close
Generated by AI

قصه‌ی روزان ابری (۲۴)

احسان امید

«دوستان و هم‌صنفی‌هایم در صنف درس کشته شدند؛ بهتر است بگویم قتل‌عام شدند. جایی ‌که قرار بود مشترک در آن‌جا چیزی یاد بگیریم تا در آینده برای‌مان جان‌پناه و مأمنی شود. من زنده ماندم. من همان‌طوری زنده ماندم که تعداد زیادی همان‌طوری کشته شدند؛ میان دود و باروت. حالا گاهی فکر می‌کنم بین زنده ماندن من و مرگ آنان هیچ تفاوتی وجود ندارد. من ماندم، ماندم تا در جغرافیایی زندگی کنم که مرگ دیگران بر آن، داغی ابدی و جبران‌ناپذیر نهاده است. آنچه دنبالش بودیم را روزها با شور و اشتیاق و در نهایت رنج مشترک، یکی پس از دیگری سپری می‌کردیم. گرما و سرما نگفتیم، با شکم گرسنه در صبح ‌زود و شام تاریک پای درس نشستیم. ما صنف درس را برای این انتخاب کرده بودیم که نجات یابیم، و گروه تروریست نیز صنف درسی را انتخاب کرده بود تا مرگ‌ دانش‌آموزان را همان‌قدر وحشتناک رقم بزند.»

بی‌نظیر (مستعار)، یکی از دانش‌آموزانی است که از حادثه‌ی المناک تروریستی در مرکز آموزشی موعود زنده بیرون شده است. او در حالی این اظهارات را بیان می‌کند که گلویش را بغض گرفته است. لحظه‌ای ساکت می‌شود و توانی برای ادامه‌ی صحبت ندارد. کمی صبر می‌کند، دنبال آن، نفس عمیقی می‌کشد و با حسرت و افسوس خاطره‌ی مشترک با هم‌صنفی‌هایش را یادآوری می‌کند. خاطره‌‌ی زمانی را که با تعداد زیادی از هم‌صنفی‌هایش درس می‌خواندند. خاطره با کسانی‌ که تعداد زیادشان دیگر نیستند تا دنیا از مهربانی‌ها و زیبایی‌های آنان بهره‌مند شوند. به‌گفته‌ی بی‌نظیر، یک ‌روز، استاد روی سکو ایستاده و از روی کاغذی که در دست دارد اسامی دانش‌آموزان ممتاز را قرائت می‌کند. اسم او را که می‌خواند، همه دست می‌زنند و تشویق می‌کنند. بی‌نظیر با اشتیاق بالای سکو می‌رود. در حالی جایزه‌اش را تحویل می‌گیرد که از خوشحالی، بغضی گلویش را می‌فشارد. به‌جای خود که برمی‌گردد، هم‌صنفی‌هایش اطراف او را حلقه می‌کنند و با شادمانی و سرشاری زیاد جایزه را برای او تبریک می‌گویند.

بی‌نظیر می‌گوید: «حالا که به آن روزها فکر می‌کنم، دلم می‌گیرد و آرزو می‌کنم ای‌کاش هم‌صنفی‌هایم را از دست نمی‌دادم. همه نوجوان و جوان پربار، پرشور و پرتلاش، با ادب و با کمال بودند. دل باز، اراده و رویاهای بزرگی داشتند. حالا که آنان قربانی تروریسم و افراطیت شده‌اند، ما به‌عنوان کسانی که از آن فاجعه و فجایع مشابه زنده بیرون آمده‌ایم، مسئولیت دوچندان داریم. باید در فرصت‌هایی که وجود دارد طوری عمل کنیم که در کنار تحقق اهداف و رویاهای خودمان، به چیزی که آنان در تلاش به‌دست آوردن‌شان بودند، نیز بی‌اعتنا نباشیم و تلاش کنیم.»

بی‌نظیر فرهنگ سنتی و معیوب جامعه را دلیل عقب‌مانی خانواده‌ها و محدودیت فکری آنان می‌داند. او از تجربه‌ی خودش همانند سایر دختران، از وقتی ‌که با محدودیت آموزشی رسمی از سوی حکومت طالبان مواجه شده‌اند و گامی به دوره‌ی اجتماعی شدن‌شان گذاشته‌اند را چنین حکایت می‌کند: «وقتی سنم به ۱۸ سالگی رسید، تمایلم برای اجتماعی‌ شدن افزایش یافت. وقتی اجتماعی‌تر شدم، مشکلات از طرف خانواده‌ام برایم به‌وجود آمد. این‌که در اول به‌صورت غیرمستقیم و بعدا علنی و رودررو به من می‌گفتند متوجه حرکات و رفتار خود باشم. چرا؟ صرف به‌خاطر این‌که من در راستای مستقل شدن خود گام برمی‌داشتم. در تلاش بودم که از لحاظ روحی و عاطفی و حتا اقتصادی به خودم متکی باشم و به کس دیگری وابسته نباشم. یک هفته از رفتنم به خیاطی نگذشته بود که به‌خاطر همان فرهنگی که وجود داشت، پدرم از کارکردن من در خیاطی ممانعت کرد.»

بی‌نظیر بعد با خود این‌طور فکر می‌کند که وقتی طالبان با آن مفکوره‌ی بدوی و افراطی‌شان نمی‌گذارند دختران به‌صورت رسمی درس بخوانند و از جانب دیگر خانواده‌اش هم کمکی در توان‌ ندارد که به درس خواندن او کمک کند، اگر خیاطی هم رفته نتواند پس چه کار کند؟ برای همین او با خود تعهد می‌کند که با محدودیت‌ها کنار بیاید و با حداقل امکانات زندگی، مصرانه تلاش کند تا زندگی‌اش در چشم‌انداز روشن قرار داشته باشد. استوار بر همین تعهد و اراده‌ی قاطع می‌ایستد و هیچ چالشی سبب نمی‌شود که عقب‌نشینی ‌کند. با وجود تهدید و ترس از جانب خانواده و جامعه، به رفتن به خیاطی ادامه می‌دهد و در کنارش کورس زبان را نیز تعقیب می‌کند.

از این‌رو، بی‌نظیر می‌گوید: «زمانی که طالبان آموزش رسمی را برای دختران منع کردند، برایم این سؤال به‌وجود آمد که وقتی من نتوانم حتا یک هنری را یاد بگیرم، پس زندگی و زنده بودن من چه ارزشی دارد؟ این‌جا بود که با همه‌ی محدودیت‌ها و چالش‌هایی که وجود داشت، تسلیم نشدم. کار خیاطی را پیش ‌بردم و هم‌زمان زبان را هم آموزش دیدم. با دوستان جدید آشنا شدم و مشترکا در جهت توانمندسازی خودمان کار کردیم. با کمک به یک‌دیگر توانایی‌های‌مان بروز کرد. نقطه‌ی عطف در این دوره آشنایی با دوستان جدید و دغدغه‌مند بود. شیرین‌ترین اتفاق زندگی‌ام هم آشنایی عمیق با مطالعه و خواندن کتاب بود.»

افزون براین، بی‌نظیر باور دارد که شهروندان افغانستان نیازمند زندگی و حضور در اجتماع هستند و ناگزیز اند برای فراهم‌سازی شرایط مناسب بجنگند و مبارزه کنند. از نظر او، گام نخست و مهم این است که با جرأت بیندیشند و فریادهای دردناک، دشواری‌ها و شکنجه‌هایی که دختران و زنان افغانستان امروز با آن روبه‌رو هستند را فریاد کنند. به‌گفته‌ی او، شهروندان باید بکوشند تا زندگی متناسب با زمینه و زمانه‌ی خود را خلق کنند. در این مسیر نخبگان بیش از همه می‌توانند نقش مؤثر داشته باشند. آنان هم زخم‌خورده‌های این شکنجه‌گاه‌ هستند و هم رنج شکنجه‌شدگان را درک می‌کنند. نخبگان این ظرفیت را دارند که با بازتاب رفتارهای غیرانسانی گروه حاکم، آنان را در سطح جهانی روسیاه و بی‌اعتبار سازند و در داخل کشور بر روح و روان‌شان فشار را مضاعف نمایند. به‌گفته‌ی او، نخبگان از امکاناتی که دارند، می‌توانند برای افشاسازی جنایات طالبان راهکارها و روش‌های بدیع و مؤثر مطابق معیارهای جهانی را در دستور کار نهادهای مربوطه و رسانه‌ها قرار دهند.

همچنان بی‌نظیر عنوان می‌کند که مردم و شهروندان عادی هم برای ایستادن در برابر بی‌عدالتی‌ها و ستم‌های طالبان نقش پراهمیت و اساسی دارند تا آنچه امروز بر سرشان می‌گذرد را مستندسازی نموده و در فرصت مساعد رسانه‌ای نمایند و زیر بار زور و ظلم قرار نگیرند.

به‌باور بی‌نظیر، جنایات گروه طالبان در افغانستان ابعاد و شاخ‌وبرگ‌های گسترده‌ای نسبت به آنچه که رسانه‌ای می‌شود، دارد. به‌گفته‌ی او، هرچند رهایی از این وضعیت آسان و ساده نیست، اما اگر همه به‌صورت یکدست و در کنار هم منسجم و همگام شوند، همه به میدان بیایند و همه به فردای روشن و بهتر از امروز بیندیشند، قطعا امید هست و راه پیدا می‌شود. او می‌افزاید که به نفع همه است که امید را به‌دست حاکمان تمامیت‌خواه فعلی نسپارند. زندگی آبرومندانه و با عزت نیاز همگانی و منفعت جامعه‌ی افغانستان است. گروه حاکم اراده‌ی برای تغییر دادن سیاست و رویکرد ندارد و منافعش را در تعمیم همین وضعیت می‌داند. پیشینه‌ی تاریخی و تجربه نشان داده است که تا خواست نیرومندی از سمت جامعه و مردم شکل نگیرد، تغییر و تحول در رفتار و سیاست حاکمیت ممکن نیست.

از سوی دیگر، بی‌نظیر عنوان می‌کند که در سطح جامعه، آنچه با گوشت و پوست و استخوان می‌توان لمس کرد نوعی نگرانی، ترس، ناامیدی و سکون است. از جنس همان ناامیدی‌هایی که مدام در کوچه، مراسم و مجالس شنیده می‌شود. در هر جمع دو-سه نفره‌ای، از هر قشر جامعه. شور و شادی وجود ندارد و جایش خالی است. در بین جوانان هم سخنانی شنیده می‌شود که از جنس یأس مطلق هستند. برای خیلی‌ها همه چیز عادی شده و حتا شنیدن را هم نادیده می‌گیرند. باید نگرانی و دغدغه‌ای داشته باشی تا این سخنان را بشنوی.

بی‌نظیر در ادامه چنین اظهار می‌کند: «در شهر و خیابان آدم‌ها قهر و از هم گریزان اند. چهره‌ها عبوس و درهم‌کشیده، ابروها گره‌خورده، چشم‌ها اندوهگین و غم‌گرفته و حوصله‌های کم‌شده همه از چیزی خبر می‌دهند: شادی بین مردم وجود ندارد و گم شده است و جایش را ترس، وحشت، ناامیدی و تاریکی گرفته است.» به‌گفته‌ی او، موقعی که نشاط در جامعه رنگ می‌بازد و مختل می‌شود، پای عوامل زیادی به وسط می‌آید. پای عواملی که ناخودآگاه انرژی افراد را می‌گیرد و چهره‌ی‌شان را عبوس و گرفته می‌کند. دیگر نه حوصله‌ای برای تصمیم‌گیری درست وجود دارد و نه صبری برای تلاش و تحقق اهداف. همه چیز در لایه‌های حوادث می‌چرخند و نتیجه هم فاجعه‌بار است. رویکرد طالبان هم طوری است که این وضعیت را عمومیت دهد و ماندگار سازد.

بی‌نظیر عنوان می‌کند که عبور از این وضعیت برای مردم افغانستان دشوار اما ناممکن نیست. به‌گفته‌ی او، همت و شجاعتی در کار است تا زندگی انسانی و آزادی برای زندگی در جامعه برگردد. کارهایی با چشم‌انداز بلند و با پشتوانه‌ی اراده‌ی قاطع و ایمان نیرومند نیاز است. کارهای مهم و حیاتی تا از چیره‌شدن مداوم سیاهی در کشور جلوگیری شود. از نظر او، دختران و زنان شجاع در کشور نشان دادند که توانایی پیش‌برد بخش بزرگی از این مأموریت را دارند. حالا با همدستی و انسجام سایر گروه‌ها می‌توان به تلاش‌های‌ خود ادامه داد. در برابر محدودیت‌های غیرانسانی و جنایات طالبان نباید ساکت بود. باید ایستاد و علیه این محدویت‌ها مبارزه کرد.