close
Photo: via Freepik

روشنفکران و سندرم استکهلم

عبدالکریم ارزگانی

درباره‌ی روشنگری (به معنای عام کلمه) ما همواره دچار نوعی ابهام در ساحت نقش و غایت بوده‌ایم؛ هنوز به‌گونه‌ی صریح و روشن مشخص نشده که آنانی که برای روشنی جامعه قلم می‌زنند دقیقا چه نقشی در جامعه دارند و قرار است چه کاری برای جامعه انجام بدهند. نویسندگان و روشنگران جامعه را به بی‌خردی و خیره‌سری متهم می‌کنند و خلاصه‌ی کلام مدعی اند که جامعه به قلم و روشنگری اهمیتی قایل نبوده و صحبت روشنفکرانه را جدی نمی‌گیرند یا آن را بهانه‌ای برای کینه‌جویی و عداوت می‌سازند. ولی در جانب دیگر، جامعه به دیده‌ی تردید به نویسندگان و روشنفکران می‌نگرند و گاه چنین برمی‌آید که شکافی که میان جامعه و روشنگران وجود دارد قابل حل نیست. نکته‌ی قابل تأمل مسأله در این‌جا است که هرچند جامعه به سهل‌انگاری متهم می‌شود ولی هیچ‌کسی علت و چرایی این ‌همه خیره‌سری و جزمیت را -که چون شبحی دیوانه ما را دربرگرفته- توضیح نمی‌دهد و همه‌ی کوشش‌ها از رسیدن به نتیجه بازمی‌مانند. آنچه پیدا است این است که نه روشنگران همگی دروغ‌گو و ریاکار اند و نه جامعه یکسره در بلاهت بی‌پایان غوطه‌ور است که نتوان گوشی برای شنیدن و چشمی برای دیدن در آن یافت.

پرواضح است که بخش بزرگی از کسانی که مدعی روشنگری و کار فکری هستند به‌واسطه‌ی زنجیرهای نامرئی تعصب و بغض به بند کشیده شده و قادر نیستند که از تعصب خود فراتر بروند، آنان علی‌رغم این‌که دعوای رنج جامعه را به زبان می‌رانند در دل صرفا به زبان، قومیت و طایفه‌ی خود می‌اندیشند و اساسا ناتوان‌ اند که حقیقت را در خارج از خود کشف کنند، حتا اگر اشتباها و به‌طور اتفاقی به آن حقیقت بیرونی مواجه شوند بی‌درنگ تلاش می‌کنند تا آن را منهدم کرده یا حداقل از دیدگان دگران پنهان کند. اغلب آنان قدرت و منابع فراوانی در اختیار دارند و از آن برای احیای تعصب خود بهره می‌گیرند که عجیب نیست؛ چون دسته‌ای از آنان به نیکی راه معامله با دستگاه قدرت را یاد گرفته‌اند و هم به‌رغم محدودیت اهداف ریاکارانه‌ی خود به سادگی به هم‌خوابگی با قدرت تن می‌دهند و به آن کام می‌دهند. دسته‌ای تابلو و انگشت‌نما، که به‌زعم نگارنده، تکلیف هر دو طرف معادله -هم روشنگران و هم متن جامعه- با آنان روشن است. نیازی نیست که به نقد چنین افرادی پرداخته شود و حقا که در مقابل آنان جز افشای‌شان راهی نداریم تا آن نقاب کذایی نیک کنار گذاشته شود و تعصب کورشان که کورمال کورمال در رسانه‌ها و کتاب‌ها و متن‌ها می‌خیزد نمایان گردد.

آنانی که عمیقا به تعصبات رایج در افغانستان گرویده نیستند و اصطلاحا به غم مردم غوطه‌ور اند، در مقابل حداقل دو دشواری بزرگ و مهیب قرار داشته و دارند. دشواری اول کم‌سوادی است که از قضا در افغانستان بسیار مرسوم و شایع می‌باشد. توده‌ی مردم قادر نیستند که به اندازه‌ی کافی کتاب بخوانند و درباره‌ی زمانه‌ی خود به تأمل بپردازند، چرا که هم محدودیت‌های اقتصادی دارند و همواره مجبور هستند میان کار و مطالعه دست به یک انتخاب جبری بزنند و هم به‌دلیل شیوه‌ی زندگی جمعی قادر نیستند که به کاری متفاوت با آنچه در گروه معمول است دست یازند. مسلما راه‌هایی برای رشد میزان کتاب‌خوانی میان گروه‌های اجتماعی وجود دارد که مورد بحث ما نیست، ولی مهم این است که فردی که خودش را از متن جامعه جدا می‌کند و مدعی کار فکری برای جامعه می‌شود به ‌ناچار باید بسیار بخواند و همواره گرسنگی و تنهایی را بر نخواندن ترجیح بدهد و هرگونه منفعت شخصی را باید به‌عنوان نوعی فایده‌ی جانبی و بی‌اهمیت عمل فکری خود در نظر گیرد. این مورد قابل مذاکره نیست. ولی در افغانستان افرادی که برای آگاهی مردم کار می‌کنند، به‌خصوص چهره‌هایی که در رسانه‌ها و مجلات ظاهر می‌شوند بسیار کم‌سواد هستند. بخش بزرگی از روشنفکران، فعالان، نویسندگان و… تا آخرین توان زور می‌زنند که مطالعه نکنند و به کارهای پرهیاهوتر، عملی‌تر، سطحی‌تر و رسانه‌ای‌تر بپردازند.

برای همین است که آنان قادر نیستند مسائل را روشن و واقعی بنگرند و همواره اسیر در هزارتوی مغلطه و مناقشه بر سر امور بی‌اهمیت باقی می‌مانند، چون هرگاه اندیشه اُفت کند مهمل‌گویی سر برمی‌آورد. کم‌سودای نخبگان و روشنفکران باعث شده که نتوانیم به اولویت‌بندی‌های دقیق و شناخت دقیق آن‌ها دست پیدا کنیم. برای مثال، به ‌دشواری می‌توان میان روشنفکران و نویسندگان مهاجر در ایران اشخاصی پیدا کنیم که دیکتاتوری اسلامی را در یک کلیت واحد و ساختمند فهم کند و درباره‌ی آن سخن بگوید. اغلب آنان یگانگی بنیادین جمهوری اسلامی ایران را با مثلا حکومت‌های مجاهدان در افغانستان درک نمی‌کنند و هرچند که از این بیزاری می‌جویند به آن دگری عشق می‌ورزند و به مدح آن مشغول‌ هستند. به همین شکل، دسته‌ای دیگر چنان مدهوش لیبرالیسم غرب شده‌اند که نه تنها قادر به درک محدودیت‌ها و موانع آن در جوامع اسلامی نیستند که حتا عملا جز توصیف و تکریم لیبرالیسم غربی-امریکایی، به عمل جدی‌تری نمی‌پردازند. یکی از علل مهم تردید و بدبینی جامعه به قشر روشنفکری همین کم‌سوادی روشنفکران است؛ به‌هرحال آنانی که چشم دیدن و گوش شنیدن دارند می‌فهمند که روشنفکران و قلم‌به‌دستان دچار سوءفهم مسأله هستند و ناتوان از تشخیص درست آن. از طرفی، آنچه تعهد خوانده می‌شود -هرچند که در درون و قلب احساس می‌شود- به‌ ندرت برآمده از احساسات و امیال قلبی ما است. تعهد ساخته‌ی اندیشه بوده و همواره این اندیشه است که از آن پشتیبانی و حمایت می‌کند، به همین شکل، در فقدان اندیشه‌ی پویا و بارور تعهد نیز پژمرده شده و رهسپار نسیان می‌شود؛ لذا کم‌سوادی ما نه تنها سد راه ما برای شناخت و حل مسأله بوده که خار پای ما و تضعیف‌کننده‌ی اراده‌ای است که به یاری آن حرکت کرده‌ایم.

دشواری دوم، که خود ناشی از همین کم‌سوادی و بی‌دقتی‌ است، انهدام فیگور روشنگری به سادگی نوشیدن آب در مقابل قدرت است. عده‌ی زیادی از کسانی که می‌نویسند، حرف می‌زنند و به یاری کلمات چاره‌جویی می‌کنند توان لازم برای خودداری از هم‌خوابگی با قدرت را ندارند، پس به سادگی به آن تن می‌دهند و مفتون «حلقه‌های سحرآمیز قدرت» می‌شوند. قدرت نه تنها آنانی را که حکمرانی می‌کنند، بلکه آنانی را که مورد حکمرانی قرار می‌گیرند فریفته و مجذوب می‌کند. چون تعهد لازم برای عدم معامله با قدرت وجود ندارد، هرچند که در پاره‌ای از مواقع هیچ‌گونه پیشنهادی از سوی دستگاه قدرت ارائه نمی‌شود، ما جذب درخشندگی آن می‌شویم و موقعیت انتقادی خود را از دست می‌دهیم. کم‌سوادی و عدم تعهد هرچند که علل مهم و قابل ذکر سازش روشنفکری و قدرت در جامعه‌ی ما به شمار می‌روند، تنها علل آن نیستند. نکته‌ی زیرین و بنیادی این است که جامعه‌ی روشنفکری ما پرهیزگاری کافی برای کناره‌جویی از قدرت ندارد و به سادگی ماهیت قدرت را -که در جامعه‌ی ما هرگز چیزی جز ستم نبوده است- از یاد می‌برد. سر راه نگرش انتقادی و روشنگری همیشه خطر سازش وجود داشته و دارد، اما این‌که جامعه‌ی روشنفکری ما چنین ساده و سریع جذب قدرت می‌شوند و صلاحیت و کارآیی خود را از دست می‌دهد، در مواقع بسیاری باعث شگفتی و تعجب می‌گردد که برای حل آن ناچارا می‌باید کل مسأله‌ی عدم جدیت و کم‌سوادی را به‌گونه‌ی جدی‌تر و بنیادی‌تر ملاحظه کرد: ما گم شده‌ایم.

برای نمونه، اخیرا یکی از استادان دانشگاه کابل که شاعر شناخته‌شده‌ای هم است، در صفحه‌ی فیس‌بوک خود یادداشتی با عنوان «ا.ا.ا در برزخ چالش‌ها و فرصت‌ها» نوشته‌ است و در آن ابراز نگرانی کرده‌ که ممکن است مردم به علت «ناآرامی‌های روانی» شکیبایی خودشان را از دست بدهند و امنیت (نبود جنگ) فعلی جامعه را متأثر سازند. جدای خطاهای شناختی بسیاری که در این مقاله می‌توان یافت؛ یکی هم این نکته است که چگونه استاد دانشگاهی چنین فریفته‌ی دستگاه قدرت می‌شود؟ درحالی‌که ایشان هرگز به سیاست تک‌زبانی و مسأله‌ی زنان اشاره نمی‌کند و صرفا یکبار کلمه‌ی «برابری جنسیتی» را به‌عنوان یکی از چالش‌های فرهنگی برمی‌شمارد. ظاهرا پیدا است که حرف فردبه‌فرد مربوط است، ولی در نگاه عمیق‌تر درمی‌یابیم که عمل ایشان وابسته‌ی جریان مسلط روشنفکری در افغانستان است؛ جریانی که همواره در جست‌وجوی راهی برای سرازیرشدن در دریای قدرت است. این دیگر کم‌سوادی نیست، گم‌گشتگی است. پیدا است که جامعه‌ی روشنفکری افغانستان قادر نیست که نسبت خودش را با قدرت‌های غیرمشروع و وضعیت بغرنج افغانستان روشن کند و همین مسأله باعث بدبینی مردم و بیزاری مردم می‌شوند چون خود را در کلام روشنفکران بازنمی‌یابند.

کسانی که در بیرون از افغانستان زندگی دارند غالبا نیازی به سانسور و احتیاط ندارد و به‌ راحتی آزاد هستند تا حرف‌شان را به زبان بیاورند، ولی آنانی که هنوز در افغانستان زندگی می‌کنند مجبور هستند که در خفا و با احتیاط کار کنند. با این‌حال، گمان می‌رود که وضعیت مبهم کنونی به همان میزان که مهاجران را سرگشته و غربت‌زده کرده است؛ برای افرادی که هنوز در افغانستان هستند حتا بدتر بوده و باعث دچار شدن آنان به سندرم استکهلم در ابعاد وسیع و جمعی گردیده است. عجیب آن‌که جامعه‌ی روشنفکری و کسانی که کار فکری می‌کنند نه تنها نتوانسته‌اند مانع گرایش گروگان‌ها به جبهه‌ی گروگان‌گیر شود که حتا خود نیز به‌ سادگی جذب آن شده و همه ‌روزه به شمار این مجذوب‌شدگان افزوده می‌شود.

سخن کوتاه این‌که مرور وضعیت روشنگری و کار فکری در افغانستان طی دودهه‌ی اخیر نشان می‌دهد که جامعه‌ی فکری افغانستان به علت گرایشات جرم، کم‌سوادی و سوءفهم مسائل، فریفتگی قدرت و نهایتا درآمدن به خدمت قدرت به‌ سختی توانسته راه خودش را باز کند و چه بسا که باعث مخدوش‌شدن وضعیت گردیده است. چه به علت کم‌سوادی و چه به علت درخشش فریبنده‌ی قدرت، جامعه‌ی فکری ما فهم نادرست از وضعیت ارائه کرده‌ است و باعث شده‌ که وضعیت و موقعیت تاریخی بدفهمیده شود، هرچند که در پاره‌ای از مواقع نه تنها نیت بدی نداشته‌ است که چه بسا از روی دلسوزی دست به قلم و کار برده‌، ولی به علت عدم شناخت درست و اساسی و تعیین نسبت درست به‌واسطه‌ی نوعی سندرم استکلهم اسیر جلایش و تابندگی قدرت گردیده و آنچه را که باید نگفته‌ است تا سرانجام ناخواسته و بدون قصد در مخدوش‌سازی وضعیت سهیم شده- و کاش اگر نمی‌گفت و سکوت می‌کرد. همه‌ی مسائل یادشده و مسائلی که خارج از بحث ما است (مثلا پروژه‌سازی کار فکری) باعث ارائه‌ی فهم نادرست از وضعیت و شرایطی شده که همگی در آن به بند کشیده‌ایم و با هزار تقلا گامی حتا به جلو حرکت نمی‌توانیم؛ چنین بیراهه‌روی حذف و نادیده‌انگاری مسائل اساسی عواقب اجتناب‌ناپذیری به همراه دارد و ساده‌ترین پی‌آمد آن مخدوش و تیره‌شدن صورت مسأله‌ نزد مردم و متن جامعه است.