یاسین احمدی
زندگی اجتماعی بشر محصول زبان او است. زبان در لایههای آکادمیک و اجتماعیاش با متن قوام مییابد. متن اما فهم رایج از نوشتههای روزمره نیست بلکه ریشه در ساختاری بس عمیق از تعاملات واژگان با سیر جریان روایتها دارد. روایتها اما درک خود را نه از نمای ظاهرشان بلکه از همکنشی زبان رایج و نحوهی پردازش واژهها برمیگیرند.
نخست به تعریف زبان بپردازیم. زبان را به یک نهاد قدرتمند اجتماعی تعبیر کردهاند که در آن از نشانهها کار گرفته میشود. نشانه نیز چیزی است که شناسانندهی چیزی غیر از خود است. اینجا کلیت نشانهها مورد بحث است، نه انواع آن که به چندین دستهی عقلی، تصویری و وضعی قابل شناسایی اند. سوسور میگوید زبان دستگاهی است با واژگانی مرتبط با یکدیگر، و ارزش هر واژه نتیجهی حضور متقارن دیگر واژهها است.
متن اما مجموعهای منسجم از نشانهها، تصاویر، صداها یا نمادها است که برای انتقال معنا و پیام به مخاطب در یک بافت معین استفاده میشود. البته میتوان به هر چیزی که ما را به تفکر وادارد «متن» گفت، مانند مجسمه، قطعهای موسیقی، یا سینما و دیگر کنشهای انسانی که با تفکر و اندیشه خلق شده باشند؛ اما مراد ما اینجا از متن، فقط متنی است که در قالب نوشتن تعریف میشود. آنچه میتوان از متن مورد نظر گفت این است که متنها دارای حیاتی پیچیدهاند که تأمل بس گستردهای در حوزهی زیستشان را میطلبد تا شبیه یک پارادایم علمی، در گذار از مراحل دشوار هستیاش به پختگی برسد. امروزه به هر اثری «متن» خطاب میشود؛ این بیرحمانهترین تلقی جامعه از متن است. جوامع مدرن، ضمن آنکه بخش بزرگی از رشد و شکوفایی را مدیون متن اند، به هستی متن احترام والایی قائل اند، زیرا مدنیت فکری و عقلانیشان را بهگونهای از متن میگیرند و قضاوتی سبکسرانه دربارهی متن ندارند. شکوه و تعالی تفکر انسانی را مرهون حیات پیچیدهی متن میدانند. برای همین، مفاهیم پرشکوهی در این حوزه شکل گرفته است که الگوی مسلطی برای اندیشه و تفکر نوع بشر به شمار میرود.
متنها مراحل زیادی را از سر گذراندهاند. بخشی از تاریخ خود را در قید سیطرهی مؤلف گذراندهاند. در این مرحله، متن فقط وسیلهای برای انتقال قصد و نیت مؤلف بود؛ یعنی خواننده فقط باید میکوشید تا بداند نیت مؤلف از ارائهی یک متن چه بوده است. در این شکل، متن از استقلال خلاقانهاش محروم میشد و فقط در چارچوب ذهن مؤلف معنا مییافت.
عصر پسامدرنیسم اما این حصارها را در هم شکست. مرگ مؤلف به معنای رهایی متن از اتوریتهای بود که توانست فهمش را در گسترهای نوین و خالی از اتوریتهی مؤلف، در سیالیت زمان و واژهها پی گیرد. گاهی، و نه بیشتر اوقات، حاکمیت متنها در دورهی حیاتش بیشتر وابسته به مؤلف بود تا جوهرهی ناب خودش. مؤلف اصل وحدتبخشی بود که تکثرش سبب جلوگیری از تکثر متون میشد. نوشتهها و آثار، زمانی که دورهی حاکمیت یا، به قول کوهن، اصالت پارادایمی خود را سپری کرده باشند و ضمنا حسن تأویلپذیری را هم داشته باشند، از جمع اثر به خیل متن میپیوندند. مرحلهی دیگر از اسارت متنها مربوط به چارچوب اقتدار مذهبی، سیاسی و فرهنگی میشد. در این دوران، تفسیر و معنای یک متن فقط در اختیار نهادهای خاص سیاسی یا ایدئولوژیک قرار داشت که خوانشهای بدیل و انتقادی بهشدت طرد و سرکوب میشدند و متن به ابزاری برای جریان قدرت تبدیل میشد.
مرحلهی دیگری از اسارت متنها، اسارت در زبان بهعنوان یک نظام بسته بود. در این مرحله، سازوکار دلالت و پویایی معنا در حوزهی نشانهها نادیده گرفته میشد و متن فقط بهمثابهی ابزاری برای معنای مورد نظر استفاده میگردید. برداشت تکمعنایی از دیگر سدهایی بود که متن در درون آن اسیر بود. تفکر سنتی یک معنا را از یک متن قطعی میدانست و در این شیوه، بازیهای بینامتنی و چندمعنایی نادیده گرفته میشد و خواننده، به جای مشارکت در خلق معانی، بهعنوان کنشگری بیکنش در جا میزد.
بازفهم متن در روششناسی هرمنوتیک اما از مسیر دشوار تفسیر میگذرد؛ تفسیری که خوشایند مذاق پسامدرنیستهایی چون فوکو و شاید هم دریدا، برخلاف هرمنوتیسینها، نیست. زیرا تأویل و تفسیر یک متن از دید هرمنوتیسینهایی مانند گادامر، امری پسندیده است. گادامر باورمند است که تفسیر بهگونهای متن را آزاد میکند و افقهای تازهای را در برابر متن قرار میدهد. بهباور گادامر، تفسیر قرائتی آزادیبخش از متن ارائه میدهد تا بتوانیم این متن را با تفسیر به تاریخ اکنون خویش پیوند بزنیم. فوکو اما تفسیر آزادیبخش از متن را بدعت به متن میداند. او باورمند است که اگر، به قول گادامر، تفسیر قرائتی آزادیبخش از متن ارائه دهد، این دیگر تفسیر نیست بلکه نوعی نوآوری و خلق اثر نوین است. مسأله اما این است که از لابهلای این نوآوریها، تکلیف ماهیت متن چه خواهد شد؟ اگر تفسیر سراسر مقید و وفادار به متن باشد، پس فلسفهی تفسیر چیست؟
متن مورد نظر ما دارای حیات پویا است که اثر از آن محروم است و این محرومیت از پویایی، خط گسل میان اثر و متن ایجاد میکند. اثر، بهعنوان یک پدیدهی انضمامی، به راحتی در درون کتابها و فعالیتهای علمی روزمره قابل دیدن است، در حالی که متن خود پهنهی روششناختی وسیعی است که در سپهری بس گستردهتر قابل بازیافت است. این تقابل، یادآور تقابلی است که لاکان میان واقعیت و امر واقع قائل بود. اولی، یعنی اثر، در معرض نمایش گذاشته میشود و دومی، یعنی متن، ماهیتش ظهور و نشان داده شدن است. متن با سازوکار تاریخی و علمیاش از گردونهی اثر بودن گذشته و از قید عناصر دستوپاگیر، مانند مدلولات و دالها، رها شده است، در حالی که اثر هنوز در دایرهای از دالها و مدلولهای بیانتها اسیر است و نتوانسته از گردونهی وهمآلود دلالتها به راحتی عبور کند. تاریخ گفتمان مدرن بیشتر از هر چیزی مقید به متن است. به قول رولان بارت، متن برساختهی نیروی آشوبگر خود است که دستهبندیهای قدیمی را برهم میزند و براساس نوعیت فعالیت، تولید و تجربه میشود. متن همیشه متضمن نوعی تجربهی بیحدومرز است و همیشه کوشیده است خود را در ورای افکار عمومی قرار دهد و با نشانه و دال تجربه شود.
متنها از همکنشی تجربههای انسانی و شبکهای از تعامل نشانهها شکل میگیرند. معنای درونمتنی هرگز بهطور مستقل و جدا از این تجربهها و نشانهها قابلیت شکلگیری ندارد بلکه معنا زمانی به وجود میآید که در قالب نشانهها ریخته شود و از دل آنها قابل دریافت گردد. به بیان دیگر، معنا چیزی آماده و بیرون از متن نیست، یا چیزی ثابت و همیشگی در درون متن نیز نیست بلکه از دل تعامل میان نشانهها زاده میشود و تنها در همین پیوندها قابل شناخت است.
از آنجایی که متن از ترکیب نشانهها ساخته شده است، معنای آن نیز همواره در حال تغییر و دگرگونی است. معنا نه ثابت است و نه کامل؛ معنا در هر حرکتی، از ترکیبی تازه بین نشانهها شکل میگیرد و سپس جای خود را به ترکیبی دیگر میدهد. به همین دلیل، معنا هرگز به پایان نمیرسد و هیچ معنای نهاییای در متن تثبیت نمیشود. نمیتوان متن را ظرفی برای انتقال یک معنای از پیش تعیینشده فرض کرد بلکه همین متن میدان پویایی است که در آن نشانهها در تعامل مداوم در پی بازتولید معنا هستند. در منطق بیتغییر متن، هیچ معنای قطعی، نهایی یا مطلق نمیتواند وجود داشته باشد. معنا همیشه در فاصلهی میان وضوح و ابهام پدید میآید؛ یعنی هم قابل فهم است و هم لایههای پنهان دارد که به سادگی آشکار نمیشوند. در هر متنی، معنا در مرز میان ظهور و خفا، یعنی دیده شدن و نادیده ماندن، جریان دارد و همانقدر که امکان فهم دارد، امکان گریز و تغییر نیز دارد.
از منظر منطق متن، متن در ساختار عناصر شکلدهندهاش، ضمن آنکه تولیدکنندهی معنا است، در عین حال جریان معنا را متوقف و محدود نیز میکند. هر اثر نوشتاری یا هنری معنایی با خود دارد، اما این معنا در وضعیتی سیال قرار دارد و مدام در حال گسترش، تغییر و بازتفسیر است و هیچگاه به نقطهای نهایی ختم نمیشود. به همین دلیل باید متن را نه پاسخی آماده بلکه پرسشی گشوده دانست، زیرا فرآیند خواندن و تفسیر، خود بخشی از تولید معنا است و معنا در خلال همین مواجهه بهگونهای دوامدار بازتولید میشود.
در نتیجه، معنا در متن نه غایب است و نه ثابت بلکه جریانی زنده و متغیر است که در تعامل میان خواننده و متن تولید میشود و در هر بار خوانش، شکل تازهای مییابد. به این اعتبار، متن صرفا انتقالدهندهی معنا نیست بلکه خود فرآیندی برای تولید معنا است؛ فرآیندی که هرگز بسته نمیشود و همواره گشوده به تداوم و بازتفسیر است.
مفهوم متن: متن مورد نظر ما شامل آثار نوشتاری، غیرنوشتاری و هنری نیز میگردد، مانند شعرها و نمایشنامهها. هنگامی که سخن از رویارویی با متن به میان میآید، نخست ویژگیهای این متن باید مورد توجه قرار گیرد. نخستین ویژگی این متن، استعداد و قابلیت آن در زمینههای تأویلپذیری و تفسیرپذیری است. البته مخالفت یا موافقت در تفسیر این متن مهم نیست. دومین ویژگی این متن آن است که بخشی از تاریخ را به خود اختصاص داده باشد؛ به عبارتی، تاریخساز و دورانساز بوده باشد.
با توجه به این دو ویژگی اصلی متون مورد نظر، به راحتی میتوان گفت که تعداد متونی که در این تعریف جای میگیرند، بسیار نایاب و انگشتشمار اند. از لحاظ تاریخی، کتابهای مقدس مانند قرآن، تورات، انجیل، اوپانیشادها و آثار هگل و افلاطون شامل این دستهبندی میگردند، زیرا این متون، ضمن آنکه قابلیت تفسیری زیادی داشتهاند، بخشی عمدهای از تاریخ را به حکمفرمایی خود اختصاص دادهاند. منظور ما از دورانی از تاریخ، دوران فکری، ذهنی و مناسبات اجتماعی و اقتصادی یک دوره است.
حال این متون اصیل دارای اصالت تاریخی، دربرگیرندهی سه رویکرد اند: یکی از پردامنهترین رویکردها در رابطه با این متون، کشف قصد و نیت مؤلف در متن است. دومین رویکرد، بهدنبال قصد و نیت مخاطب از رویارویی با متن است؛ یعنی در این مرحله، احوال مخاطب در کشف معنا و مواجهه با متن اهمیت دارد و متن بهانهای میشود برای بیان احوال مخاطب، گویی احوال دل ما از این متن برمیآید. رویکرد سوم، اصالت را به معنای متن میدهد و باور دارد که متن، فارغ از احوال مؤلف و مخاطب، موجودی زنده و دارای حیات مستقل خود است. باید دنبال کشف مفهوم از درون آن متن بود.
رویکرد اول، رویکرد مؤلفمحور: رویکرد کلاسیک باورمند است که معنا امری پیشینی است که در نیت مؤلف نهفته و کار خواننده صرفا کشف آن است. این دیدگاه بر روشهای تاریخی و روانشناختی استوار است. برای نمونه، در تفسیر «لویاتان» هابز، تنها با درک زمینهی سیاسی قرن هفدهم میتوان نیت نویسنده را دریافت. این نگاه ریشه در هرمنوتیک شلایرماخر و دیلتای دارد، جایی که فهم متن به معنای بازسازی ذهن و روان نویسنده تلقی میشود. شلایرماخر معتقد بود که مفسر باید از طریق همدلی زبانی و بازآفرینی روانی، به جایگاه مؤلف وارد شود تا مقصود او را دریابد. این فرآیند نه صرفا فهم زبانی بلکه تجربهای روانشناختی است. به بیان دیگر، متن آیینهای است که در آن نیت مؤلف منعکس میشود. دیلتای این اندیشه را در چارچوب فلسفهی علوم انسانی بسط داد. او فهم متن را نوعی «بازتجربهی زندگی» مؤلف دانست و تأکید کرد که معنا در «زیستجهان» نویسنده نهفته است. در نتیجه، مطالعهی تاریخی، فرهنگی و روانی مؤلف، راه دستیابی به معنا تلقی میشود.
اما این رویکرد با ظهور فلسفهی زبان مدرن با چالش مواجه شد. ویتگنشتاین در «پژوهشهای فلسفی» نشان داد که معنا نه در نیت گوینده بلکه در «کاربرد واژه در بازیهای زبانی» تحقق مییابد. از این منظر، تمرکز بر مؤلف، نوعی بازگشت به متافیزیک حضور است، همان حضوری که دریدا آن را منشأ خطای متافیزیکی در فهم معنا میدانست و اتوریتهاش میتوانست خطای متن را از دید پنهان کند و، به قول فوکو، عناصر رخداد را بیافریند.
بااینحال، رویکرد مؤلفمحور هنوز در سنتهای تفسیر دینی، تاریخی و ادبی زنده است. در تفسیر متون مقدس، همچنان کوشش میشود تا با بازسازی نیت پیامبر یا نویسندهی وحی، به معنا دست یابند، همانگونه که در تحلیلهای ادبی کلاسیک نیز زندگینامهی نویسنده کلید فهم اثر تلقی میشود.
در رویکرد مؤلفمحور، جدا از تمامی گیرودارهای فلسفیاش، مخاطب سعی در کشف نیت مؤلف دارد. این بخش دارای دو اصل است: اول اینکه مؤلف حتما قصد و نیتی از تدوین متن داشته است، و دوم اینکه مخاطب یا خواننده نیز میتواند و باید بتواند به نیت مؤلف دست یابد. با توجه به این دو پیشفرض، خود این رویکرد را دو جریان کلی دیگر شکل میدهند: جریان نخست مبتنی بر این نظر است که اگر مخاطب یا مفسر بخواهد نیت اصلی مؤلف را از درون یک متن بهدست آورد، باید این قصد و نیت به شیوهای روانشناختی کشف شود که با دسترسی به زندگینامهی مؤلف قابل دستیابی است، و مفسر یا خواننده با درک زندگی مؤلف، به ماهیت متن نیز پی میبرد. جریان دوم در این رویکرد، کاری به وضعیت روانشناختی مؤلف ندارد و معتقد است که قصد و نیت مؤلف در طول تاریخ خود را نشان داده است.
رویکرد دوم، رویکرد مخاطبمحور: این رویکرد در واکنش به اقتدار مؤلف پدید آمد. نظریهی دریافت (reception theory) و پدیدارشناسی ادبی، آشوب در فهم معنا را از مؤلف به «مخاطب» منتقل کرد. ولفگانگ آیزر و هانس روبرت یاس، از مکتب کنستانس، بر این باور بودند که متن بدون خواننده ناقص است. معنا نه در متن حاضر است و نه در ذهن نویسنده بلکه در «فرآیند خواندن» و در فاصلهی میان متن و خواننده زاده میشود. در این رویکرد، عمل خواننده بهعنوان خواندن به کنشی خلاق بدل میشود. مخاطب در مواجهه با متن، شبکهای از پیشدانستهها، افقهای انتظارات و تجربیات زیستهی خویش را وارد میدان تفسیر میکند. متن در واقع چیزی جز محرک این فعل تفسیر نیست.
به تعبیر آیزر، هر متن دارای شکافهایی است و همچنین فضاهای خالی و ناپیدایی که تنها در ذهن خواننده پر میشوند. معنا نه در متن داده شده و نه در آن نهفته است بلکه در تعامل میان این شکافها و ذهن خواننده ساخته میشود. این دیدگاه پیآمدهای پدیدارشناختی مهمی دارد. در پدیدارشناسی هوسرلی، آگاهی به معنای تعیین نسبت با چیزی است؛ یعنی معنا از رابطهی سوژه و ابژه زاده میشود. بنابراین، در رویکرد مخاطبمحور، خواننده همان سوژهی آگاه است که با نگریستن به متن، بهعنوان ابژه، جهان خود را در آن بازمیتاباند.
اما منتقدان این دیدگاه، بهویژه از منظر پسامدرن، هشدار دادهاند که تمرکز بیش از حد بر خواننده میتواند متن را به سطح تجربهی شخصی و نسبیگرایی بیپایان فروکاهد. فوکو و بارت معتقد بودند که چنین نگاهی، به جای آزادی معنا، ممکن است آن را در دام ذهنیت فردی اسیر کند. به هر روی، در نگاه غالب مخاطبمحور یا خوانندهمحور، اصالت برداشت از متن به مخاطب داده شده است، نه مؤلف. هدف اصلی در این رویکرد مخاطب است و هیچ نگرانی و توجهی به مؤلف وجود ندارد. بحث اینجا است که خواننده چه قصد و نیتی از خواندن و رویارویی با یک متن میتواند داشته باشد. اینجا نیز بحث روانشناختی مخاطب مورد توجه قرار میگیرد. در این رویکرد، مخاطب بهدنبال فهم احوال شخصی خود از ایجاد پیوند با متن است و هدفش از کاوش یک متن، پی بردن به معنایی است که در خود مخاطب ایجاد شده است و هیچ نگاهی به نیت و قصد مؤلف از خلق اثر و متن مورد توجه نیست. این همان دغدغهای است که رولان بارت و فوکو را نگران ساخته است.
رویکرد سوم، رویکرد متنمحور: این رویکرد، که از دل ساختارگرایی زاده و در پساساختارگرایی شکوفا شد، متن را بهمثابهی موجودی خودبسنده میانگارد؛ موجودی که معنا را در درون ساختار زبانی و نشانهشناختی خود تولید میکند. سوسور در نظریهی دال و مدلول خاطرنشان میکند که معنا حاصل رابطهی تفاوتی میان نشانهها است. رولان بارت و ژاک دریدا این اندیشه را به سطح فلسفی ارتقا دادند. بارت در مقالهی «از اثر تا متن» مینویسد: «متن شبکهای از ارجاعات است، نه مجموعهای از پیامها.» او بر این باور بود که متن نه دارای معنا بلکه «فرآیند معنا شدن» است.
دریدا با مفهومdifférance (اختلاف-پسمانی) بنیان هرگونه مرکز معنایی (چه مخاطب و چه مؤلف) را به چالش کشید. از دید او، هیچ مدلول نهایی وجود ندارد؛ هر دال به دال دیگری ارجاع مییابد و معنا همواره در حال تعویق است. متن در بازی بیپایان دالها زنده میماند و معنا بهمثابهی حرکتی بیقرار در درون ساختار زبان تجربه میشود. در این نگاه، مؤلف و مخاطب هر دو به نشانههایی درون شبکهی زبان فروکاسته میشوند؛ یعنی هم مخاطب و هم مؤلف بخشی از فرآیند نشانههای زبانی شمرده میشوند. در رویکرد دریدا، متن دیگر ملک شخصی هیچکس نیست تا به مذاق خود به آن دستبرد بزند بلکه خود زبان است که سخن میگوید و معنا را بازتولید میکند. چنین متنی نه روایتگر معنا بلکه تولیدکنندهی آن است. از پیآمدهای مهم این نگرش، رهایی متن از سلسلهمراتب ارزشی و ایدئولوژیک است. هر متنی، از متون مقدس گرفته تا آثار عامهپسند، در این دیدگاه واجد ظرفیتهای بیپایان معنا میشود. به همین سبب، دریدا میگوید: «هیچ چیزی بیرون از متن وجود ندارد.»
رویکردهای تلفیقی: در اواخر قرن بیستم، بسیاری از نظریهپردازان کوشیدند تا این سه الگو را از وضعیت تقابل به شکل همکار و مکمل یکدیگر تفسیر کنند. پل ریکور، با مفهوم هرمنوتیک چندسطحی، نشان داد که فهم متن مستلزم گذار از سه مرحلهی بازسازی نیت مؤلف، درک تجربهی خواننده، و تحلیل خود ساختار متن است تا بتوان مسیری واحد را به جای تقابل میان این سه رویکرد یافت. ریکور بر این باور است که معنا نه در مؤلف آغاز میشود و نه در مخاطب پایان مییابد بلکه در فرآیند تداومبخش «بازخوانی در زمان» شکل میگیرد. هر تفسیر، تاریخ تازهای برای متن میسازد. از اینرو، متن موجودی است که با هر خوانش دوباره زاده میشود.
در نهایت، میتوان گفت که رویکرد مؤلفمحور نمایندهی عصر یقین است، رویکرد مخاطبمحور نماد عصر تجربه، و رویکرد متنمحور چهرهی عصر بازی و تکثر. فهم معاصر از متن، دیگر در پی یافتن معنای نهایی نیست بلکه در پی درک فرآیند بیپایان معنازایی است. ریکور بر این نکته تأکید میکند که هر متن، پیش از نوشته شدن، در جهان زیستهی مؤلف ریشه دارد. جهان تجربه، زبان و کنش انسانی، زمینهی پیدایش متن اند. اما این متن، به محض آنکه در زبان تثبیت شود، از مؤلف جدا شده و حیات و جهان مستقلی را تجربه میکند. به بیان دیگر، مؤلف خالق متن است، اما به محض نوشتن، متن از اختیار او خارج شده و وارد عرصهای همگانی میشود. این همان چیزی است که ریکور آن را «فاصلهگذاری هرمنوتیکی (hermeneutical distanciation) » مینامد: فاصلهای خلاق که شرط امکان فهم است.
در بخش پیکربندی دیدگاه ریکور، متن بهعنوان یک کلیت زبانی منسجم در نظر گرفته میشود. ساختار روایی، پیوند جملهها، روابط درونی نشانهها و نحوهی سازماندهی معنا در متن پدیدار میشود. ریکور در کتاب «زمان و روایت» این مرحله را با مفهوم پیکربندی روایی توضیح میدهد. او میگوید هر متن، جهانی میسازد که در آن رویدادها بهوسیلهی روایت بههم پیوند میخورند. روایت، زمان را معنادار میکند؛ یعنی انسان از طریق روایت میتواند زمان زیسته را بفهمد. بنابراین، از دید پل ریکور، متن نوعی میانجی میان زمان زیسته و معنا است. در اندیشهی ریکور، خواننده صرفا مفسر یک متن نیست بلکه مشارکتکننده در بازآفرینی جهان متن است. متن بهواسطهی خوانده شدن زنده میماند. خواندن، نوعی کنش اخلاقی و وجودی است که جهان را برای ما تازه میکند. به همین سبب، ریکور معتقد است که فهم متن، فهم خویشتن است. در فرآیند تفسیر، ما نه فقط معنا را مییابیم بلکه خود را نیز در آیینهی زبان بازمیشناسیم.
اگر در نگاه مؤلفمحور، معنا در گذشته و نیت مؤلف یک متن یا اثر جستوجو میشود و در نگاه مخاطبمحور، در حال دریافت ذهن خواننده یا تفسیرکننده، ریکور، اما معنا را در میانجیگری تاریخی خواندن جای میدهد، جایی که گذشته و حال در هم تنیده شده و جهانی نوین از این همآغوشی پدید میآید. هرمنوتیک ریکور را میتوان هرمنوتیک امید نامید: تلاشی برای آشتی دادن آزادی معنا با نظم زبان، و پیوند دادن علم تفسیر با تجربهی زیستهی انسان.