با کودتای ثور ۱۳۵۷، نهتنها نظام سیاسی افغانستان دگرگون شد، بلکه زبان رسمی قدرت نیز چرخشی بنیادین یافت. حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان کوشید تا از همان آغاز، مفاهیم، واژگان و شعارهایی را وارد فضای عمومی کند که ریشه در ادبیات انقلابی مارکسیستی-لنینیستی داشتند، نه در سنت سیاسی، فرهنگی یا اجتماعی مردم افغانستان. شعارها از ابزار الهامبخش و آرمانساز به وسایلی برای مشروعسازی کودتا، یکدستسازی ایدئولوژیک، و ترویج سلطهی سیاسی بدل شدند.
شعارهای این دوره حامل زبان سنگین ایدئولوژیک، ادعاهای رهاییبخش، و تعبیرات پرطمطراق از «خلق»، «عدالت اجتماعی»، «سوسیالیسم»، و «مبارزه با ارتجاع» بودند؛ اما در عمل، این زبان، پژواک چکمههای نظامی و تانکهای اشغالگر شوروی را در خود پنهان داشت. از آنسو، در برابر این شعارها، جریانهای اسلامگرا و مقاومت مسلحانه نیز با ادبیات دینی، جهادی و حماسی به میدان آمدند و شعارهای متضادی را ساختند که عرصهی سیاسی را به دو اردوگاه نمادین تقسیم میکرد: خلق و خدا، سوسیالیسم و شریعت، انترناسیونالیسم و امت اسلامی.
در این دوره، شعار دیگر تنها بازتاب یک ارادهی سیاسی نبود، بلکه به ابزار جنگ روانی، کنترل اذهان، و هویتسازی اجباری بدل شد. از اینرو، فهم شعارهای دورهی حاکمیت حزب دموکراتیک خلق و اشغال شوروی، تنها از خلال بررسی واژگان و جملهبندیها ممکن نیست، بلکه نیازمند تحلیل زمینههای ایدئولوژیک، روانی، و نظامی آنها نیز هست.
«به سرزمین مدل نوین انقلاب خوش آمدید»
شعار «به سرزمین مدل نوین انقلاب خوش آمدید» که با خط درشت فارسی و انگلیسی بر پیشانی فرودگاه کابل نقش بسته بود، نمادی از سادهانگاری و درک خام رهبران حزب دموکراتیک خلق از تحولات پیچیدهی اجتماعی و تاریخی است. حفیظالله امین در گفتوگو با خبرنگار آلمانی میگوید: «به عقیدهی من انقلاب افغانستان مدل جدید انقلاب پرولتری است…» این نوع تفسیر از انقلاب، نادیدهگرفتن پیوندهای تاریخی، بسترهای اجتماعی، و قوانین پیچیدهی تحول در جوامع انسانی است. چنین نگاهی، مانند تصور شیرجهزدن در آب بر بستری از سنگلاخ است- تصوری که پیشتر در تجربهی اصلاحات نافرجام اماناللهخان نیز بهای سنگینی برای آن پرداخته شده بود. رهبران حزب با چشمپوشی از واقعیتهای جامعهی فیودالی و چندپارچهی افغانستان، خواستند جهشی تاریخی را با نسخههای وارداتی و شعارهای تجویزی رقم بزنند؛ نتیجه، فاجعهای شد که چهاردهه است هنوز از آن بیرون نیامدهایم.
«کور، دودی، کالی»؛ وعدهای زیبا در حصار یک نظام بسته
با سلطهی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، شعارهایی طرح شد که حیاتیترین نیازهای مردم را بازتاب میدادند: غذا، لباس و سرپناه. شعار «کور، دودی، کالی» با اندک تفاوتی، ریشه در انقلابهای سوسیالیستی روسیه و چین داشت و با شعارهایی مانند «نان، زمین و صلح» قابل مقایسه است. در کشوری که فقر، گرسنگی و بیسرپناهی بیداد میکرد، این شعارها جذابیت فراوان داشتند. اما تجربهی تاریخی نشان داد که در غیاب آزادیهای واقعی -بهویژه آزادی اندیشه و بیان- هیچ وعدهای، حتا اگر صادقانه و زیبا باشد، نمیتواند به نتیجه برسد. این شعارها در عمل به معاملهای نانوشته بدل شدند: ما به شما غذا، لباس و مسکن میدهیم، شما آزادیتان را واگذار کنید. پیام تلویحی چنین نظامی این بود: ما نیازهای مادیتان را تأمین میکنیم، اما شما سکوت کنید، نقد نکنید، متفاوت نیندیشید، و تنها در قالب حزبی که ما تعیین کردهایم، مشارکت داشته باشید. هرچند با تغییر شرایط و گسترش مقاومت مردمی، حزب به تدریج از برخی مواضع سختگیرانهاش عقبنشینی کرد، اما دیگر خیلی دیر شده بود. کشور در منجلابی فرو رفته بود که بیرون آمدن از آن آسان نبود و بحران اعتماد، هر مصالحهای را بیاثر میساخت.
«انقلاب ثور برگشتناپذیر است؛ تاریخ به عقب بر نمیگردد!»
یکی از نظریههای مطرح در شناخت تاریخ، «تاریخگرایی» (Historicism) است. براساس این دیدگاه، مؤرخ با بررسی گذشتهی جوامع، در پی کشف قوانینی عام است که ظاهرا علمی، جاودان و قابل تعمیم به همهی جوامع اند. این نظریه، پیچیدگی شرایط و تغییرات محیطی را نادیده میگیرد و آینده را قابل پیشبینی میداند.
رهبران حزب دموکراتیک خلق نیز با تکیه بر چنین باوری، مدعی بودند که انقلاب ثور برگشتناپذیر است؛ تاریخ به عقب برنمیگردد؛ رهبر و حزب همچون جسم و روح اند؛ تضادهای طبقاتی آشتیناپذیر اند؛ و عدالت اجتماعی فقط از مسیر دیکتاتوری پرولتاریا میگذرد. اینها بخشی از زبان جزمی و ایدئولوژیک آن دوره بود که بهمثابهی حقیقتهای علمی و غیرقابلابطال تلقی میشد.
اما تاریخ دهههای اخیر افغانستان نشان داد که نهتنها انقلاب ثور شکست خورد و دستآوردهای آن نابود شد، بلکه کشور به عقب برگشت و پس از بیست سال پیشرفت نسبی، دوباره به نقطهی اول بازگشت. دیدیم که چگونه «جسم» حزب، «روح» خود را با بالش خفه کرد؛ و جامعه هنوز تاوان این جزماندیشیها را میپردازد.
در سطح جهانی نیز، نظامهای سوسیالیستی عمدتا براثر تضادها و نارساییهای درونی فروپاشیدند. در مقابل، برخی کشورهای سرمایهداری توانستند با عبور مسالمتآمیز، شکافهای طبقاتی را کاهش داده و به رفاه و عدالت نسبی دست یابند. کشورهای اسکاندیناوی نمونههای درخشانی از این مسیر اند.
شعار «انقلاب ثور برگشتناپذیر است» نمونهی بارز زبان ایدئولوژیک در رژیمهای انقلابی است؛ شعاری با کارکرد دوگانه: تقویت مشروعیت نظام نزد هواداران و ارعاب مخالفان. واژهی «برگشتناپذیر» تداعیگر پایان هر امکانی برای بازنگری یا بازگشت است؛ گویی تاریخ به نقطهی بیبازگشتی رسیده است.
هانا آرنت در کتاب «خاستگاههای تمامیتخواهی» تأکید میکند که رژیمهای توتالیتر با بازنویسی گذشته و تثبیت آینده، هرگونه تنوع و مخالفت را حذف میکنند. شعار برگشتناپذیری انقلاب نیز بازتاب چنین ذهنیتی است؛ ذهنیتی که با خلق روایت رسمی تاریخ، عرصهی سیاست را به دوگانهی مطلق تقسیم کرده و امکان گفتوگو و بازنگری را نابود میسازد. (۹)
«د خلکو زور، د خدای زور» (زور مردم، زور خداست)
شعار «د خلکو زور، د خدای زور» (زور مردم، زور خداست) از جمله ابزارهای ایدئولوژیک رژیم حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود که در دهههای ۱۳۵۰ و ۱۳۶۰ خورشیدی برای توجیه سرکوبها، تصفیههای سیاسی و اعمال خشونت دولتی بهکار میرفت. این شعار در ظاهر، مشروعیت خود را از قدرت مردم و تقدس مذهبی میگرفت، اما در عمل، چیزی نبود جز پوششی برای تحمیل ارادهی حزب بر جامعه و سلب مشروعیت از هرگونه مقاومت یا مخالفت.
در این گفتمان، «مردم» نه بهمثابهی مجموعهای از افراد با ارادههای گوناگون، بلکه بهعنوان کلیتی انتزاعی تعریف میشد که تنها حزب حاکم حق نمایندگی آن را داشت. بنابراین، هر نوع اعمال زور از سوی دولت بهنام مردم انجام میشد، و چون این زور «الهی» شمرده میشد، عملا فراتر از نقد و پرسشگری قرار میگرفت. این نوع ادغام مفاهیم دین، مردم، و خشونت، ویژگی مشترک بسیاری از نظامهای تمامیتخواه در قرن بیستم است.
شعارهایی از این دست، با فعالسازی احساسات دینی و ملی، نوعی ذهنیت تسلیمپذیر در مردم ایجاد میکرد؛ ذهنیتی که در آن، سرکوب بهعنوان بخشی از روند انقلابی و حتا امری مقدس جلوه میکرد. در واقع، این شعار نه از دل جامعه، بلکه از دستگاه سرکوب برخاسته بود و کارکرد اصلی آن، مشروعیتبخشی به زور از بالا و بیاعتبارسازی صدای مخالف بود.
«قدرت سیاسی از لولهی تفنگ میآید!»
این جملهی معروف مائو بر نقش ارتش و نیروهای مسلح در کسب و حفظ قدرت سیاسی و سرکوب مخالفان تأکید دارد. شعاری که نقش مهمی در اتخاذ روش مبارزهی مسلحانه از جانب احزاب، گروهها و تشکیلات سیاسی با اهداف تغییرات رادیکال سیاسی-اجتماعی و آزادیخواهی داشته و پیآمدهای مرگبار، ویرانگر و کشتارهای بیرحمانهای را نیز به همراه داشته است. از جمله خمرهای سرخ (گروه مائویستی با رهبری پل پت) که از ۱۹۷۵ تا ۷۹ در کامبوج حکومت کردند، برای تطبیق شعارها و اهداف کمونیستی خود دست به کشتارهای وسیع و حتا نسلکشی زدند که در نتیجهی آن بیشتر از دو میلیون انسان (یک سوم کل جمعیت کامبوج) جانهایشان را از دست دادند.
این شعار در افغانستان نیز مخصوصا پیش از کودتای ثور در میان گروههای چپی هوادار مائویسم مطرح بود. گروههایی که به قدرت سیاسی دست نیافتند تا نشان دهند که این باور در رفتارها و سیاستگذاریشان چه نقشی ایفا میکرد. اما حزب دموکراتیک که به نحوی از این شعار خودداری میکرد و بیشتر تأکید بر مبارزهی مسالمتآمیز داشت، پس از تصرف قدرت از طریق یک کودتای نظامی، نشان داد که تا چه میزانی حاضر است برای حفظ و انحصار قدرت سیاسی، مخالفان سیاسیاش را با خشونت سرکوب کند. حزبی که اساسیترین شعارهایش صلح، ثبات، همبستگی، رفاه و شگوفایی اقتصادی- اجتماعی بود، اولین چیزی که از جامعه گرفت صلح و ثبات و تداوم خشونت و کشتارهای فردی و جمعی است که از چهاردهه به اینسو ادامه دارد. نظامیگری سر تا پای جامعه را فرا گرفت. علاوه بر تشکیلات رسمی نیروهای اردو و پولیس و استخبارات، چندین گروه مسلح دیگر عرض وجود کردند (به درس اول، نگاه کنید). نامطلوبترین و مخربترین شان ملیشههای خودسر قومی بودند. شعارهای «سر میدهیم، سنگر نمیدهیم»، «وطن یا کفن»، «افتخار به شهدای گلگونکفن» از رایجترین شعار در میان این گروهها و اعضای حزب بود.
شعارهای: مرگ بر دشمنان انقلاب/نابود باد دشمنان خلق/هر که با ما نیست، با دشمن ماست
این دسته شعارها بازتاب فضای ایدئولوژیک، خشن و دوقطبی دوران حزب دموکراتیک خلق افغانستان اند. آنان با منطق «دوست/دشمن» استالینی، جامعه را به خلق و دشمن خلق تقسیم میکردند و هر مخالفتی را تهدیدی وجودی تلقی مینمودند. این گفتمان، زبان سیاست را به زبان جنگ تبدیل کرد و زمینهساز حذف فیزیکی، اعدامهای سیاسی و سرکوبهای گسترده شد.
در چنین چارچوبی، واژهی «خلق» تقدس مییابد اما فقط به حامیان حزب اطلاق میشود؛ در حالی که مخالفان، حتا روشنفکران یا منتقدان درونحزبی، «دشمن خلق» شمرده میشوند.
از منظر حقوق بشر و دولت مدرن، این شعارها تضاد کامل با اصولی چون برابری، آزادی بیان و حق مخالفت دارند. آنها خشونت را با نقاب عدالت مشروع میسازند و جامعه را در فضای ترس و اطاعت نگاه میدارند.
همانطور که هانا آرنت، میشل فوکو و کارل اشمیت اشاره کردهاند، چنین گفتمانهایی نهتنها زبان را ابزار قدرت میکنند، بلکه راه را برای سرکوب و تمامیتخواهی هموار میسازند.
«مرگ بر اشرافیت» بهانهای برای تصفیههای درونحزبی
این شعاری بود که خلقیها با آغاز پروسهی تصفیهی درونحزبی آن را مطرح میکردند. با همین شعار بود که هزاران پرچمی مانند دشمنان انقلاب دستگیر و زندانی شده، صدها نفر از آنان اعدام شدند. «منابعی از خلقیها میپذیرند که ۲۵۰ نفر از اعضای حزب پس از سپتامبر ۱۹۷۸ (میزان ۱۳۵۸) توسط امین کشته شدند؛ در حالی که پرچمیها شمارهی قربانیان را تا پایان سال ۱۹۷۹ (پاییز ۱۳۵۸) حدود ۲۰۰۰ نفر نشان میدانند و منابع شوروی حکایت از آن دارد که ۶۰۰ نفر از اعضای حزب فقط در فاصلهی سپتامبر-دسامبر ۱۹۷۹ توسط امین به قتل رسیدهاند (آنتونیو جیوستوزی، افغانستان، جنگ، سیاست و جامعه، ترجمه اسدالله شفایی، ص ۱۶).
این کشتارها از جانب خلقیها و مخصوصا حفیظالله امین، اگر یگانه عامل اشغال افغانستان توسط شورویها نباشد، یکی از مهمترین عوامل یا بهتر است گفته شود که دستآویزهای آنان بود. جیوستوزی نیز دلیل تصمیم شورویها مبنی بر مداخله در افغانستان را تصفیههای وحشتناک درونحزبی میداند تا پیشروی مخالفان. پیآمدهای این مداخله نیز نهادینهشدن جنگهای داخلی، کشتار میلیونها انسان، آوارگی میلیونها شهروند افغانستان، ویرانی زیرساختهای اساسی و تبدیل شدن افغانستان و منطقه به لانههای اصلی تروریسم بینالمللی است.
«زنده باد حزب پیشاهنگ طبقهی کارگر!»
در این شعار، حزب بهعنوان «پیشاهنگ» طبقهی کارگر معرفی میشود؛ واژهای برگرفته از دکترین لنینیستی که به نقش رهبری یک حزب انقلابی در هدایت تودهها تأکید دارد.
با این ادبیات، حزب خود را تنها نیروی مشروع برای بیان خواستههای مردم (بهویژه کارگران) میداند و عملا احزاب، گروهها و تشکلهای دیگر را غیرمشروع یا منحرف جلوه میدهد.
شعار «زنده باد پیشاهنگ طبقهی کارگر»، در بستر تفکر لنینی و در یک نظام بسته، زمینهساز انحصارگرایی سیاسی، حذف آزادی، و تخفیف جایگاه واقعی مردم و کارگران میشود. به همین دلیل است که در بسیاری از تجربههای تاریخی، احزاب پیشاهنگ بهجای نمایندگی واقعی مردم، به ماشینهای قدرت بدل شدند.
«ترکی و حزب، مانند جسم و روح اند»: شخصیتمحوری و فروپاشی مشروعیت حزبی
تشبیههایی مانند «ترکی و حزب، مانند جسم و روح اند» گواهی از نوعی تمرکزگرایی مطلق و شخصیتمحوری در ساختار حزب دموکراتیک خلق افغانستان است. در این نگاه، رهبر نهتنها بهمثابهی مدیر اجرایی، بلکه تجسم ایدئولوژی و هویت حزب پنداشته میشود، چنان که گویی بدون او، حزب معنا ندارد. چنین رابطهای، فضای سیاسی را از دگراندیشی تهی کرد، نقد و گفتوگوی درونحزبی را سرکوب نمود، و با حذف نیروهای مستقل و وفادار به اصول عدالتطلبی، حزب را به ابزار ارادهی فردی تبدیل ساخت. این تمرکز قدرت و ذهنیت تقدیس رهبری، یکی از عوامل کلیدی انشعابها، بیاعتمادی عمومی و در نهایت، فروپاشی ساختار مشروعیت سیاسی حزب شد.
«پرولتاریای جهان متحد شوید؛ زنده باد همبستگی کارگران و زحمتکشان جهان؛ زنده باد لنین کبیر؛ مرگ بر امپریالیسم!»
این شعارها که از سوی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، بهویژه در دهههای ۵۰ و ۶۰ خورشیدی (۷۰ و ۸۰ میلادی) مورد استفاده قرار میگرفتند، در چارچوب گفتمان مارکسیستی-لنینیستی بینالمللگرا و ضدامپریالیستی جای میگیرند. تحلیل این شعارها را میتوان در سه محور زیر انجام داد: ایدئولوژیک، سیاسی و اجتماعی.
این شعارها برخاسته از آموزههای کلاسیک مارکسیسم-لنینیسم بودند و حزب دموکراتیک خلق افغانستان با تکیه بر این دستگاه نظری، خود را بخشی از جنبش جهانی سوسیالیستی میدانست. شعار «پرولتاریای جهان متحد شوید» برگرفته از «مانیفست کمونیست» مارکس و انگلس بود و هدف آن تأکید بر همبستگی طبقاتی فراملی بود؛ پیامی جهانی برای مبارزه با سرمایهداری، استثمار و نظم امپریالیستی. بزرگداشت «لنین کبیر» نهتنها ارجگذاری به رهبری انقلاب اکتبر بود، بلکه بازتابی از وفاداری حزب به سنت لنینی، یعنی دیکتاتوری پرولتاریا و نقش پیشاهنگ حزب در انقلاب اجتماعی بود. از اینرو، این شعارها سعی داشتند مشروعیت ایدئولوژیک حزب را نهتنها در سطح ملی، بلکه در میان اردوگاه سوسیالیستی جهانی تثبیت کنند.
در سطح داخلی، این شعارها بهعنوان ابزار مشروعیتبخش برای سیاستهای حزب عمل میکردند. حزب با تکیه بر این مفاهیم، خود را نمایندهی طبقهی کارگر و زحمتکشان معرفی میکرد و ادعای برپایی جامعهای برابر براساس اصول سوسیالیسم داشت. در سطح بینالمللی، این شعارها ابزار همسویی با اتحاد شوروی و اردوگاه سوسیالیستی بودند و به حزب امکان میداد در حمایت سیاسی، نظامی و اقتصادی از شوروی تکیه کند. اما همین همسویی و ضدیت شدید با «امپریالیسم جهانی»، بهویژه امریکا، حزب را وارد یک جنگ ایدئولوژیک و ژئوپلیتیک کرد که در نهایت به تقابل با جامعهی سنتی، جهان غرب و نیروهای مذهبی در داخل کشور انجامید.
در بافت سنتی افغانستان، این شعارها مفاهیمی بیگانه و ناآشنا بودند. واژگانی مانند «پرولتاریا»، «زحمتکشان جهان»، یا حتا «همبستگی بینالمللی» برای بخش بزرگی از مردم قابل درک نبودند، زیرا اکثریت جامعه نه تجربه مبارزهی طبقاتی داشتند، نه با ادبیات مبارزات جهانی کارگری آشنا بودند. در نتیجه، نهتنها پیوند عاطفی با این شعارها برقرار نشد، بلکه از دید بسیاری، این شعارها ترویج اندیشههای وارداتی و ضددینی تلقی شدند. پیآمد روانی چنین گفتمانی، بیگانگی فرهنگی، دوقطبی شدن جامعه و ازدسترفتن مشروعیت مردمی برای حزب بود. در نهایت، این شکافهای فرهنگی و گفتمانی، به رشد مخالفتها و بسیج نیروهای سنتی و اسلامگرا علیه دولت انجامید.
«هرکه با ما نیست، با دشمن ماست»
گفته میشد: هرکه با ما نیست با ما دشمن است!
گفتم: آری، این سخن فرمودهی اهریمن است،
اهل معنا، اهل دل، با دشمنان هم دوستند،
ای شما، با خلق دشمن! قلب تان از آهن است؟
احتمالا فریدون مشیری، این شعر را در پاسخ به همین شعار سروده است.
این شعار در واقع فرمان سرکوب است. سرکوب هرآنکه مخالف باورهای یک گروه، یک فرد یا ایدئولوژی خاصی است. باوری که نشاندهندهی ناشکیبایی، نارواداری، خود برحقبینی و انحصارگری است. این شعارها بهدلیل اینکه قاطع و رکوراست اند، با فرهنگ عدم انعطافپذیری جامعهی افغانستانی نیز همخوانی دارد. یک شعار دیگر نیز در همین معنا دهنبهدهن میشد و آن عبارت بود از اینکه «بیطرف، بیشرف». وضعیت نامدارا، نبود فرهنگ همدیگرپذیری، عدم تحمل افکار، عقاید و آرای مخالف و ناشکیبایی امروز ما، سیاه و سفید دیدن حقایق در تحلیلهای روزمره، عدم شکیبایی در برابر انتقاد، نبود فرهنگ نقد سالم و بیطرفانه، باور به تئوریهای توطئه، ریشه در یک چنین طرز فکری دارد. تصور اینکه حقیقت مطلق است و یگانه، آنهم نزد ما است، جوهر ایدئولوژیهایی است که در سدهی بیستم منبع شرارتهای بزرگی بودهاند. مانند فاشیسم و کمونیسم و افراطگرایان مذهبی. سرکوب گستردهی مخالفان در افغانستان، از جانب احزاب و گروههای بر سر اقتدار ریشه در یک چنین طرز تفکری دارد. این صدای مولانا از برگهای فراموششدهی تاریخ شنیدنی است که میگفت: «جز عشق در این خاک نکارید»
«هدف وسیله را توجیه میکند!»
برای رسیدن به جامعهی عادلانه، مرفع، شگوفا، بدون امتیازات و تفاوتهای طبقاتی، حزب دموکراتیک خلق استفاده از هرگونه ابزاری را برای نابودی ظاهرا مخالفان این اهداف جایز میدانست. از سرکوب آزادیهای فردی گرفته تا کشتارهای جمعی، شکنجه و زندان.
ایزایا برلین، پیش از مرگش طی پیامی به قرن بیستویکم مینویسد: «بگذارید توضیح بدهم.وقتی شما واقعا متقاعد شوید که راههایی برای حل تمام مشکلات بشری وجود دارد و یکی از این راهها شما را به جامعهی ایدهآل میرساند.آنهم در صورتی که جهت دستیابی به آن به هر اقدامی که ممکن است دست بزنید، در واقع شما و پیروان تان به این باور رسیدهاید که از هیچ هزینهی بزرگی برای گشودن دروازههای یک چنین بهشتی دریغ نکنید. به نظر شما تنها انسانهای احمق و بدنیت در برابر یک حقیقت ساده و مسلم مقاومت خواهند کرد. آنانی که مقاومت میکنند باید متقاعد ساخته شوند؛ اگر متقاعد نشدند، قوانینی را باید وضع کرد تا کنترل شوند؛ اگر این شیوهها کار نکرد، از اجبار و خشونت نباید خودداری کرد- در صورت ضرورت، ترور و قتلعام. لنین پس از مطالعهی کاپیتال به همین باور رسیده بود و مدام فکر میکرد، در صورتی که یک جامعهی صلحآمیز، خوشبخت، آزاد و دارای خوبیها به آن مفهومی که او مطرح میکند، ساخته شود، سپس همهی روشهایی که برای رسیدن به آن به کار برده شده، به تمام معنا قابل توجیه خواهند بود.» (۱۰)
«زمین مال کسی است که روی آن کار میکند»
اصلاحات ارضی حزب دموکراتیک خلق افغانستان که با شعار «زمین مال کسی است که روی آن کار میکند» آغاز شد، نمایانگر تلاشی برای تحول ساختار سنتی مالکیت زمین براساس برداشت ایدئولوژیک و الگوبرداری از تجربیات اتحاد شوروی بود، بیآنکه این سیاست با واقعیتهای اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی افغانستان انطباق داشته باشد.
دولت فرض میکرد که اکثریت کشاورزان و دهقانان بیزمین اند و زمینداران بزرگ اقلیتی ناچیز. بر این مبنا، با اجرای فرمان شماره ۸، زمینهای زمینداران بزرگ و متوسط را میان دهقانان بیزمین تقسیم کرد. اما شناخت نادرست از ترکیب اجتماعی روستاها، بیتوجهی به بافت عرفی و دینی جامعه، و نبود آمار دقیق باعث شد این برنامه به نتیجه نرسد. در واقع، زمینداران کوچک که بیشترین قشر شاغل در کشاورزی را تشکیل میدادند، بیشترین آسیب را دیدند، و دهقانان تازهزمیندار نیز بهدلیل نبود امکانات، نتوانستند از زمین بهرهبرداری کنند. نتیجه، ورشکستگی هر سه قشر کشاورز بود و ایجاد نارضایتی گسترده علیه دولت.
این پروژه بر پایهی دانشی ناقص، پیشفرضهای ایدئولوژیک و الگوبرداری کورکورانه از الگوهای بیرونی بدون بومیسازی طراحی شد. نهتنها دادههای تجربی محلی (آمار، تجربهی زیستهی مردم، ساختارهای عرفی و دینی) نادیده گرفته شد، بلکه تلاش برای اعمال مفاهیم مجرد عدالت اجتماعی بدون ابزارهای تطبیق و شناخت بسترهای فرهنگی، به ضدخود بدل شد.
پژوهشهای میدانی نیز این شکست را مستند کردهاند: دهقانان، پس از بازگشت خوانین، داوطلبانه زمینها را به آنان پس دادند و به ناتوانی دولت در حل مشکلاتشان اشاره کردند. به این ترتیب، این اصلاحات نهتنها مشروعیت اجتماعی کسب نکرد، بلکه به بیثباتی سیاسی انجامید. این نمونهی کلاسیکی است از برخورد غیرانتقادی با دانشی وارداتی و بیاعتنایی به معرفت بومی در روند سیاستگذاری.
«محو بیسوادی، گامی بهسوی جامعهای آگاه و مترقی»
از جمله شعارهایی بود که در اسناد رسمی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، بهویژه در بند چهارم طرح مرامنامه کمیته مؤسس احیای حوزههای حزب، مورد تأکید قرار گرفته بود؛ «مبارزه عمومی، وسیع و همهجانبه علیه بیسوادی در سرتاسر کشور». این شعار و شعارهای مشابه، بازتابی از درک درست رهبری حزب از یکی از نیازهای حیاتی جامعهی افغانستان بود. در همین راستا، کارزار سراسری محو بیسوادی با بسیج گستردهی اعضای حزب، بهویژه جوانانی که از مکاتب و مراکز آموزشی فارغ شده بودند، آغاز شد.
این برنامه در ابتدا با نیت مثبت و با هدف ارتقای آگاهی عمومی و افزایش مشارکت مردم در فرآیندهای سیاسی و اجتماعی شکل گرفت. اما به تدریج با چند خطای راهبردی مواجه شد: استفادهی ابزاری از این برنامه برای تبلیغ ایدئولوژی حزبی، اعمال فشار و اجبار برای کشاندن مردم، بهویژه زنان در روستاها، به کورسهای سوادآموزی، و استفاده از مساجد بهعنوان مراکز آموزشی، بدون درنظرگرفتن حساسیتهای دینی. همچنین، نبود نصاب آموزشی استاندارد، علمی و بیطرف، باعث شد تا آموزگاران بهجای سوادآموزی، ناخواسته نقش مبلغ حزبی را ایفا کنند.
در نتیجه، برنامهای که میتوانست به یکی از موفقترین اقدامات حکومت بدل شود، با واکنشهای تند و گستردهی نیروهای مذهبی و سنتی روبهرو شد و در موارد زیادی، بهجای تقویت پایههای اجتماعی حکومت، موجب پیوستن گروههایی از مردم به صفوف مخالفان شد.
«تعلیم برای همه، از کودک تا بزرگسال» و «سلاح دانش در دست خلق»
از جمله شعارهایی بودند که در ادبیات رسمی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، بهویژه در سخنرانیهای رهبران حزبی، برنامههای تبلیغی رادیو و تلویزیون دولتی و اسناد رسمی کمیته مرکزی بازتاب مییافتند. این شعارها بازتابی از آرمانگرایی سوسیالیستی در جهت گسترش آموزش عمومی و ریشهکنی بیسوادی به شمار میرفتند. دولت پس از کودتای ثور تلاش کرد با توسعه مکاتب دولتی، راهاندازی برنامههای آموزش اضطراری، چاپ کتب درسی و اعزام آموزگار به مناطق دوردست، سطح سواد عمومی را ارتقا دهد.
اما این تلاشها با سه مانع اساسی روبهرو شد: نخست، ورود مفاهیم سنگین ایدئولوژیک و مارکسیستی-لنینی به نصاب تعلیمی، که بسیاری از خانوادهها را نسبت به آموزش رسمی بدبین ساخت؛ دوم، تداوم ساختار کهنه و استادمحور نظام آموزشی، که توان پاسخگویی به نیازهای متنوع و متکثر جامعه را نداشت؛ و سوم، آغاز مخالفتهای مسلحانه و خشونتبار، که آموزش و پرورش را در مناطق وسیعی فلج کرد. آموزگاران دولتی در نگاه نیروهای مجاهد به نمادهای کفر و تبلیغ کمونیسم بدل شده بودند، و آتش زدن مکاتب به عنوان «جهاد علیه فساد» توجیه میشد.
به این ترتیب، با وجود نیت آشکار برای ریشهکنی بیسوادی و آموزش فراگیر، دولت نتوانست میان آرمانگرایی سوسیالیستی و واقعیتهای عمیق سنتی، مذهبی و امنیتی جامعه پلی پایدار برقرار کند و نظام آموزش عمومی را از مرز شعار و تبلیغ فراتر ببرد.
«زنان آگاه، جامعهای پیشرفته»
این شعار که در ادبیات رسمی حزب دموکراتیک خلق و سازمان جوانان افغانستان بازتاب گسترده داشت، نمایانگر تلاش نظام برای ارتقای جایگاه زنان از طریق آموزش، اشتغال و مشارکت در فعالیتهای اجتماعی و سیاسی بود. برنامههایی چون سوادآموزی ویژهی زنان، تشویق به حضور در نهادهای اجتماعی و دولتی، و تبلیغ برابری جنسیتی، از گامهای عملی در این راستا به شمار میرفتند. حکومت بر این باور بود که آزادی و آگاهی زنان، پیششرط توسعه و پیشرفت جامعه است.
در محیطهای شهری و در میان اقشار تحصیلکرده، این رویکرد با استقبال نسبی روبهرو شد و زنانی از طبقهی متوسط شهری وارد عرصههایی شدند که پیش از آن کمتر در آن حضور داشتند. اما در مناطق روستایی و سنتی، اجرای شتابزدهی این برنامهها، بدون زمینهسازی فرهنگی و مذهبی، با واکنشهای شدید روبهرو گردید. در برخی موارد، کشاندن اجباری دختران به کورسها، تهدید خانوادهها، و نادیده گرفتن رسوم و هنجارهای بومی، باعث شد که پروژههای آموزشی بهجای توانمندسازی زنان، به دلیلی برای نفرت از حکومت تبدیل شوند.
بسیاری از خانوادهها این اقدامات را تعرض به باورهای دینی و هویت فرهنگی خود دانستند. به این ترتیب، سیاستی که میتوانست گامی مهم در جهت عدالت اجتماعی باشد، به یکی از عوامل مهم افزایش شکاف میان دولت و جامعه تبدیل شد و در بسیاری موارد، به پیوستن گروههایی از مردم به جریانهای مخالف انجامید.
«زنده باد مرحلهی نوین تکاملی انقلاب ثور!»
در مرحلهای که حزب دموکراتیک خلق افغانستان شعار «زنده باد مرحلهی نوین تکاملی انقلاب ثور» را مطرح کرد، به ظاهر تلاشهایی برای تعدیل سیاستهای پیشین و کاهش خشونتها صورت گرفت؛ اقداماتی چون بازنگری در اصلاحات ارضی، تشکیل جبهه ملی پدروطن، و طرح مشی مصالحه ملی از جمله نشانههای این فاز جدید بود. اما این اصلاحات در بستری از بحران مشروعیت، تداوم انحصار قدرت، وابستگی شدیدتر به شوروی، و اختلافات حلنشدهی درونی، عملا ناکارآمد ماندند. از آنجا که این گامها بیشتر جنبهی تاکتیکی و نمایشی داشتند تا اصلاحی و واقعی، نهتنها نتوانستند اعتماد عمومی را جلب کنند، بلکه در عمل به تعمیق بیاعتمادی مردم و فرسایش بیشتر ساختار قدرت انجامیدند.
«مرگ بر فاشیسم»؛ شعاری دیگر برای تصفیه درونحزبی
شعار «مرگ بر فاشیسم» نخستینبار پس از سرنگونی حفیظالله امین در ششم جدی ۱۳۵۸، عمدتا توسط پرچمیهای غیرپشتون سر داده شد. این شعار که در ظاهر برای محکومسازی دوران استبدادی امین طرح شده بود، بهزودی به ابزاری برای تصفیه حسابهای درونحزبی و تشدید شکاف میان دو جناح حزب دموکراتیک خلق (خلق و پرچم) بدل شد. بسیاری از خلقیهای طرفدار امین -حتا آنانی که خود قربانی سیاستهای سرکوبگرانهی او بودند- زیر این شعار بازداشت یا اعدام شدند. پرچمیها با بهرهگیری از این فضا، رقبای خلقی خود را حذف کردند و بدینگونه، فضای بیاعتمادی و انتقامجویی در صفوف حزب تعمیق یافت.
بهجای آنکه شعارها به انسجام و تثبیت قدرت نظام بینجامد، بر شکافها افزود و مشروعیت دولت را تضعیف کرد. این روند، رفتهرفته به برجستهشدن مرزهای قومی درون نظام انجامید- پدیدهای که در ماههای پایانی حکومت داکتر نجیبالله به اوج خود رسید. در چنین فضایی، برخی از خلقیها، بهویژه بهخاطر گرایشهای قومی، از اتحاد با مخالفان نظام چون حزب اسلامی حکمتیار ابا نورزیدند. شهنواز تنی، وزیر دفاع وقت، در هماهنگی با حکمتیار و حمایت پاکستان دست به کودتای نافرجامی زد. بخشهایی دیگر از حزب نیز به سمت همکاری با احمدشاه مسعود گرایش یافتند. در نتیجه، بهجای انسجام ایدئولوژیک و سیاسی، حزب گرفتار تفرقهی قومی و فرسایش درونی شد.
نهادسازیهای شعاری در خدمت مشروعیتسازی سیاسی
در دوران حاکمیت حزب دموکراتیک خلق، مفاهیمی چون «لویه جرگه»، «جبهه ملی پدروطن» و «مشی مصالحه ملی» هرچند در ظاهر ساختارها یا سیاستهای رسمی بودند، اما در عمل بیشتر به ابزارهای تبلیغاتی و شعاری برای مشروعیتبخشی به حاکمیت بدل شدند. لویه جرگه که پیشینهای تاریخی در تصمیمگیری سنتی داشت، در آن دوران بیشتر یک نمایش سیاسی بود تا نهادی مردمی. جبهه ملی پدروطن نیز با وجود شعار وحدت ملی، عملا یک ائتلاف ساختگی زیر رهبری حزب باقی ماند که فاقد مشارکت واقعی نیروهای مستقل یا منتقد بود. مشی مصالحه ملی نیز، اگرچه به ظاهر گامی بهسوی کاهش انحصار قدرت و پایان جنگ داخلی تلقی میشد، اما بیشتر در حد یک شعار تبلیغاتی باقی ماند و با ترکیب اعضای حزبی و هواداران دولت، نتوانست اعتماد عمومی را جلب کند. این سه نمونه، بهجای آنکه ساختارهای واقعی مشارکت باشند، بیشتر نقش شعارهای نهادیشدهای را بازی کردند که برای اغفال افکار عمومی و تقویت چهره اصلاحطلبانهی حاکمیت طراحی شده بودند.
«به پیش در راه تارومار کامل غاصبان، مستکبران، استثمارگران، و خرابکاران و امینیهای خونآشام!»
شعار «به پیش در راه تارومار کامل غاصبان، مستکبران، استثمارگران، و خرابکاران و امینیهای خونآشام» که پس از سقوط حفیظالله امین از سوی جناح پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان مطرح شد، ادامهی روند گفتمانسازی خشونتآمیز و حذفگرایانهای بود که در بستر تضادهای درونحزبی و فضای سرکوب ایدئولوژیک دههی ۱۳۵۰ شکل گرفته بود. این شعار، در ظاهر، اعلام عزم قاطع برای پاکسازی «دشمنان خلق» و تقبیح دورهی خونین امین بود، اما در عمل، به ابزاری برای ادامهی تصفیههای سیاسی و توجیه سرکوب گسترده بدل شد. واژههایی چون «تارومار»، «غاصب»، و «خونآشام» نهتنها بار احساسی و خشونتآمیز بالایی داشتند، بلکه نشاندهندهی ادامهی نگاه امنیتی به مخالفان درونحزبی و تقویت جوّ ارعاب در فضای سیاسی کشور بودند.
اگرچه این شعارها در قالب تبلیغات رسمی، چهرهای رهاییبخش از رژیم جدید به نمایش میگذاشتند، اما بهجای ایجاد آشتی ملی و بازسازی مشروعیت ازدسترفته، بیشتر به تشدید دوگانگیهای جناحی، قومی و ایدئولوژیک دامن زدند. در نهایت، چنین زبان و ذهنیتی، بیش از آنکه به ثبات بیانجامد، استمرار بیاعتمادی و انزوای بیشتر ساختار سیاسی را بهدنبال داشت.
«زنده باد همبستگی بینالمللی پرولتاریا!»
این شعار یکی از کلانگفتمانهای رایج در بیانیهها و نشستهای رسمی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، بهویژه در زمان ببرک کارمل و پس از اشغال شوروی (۱۳۵۸ به بعد)، بود. این عبارت برگرفته از ادبیات مارکسیستی-لنینیستی است که به وحدت جهانی کارگران تحت رهبری احزاب کمونیستی اشاره دارد. در افغانستان، این شعار صرفا جنبهی سمبولیک داشت، چرا که نه ساختار طبقاتی جامعهی افغانستان به معنای مارکسی آن شکل گرفته بود و نه طبقهی کارگر آگاه و سازمانیافته وجود داشت.
در واقع، این شعار پوششی ایدئولوژیک برای وابستگی کامل حکومت به اتحاد جماهیر شوروی بود، نه بیانگر یک پروژهی بومی یا ملی (اسناد حزبی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، بهویژه سخنرانیهای رسمی در «جراید خلق و پرچم» نسخ چاپی ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۴ و مرکز اسناد افغانستان، کابل در دسترس نسخههای میکروفیلمشده).
«روابط ناگسستنی ما با اتحاد شوروی، ضامن پیروزی سوسیالیسم در افغانستان است.»
این شعار بهصورت مکرر در بیانیههای رسمی حزب دموکراتیک خلق، مخصوصا در دورهی ببرک کارمل و نجیبالله، مطرح میشد. این جمله نهتنها اعتراف به وابستگی سیاسی و نظامی به شوروی بود، بلکه بهگونهای آیندهی سیاسی افغانستان را نیز مشروط به پایداری این رابطه میکرد. در حالی که این رابطه، در چشم بسیاری از مردم، معادل اشغال نظامی، سلطهی بیگانه و تضعیف استقلال تلقی میشد.(۱۱)
«وطن یا کفن!»
شعار «وطن یا کفن» یکی از پرطنینترین و پرهیجانترین شعارهای سیاسی در تاریخ معاصر افغانستان است. این شعار را داکتر نجیبالله در سال ۱۳۶۷ خورشیدی، در جریان یک گردهمایی بزرگ اعضای حزب دموکراتیک خلق، پس از خروج نیروهای شوروی و واگذاری مسئولیت دفاع از کشور به حزب حاکم، مطرح کرد. در آن برهه، دولت در موقعیتی سخت قرار داشت: تهدید سقوط، گسترش نفوذ مجاهدان تحت حمایت مستقیم پاکستان، و خطر فروپاشی درونساختارهای نظامی و سیاسی. «وطن یا کفن» در چنین فضای پرآشوبی، نقش یک سپر روانی و نماد ایستادگی را بازی کرد؛ شعاری که شاید در مقاومت موفق در نبرد جلالآباد نیز سهم داشت.
اما از منظر عقلانیت سیاسی و راهبرد بلندمدت، این شعار آسیبهای پنهان و سنگینی را نیز به همراه داشت. با وجود کارآیی لحظهای آن در بسیج نیروها، شعار «وطن یا کفن» عملا سیاست را در یک دوگانهسازی صفر و صدی خلاصه کرد: یا ماندن در قدرت به هر قیمت، یا مرگ. این دوگانهسازی، راه هرگونه مصالحه با جناحهای مخالف، یا شکلگیری یک روند صلحآمیز برای عبور از جنگ داخلی را بست. در واقع، شعار «وطن یا کفن» تجلی لحظهای از غرور ملی بود، اما این غرور، مانعی شد برای انعطاف، گفتوگو، و اتخاذ تصمیمهای سیاسی پیچیده.
از منظر تاریخی، میتوان گفت که در آن بزنگاه حساس، شعار جایگزینی مانند «وحدت برای بقا، نه تسلیم به بیگانه» یا «صلح با استقلال، نه با سلطه» میتوانست هم روحیه ملیگرایانه را حفظ کند و هم امکان مذاکره و انعطاف را باقی بگذارد. اما تنگنای ذهنی رهبران حزب، همراه با هراس از شکست و ازدسترفتن همه چیز، آنان را بهسوی افراط در زبان و رویکرد کشاند. «وطن یا کفن» بیش از آنکه شعار بقا باشد، به مرور به شعار انزوا و انسداد بدل شد. شکوه لحظه را فریاد زد، اما در ساختن آینده شکست خورد.
بر بنیاد شعارها و سیاستهایی که حزب دموکراتیک خلق افغانستان و دولت جمهوری دموکراتیک خلق در عرصههای سیاسی، ایدئولوژیک، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی پیش گرفتند، میتوان به یک نتیجهگیری کلی رسید:
دولت با اتخاذ شعارهایی چون «محو بیسوادی»، «زنان آگاه، جامعهای پیشرفته»، «تعلیم برای همه»، «هر عضو حزب یک آموزگار است» و شعارهای مشابه، توانست نیازهای واقعی جامعه را تا حدودی شناسایی کند و به مسائلی بپردازد که در آن زمان واقعا دغدغهی عمومی بود. این شعارها بازتابدهندهی نوعی آرمانگرایی عدالتخواهانه و تلاش برای مدرنسازی جامعهی سنتی افغانستان بودند؛ اما آنچه در عمل رخ داد، تضاد میان نیت و شیوههای تحقق این اهداف بود. دولت بهجای تکیه بر اقناع، مشارکت داوطلبانه و درک زمینههای فرهنگی جامعه، بر اجبار، بسیج دولتی، ایدئولوژیزدهکردن برنامهها، و فشار سیاسی تکیه کرد که منجر به گسست میان حکومت و تودهها گردید.
از سوی دیگر، وابستگی کامل فکری، سیاسی و نظامی رهبران حزب به اتحاد شوروی، عملا استقلال تصمیمگیری را از دولت سلب کرده بود و بسیاری از اصلاحات، رنگوبوی نسخهبرداری از مدلهای وارداتی را داشت. این وابستگی نهتنها مشروعیت داخلی حکومت را زیر سؤال برد، بلکه دستآویز قدرتمندی برای مخالفان نیز فراهم کرد تا کل برنامههای اصلاحی را بهعنوان تجاوز به ارزشها و هویت ملی تلقی کنند. در نتیجه، آنچه میتوان گفت این است که گرچه شعارهای دولت بازتابی از خواستهای تاریخی جامعه بودند، اما بهدلیل عدم توجه به بستر فرهنگی، نبود روشهای تدریجی و مشارکتی، و وابستگی شدید به یک قدرت خارجی، این پروژهها نهتنها ناکام ماندند، بلکه به ابزار تقویت مقاومت مسلحانه و گسترش بحران مشروعیت سیاسی انجامیدند.
ادامه دارد…