از همان سالهای کودکی طعم محرومیت، بیاعتنایی و خشونت را چشیده است. در برابر تمام مشکلاتی که فراروی خود داشته، تن نداده است. مکتب را موفقانه به پایان رسانده و برای عبور از کانکور نیز سرسختانه درس خوانده است. سال ۱۳۹۸ آزمون کانکور را سپری کرده و به رشتهی مورد علاقهی خود کامیاب شده است. به کابل آمده و زندگیاش را از مارپیچ موانع طبیعی و اجتماعی عبور داده و بنیان آن را با ظرفیت شخصی و مستقل پیریزی کرده است. در آن حال یاد میگیرد که از هیچکس انتظار کمکی نداشته باشد. طالبان نگذاشتند ادامهی مسیر را بپیماید. اما او تسلیم نشده است. میجنگد و کارهایی که میداند و میتواند، انجام میدهد. از آن سختیها عبور میکند و حالا دختری است هدفمند با رویای زیبا.
پریسا سه سال بیشتر نداشته که مادرش را از دست داده است. هنوز به سن چهارسالگی پا نمیگذاشته بود که پدرش او را در یک شب ظلمانی و سرد زمستانی با تنپوش مندرس و نازک به خانوادهای به فرزندی سپرد. پدر در مقابل چشمان حیران کودک دروازهی بزرگ سیاهرنگ را کوبید. ناشناسی ظاهر شد. سپس کلمات و اشاراتی که برای پریسا نامفهوم بوده، ردوبدل شد. بعد از دریافت توافق و سر تکان دادن و تشکر، دست کوچک و یخزدهی پریسا بدست مرد بیگانه سپرده شد. پدر پریسا بدون کوچکترین تأثری نفس راحتی کشید و از راهی که آمده بود، بازگشت.
غنچهی زندگی پریسا در چنین بهار خاکستری و گلآلودی به شکفتن آغاز کرده است. کودکی که خیلی وقتها بهدلیل تنهایی، بیپناهی، بیحمایتی، بیتوجهی و بیمهری مجبور بوده بیدار بماند و خود نگهبانی خود را بدهد. از همان روزها هشیاری را چراغ راه خود قرار داده است. دستکم مهر مادرخواندهاش را که حمایت محدودی به او داشته، رها نکرده و تا اعماق وجود خود جذب نموده و بر او تکیه زده تا ببالد و رشد کند و پیش برود.
از اینرو، پریسا از همان هنگام فهمیده که چگونه کمکهای سالم را بپذیرد و پیشنهادات ناسالم را رد کند. به این ترتیب کودکی او در مکان نامناسب، تنها و به دور از مهربانی یک خانوادهی دلسوز سپری میشود. بعدا وقتی به مکتب شامل میشود، در همان شرایط درس میخواند و از همان دهسالگی بهخاطر استعدادی که در نوشتن داشته مینویسد و از روی کتاب ادبیات دری به نوشتن ادامه میدهد.
پریسا وقتی هنوز به مکتب نرفته نگاه تحقیرآمیز و نابرابر خانوادهها و نزدیکان را شاهد بوده و تجربه میکند. آن زمان فقط شش سال داشته و آن هنگامی بوده که گفتوگوی مادر خواندهاش با خانم دیگری را شنیده است. آن خانم با گویش روستایی از مادرخواندهی پریسا میپرسد: «از اینکه خانهی خودت فرزند نمیشود و یک دختر بیگانه را به فرزندی گرفتی زیاد غمگین هستی؟» پریسا با اضطراب منتظر جواب مادرخاندهاش بوده که گفته است: «نه، چیزی که رضایت خداوند باشد.» بعد از مدتی، وقتی پریسا با مادرخواندهاش تنها میشود، از او میپرسد: «مادر، آیا این درست است که من چون دختر هستم، باعث دردسر شما شدم؟» مادرخواندهاش جواب میدهد: «نه پریسا جان. اصلا اینطور نیست.»
از سوی دیگر، پریسا سیزده سال داشته که دچار تب وحشتناکی میشود. در سرمای منفی شش درجه زیر صفر روستایی بدون امکانات درمانی و بدون مهر مادر واقعی متحمل درد و تب زیادی میگردد. تب به آسانی قطع نمیشود و به تمام استخوانهایش سرایت میکند. سرانجام، مادرخواندهاش به مشورهی یکی از بزرگان با تجربهی آن روستا مداوای سنتی و قدیمی را در پیش میگیرد و بیماری کشندهی پریسا مهار میگردد. پریسا بعد از چند مدت کشمکش با مرگ و زندگی پیروز میشود.
افزون بر این، پریسا آن هنگامی که مکتب میرود، در برگشت به خانه شاهد آزار و ازیت و نگاه توأم با تحقیر و کنایهی همسایهها و نزدیکان نیز بوده است. او میگوید: «در مسیر راه وقتی سمت خانه برمیگشتم، تعدادی به من زُل میزدند که احساس میکردم با نگاهشان دارد وجودم را سوراخ میکنند. واکنش نشان دادن به آنان هم فایدهای نداشت. خیلی وقتها بهجای اینکه واکنشی نشان میدادم، شروع به دویدن میکردم. به سرعت از آنجا عبور میکردم و خودم را به خانه میرساندم.»
از اینرو، این رفتارها برای پریسا سبب میشود که اکثر اوقات احساس تنهایی، اندوه و افسردگی کند. بهگفتهی او، وقتی با دیگران میبود جلو اشکهایش را میگرفت، ولی شب که در بستر خواب تنها میشد ناامیدانه گریه میکرد. حتا نمیگذاشت کسی بفهمد، چون نمیخواست کسی فکر کند که او اسباب دردسرشان است. پریسا میگوید: «روزهای سخت و نامهربان گذشت و غیرممکن است که فراموش شود. فقط آرزو دارم روزهایی را که من پشت سر گذاشتم هیچکسی تجربه نکند.»
در عین حال، پریسا وقتی صنف دوازده مکتب را تمام میکند، پدر و مادرخواندهاش اصرار میکنند که باید ازدواج کند. او سرگذشت این مرحلهای از زندگیاش را چنین بیان میکند: «سال آخر مکتب بود که مادرخواندهام طبق سنت مرسوم با معرفی پسران دوستان و آشنایان، سعی میکرد با مهربانی مرا قانع کند که با یکی از آنان ازدواج کنم. با پدر اصلیام هیچ ارتباط نداشتم و حالا هم دوست ندارم ارتباط داشته باشم؛ اما پدرخواندهام هم اصلا مایل نبود که پس از پایان مکتب بهدنبال تحصیلات بالاتر بروم. من اما حرف آنان را نپذیرفتم. ضمنا متوجه شدم که در این سنوسال و شرایط هرگز نمیتوانم زن و عروس مناسبی باشم. چون به هیچ وجه در قالب سنتی مورد نظر آنان نمیگنجیدم.»
بلاخره، اصرار برای عروس شدن پریسا زیاد بوده. اما او به همهی خواستگارهایش جواب رد میدهد و همزمان برای آزمون کانکور آمادگی میگیرد. وقتی وضعیت به مرحلهای میرسد که دیگر نمیتواند بهگفتهی خودش آن نمایش را ادامه دهد، یک شب نزد مادرخواندهاش میرود و جدی حرف میزند. به او میگوید: «معذرت میخواهم ولی من نمیتوانم در این وضعیتی که قرار دارم با کسی نامزد شوم و عروسی کنم. من میخواهم درس بخوانم و در رشتهی مورد علاقهام تحصیل کنم. انتظاری هم از شما ندارم که مرا حمایت مالی کنید. اما اگر نامزد شوم، استقلالم را از دست خواهم داد و دیگر هرگز نخواهم توانست کارهای مورد علاقهام را انجام دهم.»
برخلاف انتظار پریسا، مادرخواندهاش او را در آغوش میگیرد و میگوید: «عزیزم ما خیر و خوشبختی تو را میخواهیم. حالا هم نگران نباش، هرچه خودت بخواهی من در کنارت هستم.» مادرخواندهاش اطمینان میدهد که هیچگاه پریسا را مجبور به کاری که خلاف میلش باشد، نخواهد کرد. به پریسا دلگرمی میدهد که نگران نباشد، زیرا در حد توان از او حمایت خواهد کرد.
حین صحبت پریسا، این حس به من دست میدهد که حرفهای او قدرت و جسارت میپراکند. او چه خوب شجاعانه همه چیز را آزموده و بیباک پیش آمده است. سه سال قبل در رشتهی خبرنگاری دانشگاه کابل تحصیل میکرد و گاهی در فرصت مقالهای هم برای مطبوعات مینوشت. طالبان نگذاشتند ادامهی مسیر را بپیماید. او اما تسلیم شرایط نشده و با تعهد و انضباط شخصی سرپا میماند. میجنگد و برای تحقق رویاهایش سختتر کار میکند. با ترسهایش روبهرو میشود و آشفتگی ذهنی را متوقف میسازد. کارهایی که میداند و میتواند، انجام میدهد.
پریسا با روحیه و انگیزهی سرشار تا سال سوم دانشگاه پیش میرود و حالا که طالبان مانع رفتن دختران به دانشگاه شدهاند، او همچنان از رویاهایش دست برنداشته است. درس میخواند، مطالعه میکند، مینویسد و زبان میآموزد. جستوجوگر است و وضعیت روز و محیط را دنبال میکند. در تلاش است با تاریخ و ادبیات آشنا شود و کمالات را به خود راه دهد. همهی اینها را نه با سهولت بلکه در شرایط سخت در متن خشن فقر و بیپناهی و بیکسی جذب کرده است. همچون گیاه خودرو اما محکم و بیسایبان و بدون تکیهگاه رشد کرده و قاطعانه به رشد خود ادامه داده تا بهگفتهی خودش، همگام با سایر دختران شجاع کشور با تاریکی و استبداد مبارزه کند.
با این همه وقتی به صحبتهای پریسا فکر میکنم به این نتیجه میرسم که او یک الگو است؛ الگویی که فرهنگ تلاش و آگاهی را باید از او فراگرفت. پریسا هرآنچه فرا گرفته است خود قاپیده، بیآنکه هیچ دلسوزی به او توجه کرده باشد. راه و رسم آگاهی و انسان بودن را خیلی زود از آزمودههای خود نتیجهگیری کرده است. و حالا علاوه بر کسب قابلیت، مرجع، مراد و التیام درد دیگران هم است. شمار زیادی از نزدیکان و آشنایان، بهشمول همسنوسالان و همصنفیهایش برای التیام دردها و کسب مشوره با پریسا در ارتباط هستند.
پریسا در حالی به این موفقیت و توانمندی دست یافته است که این احتمال نیز وجود داشت که او در برابر بیرحمی و خشونت زندگی، شدیدا بیرحم و سرشار از کینه شود و تمام زندگی خود را در راه زخم زدن و ضربه رساندن به دیگران و حتا جنایت بگذراند. او اما برعکس، در اثر محرومیت و دردهای زندگی رئوف، غمخوار و دردمند شده است. طوری که بهگفتهی خودش، تجربهی رنجهای بیشمار در زندگی او را بیشتر حساس و مسئولیتپذیر بار آورده است. از اینرو، پریسا متعهد است که در همفکری با سایر دختران شجاع و مبارز، برای پایان دادن رنج و محرومیت دختران و زنان افغانستان تلاش خواهد کرد.