نویسنده: رحمتالله توکلی
من و میرجان همسرنوشتیم. داستان هردوی ما از ارزگان آغاز میشود، به ایران میرسد، در پاکستان ادامه مییابد و در کابل، بهروی خط غبارآلود سرنوشت ناتمام میماند.
ارزگان شاید برای دیگران تنها یک نام باشد اما برای من، قلعهها و زمینهای حاصلخیز به تاراج رفته است. گریه و مویههای بیصدای «سیاسران» ارزگانی است که از رنجهای بیشمارشان هزاران بیت مختهی جگرسوز نانوشته باقی مانده است. «شیرین» و تلخی بیکسی در روز واقعهی تجاوز است. نجف و شخمزدن زمینهای خودش برای ارباب مندوخان در رمان «گمنامی» است.
وقتی استاد در صنف دوازدهم لیسه عالی «کیان» با تأکید میخواست توجه ما را به درسهای مکتب و آزمون کانکور جلب کند، من به غلاممحمد فکر میکردم که طالبان به خرمن گندمش آتش شرارت افروخته و آن را سوختانده بودند. آنچه که او یک سالی به تمام با آل و اولادش شب و روز برای آن «شاخ و شنگک» کرده بود، با جرقهای ناشی از یک نفرت تاریخی، دود و نابود شده بود. بنابراین، نمیشد به تخته زل زد در حالی که درد ارزگان تا عمق استخوانهایم نفوذ کرده بود.
پا در مسیر خواست دل گذاشتم و همراه با مظفر به سمت ارزگان حرکت کردیم. در مسیر از کوتل خارزار مالستان به سمت ارزگان، رو به او کردم؛ دقیقا پشت سر من روی چوکی موتر نشسته بود و قطعات دوربینش را باز کرده و در چولنگهای موتر پنهان میکرد. گردوخاک روی چهرهاش آشکارا دیده میشد. وقتی لبخند کمجانی زد، جای خطوط پنجهکلاغی زیر چشمش نقش بست. ترس عجیبی مرا فراگرفت. اگر بهخاطر ساختن مستند «وادی درد» اینجا از بین رفتیم -که نزدیک بود- یگانه فرزند دوسالهی مظفر چگونه بدون پدر بزرگ شود؟
وقتی با مظفر از ارزگان برگشتیم، تبدیل به دو روح غبارگرفته شده بودیم. آنچه را دیده و شنیده بودیم، به تلخی سرنوشت میرجان، پدر، پدربزرگ و ایل و طایفهاش بود.
هنوز از شوک آن وقایع بیرون نیامده بودم که نامهی جلب به دستم رسید. به محض دیدن آن، چهرهی خشمناک مولوی فیروز در ذهنم زنده شد که پارسال با دهانی کف کرده از پشت میز دفتر فرماندهی پولیس جاغوری به من و همکارم میتاخت: «خنزیر! ته د امريکا جاسوس يې. اگر دلته به تا بند کړم. په خدای قسم، که بیا چا وتوانېدل چې تر ټوله عمر دې زما له لاسه خلاص کړي (خنزیر! شما جاسوس امریکا هستید. اگر اینجا شما را بندی کنم به خدا قسم اگر تا آخر عمر کسی بتواند شما را از دستم خلاص کند)».
این مولوی در وحشیگری و سنگسار و آدمخواری ده مولوی تورگل در رمان «گمنامی» را یکجا در جیب چپ، میان قوطی نسوارش میگذاشت. چنان که یکی از متنفذان جاغوری روایت میکرد، روزی مولوی فیروز هنگام صبحانه در خانهای که خودش خود را مهمان آن کرده بوده، چندین دانه تخم مرغ آبجوششده را بیآنکه پوست بکند، در یک چشم بههمزدن بلعیده بود. آنچنان که اگر مار هم میبود، از دلدرد به خود میپیچید. اما مولوی فیروز پس از اخاذی چند لک افغانی از آن صاحب خانه، پتوی بویگینش را در هوای آن مهمانخانهی لوکس تکانده و رفته بود.

میرجان در رمان «گمنامی»، برای حفظ جانش، راههای باریک کندلو در ارزگان را پشتسر میگذارد و سرانجام به ایران میرسد. برای من هم چارهای جز فرار نمانده بود. یا فرار میکردم یا قربانی نفرت طالبان میشدم.
کولهپشتی کوچکی برداشته بودم. کتاب «هزارهها از قتلعام تا احیای هویت» را به سختی در فضای باقیماندهی آن جا دادم. میرفتم. رفتنی که آغازش از ارزگان بود؛ با توشهای از اندوهِ صدساله که در سمبول یک کتاب داخل کولهپشتیام جا گرفته بود.
در ایران، جبر روزگار به کارگری وادارم کرد و خستگی ناتمام کارگری، فرصت بازخوانی کتابی را که حیثیت بازخوانی زخمهای دلم را داشت، از من گرفت. در ایران کارگر که باشی، با دستهای آبلهزده و بدنی بند از بند جداشده، بازهم ناچاری که از الله صبح تا پاسی از شب، تختهسنگهای بزرگ مرمر و تراورتن را با احتیاط در آغوش بکشی، جابهجا کنی و برق بیندازی تا فروش برود. بعد هم با هزار چال و نیرنگ و عذر و زاری، دستمزدت را از ارباب ایرانی -که خودش را آدمتر از تو میپندارد- بگیری.
ایران برای مهاجر افغانستانی، نقطهای زشت جهان است. اگر همچون میرجان، وارد مدرسه آیتالله حاج سید ابراهیم اصفهانی شوی، ممکن است سرانجام کار به جاهای بدی بکشد. همچنان که میرجان در یک نصف شبی، با عضو تحریکشدهی مدرس پیر آنجا مواجه میشود و همان میشود که میرجان را از حجرهی مدرسه به دنیای زمخت کارگری پرتاب میکند.
کارگری برای ایرانیها، سراسر دنیای تحقیر است. من به اندازهی سایر افغانستانیهای کارگر در ایران صبور و شجاع نبودم که تحقیرهای مداوم مهندسان شیکپوش و جذاب ایرانی را تاب بیاورم؛ همانطور که محمدعلی ماما در «گمنامی» با آنان نزدیک بود. چاشت روز پنجشنبه کولهپشتی کوچکم را در تهکوی نمورِ بلندمنزل نیمهکارهای در کوچه بهستان نهم پاسداران تهران بستم و راهی ترمینال جنوب تهران شدم. جایی که روزانه دهها و شاید صدها مسافر همشهری از آنجا به سمت مشهد حرکت میکردند تا دوباره به وطن برگردند. اما من سوار اتوبوسی شدم که آمادهی حرکت به سمت زاهدان بود.
بیآنکه بدانم در پاکستان چه سرنوشتی در انتظارم است، راهی اسلامآباد شده بودم؛ همانند میرجان در «گمنامی» که نمیتوانست از ترس مولوی قوماندان تورگل دوباره به ارزگان برگردد و ناچار شده بود که راهی پشاور شود.
وقتی تفتان رسیدم، هوای آنجا بهشدت گرم بود. ساعات بعد که آفتاب شلاقهای داغ گرمایش را بر فرق سر آدمهای بیشمار آنجا فرو میخواباند بیشتر از چهل بس ۳۰۳ کهنه پشت سر موترهای نیروهای نظامی پاکستان قطار شده بودند. نیروهای نظامیای که مسئول بودند تا در مسیر هشتساعته بین مرز تا شهر کویته امنیت کاروان را از حملهی احتمالی گروههای تروریستی مثل جندالله تأمین کند. پیرمرد بلوچ که نمایندهی رانندگان بود مرا با دو گردشگر اروپایی در ردیف نخست چوکیهای اولین موتر آن صف جا داد.
میرجان جایی در «گمنامی» از قول گوربزخان میگوید: «سرگردانی تن، سیاحت روح است.» من معنای این جمله را وقتی عمیقتر دریافتم که پس از چند ماه مجبور شدم اسلامآباد را هم ترک کنم و راهی شهر اتک در ایالت پنجاب شوم.
اتک برخلاف اسلامآباد که خانهها براساس نقشه بنا شدهاند، کوچههای تنگ و نامنظم دارد؛ بیشتر شبیه پشاور است که میرجان از ظهرهای داغ و کوچههای باریک و بنبستش روایت کرده بود. شاید بتوان گفت اتک، پشاور کوچکی است. همینجا بود که کارت عضویت فدراسیون خبرنگاران در تبعید افغانستان را بهدستم رساندند. این اتفاق حس همسرنوشتی مرا با میرجان بیشتر برمیانگیخت؛ همانطور که او در پشاور عضو انجمن مطبوعات در تبعید شده بود.
غم، رنج، تنگدستی و مشکلات جدید و حسرتهای برجای مانده، اجزای جداییناپذیر تبعید است. من که در نوجوانی رویاهای قشنگی برای خودم بافته بودم، اکنون دیگر تبدیل به حسرت شدهاند. میرجان به عشق ممنوعهای با مرجان در کابل رسیده بود. تن بر بدن هم لغزانده و سر بر آسمان لذت سایانده و سرانجام در انتظار اعدام مانده بودند.
از مشکلات جدید در این شهر تفتیده و نمور، شیوع شدید بیماری دنگی است. من نیز از آن بینصیب نماندهام. اکنون که بر تخت یکی از اتاقهای «عالم هسپیتال» افتادهام، خیره به پکهای هستم که بیوقفه از سقف میچرخد. در ۲۲ ماه گذشته سرنوشتم درست مانند پرههای این پکه به سرعت در گردش بوده است.
«تر اتکه پوری» (تا اتک). این جمله وقتی به ذهنم گردش میکند، دل بدیام بیشتر میشود تا بیشتر بالا بیاورم. شما که آنسوی دیورند را با همهی داروندارش تصاحب کردید، چه مدینه فاضلهای ساختهاید که امروز مدعی بازپسگیری سرزمینهایی هستید که پدران شرورتان، با پول آن در ارزگان جوی خون جاری کرده بودند؟
میان تب استخوانشکن و بیخوابی پیهم معلق ماندهام و پکه همچنان به سرعت میچرخد. من هنوز زندهام، به این فکر میکنم که شاید «گمنامی» نه سرنوشت بلکه نتیجهی زندهماندن در سرزمینی باشد که مرگ در آن سخاوتمندانهتر از زندگی تقسیم میشود. شاید هنوز زندهام، چون نوبت من برای طناب دار در کابل نرسیده است.
این بلاتکلیفی هم بخشی از واقعیت ما است. ما نسل فراموششدهایم؛ یادگار دردهایی که هیچگاه نوشته نشدهاند. هرچند نامی از ما باقی نماند، اما رد پایمان در خاک خونآلود ارزگان، در پینههای دستان کارگران همشهری در ایران و در غبار داغ اتک و پشاور باقی خواهد ماند. «گمنامی» سرنوشت ما است.