عیدمحمد فروغ
در جهان امروز، «خودِ انسانی» دیگر صرفا نتیجهی تجربهی درونی یا نسبت ما با جهان اجتماعی نیست. در عصر حاضر، الگوریتمها ساختار توجه را تنظیم میکنند و تعیین مینمایند چه چیزی دیده شود، چهکسی شنیده شود و چه تصویری از واقعیت و بهعنوان واقعیت بماند. آنچه زمانی تجربهای درونی بود، امروز به داده تبدیل شده است؛ و ارزش، در قالب عدد اندازهگیری میشود. در چنین جهانی، عزتنفس به شمار پسندها (لایکها) گره میخورد و معنا به واکنشها تقلیل مییابد. پرسش اصلی این است: وقتی نمایش و اعداد جای تجربه و تأمل را گرفتهاند، سهم انسان در ساختن خودِ واقعیاش چیست؟
الگوریتمها بیطرف نیستند. آنچه ما در شبکهها میبینیم، بازتابی از رفتار واقعی خود ما نیست بلکه برآیند ترجیحهای ماشینی است که بر پایهی هیجان کار میکند. محتوایی که خشم، شوک یا برانگیختگی بیشتری ایجاد کند، پاداش میگیرد و در نتیجه بیشتر بازتولید میشود. این سازوکار ساده اما نیرومند، رفتاری تازه را میسازد: کاربر برای ماندن در مدار دیدهشدن، خود را با منطق ابزار هماهنگ میکند: از انتخاب واژه تا لحن، از ژست تا زمان انتشار. این همان شرطیسازی پنهان است که به تدریج از سطح سلیقه به لایههای هویت نفوذ میکند. در این فرآیند، «آنچه هستم» به آرامی با «آنچه باید باشم تا دیده شوم» یکی میشود.
چرخهی پاداش در فضای مجازی به سرعت اعتیادآور است. هر بار که تعداد پسندها (لایکها) بالا میرود، مغز صاحب آن محتوا دوپامین آزاد میکند و احساس توانمندی میآورد و هر بار که تعداد واکنشها پایین میآید، اضطراب، خودسرزنشی، حتا شک و تردید ایجاد میشود. ذهن، موفقیت را با عدد یکی میگیرد و شکست را با کمبود واکنشهای مجازی. نتیجه، انسانی است در نوسان دائمی میان سرخوشی و فرسودگی. فرد همزمان بیشفعال و بیاحساس است؛ مدام در صحنه، اما از درون خسته.
در این چرخه، مرز میان «منِ واقعی» و «منِ نمایشی» کمکم از میان میرود. منِ واقعی، حامل ناامنیها، شک و تردیدها و زخمهای انسانی است، در حالی که منِ نمایشی نسخهای صیقلخورده و مطابق با ذائقهی الگوریتم است. با تداوم نمایش، فرد دیگر به سختی میتواند تشخیص دهد کدام رفتار برای خودش است و کدام برای لایک، کامنت و بازدید گرفتن. در اینجا، همه چیز فقط در قالب اولویتهای الگوریتمی تنظیم میشود مثلا سکوت گاهی از درک است، و گاهی از ترس؛ افشاگری گاهی از رهایی و بیان حقیقت است و گاهی برای جلب پاداش.
نمونهی روشن این وضعیت را میتوان در سالهای اخیر دید. پس از فروپاشی نظام سیاسی افغانستان در سال ۲۰۲۱، بسیاری از سیاستمداران، فعالان مدنی، روشنفکران، خبرنگاران و استادان دانشگاهها که ناگزیر از کشور خارج شدند، سپس، عمدتا سیاستمداران بهصورت بیسابقه در شبکههای اجتماعی و برنامههای تلویزیونی ظاهر شدند تا دربارهی دلایل سقوط سخن بگویند. در ظاهر، این بازگوییها تلاشی برای تحلیل بود، اما در عمق، نوعی نیاز به بازگشت به «مرکز توجه» بود. افرادی که ناگهان از صحنهی قدرت و توجه حذف شده بودند، در میدان الگوریتمی تازهای ظاهر شدند تا از طریق افشا، نقد و بازگویی رازها، حضور خود را بازسازی و توجه جلب کنند. چه بسا که خیلی از این کنشها از سر اضطراب و ترس نادیدهشدن و خلاء هویتی پس از سقوط برمیآمد.
این پدیده البته مرز جغرافیا نمیشناسد. در هر جامعهای، الگوریتم بهسوی برانگیختگی متمایل است، نه بهسوی دقت. کاربران در نیویورک، دهلی یا کابل، همگی در یک چرخهی جهانی گرفتار اند: چرخهای که در آن، هیجان بهتر از اندیشه فروخته میشود. اما در جوامعی که نهادهای گفتوگو ضعیف اند، این چرخه میتواند جای تفکر را به کلی بگیرد.
خطر اصلی در اینجا است که فرسایش نه فقط فردی بلکه فرهنگی است. وقتی ابزار به محتوای سریع، برانگیزاننده و محدود پاداش میدهند، فرهنگ گفتوگو به سمت سطحیسازی میرود. در چنین فضایی، صداقت از عمق میافتد و حقیقت در هیاهوی عدد گم میشود. این منطق را به روشنی میتوان در پلتفرمهایی چون فیسبوک و تیکتاک دید. در این فضاها، کسانی بیشترین توجه را جلب میکنند که بیشترین تحریک هیجانی را برمیانگیزانند، نه کسانی که بیشترین دانش یا بینش را دارند. در جوامعی مانند افغانستان، این پدیده چهرهای آشکار دارد: افراد کمسواد، فاقد دانش تحلیلی و در بعضا مغرض با طرح گفتارهای واکنشی دربارهی مسائل سیاسی، قومی و اجتماعی، میلیونها بازدید بهدست میآورند. آنان معمولا بهجای تحلیل، خشم میفروشند، و بهجای پرسش، پاسخهای قاطع و ساده ارائه میدهند. کاربران نیز، در مواجههی مداوم با این سیل از محتوای هیجانی، به تدریج باور میکنند که پرخروشترین صدا همان «حقیقت» است. اینگونه، جامعهای که به تأمل نیاز دارد، به تحریک عادت میکند. مسأله این نیست که مردم حرف میزنند، مسأله این است که پلتفرمها فقط آن نوع حرفزدن را پاداش میدهند که کوتاهتر، پرخشمتر و واکنشیتر است.
برای فهم این وضعیت، دو چارچوب نظری میتوانند روشنگر باشند. نخست، مفهوم «فناوریهای خود» از میشل فوکو است؛ جایی که قدرت نه از بیرون بلکه از درون فرد عمل میکند. شبکههای اجتماعی دقیقا چنین میکنند: با نهادینهکردن تمرینهای کوچک اما مداوم، مثلا از ویرایش عکس و فیلم تا خودسانسوری پیشگیرانه، فرد را به سوژهای منضبط بدل میکنند. دوم، نظریهی «سرمایهداری نظارتی» از شوشانا زوباف است؛ ابزاری که دادهی رفتاری انسان را به منبع سود اقتصادی تبدیل میکنند و برای حفظ توجه، احساسات او را پیشبینی و تحریک مینمایند. ترکیب این دو منطق، الگویی تازه از کنترل میسازد: کنترلی که با رضایت پیش میرود، نه با زور و اجبار. ما احساس میکنیم آزادانه انتخاب میکنیم چه ببینیم و چه بشنویم، در حالی که انتخابها اکثرا از پیش طراحی شدهاند.
اما راه رهایی، بازگشت به گذشته یا حذف فناوری نیست بلکه بازتنظیم رابطه با آن است. در سطح فردی، نخستین گام، تفکیک ارزش از عدد است؛ عدد فقط نشانهی رفتار ابزار است، نه معیار انسانیت. باید ریتم طبیعی زندگی را بازیافت، مثل تفکر و با خود خلوت کردن، پیوندهای واقعی دوستی، مطالعه، گفتوگو، کار جمعی، همه سپرهای انسان در برابر فرسایش دیجیتالی اند.
در سطح جمعی، زبان تازهای لازم است. رسانهها، نویسندگان و نهادهای فرهنگی میتوانند معیارهای کیفی را بازتعریف کنند؛ پاداش دادن به دقت، صبر و عمق، نه به سرعت و خشم. بازگرداندن ارزش به تفکر و صداقت، نوعی مقاومت فرهنگی در برابر سرمایهداری هیجان است.
اضطراب الگوریتمی در نهایت، نام شخصیای یک وضعیت جهانی است: زمانی که ابزار احساسات ما را برای بقای خود به گردش درمیآورند، «خود» به میدان رقابت مدلهای پیشبینی بدل میشود. شاید رهایی کامل ممکن نباشد، اما آگاهی از سازوکار، خود نوعی آزادی است. هر بار که بهجای واکنش سریع، درنگ میکنیم؛ بهجای نمایش، سکوت سنجیده را انتخاب میکنیم؛ و بهجای عدد، معنا را معیار قرار میدهیم، بخشی از اختیار ازدسترفته را پس میگیریم. پرسش این نیست که آیا میتوان بیرون از الگوریتم زیست بلکه این است که درون آن، چگونه میتوان انسان باقی ماند.