وقتی صدای خفیف هقهق گریهاش به گوشم رسید، لحظهای حس کردم فقط من در آنجا گوش بودم و هر چیزی دیگر بیگوش و بیهوش. هیچکسی او را نمیدید و هیچکسی صدای گریهاش را نمیشنید. همه چیز رنگ غروب و هوای رفتن به خود گرفته بود و به شتاب بهسوی خانههایشان گام برمیداشتند. تاریکی دمدمای شام و تنهایی کنار خیابان او را دربر گرفته بود. پهلوی نادر که آرام نشستم، سرش را بلند کرد. نگاهمان به هم که گره خورد، فراتر از اشکهای حلقهشده در چشمانش را متوجه شدم: «یک روز بیکاری». و درد و رنجی که بهدنبال میآورد. نادر بشکهی کوچک رنگورورفته را کنار دستش گذاشت. با پشت دست اشک چشمهایش را پاک کرد. درحالیکه گرد غم عمیقی روی صورتش نشسته بود و دیده میشد که توان حرف زدن را ندارد، به آرامی زیر لب گفت: «امروز هم کار نتوانستم. بچههای دیگر نماندند. زور گفتند و من هم کاری نتوانستم.»
نادر وقتی دانشآموز صنف چهارم بود، آموزگار تاریخشان از تمام دانشآموزان صنفشان پرسیده بود که در آینده میخواهند «چهکاره شوند». همصنفیهای نادر -همه نهساله و دهساله- هر کدام پس از اندکی فکر کردن از آرزوهایشان میگفتند. یکی میگفت وقتی کلان شود، میخواهد داکتر شود. دیگری میگفت میخواهد انجنیر شود. یکی از همصنفیهای نادر گفته بود میخواهد مثل آموزگار تاریخ یک آموزگار شود. نوبت وقتی به نادر رسید، هیچ نمیدانست که چه بگوید. نمیدانست واقعا که «چه کاره شدن خوب» است. در نهایت نادر بهخاطر آورده بود که یکی از بستگانشان پولیس است و همه احترامش را میکنند. نادر به آموزگار گفت: «میخواهم پولیس شوم.» آموزگار از انتخاب متفاوت نادر خوشحال شده بود و نیز گفته بود: «پولیس شدن آسان است، ولی همیشه غریب میمانی.» نادر روزها بعد روی حرف آموزگار خیلی فکر کرده بود و سرانجام تصمیم گرفته بود که میخواهد انجنیر شود؛ چرا که یک انجنیر را میشناخت که هم پولدار بود و هم از سوی دیگران مورد احترام قرار میگرفت.
نادر اما مجبور شد مکتب را ترک کند. به دو دلیل: یکی اینکه وقتی از منطقهی کمپنی نقل مکان کردند، مکتب جدید مثل مکتب قبلی نبود. هم به لحاظ کیفیت درسی و هم دوستان و همصنفیهای درستی نداشت؛ مسألهای که در جامعه بسیار شایع است و یکی از علتهای اساسی بیعلاقگی دانشآموزان در مکتب جدیدشان. دلیل دوم ناشی از فقر و بیکاری بود. پدر نادر بیمار بود و توان کار کردن را نداشت. نادر مجبور شد یک سال اخیر را به کارهای شاقه رو بیاورد. یک سال تمام را همراه با پسر مامایش مصروف شورنخودفروشی بود. کاروبار اکثر روزها بد نبود. روزانه میتوانست چند قرص نان خشک با خود به خانه ببرد و پدر و مادر، یک برادر و یک خواهر کوچکش را از گرسنگی نجات بدهد.
یک هفتهی اخیر برای نادر بسیار سخت گذشت. چرا که فقط یک هفته میشود که در این منطقهای از شهر کابل کوچ آمدهاند. نادر در منطقه هیچکسی را نمیشناسد. هیچ دوست و رفیقی تاهنوز پیدا نکرده است. نادر گفت دیروز بچههای دیگر قبرستانی با او درگیر شدند. به او اجازه ندادند که غریبیاش را بکند. یعنی بچههای منطقه که مثل نادر در قبرستان مشغول آبفروشی هستند، بهگفتهی نادر بالای او زور میگویند و مانع کار کردن او میشوند. توجیه آنان (پسرهای زورگوی منطقه) این است که نادر تازه به منطقه آمده است و حق ندارد که جای آنان را بگیرد. میگویند کجا کاروبار است که تو هم چند مشتری را بگیری. نادر مجبور میشود در گوشهای از قبرستان دور از چشم آن پسرها منتظر بماند تا مگر کسی تصادفی پیدا شود و از او آب بخرد و روی سنگ قبر بریزد.
نادر امروز برای بقای خود و خانوادهاش سخت جان میکند. با جسامت کوچک، صورت آفتابزده و لباس کنده و کهنه هر روز سعی میکند تا نانآور خانواده باشد. نادر با همان احساس خالص کودکانه میگوید خیلی جگرخون میشود وقتی میبیند که خواهر کوچکش گرسنه خوابیده است. دلش را درد فرا میگیرد و بسیار عصبانی میشود. نادر با زبان شیرین کودکانهاش میگوید: «خواهر کوچکم را بسیار دوست دارم. او هم مرا زیاد دوست دارد. من نان خود را به او میدهم.» نادر سیزدهساله وقتی از جایش برخواست و میخواست با دست خالی طرف خانه برود، گفت: «صبا این طرف نمیآیم. این بار اگر گیرم کنند، مرا میزنند. میروم یک کار دیگر پیدا میکنم.» بعد دلنادل به راه افتاد و آرامآرام در تاریکی نزدیک غروب ناپدید شد. ساعت بعد وقتی به خانه برسد، و زمانی که با خانواده گرد سفرهی خالی بنشیند، آیا به آنان خواهد گفت که دیگر «بچههای آبفروش» بالای او زور میگویند و نمیگذارند غریبیاش را بکند؟