دو سال و هشت ماه و چند روز پیش، وقتی حکومت پیشین در تابستان سال ۱۴۰۰ سقوط کرد، شکیلا وحشت حضور «عزرائیل» را پشت درِ خانهاش احساس کرد. خبر هرجومرج در شهر، آشفتگی و فرار مردم از خیابانها، و رسیدن نیروهای طالبان تا کوتهی سنگی، نزدیک بود شکیلا را «قبض روح» کند. با سراسیمگی تمام، مبایلش را برداشت و به دخترانش به تماس شد؛ کجایند؟ و هرچه زودتر باید به خانه برگردند. شکیلا از طالبان میترسید. همواره هراس هولناکی ناشی از تفکر طالبانی را در وجودش، در سراسر زندگیاش احساس کرده بود. بیشتر از همه چیز، ترس او از برای آیندهی دخترانش بود. زیرا برای او مایه گذاشتن از جان نه دشوار بود و نه چیزی ناآشنا. برای همین بود که پس از فکرهای بسیار به جمع نظامیان کشور پیوست تا در برابر هر گونه ناامنی که آرامش او و دخترانش را تهدید میکرد، مبارزه کند و یک زندگی کاملا مستقلی بسازد.
دیروز؛ تقلا برای استقلال
شکیلا (مستعار) هیچگاه فکر نمیکرد که روزی «اونیفورم باافتخار» را به تن کند و به مانند یک «سرباز جانباز» برای همیشه به فکر خدمت به وطن باشد. ولی آن روز از راه رسید و او در سال ۱۳۹۳ به پولیس ملی حکومت پیشین پیوست. این کار و این تصمیم پرچالش برای او آسان نبود و هزینهبردار بود. از یکسو شوهر سابقش -«مثل یک طالب جاهل»- در برابر استقلال کامل او مانع میشد و از سوی دیگر، بستگان او به ملامت او میپرداختند. روزی که آن تصمیم را گرفت، زندگی آیندهاش را با یک برش کامل از گذشتهی بدبختش جدا کرد. شوهر سابقش که بیش از بیست سال از او بزرگتر بود، قسم خورده بود که آیندهی او و دخترانش را به کامشان زهر بگرداند. به همین خاطر یکدهه طول کشید تا شکیلا توانست طلاقش را از شوهر سابقش بگیرد.
شکیلا فقط پانزده سال داشت که به عقد شوهر سابقش درآمد. او نه به ازدواج رضایت نشان داده بود و نه از «ملا طایفه» خوشش میآمد. اما سرنوشت همان شد که در انتظارش بود. و همین سرنوشت بود که او و آیندهاش را کاملا دگرگون کرد. بعد از آنکه دو دخترش به سن ده و هشتسالگی رسیدند، شکیلا مسألهی طلاقش را با شوهر سابقش در میان نهاد. اما با خشونت تمام سرکوب شد. وقتی حرف از طلاق میشد، شوهرش دست به خشونت میبرد و تا میتوانست او را مورد لتوکوب قرار میداد. و پیش خانواده و بستگانشان از او به بدنامی یاد میکرد. شکیلا اما شب و روز تمام توانش را در مبارزه علیه «افکار طالبانی» شوهر سابقش معطوف میکرد. وقتی به طرف دخترانش میدید، «انرژی» و روحیه میگرفت. قویتر و قویتر خودش را احساس میکرد.
شکیلا از زنان فعال در عرصهی حقوق زنان آموخت. و در کنار سرباز پولیس در وزارت داخله، در میدان فعالیتهای مدنی هم پا گذاشت و شروع کرد به جانبازی و سربازی. همه روزه تلاش میکرد تا چگونگی کسب استقلال را از شوهر سابقش بگیرد و آنچه را که تجربه کرده بود مانع شود تا مبادا روزی دخترانش طعم زهری آن را بچشند. دو سال پیش از سقوط حکومت پیشین شکیلا موفق شد بهطور کامل از شوهر سابقش جدا شود. استقلال مالی و جانیاش را بدست آورد- «روزی بود فوقالعاده زیبا.» او موفق شد از چنگال افکار متحجر شوهر خودش را رهایی بخشد، اما هیچگاه فکر نمیکرد که بهزودی «وطن عزیزش» گرفتار همان افکاری شود که تمام عمرش علیه آن مبارزه میکرد. شکیلا از سالهای زندگی با شوهر سابقش به تلخی یاد میکند.
«شوهرم بیرحمترین مرد دنیا بود. ظاهرا ملا و عالم دین بود ولی در باطن یک شیطان کامل بود. نفسهایش پر از بدگمانی بود. میگفت طلاقت نمیدهم چون تو میروی زنا میکنی. همین قسم خوب است تا در اسارت من باشی تا دامنت به گناه کبیره آلوده نشود. در قم ایران آخوندی خوانده بود و اصلا به منطق نمیفهمید. گپ میزدی میگفت گپ نزن. فقط گوش کن و هر چیزی که من میگویم باید عمل کنی. همیشه میگفت شما زنها خوش دارید کاملا آزاد باشید تا هر غلطی که دل شیطانی تان خواست را انجام بدهید. شما زنها بسیار ضعیفالنفس هستید و خیلی زود گرفتار شهوت و زنا میشوید. اما خودش یک شیطان درجه یک بود. خودش یک نامرد بود.»
امروز؛ تلاش برای آینده
شکیلا در حال حاضر در ایران بهسر میبرد. او در کنار درد لقمهنانی، بار سنگین نجات جان دخترانش را نیز بهدوش میکشد. شکیلا از ترس جانشان در ایران نیز ابراز نگرانی میکند. زیرا به نظر او حکومت ایران هم شکل دیگری از حکومت طالبانی است. هر لحظه ممکن است مکان بودوباش او و دخترانش افشا شود و پولیس ایران آنان را رد مرز کرده و به طالبان تسلیم کند. شکیلا باافتخار میگوید که سالها توانست در پولیس ملی حکومت پیشین خدمت کند و هرگز پشیمان نیست. او مثل هزاران نظامی پیشین در حال حاضر مجبور است بهصورت مخفی زندگی کند. رنجهای ناشی از آوارگی و بیکاری او را سخت رنج میدهد. با این هم تلاش میکند تا روحیهی سربازیاش را حفظ کند و آیندهی دخترانش را متفاوت از خودش رقم بزند. او با تأکید میگوید: «وطن ما دوباره آزاد خواهد شد و دوباره بخیر به کشور برمیگردیم.»