در آرزوی رفتن به مکتب؛ کودکی که زباله‌گرد شد

اطلاعات روز
اطلاعات روز
Generated by AI

سارا عنان

در کوچه‌های شلوغ منطقه‌ی بهاران تهران، هر صبح کودکی کنار دیوار یکی از مکاتب می‌ایستد. نگاه پر از حسرتش را به دانش‌آموزانی می‌دوزد که با لباس‌های نو و کیف‌های رنگین وارد حویلی مکتب می‌شوند. نامش سعید است؛ کودک مهاجر از هرات که حدود دو سال پیش همراه با خانواده‌اش به ایران آمده، اما هنوز فرصت نیافته حتا یک روز بر چوکی صنف بنشیند. در حالی ‌که هم‌سن‌وسالانش در این‌روزها ریاضی می‌خوانند و از تمرین‌های تازه سخن می‌گویند، سعید اما زباله‌گردی می‌کند، در خیال خود مشق می‌کند و به آینده‌ای می‌اندیشد که شاید هیچ‌گاه نرسد. او نه از بی‌میلی بلکه به‌دلیل نداشتن مدرک اقامت، از آموزش بازمانده است. آرزوی کوچک سعید ساده است: رفتن به مکتب؛ حقی که طبیعی و انسانی است، اما برای کودکان مهاجر افغانستانی در ایران دست‌نیافتنی است.

سعید نُه سال سن دارد و در خزان 1402با خانواده‌اش به ایران مهاجر شد‌ه‌اند. پدرش دو سال قبل‌تر از او به ایران آمده بود. حالا سعید با پدر و مادرش و خواهر کوچکش در منطقه‌ا‌ی در بهاران تهران زندگی می‌کنند. سعید از هنگام ورود به ایران، آرزو داشت درس بخواند و در آینده برای خودش کسی شود. در اوایل، یکی از دلخوشی‌ها و شور و شوقی که او را از دلتنگی و دوری از زادگاهش، به‌خصوص از مادربزرگش تسلی می‌داد، همین رفتن به مکتب و درس خواندن بود.

در ماه دوم خزان 1402، مراجعه‌ی سعید با پدرش به نزدیک‌ترین مکتب محله‌ی‌شان برای ثبت‌نام بی‌نتیجه بود؛ به‌خاطری که از شروع درس‌ مکاتب سه ماه گذشته بود. مدیر مکتب آن زمان گفته بود که در نیمه‌ی دوم سال تعلیمی مراجعه کنند. وقتی هر دو از مکتب بیرون شدند، سعید از پدرش پرسد: چه شد پدرجان، ثبت‌نام نمی‌کنند؟

پدر سعید که تجربه‌ی ده‌ها سال مهاجرت در ایران را دارد، تلاش کرد به پسرش امید بدهد. به سعید گفت: «جان پدر امسال دیر آمدیم. وقت ثبت‌نام گذشته است.» سعید در برابر این پاسخ پدرش چیزی نگفت و هر دو به خانه برگشتند. وقتی در خانه رسیدند، سعید بدون این‌که چیزی بگوید، در گوشه‌ای ساکت و آرام نشست. به یاد دنیای بازی و دلخوشی کودکانه‌اش که در هرات جا گذاشته بود، افتاد. به فاصله‌ی زمانی‌ای که تا شروع ثبت‌نام در مکتب وجود دارد فکر ‌کرد. ذهن کنجکاو و کودکانه‌اش او را آرام نمی‌گذاشت. دوباره از پدرش ‌پرسید: اگر در نیمه‌ی دوم سال ثبت‌نام نکرد چه می‌شود؟ پاسخ پدرش این است که نگران نباشد، ثبت‌نام می‌کند.

پدر سعید وقتی ‌فهمید که پسرش علاقه‌ای خاص به درس خواندن و رفتن به مکتب دارد، اطمینان داد که در نیمه‌ی دوم سال حتما او را در مکتب به هر نحوی شده ثبت‌نام خواهد کرد. و تا آن موقع برای خواندن و مشق کردن، کتاب‌های صنف دوم را تهیه می‌کند. سعید قبول کرد. به خواندن و رسیدن به رویاهایش امیدواری پیدا کرد. شب‌ها وقتی پدرش از کار به خانه بر می‌گشت، او هم کتاب‌هایش را پیش چشم پدر ورق می‌زد و چیزهایی از ذهنش در مورد عکس‌ها و نوشته‌های کتاب می‌گفت. سعید در دنیای کودکانه‌اش خوشحال بود و زمان رسیدن ثبت‌نام در مکتب را لحظه‌‌شماری می‌کرد.

با فرارسیدن نیمه‌ی دوم سال تعلیمی، سعید با امید و اشتیاق دوباره‌ فراوان، همراه با پدرش راهی چندین مکتب در نزدیک خانه‌ی‌شان شد. اما برخلاف انتظار، هیچ‌کدام از مکاتب او را ثبت‌نام نکرد. مدیران مکاتب یکی پس از دیگری با نگاهی متأسف و پاسخی کوتاه می‌گفتند: «برای اتباع، بدون مدرک اقامت، ثبت‌نام ممکن نیست.»

پدر سعید، که تنها یک برگه سرشماری در دست داشت، بارها تلاش کرد تا پسرش از درس و تعلیم باز نماند، اما مقررات و سیاست‌های آموزش و پرورش ایران، راه را بر او و ده‌ها خانواده‌ی مهاجر دیگر بسته است.

در چهره‌ی سعید، ناامیدی و سردرگمی موج می‌زد؛ او نمی‌دانست که چرا باید یک کودک از حق تعلیم محروم شود، تنها به این دلیل که مدرک رسمی به‌نام او وجود ندارد. حالا سعید از رفتن به مکتب محروم شده است. او فقط گاهی به بازی کودکانی نگاه می‌کند که با لباس‌های نو، با خنده و شوق به طرف مکتب می‌روند. سعید فقط آه کودکانه و معصومانه می‌کشد و از این‌که نمی‌تواند مثل دیگر هم‌سن‌وسالان خود به مکتب برود و درس بخواند رنج می‌برد. در حالی که روزها می‌گذرد و زنگ درسی دیگری آغاز می‌شود، آینده‌ی سعید بیشتر در هاله‌ای از ابهام قرار می‌گیرد.

‎‎‎…

پدر سعید که نگهبان یک کارگاه ساختمانی بود، در تابستان امسال از طبقه‌ی دوم ساختمان سقوط کرد. کمرش آسیب دیده است و به توصیه‌ی داکتران، باید سه الی چهار ماه به‌طور کامل استراحت کند.

او که حالا پدرش را در بستر استراحت می‌بیند، خودش را مرد خانه حساب می‌کند. فکر می‌کند وقتی از درس محروم شده، بهتر است برود دنبال کاری و شغلی برایش پیدا کند. تنها گزینه‌ای که به نظرش می‌رسد، جمع‌آوری زباله از سطل‌های آشغالی است. با آن‌که پدر و مادرش راضی نیستند تا او در این سن‌وسال کار، آن هم زباله‌گردی کند، اما سعید تصمیم خودش را گرفته است. با طلوع آفتاب کیسه‌ی پلاستیکی‌اش را بر می‌دارد و در خیابان‌ها زباله‌گردی می‌کند.

سعید با وجود این‌که از تعلیم و مکتب محروم شده‌ است، اما درس و مشق و رفتن به مکتب را فراموش نکرده‌ است. وقتی روزها دانش‌آموزان مکاتب را می‌بیند، شور و شوق وجودش را فرا می‌گیرد. دقایقی را مات و مبهوت در کنار خیابان می‌ایستد و در خیالات خود غرق می‌شود. به آرزوهایش می‌اندیشد. به این می‌اندیشد که ایکاش این فرصت را داشت تا به‌جای کیسه‌ی زباله، کیف کتاب و کتابچه را روی دوش می‌داشت. در برابر هر مکتبی که می‌رسد، بی‌باکانه می‌ایستد و به نگاه و حرکات دانش‌آموزان و دنیای کودکانه‌ی‌شان غرق می‌شود.

حالا سعید از حق طبیعی خود که تعلیم و آموزش باشد، محروم شده است. او زباله‌گردی می‌کند و از این طریق به پدرش که تاهنوز کمرش بهبود نیافته، کمک می‌شود. سعید عادت کرده هر روز دقایقی را در برابر مکتبی ایستاد شود و دانش‌آموزان را تماشا کند. به دانش‌آموزان ایرانی هم‌سن‌و‌سال خودش نگاه می‌کند و حسرت می‌خورد.

با دیگران به‌‌ اشتراک بگذارید
بدون دیدگاه