عبدالکریم ارزگانی
شهر یک موقعیت دستکاریشده و تغییریافته است؛ جهانی است که قبلا وجود ندارد و ساخته میشود. آنچه طبیعت خوانده میشود، برعکس شهر، یک موقعیت عادی و بدوی است چون هنوز تحریف نشده و آباد نگردیده، یعنی در آن همه چیز عادی است. در حقیقت همه چیز در شهر ساخته شده و آباد میگردد ولی در طبیعت متولد میشود. به زبان ساده، جامعه ساخته میشود و طبیعت زاده. ولی تعارضی چنین روشن میان طبیعت و جامعه وجود ندارد و صرفا در شهرهای بزرگ و صنعتی خودش را عیان میسازد. بدین معنا، طبیعت صرفا در شهرهای بزرگ و جوامع متمرکز از معرض دید خارج میشود چون در این مکانها عمل تحریف و ساختن به نهایت خود میرسند و زندگی ما را متأثر و متحول میسازند. از این جهت هرچند که جامعه بهطور بالقوه قادر به رشد در درون طبیعت هست ولی آنچه شهر خوانده میشود و منسجمترین شکل جامعه است ظرفیت چنین تطابق و همپذیری را در خود ندارد؛ چون وسایل آن لاجرم به نابودی و کوچ وسایل طبیعی منجر میشود.
شهر به زمین و خاک چیره میشود و آن را به خدمت انسان در میآورد و انسان نیز به یاری زیستن در شهر به طبیعت و زمین چیرگی مییابد. حال آنکه طبیعت در سرکشی از انسان سکناگزیده، از خدمت به او سر باز میزند و بدون آنکه کینی نسبت به انسان نشان دهد از او میخواهد که با کیفیت بدوی طبیعت سازش کند. تفاوت مهمی میان باغ و جنگل وجود دارد که میتواند این دوگانگی را توضیح دهد: آنچه باغ خوانده میشود صورت ساخته و اصلاحشدهی جنگل است. جنگل انبوه درختانی است بدون بهرهمندی از عاطفه و علاقهی انسانی متولد شده و درون طبیعت رشد کرده است، حال آنکه باغ از مهر انسان بهرهمند بوده و مورد مراقبت دائمی و پیگیر او قرار دارد. باغ نسبت به جنگل متمدن است. چنین تعمیمی بر کل جامعه امکانپذیر است چون هرچیزی که در جامعه وجود دارد متمدن و اصلاحشده است. لذا پربیراه نیست اگر ادعا شود که انسان شهری انسان مهندسیشده و اصلاحشده است و عمیقا با آنچه انسان در طبیعت هست تفاوت دارد: انسان شهری متولد نمیشود، ساخته میشود.
در فیلم رویاها (Dreams, 1990) ساختهی آکیرا کوروساوا، سکانسی وجود دارد که پیرمردی را کنار آسیاب آبی نشان میدهد که در حال صحبت با یک توریست یا گزارشگر است. توریست وقتی در مییابد که در آن روستا برق وجود ندارد، از پیرمرد میپرسد که چرا از آسیابهایی که دارند برق تولید نمیکنند؟ پاسخ پیرمرد بسیار تأملبرانگیز است: «چرا شبها باید روشن باشند؟ روز به اندازهی کافی روشن است… در شب ستارهها کافی اند.» همین مسأله را هوراکی موراکامی به نحوی دیگری در «کافکا در کرانه» طرح میکند. موراکامی مینویسد که روشن کردن جهان انسان را روشن نمیکند. او مینویسد که دو نوع تاریکی وجود دارد: تاریکی درون و تاریکی بیرون، انسانها یاد گرفتند که تاریکی بیرون (جهان) را روشن کنند ولی تاریکی درون (انسان) را از یاد بردند و فراموش کردند، هرچند که آن تاریکی هنوز وجود دارد. یکی از نزدیکترین پاسخها به پرسش دربارهی تفاوت طبیعت و شهر همین است. شهر میکوشد جهان را روشن کند ولی در کشاکش و تقلا برای شناخت و روشنی جهان انسان را از یاد میبرد، حال آنکه طبیعت میکوشد به انسان روشنی ببخشد و جهان را چنان که هست به حال خویش رها کند. شهر انسان را از دست میدهد چون مهندسی جهان منجر به مهندسی انسان میشود ولی انسانی که در طبیعت وجود دارد دستنخورده باقی میماند. شب انسان تاریک است و شب جهان چراغانی.
همانطور که گفته شد طبیعت یک موقعیت عادی است، ولی چگونه این دعوی ممکن است؟ در زمانهای که ما بیش از پیش از دیدن طبیعت و سیاحت در آن حیرت میکنیم و به وجد میآییم. طبیعت از این جهت که بنا نمیشود در حالت اولیهی خود حضور دارد ولی حیرتانگیزی و خرق عادت بودن آن را میباید در این نکته جستوجو کرد که انسان همواره از منظر جامعهی شهری به طبیعت مینگرد و به دشواری قادر میشود که خودش را همچون موجودی در درون بدویت طبیعت بازشناسد. سرآغاز اندیشهورزی حیرت بوده و همین حیرت نخستینبار متوجه طبیعت میشود. فیلسوفان طبیعی (پیشا-سقراطیان) دربارهی طبیعت پرسشگری میکردند و از پیچیدگی و شگفتی آن به وجد میآمدند و این درست زمانی بود که جامعه از بدویت خود که آن را با طبیعت یگانه میساخت جدا گردیده و انسان بهسوی جامعه پرتاب شده بود. به همین شکل، شگفتی که انسان از رویارویی با طبیعت تجربه میکند نه زاییدهی شگفتی طبیعت بلکه حاصل دوری انسان از طبیعت است چرا که هرچه شهریتر و اجتماعیتر میشود به همان میزان از بدویت طبیعی فاصله میگیرد و امر ساختگی (زندگی شهری) را غبار عادت میپوشاند تا عادی و بدیهی جلوه کند. به بیان ساده، دوری انسان از طبیعت باعث خارقالعادگی و شگفتی طبیعت نزد انسان میشود بهوسیلهی غرابت اشیاء و پدیدههای طبیعی میشود.
میدانیم که شگفتی انسان متمدن شهری نسبت به طبیعت با وضعیت انسانی روستانشین -که به طبیعت نزدیکتر است- قابل مقایسه نیست. چه اینکه انسانی که در مکان طبیعی خاصی زندگی میکند صرفا بدان جهت که به زیستن در آن مکان عادت میکند از تجربه شگفتی و وجد محروم نیست؛ بلکه چون مکان زندگی او یکسره در معرض جامعهی شهری قرار دارد زندگی او را از مشقت انباشته میکند و این چنین او فرصت شگفتی را از دست میدهد. در واقع او بهدلیل تجربهی سختی فراوان زیستن در آن مکان خاص از فرصت رویارویی با طبیعت محروم میشود. ولی انسان متمدن یا انسان شهری طبیعت را بهمثابهی چیزی گمشده یا فراموشگردیده کشف میکند و لذا نه از شگفتی و عظمت آنچه کشف کرده بلکه از عمل کشف خویش شادمان میشود. به نظر میرسد که کشف طبیعت از انسان روستایی طبیعتنشین دریغ شده و صرفا در اختیار انسان متمدن قرار دارد؛ شگفتیهای بامیان صرفا در اختیار انسان شهری است و انسانی که مثلا در بند امیر میزید به ندرت چنین فرصتی پیدا میکند چون طبیعتِ آن مکان ویژه برای او عادی و ابتدایی است، هم بهدلیل زیستن مستتر در آن و هم مشقتی که چنین زیستنی به همراه میآورد.
از سوی دیگر، شهر انسان را اسطورهزدایی میکند و پیوندی که میان جهان و انسان اسطوره وجود دارد توسط شهر و وسایل شهری میگسلد. کاملا بدیهی است که اسطوره و بهصورت کل باورهای کهنِ بومی و آیینی کاربرد علمی و عملی ندارند، ولی نمیتوان ارزش هویتی آن را انکار کرد. قبلا اسطورهها نسبت انسان و طبیعت را تعریف میکرد و بدین شکل به انسان هویت میبخشید ولی انسان متمدن قادر به پذیرش اسطوره نیست و به همین جهت بازگشت او به طبیعت بازگشت به نیاکان و اساطیر است. این مسأله زمانی روشن میشود که درمییابیم نه تنها خودِ یک مکان طبیعی بلکه مفاهیم و قصههای نهفته در آن نیز سهم بزرگی در شگفتی و شادی ما از مکان مذکور دارد. شهر هرچند که جسم انسانی ما را اشباع میکند ولی روح ما را تهی و گرسنه نگه میدارد چون پیوند عمیقی که روان آدمی با طبیعت دارد با شهر ندارد و اساسا وسایل شهر قادر به خلق چنین پیوندی نیست. انسانی که همهی عمر خودش را در یک آپارتمان سپری کرده از صدای پرندگان به وجود میآید ولی هرگز چنین شعف و شوری هنگام شنیدن صوت قطار و ماشینها تجربه نمیکند. به همین جهت روان انسان شهری متمایل به طبیعت است چون مادیت محض شهر او را تشنه و سیریناپذیر بار میآورد و نمیتواند آن معنویت شگرفی را که طبیعت بدو میبخشد به او اعطا کند. در جامعهی شهری نه تنها کل طبیعت که خود انسان نیز به نفع انسان مصادره میشود. بدین طریق انسان متمدن شهری عاصی و سرگشتهی پیوند کهن خویش با طبیعت است و مانند «کریستوفر مککندلس» عطش رها کردن همه چیز را دارد و سفر بهسوی طبیعت بکر را در سر میپروراند.
علیرغم اهمیت سفر و دیدن طبیعت، تجویز نسخهی افراطی بازگشت به طبیعت و رها کردن زندگی شهری تا حدودی ناممکن و غالبا غیرضروری است چون به دشواری میتوان مدت طولانی در طبیعت بکر و بدوی زیست و از طرفی سهولتها و امکانات زندگی شهری دیگر نه صرفا یک گزینه که نوعی اجبار است؛ یعنی ما قادر به خودداری و رهایی از شهر یا حتا خواهان چنین کاری نیستیم، ولو که به لحاظ نظری چنین کاری مقدور است. ولی چنانچه تلویحا قرائت شد، بازگشت انسان شهری بهسوی طبیعت و سودای رویارویی با طبیعت برای انسان شهری یک ضرورت حیاتی و یک الزام اجتنابناپذیر است چون شهر انسان را در هم میشکند و روانش را میآزارد. روشنی شهر تاریکی انسان را روشن نمیکند و لذا انسان نیازمند روشنایی دیگری است تا در پرتو آن بتواند با خود دیدار کند. برای همین، هر سفری بهسوی طبیعت نوعی مکاشفه است؛ مکاشفهای به مقصد درک خویشتن بهمثابهی عضو یکیشده با طبیعت و اشیاء. طبیعتگردی میعادی با درخت و آب و خاک است. هرچند عموم مردم چنین مرادی ندارند و صرفا برای تکاندن غبار خستگی خود از شهر میگریزند و در سایهی درختان یا در وزش باد در مراتع سبز جا خوش میکنند؛ حقیقت امر چنین است که انسان هرچند که باور به طبیعت را از دست داده و قادر نیست همچون نیاکان خود با آن پیوند یابد، بیش از پیش به شناخت طبیعت نیازمند گردیده؛ چون تنها طبیعت است که تاریکی ما را آشکار میکند و وصلههای ساختگی و عملکرد مهندسیشدهی انسان را از او میستاند. روان خستهی انسان شهری در شب طبیعت میخوابد تا به دیاری ستارگان درمان شود.