ماتریالیسم دیالکتیک؛ اتهام دوصد‌ساله‌ی مارکس

اطلاعات روز
اطلاعات روز

نویسنده: یاسین احمدی

تا کنون فیلسوفان به شیوه‌های گوناگون تلاش کرده‌اند که جهان را تفسیر کنند، اما حرف بر سر تغییر آن است. این سخن، سکوی حرکتی برای تفکر اندیشمندی بود که در نهایت توانست حدود دو صد سال بر نظم اقتصادی جهان سایه افکند: کارل مارکس. مارکس در سال ۱۸۱۸ میلادی در آلمان زاده شد. او فیلسوف انسان‌گرا و جامعه‌شناس متعهد بود که پایه‌های اندیشه‌ی سیاسی‌-اقتصادی‌اش را بر سه محور بنا نهاد که تا امروز مسأله‌ای بزرگ برای جامعه‌ی بشری به ‌شمار می‌رود: محور نخست، تفکر فلسفی مارکس را نقد دیالکتیک هگل، فیلسوف نامدار آلمانی، شکل می‌دهد. وی با ابراز این‌که: «صدمه‌ای که دیالکتیک به‌دست هگل از فریفتاری می‌کشد، به هیچ‌وجه مانع از این نیست که هگل برای نخستین‌بار به نحوی جامع و آگاه، اشکال عمومی حرکت دیالکتیک را بیان کرده باشد. دیالکتیک نزد وی روی سر ایستاده است و برای این‌که هسته‌ی عقلانی آن از پوست عرفانی‌اش بیرون آید، باید آن را واژگون ساخت» (سرمایه، ۱۳۷۹، ص ۷۱). او با حزب کمونیست که گروه بسیار کوچکی به‌ شمار می‌رفت و برای سرنگونی نظام طبقاتی و لغو مالکیت خصوصی تلاش می‌کرد، ارتباط نزدیکی برقرار کرد.

مارکس در نقد دیالکتیک هگل بر آن است که «فلسفه‌ی هگل به‌جای این‌که روی پای خودش باشد، بر سرش قرار گرفته است؛ یعنی هگل به‌جای این‌که فلسفه را از جهان مادی یا جهان عینی و زندگی واقعی انسان یا انسان در حال کار شروع کند، از جهان ذهن آغاز کرده است». به همین جهت، مارکس فلسفه‌ی هگل را وارونه قلمداد می‌کند. از همین‌رو، جامعه‌شناسی مارکس به جامعه‌شناسی مادی شهرت یافته است. مارکس ایده‌آلیسم هگل را از منطق او جدا کرد و به‌جای آن، نگاه عینی‌گرایانه‌ی جامعه‌شناختی را قرار داد؛ اما او هیچ‌گاه حتا اصطلاح ماتریالیسم فلسفی را در آثار خود به‌عنوان نظریه‌ای که مربوط به دستگاه فکری وی می‌شود، به کار نبرد. او نمی‌توانست نظریه‌ی ماتریالیسم به معنای مصطلح فلسفی آن را بپذیرد. اصطلاح ماتریالیسم تاریخی یا ماتریالیسم دیالکتیکی بعدها از سوی طرفداران وی، به‌ویژه همکارش انگلس، مورد استفاده قرار گرفت؛ اما باز هم نه به معنای ماتریالیسم فلسفی (تنهایی، ۱۳۹۵، ص ۱۸۳).

مارکس فرم و قالب دیالکتیک را از هگل گرفت، اما محتوای ایده‌آلیستی دیالکتیک هگل را وارونه کرد. او به‌جای ایده، فعالیت و کار اجتماعی را گذاشت و دیالکتیک را از یک فلسفه‌ی مجرد به نقد علمی سرمایه‌داری و نظریه‌ی عمل انقلابی بدل کرد. در محور تفکر فلسفی هگل، دیالکتیک، حرکت درونی ایده و روح مطلق است و تاریخ، جامعه، و طبیعت به‌عنوان تجلیات این ایده فهم می‌شود که برآیند این کنش فلسفی، می‌تواند اصالت اندیشه و خودآگاهی باشد.

در اندیشه‌ی فلسفی مارکس، اما حرکت دیالکتیکی برخلاف دستگاه نظری فریدریش هگل، نه در قلمرو ایده، که در مناسبات مادی و اقتصادی بازتعریف می‌شود. برای مارکس، دیالکتیک ابزاری است برای فهم حرکت تضادها در بطن شیوه‌های تولید، طبقات اجتماعی، و شرایط عینی زندگی. بنابراین، دیالکتیک در درون دستگاه نظری هگل با تمام سازوکار خودش همچنان در محور ایده و ذهن سرگردان می‌ماند، در حالی که مارکس به دیالکتیک شمایل قابل‌لمس تاریخی قائل شده و از آن به‌عنوان ابزاری برای تحول و تغییر اجتماعی سود می‌برد. روی همین وارونه‌سازی دیالکتیک هگل بود که گفت: «تا کنون فیلسوفان جهان را فقط تفسیر کرده‌اند؛ مسأله اما تغییر آن است.» به‌باور مارکس، عزیمت از ذهن نمی‌تواند منجر به تحول تاریخی در شیوه‌ی زیست اجتماعی گردد. دستگاه فلسفی هگل، بنا بر خاصیت ذهنیت‌محوری خودش، دولت را تجلی عقلانیت و آزادی تعبیر می‌کند، در حالی که در اندیشه‌ی سیاسی مارکس، بنا بر ماهیت دیالکتیکی تاریخی ایده‌اش، دولت‌ها اکثرا ابزار سلطه‌ی طبقاتی به ‌شمار می‌روند تا تحقق عقلانیتی که هگل به آن باورمند بود. «مارکس را نمی‌توان ایده‌آلیست یا ماتریالیست توصیف کرد، زیرا او تقدم هریک از این دو، ذهن و عین یا طبیعت را انکار می‌کند. او در عوض، وابستگی متقابلی را میان انسان و جهان اعیان توصیف می‌نماید که مرزهای متمایز میان این دو را محو می‌سازد. مارکس می‌گوید: شیوه‌ای که ابژه‌ها از آن طریق مال او می‌شود، منوط به سرشت ابژه و سرشت قوه‌ی ذهنی متناظر با آن است، زیرا دقیقا خلاصی قطعی این رابطه است که نحوه‌ی واقعی خاص تصدیق را تعیین می‌کند. ابژه‌ی چشم، همان ابژه‌ی گوش نیست و برعکس. این دریافت از واقعیت به‌مثابه‌ی محصولی از تعامل دیالکتیکی طبیعت و سرشت انسانی، نتایج ‌شناختی مهمی دارد. مارکس جهان را تصویری از ذهن نمی‌داند و همچنین ذهن را آیینه‌ای در مقابل جهان محسوب نمی‌کند. از آن‌جا که شناخت ما از جهان در اثر تعامل سرشت ما با واقعیت مادی پدید می‌آید، عناصری از سوژه و ابژه را بازمی‌تاباند. به این ترتیب، مارکس میان دریافت ماتریالیستی از ذهن به‌مثابه‌ی آیینه و تقلیل ایده‌آلیستی جهان به تصویر ما از آن، زمینه‌ای میانه می‌یابد. او این کار را با تصویر کردن تجربه‌ی حسی به‌مثابه‌ی رسوب کنش متقابل سوژه‌ی اجتماعی و ابژه انجام می‌دهد» (روبنشتاین، ص ۲۴۷).

به عبارت ساده‌تر، از گفته‌های مارکس می‌توان چنین نتیجه گرفت که ذهن و جهان بیرونی به هم وابسته‌اند و شناخت ما از واقعیت، حاصل تعامل میان انسان و طبیعت است. بنابراین، هم عنصر ذهنی و هم عنصر عینی در شناخت دخیل‌ اند. تا وقتی ذهنی وجود نداشته باشد، شناختی از اشیاء شکل نمی‌گیرد و تا وقتی اشیاء وجود نداشته باشند، چیزی برای ورود به دایره‌ی شناخت ذهنی نداریم تا از تأثیر متقابل ذهن و عین، شناختی پدید آید. تجربه‌ی حسی، نتیجه‌ی این کنش متقابل است. مارکس دریافت که در اندیشه‌ی هگل، ذهن جای عین را گرفته است و این وارونگی سبب شده است فلسفه‌ی هگل به ایده‌آلیسم کشیده شود، در حالی که مارکس، زندگی واقعی انسان را نقطه‌ی آغاز می‌گیرد و بر عینیت تأکید می‌کند. او دریافت که جهان مادی مستقل از ذهن وجود دارد و ذهن نیز در تعامل با آن شکل می‌گیرد. به این ترتیب، دریافت ماتریالیستی از ذهن، مسأله‌ی ایده و تقلیل ایده به انعکاس عینی در ذهن را حل می‌کند. به عبارت دیگر، زندگی مادی و زیسته‌ی بنیادین اجتماعی، تعیین‌کننده‌ی تصور ما از آن است.

دومین محور عزیمت فلسفی مارکس، نقد اقتصاد سنتی بود. مارکس در نقد بنیان‌های اقتصاد سیاسی کلاسیک، به سراغ اندیشه‌های اقتصاددانانی مثل آدام اسمیت و دیوید ریکاردو رفت. او قبول داشت که این‌ها قانون ارزش کار را توضیح داده‌اند، اما تحلیل آنان را از اقتصاد، لایه‌ای می‌دانست، زیرا او باورمند بود که تحلیل‌های آنان، واقعیت استثمار در نظم سرمایه‌داری را پنهان ساخته است. او باور داشت که در اقتصاد سیاسی کلاسیک، به نمایندگی دیوید ریکاردو و آدام اسمیت، ارزش کالا معمولا به هزینه‌های تولید یا کمیابی آن نسبت داده می‌شود؛ برخلاف نظریه‌ی خودش که ارزش هر کالایی را کار اجتماعی لازم تعیین می‌کند. مارکس برخلاف نظریه‌پردازان اقتصاد کلاسیک که باور داشتند سود، حاصل سرمایه است، اعتقاد داشت که سود، نتیجه‌ی کار اضافی کارگر است؛ یعنی کارگر بیشتر از آنچه دستمزد می‌گیرد، تولید می‌کند و ارزش مازاد تولید، نه به کارگر، که به جیب سرمایه‌دار سرازیر می‌گردد.

مارکس در نقد اقتصاد سیاسی کلاسیک نشان می‌دهد که انباشت سرمایه به تمرکز ثروت در دست عده‌ای اندک و فقر اکثریت منجر می‌شود و این خود سبب نهادینه‌سازی مالکیت خصوصی ابزار تولید شده و سر از نابرابری و استثمار درمی‌آورد. نقد دیگر مارکس بر اقتصاد سیاسی کلاسیک این بود که اقتصاددانان کلاسیک، سرمایه‌داری را نظامی طبیعی و ابدی می‌دانند، در حالی که به باور مارکس، سرمایه‌داری یک پدیده‌ی تاریخی و متحول است که شاید روزی جایش را به پدیده‌های اجتماعی دیگری بدهد. هرچند مارکسیست‌های پست‌مدرن، همانند ژان بودریار، دریافت و نقد مارکس از نظم سرمایه‌داری را به‌گونه‌ای دیگر به چالش کشیده‌اند و گفته‌اند که مارکس نتوانسته است نظام سرمایه‌داری را به شکل بنیادی نقد کند. «نقد نظام سرمایه باید با جنبه‌های نشانه‌شناختی مصرف کالا صورت گیرد. دلالت اجتماعی یک کالا، علاوه بر جریان تولید و توزیعش، چیزی است که در نظریه‌ی مارکس به آن پرداخته نشده است، در حالی که ممکن است عامل و انگیزه‌ی اصلی خرید و مصرف کالا، ارزش مبادله‌ی آن نباشد بلکه فقط ارزش نشانه‌شناختی آن مدنظر باشد. زیرا کالاها، جدای از ارزش مبادله‌ای‌شان، دارای یک معنای پنهان انتزاعی ‌اند که هیچ ربطی به بهای اقتصادی‌شان ندارد. بودریار می‌گوید که دستگاه نظری مارکس در نظام سرمایه، تولید و مصرف را مورد توجه قرار داده است و به تحولی که در عصر پست‌مدرنیسم وارد حوزه‌ی تولید و مصرف شده است، هیچ واکنشی ندارد. از دید او، ارزش نشانه‌ای کالا، مفهوم و کارکرد جدیدی است که وضعیت پسامدرنیسم به آن داده و بخش بزرگی از ماهیت آن را معنا می‌دهد. خرید یک کالا برای یک فرد، قبل از ارزش مبادله‌ای آن، یک زبان نیز هست؛ زبانی که می‌تواند مسیر رابطه میان افراد یک جامعه را هموار ساخته و سطح رفاه، هویت، و جایگاه فرد را در روابط تولید یک جامعه تعریف نماید» (آیینه‌ی تولید، ۱۹۷۳). اما هیچ نقدی تا کنون از ارزش نظرات مارکس پیرامون سرمایه و روابط تولید نکاسته است و هیچ نقدی هم نتوانسته است اندیشه‌های وی را از بنیان به چالش بکشد.

در اندیشه‌ی سیاسی-‌اقتصادی مارکس، مبارزات طبقاتی ناشی از سیطره‌ی بخشی از جامعه بر روند تولید و توزیع و طرد شدن عده‌ی زیادی دیگر است؛ عده‌ای که هیچ نقشی در چرخه‌ی (مالکیت، قدرت، و مدیریت) تولید ندارند. همین انحصار در ابعاد تولید، سبب خلق طبقات اجتماعی می‌شود که مسیر را برای ناهنجاری‌های یک جامعه باز می‌کند. دستگاه نظری مارکس، فرآیندهای اجتماعی را براساس همین مدل دیالکتیکی تبیین می‌کند. در دورانی که مارکس می‌زیست و نظریاتش را طرح نمود، نظم سرمایه‌داری به پیمانه‌ی امروزش به بهره‌وری همه‌جانبه نرسیده بود تا از تمامی زوایای کارکرد این نظم سخن به میان آورد. برای همین، برخی از نقدهای بعدی معاصر که از درون مناسبات نظم مدرن سرمایه‌داری مبتنی بر سازه‌های نوین سربرآورده‌اند، تا حدی می‌توانند چنگی به دل بزنند که نمونه‌ی این نقدها را می‌توان در بیان دیدگاه‌های برخی از نئومارکسیست‌های معاصر، همانند ژان بودریار، نیز دریافت. «این وضعیت، تفاوت بسیار زیادی با زندگی امروز ما دارد که به‌گونه‌ی کامل با داده‌پردازی‌های ماشینی و سلطه‌ی بلامنازع رمزها و کدهای سایبرنتیکی احاطه شده و بر تمامی شئون هستی ما حکم می‌رانند. نظام فکری مارکس، قبل از همه ‌چیز، به حوزه‌ی گردش مالی و تولید کالا تمرکز داشت، در حالی که نظام سرمایه‌ی امروزی، نه‌تنها بر تمامی شئون زندگی ما سلطه دارد، که توانسته است مفاهیم و گزاره‌های غریبی با دوران گذشته، مانند فرهنگ جنسیتی، رمزها، زبان‌ها، و گفتمان‌ها را بیافریند» (بودریار، ۱۹۷۳). جهان امروز با تمام درهم‌تنیدگی با مظاهر مدرن سرمایه‌داری، هنوز هم می‌تواند در قالب تفکر فلسفی مارکس تفسیر شود، هرچند خودش به‌دنبال تغییر آن بود تا تفسیرش.

سومین محور عزیمت مارکس، پی‌ریزی نظم نوین اقتصاد سیاسی بود. مارکس با نقد اقتصاد سیاسی کلاسیک، کشف ارزش اضافی، تحلیل شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، و ارائه‌ی روش دیالکتیکی، شالوده‌های اقتصاد سیاسی نوین (به معنای علمی و انتقادی آن) را پی‌ریزی کرد. در دوران پیشامارکس، اقتصاددانان کلاسیک باور داشتند که ارزش یک کالا به مقدار کاری بستگی دارد که برای تولید آن کالا صرف شده است. به عبارتی روشن‌تر، در اقتصاد کلاسیک، باور بر این بود که کار، سرچشمه‌ی ارزش است. مارکس اما ضمن نقد این نظریه، خاطرنشان ساخت که ارزش کالا نه صرفا از «کار» به معنای فیزیکی بلکه از کار اجتماعی مجرد سرچشمه می‌گیرد. او بیان داشت که کارگر در فرآیند تولید، ارزشی بیش از مزد دریافتی خود خلق می‌کند؛ مثلا، ارزش چهار ساعت کار یک کارگر در یک کارخانه، به اندازه‌ی دستمزدی که دریافت می‌کند، ارزش تولید می‌کند؛ اما این کارگر مجبور است هشت ساعت کار کند و دو برابر مزد دریافتی، ارزش تولید کند. ولی این ارزش اضافی به جیب سرمایه‌دار واریز می‌شود. مارکس این مازاد که به‌طور بلاعوض به سرمایه‌دار منتقل می‌شود را «ارزش اضافی» یا (Surplus Value) نام نهاد. وی برای اولین‌بار در ساختار سرمایه‌داری به این کشف رسید که منشأ سود سرمایه‌دار، نه از «صرفه‌جویی»، «سرمایه‌گذاری»، یا «معامله‌ی برابر» بلکه از استثمار نیروی کار به‌دست می‌آید.

نظم اقتصاد کلاسیک، معمولا رابطه‌ی کارگر و سرمایه‌دار را رابطه‌ای «منصفانه» تلقی می‌نمود؛ بدین‌سان که کارگر با کار کردن و صرف نیروی بدنی‌اش مزد می‌گیرد و سرمایه‌دار با مدیریت سیستم تولید، سود می‌برد. مارکس اما بیان داشت که سرمایه‌دار از مالکیت ابزار تولید، چیزی به کارگر نمی‌بخشد و چون سرمایه‌دار مالکیت تام این روند را در دست دارد و از راه تصاحب ارزش اضافی در روند تولید، بر کارگر سلطه یافته و نوعی استثمار را بر آنان تحمیل می‌کند. به این ترتیب، مارکس سود سرمایه‌داری را با استثمار پیوند داد و این یک چرخش اساسی در فهم اقتصاد سیاسی بود.

سازوکار اقتصاد کلاسیک به‌گونه‌ای عیار شده بود که نظام بازار را همیشه متعادل و خودتنظیم می‌پنداشت که تئوری «دست نامرئی» آدام اسمیت، شهرت و تأثیر زیادی در ساختار اقتصاد کلاسیک داشت. مارکس اما تعادل دائمی نظم بازار سرمایه‌داری را به چالش کشید. وی ثابت ساخت که با روند تولید روزافزونی که نظم تولیدی اقتصاد بازار دارد، این سیستم به‌گونه‌ای دائم آبستن بحران است، زیرا به باور او، تضاد میان نیروی تولید (رشد بی‌وقفه‌ی تولید) و قدرت خرید توده‌ها (محدود بودن دستمزد کارگران) موجب مازاد تولید و رکود می‌شود. ضمن آن‌که رقابت میان سرمایه‌داران باعث کاهش نرخ سود و بحران سرمایه‌گذاری می‌گردد و این بحران، هیچ‌وقت شکل موقتی یا تصادفی ندارد بلکه از ویژگی‌های اصلی ساختار سرمایه‌داری به‌ شمار می‌رود (سرمایه، ۱۸۶۷). یکی از مهم‌ترین بینش‌های مارکس این است که کار می‌تواند منبع بزرگ‌ترین لذت‌های ما باشد. برای احساس کامیابی در کار، لازم است فرد شاغل خود را در آنچه خلق می‌کند، ببیند. در شرایط ایده‌آل، کار برای نمایش هرچه بهتر استعدادهای درونی به‌کار می‌آید، ولی در دنیای امروز، این پدیده می‌تواند سبب مرگ انگیزه‌های یک کارگر شده و منجر به ازخودبیگانگی وی گردد. ازخودبیگانگی در دیدگاه مارکس، یعنی احساس جدایی بین آنچه یک کارگر تمام روز انجام می‌دهد و آنچه حس می‌کند یا به‌دست می‌آورد. مارکس قبول می‌کند که افراد بیگانه‌شده با جایگاه خاص و آگاهی خود مشکل دارند و نمی‌دانند چگونه زندگی رضایت‌بخشی را دنبال کنند؛ اما این مشکل اصلی نیست. مشکل اصلی این است که افراد بیگانه‌شده، فاقد قدرت عملی برای انجام دادن کنش معنادار، خواه به‌صورت فردی و خواه به‌صورت جمعی، هستند و دلیل این مسأله، وجود موانع واقعی فراذهنی بر سر راه ایشان است (مارکس، ۱۳۷۸، صص ۷۸-۷۹).

اگر بخواهیم از فرآیند ازخودبیگانگی کارگر جلوگیری کنیم، باید شرایطی پدید آید تا واقعا بتوانید چنانچه در خلقت سهیم هستید، در میزان عادلانه‌ی سود این خلقت نیز سهیم باشید. از دید مارکس، کار مدرن، امنیت شغلی نمی‌آورد. سرمایه‌داری، آدم‌ها را رسما قابل مصرف و خرج شدن می‌کند؛ یعنی آدم‌ها در فرآیند تولید و سرمایه، خود تبدیل به کالای مصرفی می‌شوند. در نظم سرمایه‌داری، کارگر از نهایت عمل و نتیجه‌ی تلاشش چیزی نمی‌داند و فقط به‌عنوان ابزار ناطق، به قول ارسطو، مورد استفاده قرار می‌گیرد. ممکن است این بخش، محصول تخصصی شدن کار و تولید باشد که کارگر، نه خالق کار و محصول، که خود بخشی از محصول و تولید به ‌شمار می‌رود. در نظام سرمایه‌داری، کارگر تنها به‌عنوان یک مهره در ماشین تولید به‌کار می‌رود که بی‌رحمانه می‌تواند تبدیل یا اخراج شود. در این نظام، سرمایه‌داران تا بتوانند از دستمزد کارگران به‌گونه‌ی علنی یا مخفی می‌دزدند تا سود بیشتری نصیب خود کنند. مارکس این عمل سرمایه‌دار را انباشت ابتدایی یا ذخیره‌ی بدوی سرمایه می‌نامید. هرچند سرمایه‌داران رشد سرمایه‌ی‌شان را در این فرآیند، محصول و برآیند نبوغ فناوری می‌دانستند، اما مارکس این نوع سودآوری را نه محصول نبوغ فناوری که محصول کار اضافی کارگر می‌داند که توسط سرمایه‌دار، به‌نام نبوغ فناوری، از دست کارگر قاپیده شده است. از نظر مارکس، در این نظم، سود و استفاده، جایگزین زیرکانه‌ای برای سوءاستفاده است.

مارکس برخلاف سران سرمایه‌داری، هیچ‌وقت ایمان به ثبات نظم سرمایه‌داری نداشت. وی معتقد بود که سرمایه‌داری نه‌تنها باثبات نیست، که بسیار بی‌ثبات و شکننده است. مارکس می‌گفت که شاخصه‌ی اصلی نظام‌های سرمایه‌داری، بحران‌های پیاپی است؛ اما سرمایه‌داران بحران‌ها را نادر و بسیار گذرا جلوه می‌دهند. به‌باور مارکس اما بحران، جزء جدایی‌ناپذیر سرمایه‌داری است و علت آن این است که ما بیشتر از نیاز مصرف تولید می‌کنیم. این‌جا فرقی میان بحران‌های پیش و پس از سرمایه‌داری وجود دارد. به نظر او، بحران‌های سرمایه‌داری، بحران وفور نعمت است؛ برخلاف دوران گذشته که بحران‌ها ناشی از قحطی نعمت بود. مارکس در بخش بحران وفور نعمت و سرشار شدن سود شرکت‌های سرمایه‌داری، باورمند بود که باید ثروت شرکت‌های عظیم که اضافه‌تولید دارند، بین همه توزیع شود تا همگان به شکل عادلانه از این سود بهره‌مند شوند. این همان چیزی است که بعدها مارکسیست‌های سیاسی با برداشت وارونه از اندیشه‌های مارکس، برخی از جوامع بشری را درگیر شدیدترین نوع انقیاد سیستم اقتصادی دولت‌محور ساخت.

مارکس در فرآیند تبیین نظم اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری، از رنج‌های سرمایه‌داران نیز سخن گفت. او هیچ‌گاه باورمند نبود که سرمایه‌داران موجودات پست و بی‌ارزش ‌اند. او می‌گفت این نظم، حتا خود سرمایه‌داران را نیز از درون تهی ساخته است. مارکس می‌گفت در نظم سرمایه‌داری، حتا ازدواج سرمایه‌داران هم ادامه‌ی کسب‌وکارشان است و خانواده‌های بورژواها، ضمن آن‌که اکثرا از عواطف طبیعی لذت نمی‌برند، پر از تنش و درگیری‌های ناخواسته از پیوندهای تحمیلی‌شان است، زیرا در این نظام، آدم‌ها به دلایل مالی و نه عاطفی و عاشقانه با هم ازدواج می‌کنند. مارکس معتقد بود نظام سرمایه‌داری، همه را مجبور می‌کند منافع مادی را در مرکز زندگی قرار دهند. این چیزی است که می‌تواند آنان را با روابط عمیق و صادقانه بیگانه سازد. او این میل روانی را «شهوت کالاپرستی» می‌نامید، زیرا باعث می‌شود که به چیزهایی بها بدهیم که در ذات‌شان بی‌ارزش ‌اند. مارکس می‌خواست آدم‌ها از قرار دادن امور مالی در مرکز توجه روزمره‌ی‌شان پرهیز کنند تا بتوانند در روابط، انتخاب‌های عاقلانه و سالمی داشته باشند. مارکس در رابطه با کار زنان در محیط بیرون از خانه که اصرار فمینیستان بود، می‌گفت این ایده، فقط بردگی انسانی را بدتر می‌کند. مسأله این نیست که زنان هم بدبختی همکاران مردشان را تجربه کنند بلکه موضوع این است که زنان و مردان باید به‌گونه‌ای عادلانه از مناسبات تولید سود برده و علاوه بر کار، از زندگی‌شان نیز لذت لازم را ببرند. یک بعد مهم نظریه‌ی مارکس این است که نظام اقتصادی به شکل بسیار ظریف و خزنده به عقاید و نظرات ما شکل داده و برای جامعه، تولید ایدئولوژی می‌کند. به‌طور خلاصه، بدترین جنبه‌ی سرمایه‌داری این نیست که آدم‌های فاسدی که از دستمزد کارگران می‌دزدند، زمام امور را در دست دارند. ممکن است این وضعیت در تمامی نظام‌ها به‌گونه‌های مختلف وجود داشته باشد؛ بلکه مشکل سرمایه‌داری، تولید اضطراب، رقابت ناسالم، هم‌رنگ جماعت شدن، و بی‌ارادگی و بی‌عملی سیاسی است. مارکس در گزارشی از سرمایه‌داری، فقط به برجسته‌سازی نواقص سرمایه‌داری بسنده نکرد بلکه گوشه‌هایی از آرمان‌شهر را که از متن پیچیدگی‌های اندیشه‌ی فلسفی‌اش برمی‌خاست نیز رونمایی کرد. مارکس برای بازتعریف آرمان‌شهر اقتصادی خود در مانیفست کمونیسم جهانی، مالکیت عمومی و ثروت موروثی را وصف کرد که با مالیات سنگین برای درآمدهای بالا، نظام بانکی، صنایع، ارتباطات و حمل‌ونقل متمرکز، و آموزش‌وپرورش رایگان و عمومی، به مردم فرصت داده می‌شد از نظم عادلانه‌ی تولید و توزیع اجتماعی بهره‌مند شده و استعدادهای‌شان را شکوفا سازند.

دستگاه نظری مارکس

امروزه، بسیاری از نویسندگانی که در حوزه‌های فلسفی پژوهش انجام می‌دهند، وقتی به مارکس می‌رسند، او را یک ماده‌گرای محض می‌شناسند، در حالی که دیالکتیک مارکس که کنش متقابل، بخشی جدایی‌ناپذیر این دستگاه به‌شمار می‌رود، فراتر از هر سند معتبری است که ماده‌گرایی وی را نفی می‌کند. در هیچ‌یک از نوشته‌ها و آثار وی، رد پای مادی‌گری را نمی‌توان دید. «در نظر مارکس، احساس یا ادراک، فعل‌وانفعال متقابل بین ذهن و عین است. عین مطلق، جدا از فعالیت ادراک‌کننده، ماده‌ی خامی بیش نیست که در فراگرد معلوم شدن، تغییر شکل می‌دهد. معرفت به معنای قدیم که عبارت است از تفکر منفعلانه، یک انتزاع غیرواقعی است. فراگردی که رخ می‌دهد، عبارت است از دخالت در اشیاء؛ یعنی معرفت، فراگردی نیست که در عین ثابت باشد و عمل انطباق تماما از طرف عارف صورت گیرد بلکه برعکس، ذهن و عین، عارف و معروف، هردو در یک فراگرد مداوم انطباق متقابل دارند. مارکس این فراگرد را دیالکتیک می‌نامید؛ زیرا هرگز ختم نمی‌شود» (راسل، ص ۵۱۲). مارکس را نه می‌توان ماتریالیست شمرد و نه می‌توان وی را در دایره‌ی تنگ علیت‌ها اسیر ساخت. او یک دیالکتیسین برجسته‌ی تاریخ جامعه‌شناسی و فلسفه بود که در کنار پارادایم علیت، به تأثیرگذاری و تأثیرپذیری غیرقابل‌انکار دیالکتیکی میان عین و ذهن ایمان داشت و این ایمان را به شیوه‌های علمی‌اش ثابت نیز کرد.

دیالکتیکی که مارکس از آن نمایندگی می‌کند، دارای اصول خاص خود است که با فهم این اصول، پی خواهیم برد که برچسب مادی‌گرایی و ماتریالیستی محض، تهمت ناروایی است که از جانب نویسندگانی که پیرامون اندیشه‌های او تحقیق داشته‌اند، بر وی تحمیل شده است. در نظام دیالکتیکی مارکس (جدا از تمامی انواع آن)، یکی از اصول، اصل تأثیر متقابل سوژه و ابژه است که با هم‌کنشی عین و ذهن صورت گرفته و راه را برای مرحله‌ی بعدی دیالکتیک باز می‌کند. دیالکتیک مارکس دارای چهار اصل است:
نخست، این‌که جهان یا همان عناصر دیالکتیک، در حرکت و دگرگونی همیشگی است.
دوم، این‌که اجزای جهان یا همان تز و آنتی‌تز، در یک هم‌کنشی متقابل ابدی قرار دارند.
سوم، این‌که کنش متقابل تمامی اجزا و عناصر، نشانگر درجات رشد‌یابنده‌ی کمی به تغییر نهایی و در اصطلاحات کیفی است؛ مثل درجه‌ی حرارت آب که به ‌تدریج از صفر به صد تغییر کرده و سرانجام به بخار تبدیل می‌گردد؛ این یعنی به فرجام تازه و نو رسیدن.
چهارم، این‌که کنش متقابل عناصر تز و آنتی‌تز، بنا بر قانون نفی در نفی و تناقض گوهری اجزا، از خلال نفی نفی، یعنی تز و آنتی‌تز، انجام می‌پذیرد. نتیجه‌ی نفی نفی، نفی تز و هم‌زمان نفی خود آنتی‌تز است که این‌جا تحول، به معنای ویرانی حالت پیشین و پیدایش حالت تازه است (تنهایی، ص ۱۹۳). اگر روی همین اصول دقت کنید، خواهید فهمید که اساسا برچسب ماده‌گرایی برای مارکس، چیزی جز کج‌فهمی از دیالکتیک وی نیست. در ماده‌گرایی، همیشه اولویت‌ها با ماده است. ماده‌گرایان باور دارند که اساس جهان را ماده شکل می‌دهد و حتا آگاهی و ذهن، خود محصول کارکرد مغز مادی و شرایط طبیعی است. آنان باور دارند که اندیشه و روح، مستقل از ماده نیستند و نتیجه‌ی تکامل ماده‌اند. ضمن این‌که مادی‌گرایان، بودن را مقدم بر فکر کردن می‌دانند. آنان باور دارند که هیچ حرکتی بدون ماده ممکن نیست. به هر صورت، مادی‌گرایان جایی برای کنش‌گری ذهن باقی نگذاشته‌اند، در حالی که ایده‌ی مارکس، مبتنی بر کنش متقابل است؛ یعنی ذهن و عین یا سوژه و ابژه، هردو باید باشند تا شکل سوم از وضعیت خلق شود. اگر هرکدام از این دو پدیده را از دستگاه نظری مارکس حذف کنیم، خواهیم دید که تمام شالوده‌ی نظری وی که براساس دیالکتیک بنا شده است، بی‌معنا و پوچ خواهد شد. مارکس به هیچ‌کدام از این دو مقوله‌ی عین و ذهن، برتری و اولویت نداده است.

به‌گونه‌ی مثال، شخصی را در نظر بگیرید که هزاران سال پیش، پیش از اختراعات صنعتی و داشتن ابزاری برای شکار، می‌خواهد حیوانی را شکار کند؛ اما به‌دلیل نداشتن ابزار و تند دویدن حیوان، امکان شکار برای این فرد میسر نیست. حین تعقیب‌وگریز، چشمش به سنگی تیز می‌افتد که ممکن است بتواند با آن شکم حیوان را دریده و وی را شکار کند. حالا سؤال این است که کدام‌یک از فکر شکارچی و موجودیت سنگ تیز در اولویت قرار دارد؟ ماده‌گرایان اصالت را به سنگ تیز می‌دهند، زیرا ماده در نگاه آنان، مقدم بر اندیشیدن است و اندیشه، محصول تکامل مادی است. ایده‌گرایان قطعا اصالت را به فکر شکارچی می‌دهند، زیرا جهان را محصول اندیشه می‌دانند. اما در نگاه دیالکتیکی، همه ‌چیز فرق دارد. در این مثال، نه فکر شکارچی بر سنگ تیز برتری و تقدم دارد و نه سنگ تیز بر فکر شکارچی. این‌جا هیچ‌کدام اول نیستند، چنانچه هیچ‌کدام دومی هم نیستند بلکه از کنش متقابل دو عنصر، کارکرد جدیدی برای چیزی که هیچ ارزش مصرفی نداشت، پیدا شده است. اگر ذهن شکارچی نبود، سنگ دارای ارزش ابزاری نمی‌شد و اگر سنگ نبود، ذهن شکارچی به وضعیت پیشرفته‌ی تعامل با طبیعت نمی‌رسید. سنگ تیز از زمانی دارای ارزش ابزاری شد که وارد دایره‌ی آگاهی یک فرد شد و آگاهی یک فرد، زمانی ارزشمند شد که با ابزار بودن سنگ تیز، تعیین نسبت کرده و آن را به نسبت نیازش درک نمود.

پس معلوم است که در نظم دیالکتیکی که مارکس به آن هیأت نوین داد، هیچ‌کدام از ذهن و ماده، نه نادیده گرفته می‌شود و نه برتری داده می‌شود. میراث‌های مارکس برای بشریت و به‌ویژه، به قول خودش، طبقه‌ی کارگر، نامیرا و ابدی است. هیچ دانشمند و شخصیت تاریخ بشری، به پیمانه‌ای که مارکس برای حقوق طبقه‌ی کارگر فریاد زد، تلاش انجام نداده است. پنج دوره‌ی تاریخی در عرصه‌ی تولید و سرمایه، در کنار وارد ساختن مسأله‌ی دیالکتیک در روند زندگی مادی، یکی از ماندگارترین میراث‌های علمی مارکس به‌شمار می‌رود. طبق تأکیدهای انگلس، همکار دائمی مارکس، و سایر مارکس‌شناسان بزرگ چون روبنشتاین، آیزیا برلین، راسل، و سیمیل، اندیشه‌های مارکس نه ریشه در ماتریالیسم دارد و نه در ایده‌آلیسم؛ وی نماینده‌ی پرشکوه دیالکتیک به ‌شمار می‌رود. هرچند مارکس به‌گونه‌ای غیرقابل‌انکار از آن فلسفه تأثیر پذیرفته است، اما هیچ‌گاه در دام آن گرفتار نیامد. برتراند راسل، یکی دیگر از مارکس‌شناسان، نیز تأکید می‌کند که: «به نظر مارکس، احساس یا ادراک، فعل‌وانفعال متقابل بین ذهن و عین است. عین مطلق و جدا از فعالیت ادراک‌کننده، ماده‌ی خامی بیش نیست که در فراگرد معلوم شدن، تغییر شکل می‌دهد. معرفت، فراگردی نیست که عین ثابت باشد و عمل انطباق نیز یکسره از جانب عارف صورت گیرد بلکه به عکس، ذهن و عین، عارف و معروف، هردو در یک فراگرد مداوم انطباق متقابل دارند. مارکس این فراگرد را دیالکتیکی می‌دانست، زیرا هرگز پایان نمی‌یابد» (تاریخ فلسفه‌ی غرب، ص ۵۱۲).

راسل تأکید دارد که منظور مارکس از ماده‌گرایی، رابطه‌ای است که میان انسان و تاریخ برقرار است. مفهوم دیالکتیک، یعنی حرکت مداوم سه‌عنصری تاریخ که مارکس آن را از هگل وام گرفت، با معنای تازه‌ای از ماتریالیسم، یعنی رابطه‌ی هم‌فراخوان عین و ذهن، موضوع ماده‌گرایی او را می‌سازد (تنهایی، همان). روبنشتاین، مارکس‌شناس معروف، در کتاب «مارکس و ویتگنشتاین» در مورد ماده‌گرایی یا ماتریالیستی بودن مارکس چنین می‌گوید: «مارکس بر این عقیده نیست که تنها ماده واقعیت دارد. از همه مهم‌تر، شناخت‌شناسی او هرگز از نوع ماتریالیستی کلاسیک سنتی نیست. ماتریالیسم انگلیسی و فرانسوی روشنگری، مغز را مانند ورقی مومی تصویر می‌کردند که جهان نقش خود را بر آن می‌اندازد؛ ولی مارکس، سوژه را گیرنده‌ی منفعل نقش‌ها، آینه‌ی صرف ابژه، تصور نمی‌کند» (روبنشتاین، ص ۲۶۷).

از ماتریالیسم تاریخی تا ماتریالیسم دیالکتیک در اندیشه‌ی مارکس

روش مارکس در توصیف تاریخ، اکثرا ماتریالیسم دیالکتیک معرفی می‌شود، در حالی که مارکس هرگز از این اصطلاح استفاده نکرده و این از برداشت‌های انگلس و پلخانف بود که توسط لنین بسیار تبلیغ و گسترش یافت. عنوانی که مارکس برای بررسی تاریخ به کار برد، ماتریالیسم تاریخی است؛ رویکردی که به تحولات تاریخ از منظری ماتریالیستی می‌پردازد و مناسبات مادی را سازنده‌ی تاریخ می‌داند. مادی‌گرایی شاید در بدو امر، تصور خامی به نظر آید که صرفا متوجه ماده است؛ اما منظور مارکس از ماتریالیسم، چیزی در برابر انتزاعات فلسفی است (باسکار، ۱۳۹۲، ص ۷۹۸). شخص مارکس، توصیف خود از ماتریالیسم تاریخی را به این شکل بیان می‌دارد: «ما باید با بیان نخستین پیش‌گزاره‌ی کل هستی انسانی و بنابراین کل تاریخ آغاز کنیم؛ یعنی این پیش‌گزاره که انسان‌ها به نحوی گذران زندگی کنند که قادر باشند تاریخ را بسازند. اما زندگی، بیش از همه ‌چیز، مستلزم نوشیدن، خوردن، مسکن داشتن، پوشیدن، و بسیاری چیزهای دیگر است. از این رو، نخستین کنش تاریخی، تولید خود زندگی مادی است» (مارکس، ۱۳۸۷، ص ۸۶). ماتریالیسم تاریخی را حتا اگر با برداشت از اندیشه‌ی مارکس، زیربنای هستی بشری بدانیم، باز هم این زیربنا، هیچ‌گاه تعیین‌کننده‌ی اصلی ساختار روبنا نیست. ممکن است زیربنا در قوام و پایداری روبناها مؤثر باشد، اما نمی‌تواند تعیین‌کننده‌ی اصل ساختار آن‌ها باشد بلکه در کنار هم و با تأثیرپذیری و تأثیرگذاری متقابل، یک کلیت منسجم را سازمان‌دهی می‌کند. به‌گونه‌ی مثال، یک ساختمان بیست‌طبقه را در نظر بگیرید. تهداب یا فونداسیون این ساختمان، بسیار مهم و بی‌نهایت دارای اهمیت است؛ اما آیا این تهداب تعیین می‌کند که رویش مسجد یا میخانه، رستورانت یا قمارخانه بنا گردد؟ درست است که قوام و استحکام تمامی روبناها را با خود دارد، اما تعیین ساختار در اختیار زیربنا نیست. در اندیشه‌ی مارکس، اقتصاد و زندگی مادی بسیار مهم است؛ اما لزوما برای هیچ‌یک از مقولات اجتماعی دیگر، مانند فرهنگ، سیاست، و تاریخ، نقش تعیین‌کننده ندارد که اقتصاد را مادر در نظر بگیریم و بقیه مقولات را زائیده‌ی آن بلکه اقتصاد و حیات مادی، با داشتن اهمیت زیاد، در تعامل با سایر مقولات، در هم‌کنشی متقابل دائمی، سیر حیات بشری را متأثر می‌سازد.

ماتریالیسم و دیالکتیک، قابل جمع نیستند و ترویج دیالکتیک در مارکسیسم، توسط فیلسوفان شوروی برای مشروع کردن تحولات در حکومت شوروی رخ داده است (ایرولون، ۱۳۹۲، ص ۸۰۰). بدیهی است که ماتریالیسم، بیشتر ریشه در قوانین علیت دارد؛ اما دیالکتیک، با بررسی ساختار اصول و عناصر درونی‌اش، اصولا با نظم علیتی بیگانه و در تضاد است، زیرا دیالکتیک، بر ساختار هم‌کنشی عناصر موجود استوار است. در ماتریالیسم تاریخی، مارکس کار، تولید، و روابط مالکیت‌ها را تعیین‌کننده‌ی اصلی تاریخ می‌داند. روی این ایده‌ی مارکس، تاریخ از دیدگاه وی، تک‌خطی و تک‌علتی نمی‌تواند باشد.

مناسبات اقتصادی جهان امروز را به روشنی می‌توان با آموزه‌های دیالکتیکی مارکس تفسیر کرد؛ از چندقطبی بودن جهان گرفته تا تقسیمات جهانی و شمال-‌جنوب آن. در معادلات منطقه‌ای نیز، استفاده از نگاه مارکس می‌تواند راهگشای دشواری‌ها باشد. روابط اجتماعی، سیر جریان سیاست و اقتصاد، و معادلات قدرت در کشورهای فقیر، مانند افغانستان، به روشنی روز در متن آموزه‌های مارکس، قابل بررسی و آسیب‌شناسی است. اکثریت منازعات منطقه‌ای آسیا، هرچند در ظاهر نمای ایدئولوژیک به خود گرفته، اما در واقعیت امر، ریشه در نابرابری‌هایی دارد که از روابط تولید و توزیع اقتصادی سرچشمه می‌گیرد.


منابع:

۱. تنهایی، ح. ا.، بازشناسی تحلیلی نظریه‌های مدرن جامعه‌شناسی در مدرنیته‌ی میانی، ۱۳۹۵، تهران، نشر علم.
۲. ایرو، لون، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، ۱۳۹۲، تهران، نشر نی.
۳. بودریار، ژان، The Mirror of Production، ۱۹۷۳، پاریس.
۴. باسکار، روی و همکاران، فرهنگ علوم اجتماعی، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، ۱۳۹۲، تهران، نشر نی.
۵. مارکس، کارل، گزیده‌ی نوشته‌های کارل مارکس در جامعه‌شناسی و فلسفه‌ی اجتماعی، ترجمه‌ی پرویز بابایی، تهران، نشر نگاه، ۱۳۸۷.
۶. روبنشتاین، مارکس و ویتگنشتاین، ۱۳۸۶.
۷. راسل، برتراند، تاریخ فلسفه‌ی غرب، ترجمه‌ی نجف دریابندری، تهران، چاپ افست، ۱۳۵۰.
۸. مارکس، کارل، سرمایه، ترجمه‌ی ایرج اسکندری، تهران، نشر فردوس، ۱۳۷۹.
۹. مارکس، کارل، هستی و آگاهی و چند نوشته‌ی دیگر، ترجمه‌ی افتخاری‌راد و قائدی، تهران، نشر آگاه، ۱۳۷۸.
۱۰. شیخی، سینا و چاوشی، تقی، بررسی مفهوم دیالکتیک در اندیشه‌ی مارکس، بررسی نسبت دیالکتیک مارکس با دیالکتیک هگل، کانت و هگل، ۱۳۹۹.

با دیگران به‌‌ اشتراک بگذارید
بدون دیدگاه