آنروز دستهی چرخ خیاطی را با سرعت بیشتری میچرخاند. در دلش آشوب بود و گواه خبر بدی را میداد. قانون خودساختهی کارگاه هم اجازه نمیداد تا چند دقیقهای دست از کار بکشد و برود بیرون نفسی تازه کند. تلیفون زنگ میخورد و اسم شوهرش روی صفحه نمایان میشود. بیموقع زنگ زده است. به یاد ندارد که هیچگاهی در این وقت از روز زنگ بزند. با عجله گوشی را بر میدارد. صدای خستهی شوهرش حاکی از یک اتفاق ناگوار است. با شنیدن آن خبر، قلبش فرو میریزد. نخ را میبُرّد و پارچه را از زیر سوزن بیرون میکشد. باید کاری که در توان دارد انجام دهد.
خانوادهی پنج نفری مریم سه سال قبل به امید زندگی آرام کابل را ترک کردند و به ایران آمدند. سال اول زندگیشان رونق داشته چون بهگفتهی خودش، شوهرش بنایی داشته و به راحتی هزینهی زندگی را تأمین میکرد. در یک اتفاق بد شوهرش از روی داربست میافتد و کمرش بهشدت آسیب میبیند. مدتی در شفاخانه بستری بوده و بعد از آن بدستور داکتر، نزدیک شش ماه در خانه استراحت داشته است. بعد از آن هم توان کارهای سنگین را ندارد و به سختی در یک کارگاه ساختمانی وظیفهی نگهبانی را پیش میبرد.
از این روی، درآمد ناچیز شوهر مریم نمیتواند بخش کوچکی از هزینهی زندگیشان را تأمین کند. او با دختر یازدهسالهاش مجبور هستند که کار کنند. هر دو نزدیک یک سال است که در یک کارگاه خیاطی با حقوق پایین و ساعت کاری زیاد مشغول هستند. او میگوید: «تا وقتی شوهرم سالم بود، زندگی ما خوب بود. بدبختانه وقتی او از داربست افتاد دیگر نتوانست کاملا خوب شود. وقتی در شفاخانه و بعد در خانه بستری بود، همچنان امیدی به بهبود او داشتیم. اما با گذشت هر روز بهبودی زیادی را شاهد نبودیم. وقتی دیگر چیزی از پسانداز باقی نماند، شوهرم با شناخت قبلی که داشت در جایی نگهبانی پیدا کرد که حقوقش بسیار ناچیز است. وقتی چارهی ما ناچار شد، خودم هم دنبال کار گشتم و به سختی همین کارگاه خیاطی را که فعلا در آنجا کار میکنم، پیدا کردم. در این مدت سختیهای زیادی کشیدیم و ایکاش همین وضعیت هم برایمان ادامه پیدا میکرد.»
بنابراین، مریم با دخترش هر روز صبح زود خانه را ترک میکنند و غروبی را بهیاد ندارند که به خانه برسند و اثری از روشنایی باقی مانده باشد. او از اینکه نتوانسته به دخترش کمک کند تا دنیای نوجوانیاش را به دور از محیط کار و کارهای سخت در کارگاه تجربه کند، شرمنده است. مریم برای آیندهی دو فرزند دیگرش نیز نگرانی دارد. مریم با اظهار تأسف از این وضعیت و احساس نگرانی از آیندهی فرزندانش چنین میگوید: «با دخترم که هنوز نوجوان است، که متأسفانه خیری از آن ندیده، صبح زود خانه را ترک میکنیم. یک دختر و پسرم که پنج و هشتساله هستند، در خانه میمانند. در روزهای اول از تنها ماندن آن دو در خانه بسیار ترس داشتم اما بعدا برایم عادی شد. من و شوهرم هر دو آرزو داشتیم که فرزندانمان درس بخوانند و در آینده اهداف و انتخاب خودشان را داشته باشند، اما امروز بدبختانه در وضعیت اسفباری قرار گرفتیم که تشخیص و ترسیم آیندهی روشن برای آنان ناممکن شده است.»
افزون بر این، مریم از خستگی زندگی، کار و ناامیدی از وضعیت فعلی شکایت دارد. او خاطرهای را تعریف میکند که نشان میدهد ماندن متداوم پشت چرخ خیاطی تا چه اندازه روی جسم او تأثیر منفی گذاشته است. مریم این موضوع را بیشتر زمانی متوجه میشود که یک روز جلو آیینه میاستد و نگاهش به خمیدگیای که طی نزدیک به دو سال از خم شدن روی چرخ خیاطی در بدنش پدیدار شده، میافتد. به آن خیره میشود. به چینوچروکهای صورتش، به سفیدی موهایش، به کبودی شانهاش و به هالهی سیاهی که دور چشمهایش ایجاد شده است، دست میکشد. خود را در برابر آیینه، موجود پوک و پوسیده میبیند؛ بیزار از زندگی سرد و تلخ و بیامید به آیندهای برای خود و فرزندانش.
با آنهم، مریم درحالیکه تلاش میکند به زندگیاش سروسامان بدهد، اتفاقی دیگر سراغ او را میگیرد که ادامهی زندگی را بیشتر دشوار میسازد. او نزدیک به یک ماه قبل وقتی در کارگاه مصروف کار بوده، تلیفونش زنگ میخورد. پشت خط شوهرش بوده است. صدای خستهی او حالتی داشته که احساس کرده میخواهد مطلب وحشتناکی را بگوید. پولیس به کارگاه ساختمانیای که شوهرش آنجا نگهبان بوده رفته؛ او و تعدادی دیگر از افغانستانیها را گرفته و به اردوگاه ورامین بردهاند. پولیس و مسئولان اردوگاه به مدارک او (برگهی سرشماری) اعتنایی نکرده و فقط دستور دادهاند که به خانواده و دوستانش زنگ بزند تا یک میلیون تومان پول نقد آماده کند و بیاورد. مریم با شنیدن این خبر آتش به جانش میافتد. زبانش خشک میشود و قلبش بهشدت میزند. نمیداند در برابر این اتفاق چه واکنشی داشته باشد. پشت چرخ را رها میکند و با عجله به سمت دفتر صاحب کار میدود.
مریم گفت: «شوهرم برگهی سرشماری داشت و برایم جای تعجب بود که چرا به مدارکی که دولت ایران خودش ارائه کرده، بیاعتنایی میشود. مسئولان گفته بودند که این امر مقامهای بالا است که همه بازداشتشدگان (با مدارک و بدون مدارک) رد مرز شوند. من موضوع را با صاحب کارم در میان گذاشتم. او صرفا اظهار تأسف کرد و گفت پول نقد ندارد که به من بدهد. از کارگاه خارج شدم. چندین جا زنگ زدم و از دوستانم به زحمت یک میلیون تومان پول نقد را تهیه کردم و رفتم به اردوگاه ورامین.»
مریم با اسنپ به اردوگاه میرود. به بخش مربوطه مراجعه میکند تا پول را از طریق پولیس به شوهرش برساند. او انتظار داشته که شاید بتواند با تضرع و یا در میان گذاشتن وضعیت زندگی و مشکلات صحی شوهرش، دل مسئولان اردوگاه را بدست آورد تا شاید بتواند شوهر را آزاد کند، اما آنجا چیزی را ناگفته به این نتیجه میرسد که حرفی کسی شنیده نمیشود. او چشمدیدش را اینگونه بیان میکند: «وقتی آنجا رسیدم شاهد وضعیت نهایت اسفبار بودم. هر کسی داستان خودش را داشت که برای مسئول آنجا تعریف میکرد. زن جوانی با نوزادی در بغل، التماس میکرد که شوهرش را ببیند. پیرزنی از سرباز نگهبان آنجا سراغ باقر پسرش را میگرفت و با سادگی روستاییاش حرف سرباز را باور کرده بود که خندهکنان به جوابش میگفت: آری میشناسم، هر بعدازظهر با هم چای میخوریم. دختر جوانی که به زحمت شانزده سال داشت، با کودکِ در آغوشش گریه میکرد و در سالن راه میرفت و پدرش را جستوجو میکرد.»
مریم با مشاهدهی این وضعیت ناامیدانه در گوشهای مینشیند. آرزوی معجزهای را دارد که شوهرش آزاد شود. همچنان به این فکر میکند که اگر او آزاد نشود چگونه به خانه برگردد و به فرزندانش چه جوابی بدهد. او در همین فکر بوده است که تلیفونش زنگ میخورد و میبیند که شوهرش است. با عجله و به این امید که حاوی پیام خوشی باشد، آن را برمیدارد. شوهر از دریافت پول اطمینان میدهد اما میگوید که برای رهایی امیدی نیست. درنگ میکند و چیزی به زبانش نمیآید که مریم را اطمینان و قوت قلب بدهد و فقط میگوید متوجه خود و بچهها باش، من دوباره زود برمیگردم. مریم نمیتواند حتا یک کلمه حرف بزند. مکالمه قطع میشود. مریم فقط به آدمهای روبهرویش خیره میماند.
لحظهای نمیگذرد که ناگهان هیاهویی بین حاضران در میگیرد. دروازهی اصلی اردوگاه باز میشود؛ افرادی سوار بر اتوبوس مسافربری نارنجیرنگ هستند و معلوم است که به سمت مرز حرکت داده میشوند. مریم چشمدیدش را چنین بیان میکند: «همه بیرون دویدند تا شاید بفهمند عزیزی که بهدنبال او هستند در این اتوبوس هست یا نه. پیشروی دروازهی اردوگاه غوغا بود. مادر پیر و ضعیفی خود را مقابل اتوبوس روی زمین انداخته بود تا جلو حرکت آن را بگیرد. گریه میکرد و فریاد میکشید و فرزندش را میخواست. اتوبوس نارنجیرنگ اما با کمی تأخیر، با کشاندن آن مادر پیر به گوشهای، به راه افتاد. به راهش ادامه داد و از پیش چشم همهی ما ناپدید شد.»
مریم هرچه دقت کرده نتوانسته شوهرش را داخل اتوبوس ببیند؛ چون بهگفتهی او، روی پنجرهی آن را پرده کشیده بودند. مریم با عجله نزد پولیس آنجا مراجعه میکند و جویای شوهرش میشود. از مدارک (برگهی سرشماری) او یادآوری مینماید. اما پولیس در برابر او برافروخته میشود و فریاد میزند که خاموش باشد و حرف نزند. مریم از پولیس فقط این حرف را میشنود: «همه کسانی که امروز به اردوگاه آورده شدهاند، چند لحظهی قبل با اتوبوس به مرز منتقل گردیدند.» با شنیدن این حرف قلب مریم فرو میریزد. میبیند اگر احساساتش را کنترل نکند و به داد و فریاد هم بپردازد، کسی نیست که توجه کند. تمام غلیان درونش را تحمل و خاموش میکند. ظاهر آرام به خود میگیرد و آنجا را ترک میکند.
اکنون اما شوهر در افغانستان است و مریم با سه فرزندش در ایران زندگی میکنند. شوهرش تلاش میکند هرچه زودتر برگردد ایران اما هزینهی سنگین ویزا این کار را برای او دشوار ساخته است. مریم نگران است و فرزندان دلتنگتر از مادر، برگشت پدر را به خانه لحظهشماری میکنند.