مقدمه
نسلکشی از اتفاقات سخت ناگوار و ویرانگر تاریخ بشریت است که بازماندگان آن، تبعات روانی ناشی از آن را بهعنوان یک ترومای انسانی برای سالهای نامحدود با خود حمل میکنند. نسلکشیهایی که در تاریخ معاصر اتفاق افتاده است -از نسلکشی ارامنه در ترکیه (Akçam, 2012) تا نسلکشی اقلیت یهود در آلمان نازی (Browning, 1992) و نسلکشی راوندا (Des Forges, 1999)- بازماندگان آن کوشیدهاند که علاوه بر زنده نگهداشتن آن در حافظهی جمعی، ادبیات و الزامات جدید حقوقی و عدلی بیافرینند تا از تکرار مجدد آن جلوگیری گردد. یهودیان با توجه به هوش، ظرفیت فرهنگی و امکاناتی جمعیای که داشتند، بیشترین ادبیات را در این زمینه خلق کردهاند که هزاران شعر و ترانه و داستان و دهها فیلم و سریال بهعنوان نشانههای یادبود از این مصیبت تاریخی را معطوف به تبدیل کردن هلوکاست به حافظهی جمعی، عرضه کردهاند (Young, 1993).
رافائل لمکین (Lemkin, 1944)، خالق اصطلاح نسلکشی نیز یهودی لهستانی بود که تحت تأثیر ترومای هلوکاست واژهی جینوساید را آفرید و سرانجام آن را وارد ادبیات حقوقی و عدلی کرد که امروز معیار تشخیص جینوساید و قضاوت عدلی در مورد این جنایت قرار گرفته است. در این میان اما، نسلکشی هزارهها که در دههی پایانی قرن نوزدهم اتفاق افتاد و در اثر آن علاوه بر نابودی ۶۲ درصد جمعیت هزارهها، تمام شالودههای زندگی انسانی هزارهها نیز نابود شدند، یکی از تلخترین تراژیدیهای بشری است که همچنان مسکوت مانده است (Mousavi, 1998).
اکنون که ۱۳۲ سال از آن مصیبت عظیم تاریخی میگذرد، فهم و درک هزارهها از صورت و سیرت آن تراژیدی عظیم تاریخی، بسیار سطحی و ناچیز است که در یک کلام، بیگانگی سازمانیافتهی هزارهها را با گذشتهی تلخ تاریخی آنان به نمایش میگذارد. البته دلیل استمرار این مصیبت را نیز در همین بیگانگی تاریخی میتوان جستوجو کرد که در فقدان معرفت تاریخی مصیبتهای تاریخی نیز بازتولید میشوند(Ewans, 2001) . در سالهای پسین که امکان آموزش و تحصیل برای هزارهها فراهم شده است، فهم گذشتهی تاریخی نیز برای برخی کنشگران فکری هزاره حایز اهمیت شده است که هرچند دیر اما سخت سرنوشتساز و تعینکننده محسوب میگردد. در این میان روزی بهنام نسلکشی هزاره و روزی دیگری بهنام فرهنگ هزاره نامگذاری شده است که این هر دو را میشود، آغاز نویدبخش برای فهم گذشته و ساختن آیندهی مطمئن تعبیر کرد.
نسلکشی هزارهها
چنانچه که در مقدمه اشاره رفت، واژهی جنیوساید یا نسلکشی نخستینبار توسط رافائل لمکین (Raphael Lemkin) یهودی لهستانی اختراع گردید. رافائل در سال ۱۹۰۰ در خانوادهی یهودی در لهستان متولد شد و بعدا به امریکا مهاجرت کرد. تجربهی شخصی او از آزار و خشونت علیه یهودیان و آگاهی از تاریخ طولانی خشونتهای قومی و مذهبی در اروپا، بهویژه کشتار گستردهی یهودیان در هولوکاست، انگیزهی اصلی او برای اختراع مفهوم و واژهی نسلکشی (Genocide) بود. لمکین دریافت که نابودی سیستماتیک گروههای قومی، مذهبی یا ملی، نهتنها یک خشونت پراکنده بلکه یک پروژهی سازمانیافته برای حذف هویت یک ملت است که جلوگیری از آن، ضرورت جدی به تعریف و مقررات حقوقی و عدلی دارد.
لمکین پس از مهاجرت به ایالات متحده، تمرکز خود را بر تدوین قوانین بینالمللی برای مقابله با نسلکشی معطوف کرد. او در سال ۱۹۴۴ کتاب خود با عنوان “Axis Rule in Occupied Europe” را منتشر نمود که در آن اصطلاح Genocide را به شکل علمی و حقوقی معرفی کرد و چارچوبی برای شناخت و محکومیت اقدامات ویرانگر علیه گروههای انسانی در معرض خطر ارائه داد. آثار و تلاشهای لمکین سرانجام الهامبخش تصویب کنوانسیون بینالمللی علیه نسلکشی در سال ۱۹۴۸ گردید؛ کنوانسیونی که هنوز بهعنوان مهمترین ابزار حقوق بشر برای حفاظت از جوامع آسیبپذیر در برابر نابودی سیستماتیک به کار میرود.
لمکین نسلکشی (Genocide) را شامل دو بعد مادی و معنوی تعریف میکند که بعد مادی شامل اعمال فیزیکی و خشونتآمیز میشود و هدف آن نابودی فیزیکی اعضای یک گروه مشخص است، مانند قتلعام، شکنجه، آزار جنسی سیستماتیک، یا محروم کردن گروه از نیازهای حیاتی مانند غذا، آب و سرپناه. بعد معنوی نسلکشی اما تلاش از قبل تعریفشده به قصد نابودی هویت، فرهنگ، زبان، دین و میراث یک گروه مورد نظر است که به دلایل مختلف مورد خشم و نفرت واقع شده است (Power, 2002).
لمکین در تعریف از نسلکشی به تحلیل این دو بعد میپردازد و تأکید میورزد که نسلکشی نهتنها کشتار فیزیکی بلکه حذف تاریخی و فرهنگی یک گروه را نیز در بر میگیرد. او میگوید که فرآیند حذف معنوی سبب میگردد که حتا اگر اعضای فیزیکی زنده بمانند، هویت جمعی آنان از بین برود و اثرات تاریخی نسلکشی نیز پابرجا بماند (Lemkin, 1944).
تصویر و تصور لمکین از نسلکشی در واقع آرایههای فهم و درک از کشتار و نابودی هزارهها به دستور امیر عبدالرحمان و حوادث پس از آن را بهعنوان نسلکشی فراهم میکند. لذا در پرتو همین تعریف آنچه که در سالهای پایانی قرن نوزدهم بر هزاره رفته است و آنچه را که طالبان تا حالا انجام دادهاند، مصداق بارز نسلکشی با دو بعد فیزیکی و معنوی بوده است.
فیضمحمد کاتب هزاره، در جلد سوم «سراجالتواریخ» گزارش پر تفصیل از پیآمد دستور نابودی هزارهها توسط امیر عبدالرحمان را ارائه میدهد که توسط انتشار یک فرمان دولتی عملی شد. در این فرمان آمده است: «چون کفر اشرار هزارهی دایه و فولاد و زاولی و سلطاناحمد و ارزگان و غیره بهجایی رسید که بر جميع غازیان مسلمان حکم کفر نمودند و سرکار اعلی در قلعوقمع بنیاد این بیدینان که اثری از ایشان در آن محال و خلال جبال نماند، و املاک ایشان در بین اقوام غلجایی و درانی تقسیم شود، چنین سررشته و تجویز فرمودند که سپاه نصرتپناه نظامی و آلوسی از هر سمت و جانب دولت خداداد آنچنان در خاک طوایف باغیهی هزارهجات جمع شوند که نفری از آن طوایف گمراهان جان به سلامت نبرد و رها نشود و کنیز و غلام از طوایف مذکور بهدست هر نفری از اقوام مجاهدین افغانستان بوده باشند.»
پاراگراف بالا بریدهای از فرمان امیر عبدالرحمان است که هردو عنصر فیزیکی و معنوی نسلکشی را در معرض قضاوت میگذارد. به قول کاتب، در اثر همین فرمان ۴۰۰ خانوار هزاره از بین رفتند، زمین و دارایی هزارهها به غارت رفتند، هزاران زن و دختر جوان هزاره نیز در بازارهای بردهفروشی به فروش رسیدند (Kātib, 1912/2008). با توجه به این فرمان، تجربهی تاریخی هزارهها در افغانستان مصداق بارز نسلکشی تعریف میشود؛ نسلکشیای که از قرن نوزدهم تا کنون در اشکال و ابعاد مختلف بازتولید شده است (Human Rights Watch, 2001).
حالا که ۱۳۳ سال از آن فاجعهی بزرگ بشری میگذرد، هزارهها همچنان در معرض نسلکشی هستند و به همین دلیل میشود گفت که نسلکشی هزارهها در نوع خود، طولانیترین نسلکشی تاریخ معاصر بشری است. البته نخستین نسلکشی هزارهها، تنها نسلکشی نبود بلکه آغاز یک فرآیند دولتی انسانیتزدایی از هزاره نیز بود که نشانههای آن تا همین حالا در هنجارهای غالب بر مناسبات اجتماعی در افغانستان پا برجا است (Ewans, 2001). فاجعهای که در حکومت مجاهدان بر سر هزارهها در محلهی افشار در غرب کابل اتفاق افتاد، براساس گزارش پروژهی انتقالی نیز شامل همین تعریف نسلکشی میگردد که مجاهدان دولت اسلامی با قصد و نیت آگاهانه به آن مبادرت ورزیدند (Amnesty International, 1993) .
قتلعام هزارهها توسط طالبان در مزار شریف که به روایتی ۱۵ هزار انسان هزاره کشته شدند (Human Rights Watch, 1998) و همینگونه قتلعام مردم یکاولنگ در بامیان (Amnesty International, 2001) تا کشتارهای مکرر اخیر در غرب کابل و دشت برچی زنجیرهای از یک نسلکشی تمامعیار تعریف میگردد که بهصورت از قبل تعینشده و با انگیزهی نابودی هزارهها صورت گرفته است (Hazara Inquiry, 2022).
حالا اما سؤالی که در ذهن هر هزاره باید خلخل بزند، این است که چرا زنجیرهی این نسلکشی متوقف نمیشود و چرا تسلسل این فاجعه پس از یک توقف از سر گرفته میشود. برای این سؤال شاید پاسخهای متفاوت وجود داشته باشد، مناسبترین پاسخ اما این است که فقدان حافظهی جمعی هزارهها و بیگانگی مستمر این مردم با گذشتههای تاریخ جمعی و هویت جمعی، امکان بازشناسی و بازخوانی مصایب گذشته را دشوار کرده است.
واقعیت این است که در فقدان حافظهی جمعی و بلوغ معرفت تاریخی، مسیر تعامل انسان با پدیدههای پیرامونی با خوشباوریهای عاطفی و تخیلات خودپرداخته همراه میشود که تحلیل موانع زندگی و تعریف راهکارهای عبور از آن را دشوار میسازد. از همین رو، زندگی هزارهها در خلاء حافظهی جمعی و معرفت تاریخی، به پردازههای مکرر یک مصیبت تاریخی تبدیل شده است که جلوگیری از آن و توقف آن را فقط حافظهی جمعی و معرفت تاریخی امکانپذیر میسازد.
حافظهی جمعی و ضرورت معرفت تاریخی
مفهوم حافظهی جمعی برای اولینبار در نیمهی نخست قرن بیستم توسط جامعهشناس فرانسوی، موریس هالبواش (Halbwachs, 1992) وارد ادبیات معرفتی گردید. هالبواش استدلال میکند که حافظه صرفا تجربهی فردی از رخدادهای گذشته نیست بلکه بهصورت یک فرآیند، در بستر اجتماع، فرهنگ و هویت جمعی ساخته میشود. از دیدگاه او، هر فرد گذشتهی خود را در چارچوب وضعیت تاریخی دستهها و گروههای اجتماعی به یاد میآورد و در واقع همین گروههای اجتماعی هستند که تعیین میکنند تا چه چیزی بهعنوان خاطرهی جمعی مورد توجه قرار گرفته و به یاد آورده شود و چه چیزی نیز فراموش شود. هالبواش میگوید که حافظهی جمعی بهعنوان مجموعهای از روایتها، نمادها و تجربههای مشترک یک جامعه از فرازوفرود و رخدادهای تلخ و شیرین زندگی است که به اعتبار یک آموزهی مهم جمعی، از یک نسلبهنسل دیگر منتقل میشود و یکی از کارآمدیهای مهم آن مقابله با مخاطرات اجتماعی و طبیعی است.
او معتقد است که جوامع انسانی با به خاطر سپردن رخدادی سنگین مانند مصیبتهای جمعی ناشی از جنگها، بیماریهای همهگیر و یا بلایا و آفات طبیعی گذشته، الگوهایی از رفتار، مقاومت، مقابله و سازماندهی را طراحی میکنند تا در صورت تکرار چنین رخدادهای سنگین، از میزان خسارات آن بکاهند و آن را قابل مدیریت بسازند.
به نظر هالبواش، این حافظه در واقع مانند یک بانک دانایی و تجربی عمل میکند که در شرایط خطر و بحرانی امکان واکنش سریعتر، عقلانیتر و منسجمتر را فراهم میکند. بهطور مثال، حافظهی جمعی دربارهی یک قتلعام، امکان تعریف و تدوین پالیسی معطوف به امنیت جمعی و تعریف امکانات معطوف به مقابله با تکرار آن یا بازدارندگی از وقوع مکرر آن را فراهم میکند. اصولا حافظهی جمعی زیست جمعی را در برابر مخاطرات احتمالی با هشدارهای اخلاقی و سیاسی مجهز میسازد که هالبواش از آن بهعنوان جلوگیری از اشتباهات تاریخی و تأمین مصونیت تاریخی نیز سخن میگوید. هالبواش تأکید میکند که حافظهی جمعی زمانی پایدار میماند که در نهادهای اجتماعی و فرهنگی تثبیت شود (Halbwachs, 1992).
نمونههای جهانی نیز البته نشان میدهند که ساخت حافظهی جمعی چگونه میتواند متضمن بقای هویتی و تکامل قدرتمندی باشد. یهودیان پس از هولوکاست با ایجاد روز جهانی یادبود از قربانیان هولوکاست، ایجاد موزههای متعدد مانند یاد اواشم در اورشلیم و موزه هولوکاست در واشنگتن، ثبت روایت بازماندگان، تولید هزاران شعر، رمان و فیلم، حافظهی جمعی خود را چنان استحکام بخشیدند که امروز نسل چهارم یهودیان خود را وارث مستقیم آن مصیبت بزرگ میداند (Halbwachs, 1980). فراموش نکنید که این در واقع حافظهی جمعی یهود است که حادثهی هولوکاست را نه صرفا یک رویداد تاریخی بلکه یک هشدار اخلاقی و سیاسی جهانی ساخته است که حتا انکار آن نیز مصداق ارتکاب جرم تلقی میشود.
معرفت تاریخی نیز در ذیل حافظهی جمعی مطرح میشود که بهرغم همسانیهای بینامتنی به خودآگاهی، نسبت به تاریخی بودن جهان و انسان اشاره دارد. هانس گئورگ گادامر (Gadamer, 1975) معتقد است که معرفت تاریخی به معنای درک این نکته است که همهی پدیدههای پیرامونی ما از فضیلتها و باورها گرفته تا نهادها و مناسکها و روابط اجتماعی محصول تاریخ اند و نسبیت تحولپذیری دارند. از همینرو، معرفت تاریخی به انسان امکان میدهد که گذشته را بهعنوان منبعی برای تأمل انتقادی و گفتوگو با اکنون و آینده درک کند. به عبارت دیگر، معرفت تاریخی توانایی برقراری رابطه میان گذشته، حال و آینده را فراهم میکند و یک جامعه را قادر میسازد که از فهم وضع گذشته برای تبین شرایط حال و برنامهریزی هوشمندانه برای آینده بهره جوید.
هزارهها و ضرورت حافظهی جمعی و معرفت تاریخی
در چنبرهی وضعیت هزارهها در افغانستان اما اهمیت حافظهی جمعی و معرفت تاریخی دوچندان میشود. بیگانگی هزارهها با این دو پدیده مهم، سرنوشت جمعی هزارهها را با پدیدارهای پرمصیبت گره زده است که در ابعاد و اشکال مختلف تکرار و بازتولید میشوند. در جهان معاصر احتمالا هزارهها تنها قومی باشد که در طول و عرض چیزی کمتر از یک قرن و نیم نتوانستهاند از دایره مخاطرات و تهدیدات نسلکشی بیرون آمده و به امکان و توانمندیهای بازدارندگی و اطمینانبخش دست یابند.
دلیل این سهلانگاری و ناکامی تاریخی نه در طبیعت و فطرت هزارهها بلکه در فقدان حافظهی جمعی و فقدان معرفت تاریخی هزارهها قابل دقت و تحلیل است. امروز در میان میلیونها هزاره، انگشتشمار کسانی پیدا میشوند که بدانند ولسوالی موسیقلعه هلمند سرزمین آبایی هزارهها بوده است و یا به دستور امیر عبدالرحمان ۴۰۰ هزار خانوار هزاره نابود شدهاند و فرمان بردگی هزارهها توسط اماناللهخان لغو شده است. اینها رویدادهای درشتی اند که فهم آن تلنگرهای هوشیاری و بیداری توأم با سنجش را در پسخانهی ذهن انسان قربانی ایجاد میکند و بیگانه بودن با آن، بدون شک امکان بازتولید آن فجایع را فراهم میکند.
اما بدون هیچ تردیدی، در عصر ما یک یهودی و حتا یک ارمنی را نمیتوان یافت که از نسلکشی یهود توسط نازیها و از نسلکشی ارمنیها توسط دولت ترکیه چیزی نفهمند و خود را وارث آن رنج بزرگ ندانند. لذا هزارهها تا زمانی که الگوهای تکرار تاریخ را نشناسند، نقش نهادها و سیاستهای قومی در ترویج و تحمیل تبعیض را درک نکنند، به راهکارهای مؤثر و تعینکننده برای مقابله با خطر و حفظ هویت و کرامت جمعی خود دست نخواهند یافت. درست در همینجا است که حافظهی جمعی و معرفت تاریخی به این جامعهای در معرض خطر امکان میدهد که تجربههای گذشته را به منبعی برای مقاومت و برنامهریزی برای مهار تهدیدات و خلق امکان بازدارندگی و شکلدهی به آیندهی مطمئن تبدیل نماید (Halbwachs, 1980; Gadamer, 1975).
از آنجایی که حافظهی جمعی و معرفت تاریخی در میان هزارهها عام نشده است، فهم وضعیت شکنندهی موجود هزارهها نیز برای آنان قابل درک و تبین نیست و همین زندگی در بیخبری، در واقع آنان را به قربانیان ارزان و بیهزینهی هر کشتار تبدیل کرده است. دکتر شریعتی در یکی از سخنرانیهای خود میگوید: «آنکه نمیفهمد در بهشت است، زیرا رنجی ندارد تا در پی عکسالعمل باشد.» هزارهها نیز متأسفانه در همین کتگوری قرار میگیرند و قربانیان گوسفندیای اند که درد مرگ را در هنگام بریده شدن گلوی خود احساس میکنند. لذا در چنین وضعیتی، یادبود از قربانیان نسلکشی هزاره، صرف یک کار فرهنگی و آیینی نیست بلکه یک ضرورت حیاتی برای بقا و هویت جمعی هزاره محسوب میشود که حافظهی جمعی و معرفت تاریخی را در مقابله با هر شر مطلق، شکل داده و آیندهی مطمئن را برای هزارهها رقم میزند.
نتیجه
هزارهها متأسفانه تاهنوز قادر نشدهاند که تجربهی تاریخی خود را بهعنوان بازماندگان بزرگترین و طولانیترین نسلکشی تاریخ معاصر، بهصورت شعر، روایت، داستان، سریال، فیلم، مستند و احداث موزه یا روزهای یادبود ثبت کنند. اینکه چرا به انجام این امر حیاتی قادر نگردیدهاند، مهمترین دلیل آن، فقدن شکلگیری حافظهی جمعی و فقدان تولید و کسب معرفت تاریخی است که جامعهی هزاره را با رنجهای سنگین تاریخی آن بیگانه بار آورده است. درست بهدلیل همین سهلانگاری است که روایتهای رسمی یا اکثریتی، در بسیاری از متون تاریخی افغانستان، از دستور عبدالرحمان برای قتل و نابودی هزارهها، بهعنوان یکپارچهسازی ملی و وحدت سرزمینی یاد کرده و قربانیان آن را نیز مجرم و گناهکار معرفی میکنند (۲۰۰۸، فیصمحمد کاتب). این درست همان چیزی است که هالبواکس آن را برساخت اجتماعی حافظه میداند که در فقدان حافظهی جمعی قربانیان، روایت سلطه بهعنوان حافظهی جمعی تثبیت و قالب میشود (Halbwachs, 1980).
مطالعات تاریخی نشان میدهند که نسلکشی هزارهها اما یک فرآیند مستمر و زنجیرهای از کشتار متوالی با ابزار و امکانات متفاوت است که در یک کانسپت واحد معطوف به نابودی هزارهها به آن عمل میشود. پژوهشهای علمی نیز از همین روش سخن میگویند؛ استفان ف (Finkelstein, 2020) تأکید میکند که در بسیاری از جوامع، نسلکشیها اغلب بهصورت یک پروسهی متوالی و مرحلهای اتفاق میافتند که پس از یک موج خشونت، موج دیگری از خشونت با شکلها و ابزارهای متفاوت اما با همان هدف قبلی تکرار میشود.
لذا با همهی این پسمنظر تاریخی، یادبود از قربانیان نسلکشی هزارهها، رجعت به گذشته و صرفا مرور تراژدی تلخ تاریخ نیست. این یادبود در واقع نظم بخشیدن به حافظهی جمعی و تولید معرفت تاریخی در راستای تلاش برای پاسداری از حقیقت، جلوگیری از تکرار مصیبت و در نهایت ساختن یک آیندهی مطمئن تعبیر میگردد که نهتنها هزارهها بلکه هیچ قومی در معرض نسلکشی واقع نشود و هیچ فردی به جرم قومیت، مذهب و باورهای اعتقادی خود محکوم به نابودی نباشد. فراتر از این، یادبود از نسلکشی هزارهها، یک مسئولیت اخلاقی و سیاسی در برابر تاریخ و آیندهی افغانستان به شمار میرود که علاوه بر هزارهها، هر شهروند بالغ و آگاه افغانستان بهمنظور دستیافتن به آیندهی مطمین و فارغ از ترس، ملزم و مکلف به انجام آن است.
در فقدان حافظهی جمعی و معرفت تاریخی، تهدید نسلکشی و غصب زمین و فروپاشی زبان آنان هیچگاهی برطرف نخواهد شد و زندگی پر از ترس و وحشت هزارهها هیچگاهی مصون از خطر نخواهد بود. در چنین وضعیتی حتا ثروتمندترین هزاره، شیرخان فرنود دیگری خواهد بود که در صورت لزوم به سادگی سر به نیست گردیده و از هیچ سنگی هم صدا بلند نخواهد شد.
از همینرو، یادبود نسلکشی هزارهها باید به یک بخشی جداییناپذیر از نهادهای فرهنگی و سیاسی جامعهی هزاره و حتا افغانستان تبدیل گردد تا از یکسو از یک حقیقت تاریخی پاسداری به عمل آید و از سوی دیگر، امکان تکرار نسلکشیهای مکرر غیرمحتمل گردد. مهمتر از همه، یادبود از نسلکشی هزارهها نخستین گام سرنوشتساز در راستای بازسازی حافظهی جمعی و تولید معرفت تاریخی در برابر پروژهی تحریف و فراموشی و خلق امکان بازدارندگی از فجایع مشابه تعبیر میگردد که ضرورت آن، بیشتر از هر آئین و مناسک دینی-مدهبی، حیاتی تعبیر میگردد. لذا آنانی که در این راه تلاش میورزند، بدون تردید سازندگان حافظهی جمعی هزاره و پدیدآورندگان معرفت تاریخی برای هزاره اند تا نسل امروز و فرداها بتوانند با هویت تاریخی و فارغ از ترس و با اعتماد و اطمینان به آینده زندگی کرده و شاهد کشتار، آوارگی و فروپاشی خود نباشند.
منابع:
۱. Akçam, T. (2012). The Young Turks’ Crime Against Humanity: The Armenian Genocide and Ethnic Cleansing in the Ottoman Empire. Princeton University Press.
2. Amnesty International. (1993). Afghanistan: Grave abuses in the Kabul conflict. Amnesty International Publications.
3. Amnesty International. (2001). Afghanistan: Massacre in Yakaolang. Amnesty International Report.
۴. Baker, C. (2011). Memory and Political Change. Palgrave Macmillan.
۵. Browning, C. R. (1992). Ordinary Men: Reserve Police Battalion 101 and the Final Solution in Poland. HarperCollins.
۶. Des Forges, A. (1999). Leave None to Tell the Story: Genocide in Rwanda. Human Rights Watch.
۷. Ewans, M. (2001). Afghanistan: A New History. Routledge.
۸. Finkelstein, N. G. (2020). Genocide in Gaza: Physical destruction and beyond. Journal of Genocide Research, 22(4), 1–۲۰.
۹. Gadamer, H.-G. (1975). The problem of historical consciousness. Graduate Faculty Philosophy Journal, 5(1), 8–۵۲.
۱۰. Halbwachs, M. (1980). The collective memory. Harper & Row.
Halbwachs, M. (1992). On Collective Memory (L. A. Coser, Trans.). University of Chicago Press. (Original work published 1925)
۱۱. Hazara Inquiry. (2022). The Situation of the Hazara in Afghanistan. https://www.hazarainquiry.com/
۱۲. Human Rights Watch. (1998). Afghanistan: The massacre in Mazar-i Sharif. HRW Report.
۱۳. Kātib, F. M. (2008). Siraj al-Tawarikh (Vol. 3). [Original work published 1912]. Kabul: Hozeh-ye Nashr-e Danish.
۱۴. Mousavi, S. A. (1998). The Hazaras of Afghanistan: An Historical, Cultural, Economic and Political Study. RoutledgeCurzon.
۱۵. Young, J. E. (1993). The Texture of Memory: Holocaust Memorials and Meaning. Yale University Press.