در بخش دوم این گفتار رمانهای «طلسمات»، «سِفر خروج» و «هزار خانه خواب و اختناق» از منظر رابطهی دولت-شهروندی بررسی گردید و گفته شد که در رمان «طلسمات»، رابطهی دولت و شهروند یک رابطهی تعریفناشده و خودسرانه است، و حتا پایینرتبهترین مقام در سلسلهمراتب دولت یعنی عسکر آزاد است این نقش خودسری دولت را بازی کند. عسکر بدون هیچ قرارداد مشروعیت بخشی از شهروند انتظار دارد که همچون برده مطیع بیچونوچرای او بهعنوان نمایندهی دولت باشد وگرنه سزاوار هرگونه کیفر دلبخواهی و پیشبینیناشدهای خواهد بود. این رابطهی خودسرانه که ذاتا ناپایدار است با پدیداری چشمانداز متفاوت فرومیپاشد و شهروند با کنارگذاشتن استراتژی سربهزیری و تسلیم، راه سرپیچی و ستیز را در پیش میگیرد.
در «سفر خروج» ما با شهروندی روبهرو هستیم که بهدلیل تجربهی مطالعه و مبارزه و رسیدن به دیدگاه انتقادی، حاضر به پذیریش زندگی تسلیمپذیرانه در برابر دولت نیست. موسا بهعنوان سمبل اینگونه شهروند، ترجیح میدهد گستاخانه در مقابل سلطهی بیچونوچرای دولت مشکل خلق کند و اگر زورش نرسد به ترک چنان قلمرو اقدام کند. او حتا در جایی که دستوبالش کاملا بسته است، روحیهی تسلیمناپذیری و جدالگرانهاش را از دست نمیدهد. او متأثیر از مفکورهی جهانوطنی، مرزهای سیاسی را میشکند و حتا در جایی که آواره هست، در کنار مبارزان آزادیخواه، در کنار بازندگان -آنچنان که بوردیوی جامعهشناس مطرح کرده- در برابر استبداد دولتی میایستد و بهایش را هم میپردازد.
در رمان «هزار خانه خواب و اختناق» رابطهی دولت با شهروند بر بدگمانی استوار است. بدگمانیای که قابلیت آن را دارد که به آسانی، ماهیت کینهتوزانه به خود بگیرد. فرهاد بهعنوان یک شهروند در معرض چنین بدگمانی آسیبزنندهای از سوی دولت قرار گرفته است. این بدگمانی زیر تأثیر کینهی مأمور دولت نسبت به شهروند به قدری سوزان میشود که لتوکوب و دشنامهای معمولی نمیتواند آب سردی روی آن باشد. این است که مأمور دولت برای دستیابی به احساس آسودگی، با الگوگیری از آموزههای تجربهی زیسته، متوسل به دشنامهایی میشود که بالاترین میزان تخریب روابط بین فردی و لکهدارشدن حیثیت اجتماعی فرد دشنامشده را در پی داشته باشد.
در بخش سوم و پایانی این گفتار، به مرور رابطهی شهروند و دولت در رمانهای «کاغذپرانباز» از خالد حسینی و «گمنامی» از تقی بختیاری میپردازم.
«كاغذپرانباز»
اگر انسانیت شهروند را در عزت نفس و آزادی او خلاصه کنیم، در «کاغذپرانباز» ما با نوعی رابطهای روبهرو میشویم که در آن برنامهی دولت عزتزدایی از شهروند و هبوط او در حد رعیت است. در حد رعیتی که صلاحیت تعیین کیفیت و مسیر زندگی و مرگ او را دولت دارا میباشد. وقتی گفتوگوی امیر، شخصیت اصلی داستان که در امریکا هست و رحیمخان که از کابل به پاکستان آمده، بهطور اجتنابناپذیری به موضوع طالبان بهعنوان حاکمان کابل میکشد، امیر میپرسد: «به همان افتضاحی است که شنیدهام؟» رحیمخان میگوید: «نه، از آن هم بدتر. خیلی بدتر از آن. اصلا بِهِت اجازه نمیدهد انسان باشی» (حسینی، ۱۳۸۴، ص ۲۲۵).
این رعیت گوسفندی تنها نسبت به تهدیدی که در برابر چشمانش اتفاق میافتد واکنش -آن هم آنی- نشان میدهد و همین که عنصر تهدیدکننده از برابر چشمانش ناپدید شد، دوباره آرام میگیرد و به چریدن، نشخوارکردن و یا خوابیدن مشغول میشود. حافظهی بسیار ضعیف این نوع رعیت، رفتار او را به راحتی قابل پیشبینی و کنترل میکند و چوپان در مدیریت آن برای محافظت و پرواری و یا فرستادن به قربانگاه به درد سر چندانی نمیافتد. آنچنان که میدانیم هیچ گوسفندی هوای جدایی از گلهی گوسفندان را در سر نمیپرورد و در عین حال هیچ گوسفندی در دفاع از گوسفند دیگر اقدام نمیکند. دولتهای خودکامه دوست دارند که شهروندان با در پیش گرفتن رفتاری شبیه گوسفندان، فاقد کمترین درد سر ممکن برای آنها باشند. در چنین وضعیتی اگر شهروندی از این خوی گوسفندی سرپیچی کرد، دولت به آسانی میتواند او را از جمع رعیت گوسفندوار جدا و در صورت لزوم سربهنیستش کند.
افزون بر آنچه گفته شد، در رمان «کاغذپرانباز» ما با نوعی از خباثت تبعیض روبهرو هستیم. نگاهی که شهروند رعیت را از نظر قومی-نژادی به چند طبقه تقسیم میکند و طبقهی پایین را حتا شایستهی پناهگاهی برای زندگی نمیداند. سرگذشت خانوادهی حسن از زبان رحیمخان گویای پیآمد چنین نگاهی است. رحیمخان به امیر قصه میکند که اندکی بعد از رفتن او از کابل به پاکستان، دولت طالبان که خبردار میشود یک خانوادهی هزاره تکوتنها در خانهی بزرگی در وزیراکبرخان زندگی میکند، دوتا از مأموران خود را برای تحقیق به آن خانه میفرستد. مأموران به حسن، سرپرست خانوادهی هزاره دستور میدهند که تا شب باید خانوادهاش را از آنجا بیرون ببرد. حسن اعتراض میکند. طالبان به حسن میگویند که خودشان به آن خانه نقل مکان میکنند. حسن باز هم اعتراض میکند. طالبان حسن را با خودشان میبرند و برایش دستور میدهند زانو بزند و از پشت یک گلوله به سرش خالی میکنند. وقتی فرزانه، همسر حسن جیغزنان به مأموران طالبان حمله میکند، طالبان او را هم با تیر میزنند. بعد هم ادعا میکنند که خواستهاند از خودشان دفاع کنند. رحیمخان پس از شرح این روایت تکاندهنده و اینکه طالبان خانه را گرفتند به بهانهی اینکه متجاوزی را از خانه بیرون کردهاند، میافزاید: «موضوع قتل فرزانه و حسن با سرپوش دفاع از خود مختومه اعلام شد. هیچکس در این مورد لام تا کام حرفی نزد. به نظرم بیشتر بهخاطر ترس از طالبان بود» (همان، ص ۲۴۹).
وقتی از ترس دولت، هیچ شهروندی صدایش را نمیکشد و لام تا کم گپی نمیزند، به نظر میرسد جامعه در وضعیتی گرفتار شده که «ا.نوئل-نیومن» از آن بهنام مارپیچ سکوت یاد میکند. ژودیت لازار به نقل از این پژوهشگر آلمانی مینویسد: «در اینجا موضوع بر سر عقبنشینی آنانی است که در اقلیت قرار دارند و نظر خود را زیر فشار اکثریت رها میکنند. افرادی که حس میکنند نظر شان از نظر اکثریت فاصله میگیرد، از ترس مطرودماندن آن را به زبان نمیآورند. به این ترتیب، سکوت آنان اکثریت را در موضع خود تقویت میکند و این به حذف نظر اقلیت میانجامد و مارپیچ سکوت را تشکیل میدهد» (لازار، ۱۳۸۴، ص ۱۱۶). البته اکثریت در معنای سیاسی آن لزوما اکثریت عددی نیست، بلکه میتواند اکثریت کیفی باشد که قدرت تحمیل دیدگاهش بر بقیه را دارا میباشد. در چنین جامعهای با آنکه شهروندان همانند گوسفندان یک رمه در کنار هم زندگی میکنند، اما به لحاظ ترسی که از نظام حاکم دارند، در انظار عمومی چنین وانمود میکنند که نسبت به سرکوب و مجازات همگنانشان حساسیت معناداری ندارند. آنان ترجیح میدهند از خود سلب مسئولیت کنند و امور عمومی خویش را کاملا به دولت واگذارند تا از منطقهی امن اخراج نشوند. بهخصوص اگر آنچنان که رحیمخان به امیر میگوید عضو سرکوبشده و قربانی از طبقه اجتماعی فرودست باشد؛ [رحیمخان گفت]: « تازه هیچکس بهخاطر خدمتکار هزارهای جانش را به خطر نمیاندازد» (حسینی، ۱۳۸۴، ص ۲۴۹).
در چنین وضعیتی که انسجام شهروندی و اعتماد اجتماعی فروپاشیده، حتا آن شهروندانی که میخواهند ندای وجدان شان را جدی بگیرند، خود را ناگزیر میبینند که این کار را در پوشش اطاعت از دولت و سربهزیری و خاموشی در برابر آن انجام دهند. آنان میکوشند برای رسیدن به این مأمول پارادوکسیکال راههای خلاقانهای را پیدا نمایند. مثل زمان، مدیر پرورشگاهی در کابل که در برابر دریافت پول، مقام طالبان را میگذارد هر ماه یا دو ماه یک بار به پرورشگاه بیاید و دختری را با خودش ببرد (همان، ص ۲۸۸). زمان که تمام پساندازش را خرج یتیمخانه کرده و حالا آهی در بساط ندارد، ترجیح میدهد غرورش را لگدمال کند و پول «نجس» آن «کثیف لعنتی» را بگیرد تا برود بازار و برای بقیه بچههای یتیمخانه مواد غذایی بخرد» (همان، ص ۲۹۰).
استدلال زمان که ممکن است برای بسیاریها قانعکننده نباشد اما برای فرید، رانندهی اجارهای امیر که در آغاز روایت داستان پرورشگاه خونش به جوش میآید و آمادهی حمله به مدیر پرورشگاه میشود، قناعتبخش است. اصولا خود فرید نیز در تنظیم رابطهاش با دولت، باور به پیروی از الگوی سربهزیری دارد و لذا به امیر توصیه میکند: «هر وقت طالبان را دیدی، سرت را بینداز پایین» (همان، ص ۲۷۹)، سخنی که از سوی گدای پیر کابلی نیز تأیید میشود. گدایی که زمانی استاد دانشگاه بوده و از قضا همدورهی مادر امیر. از دید ستمپذیرانهی چنین شهروندانی، آنان برای ماندن در منطقهی امن، چارهای جز خودسپاری به دستورهای دولت ندارند. غالب آنان که موقعیت و حتا خلاقیت مدیر پرورشگاه را ندارند، تماشاگران بیرون از میدان اند و نهایتا میتوانند رفتار همدلانهی کمرنگی با قربانی از خود نشان دهند. رفتاری که تأثیر بر سرنوشت قربانی ندارد اما میتواند تسکیندهندهی قلب خودشان باشد. به صحنهی زیر توجه کنید:
«دو مرد طالبانی با کلاشینکوفهای آویزان از شانه، به مرد چشمبسته کمک کردند تا از وانتِ اول پایین بیاید و دوتای دیگر به زن برقعپوش کمک کردند. زانوهای زن در زیر بدنش تا شدند و [زن] تالاپی خورد زمین. سربازها بلندش کردند و باز دوباره تالاپی خورد زمین. دوباره که سعی کردند بلندش کنند، زن جیغ زد و لگد پراند. تا زمانی که زندهام، هرگز صدای جیغ آن زن را فراموش نخواهم کرد. فریاد حیوان وحشی بود که داشت سعی میکرد پاهای آشولاشش را از لای تلهی خرس برهاند. دو مرد طالبانی دیگر به کمک آمدند و زن را به زور توی یکی از گودالهایی که ارتفاعش تا قفسهی سینه بود چپاندند [فروبردند]. آنطرف، مرد چشمبسته، بیسروصدا گذاشت تا او را توی گودالی که برایش کنده بودند بگذارند. حالا فقط نیمتنهی دو متهم از زمین بیرون بود…
مرد طالبانی قدبلند که عینک آفتابی داشت، به طرف تل سنگی که از وانت سوم خالی کرده بودند، رفت. سنگی برداشت و آن را به مردم نشان داد. قیلوقال خوابید و جایش را به پچپچهای داد که در میان استادیوم پیچید. به دوروبرم نگاه کردم و دیدم همه دارند نچنچ میکنند. مرد طالبانی به نحو مضحکی شبیه یک پرتابکنندهی توپ بیسبال بود که از روی تل، سنگ را به طرف مرد چشمبسته توی گودال پرتاب کرد. سنگ خورد به یک طرف سر مرد. زن دوباره جیغ زد. جمعیت شگفتزده میگفت: “اوخ!” چشمهایم را بستم و صورتم را با هر دو دستم پوشاندم. ضرباهنگ “اوخ!” تماشاچیها با پرتاب هر سنگ هماهنگ بود و این وضع برای مدتی ادامه داشت… زمانی دوباره چشمهایم را باز کردم که آدمهای دوروبر من داشتند میپرسیدند: “مُرد؟ مُرد؟”» (همان، ص ۳۰۳ ـ ۳۰۵).
در چنین وضعیتی که انبوه شهروندان فقط با «نچنچ» و «اوخاوخ» احساس شان را بیان میکنند و هیچ رفتار مشکلسازی از خود بروز نمیدهند، دولت نه تنها رفتار سرکوبگرانهاش را عادی بلكه لذتبخش مییابد. این است که مرد طالب -که آصف نام دارد و امیر رفتار نژادپرستانهی او را از کودکی بهیاد دارد- خطاب به امیر میگوید: «خب انشاءالله از نمایش امروز لذت بردهای؟» و زمانی که امیر میپرسد «چی، چی را میگویید»، پاسخ میدهد که اجرای عدالت در ملاءعام را؛ و بعد میخندد و میافزاید: «ولی اگر نمایش واقعی میخواهی، باید توی مزار با من میبودی. آگست ۱۹۹۸ بود» (ص ۲۱۱ ـ ۲۱۲). آگست ۱۹۸۸ اشاره به قتل وسیع هزارهها در مزار شریف از سوی طالبان دارد. هم سنگسار و هم قتلعام یادشده با رنگولعاب مذهبی توجیه و لذتبخش میشوند. از دید چنین دولت به ظاهر ایدئولوژیک، هر نوع کسب لذتی در زیر رنگولعاب مذهب روا انگاشته میشود؛ «یکی از محافظان دکمهای را زد و موسیقی پشتونی در اتاق پیچید. طبل عربی، ارگ و ترانهی پرسوزوگداز دلربا. به نظرم رسید پس لابد موسیقی تا زمانی که برای طالبان نواخته شود، گناه محسوب نمیشود. آن دو مرد شروع کردند به کفزدن» (همان، ص ۳۱۵). نمونهای دیگر از این التذاذ طالبانی؛ «مرد طالبانی سهراب را به طرف خود خواند و گفت: “بیا، بیا، پسرکم.” سهراب سربهزیر رفت پیشش و لای پاهایش ایستاد. مرد دستش را انداخت دور پسر، گفت: “نمیدانی چهقدر بااستعداد است، این پسر هزارهای من!” دستش را از پشت بچه به پایین کشید، بعد به بالا کشید…» (همان ص ۲۱۵ ـ ۲۱۶). اما این لعاب مذهبی آنقدر غلیظ نیست که انگیزههای عمیقا نژادپرستانه و بهرهکشانه را کاملا بپوشاند.
امیر بهعنوان شهروندی که تجربهی زندگی در جامعهی باز را زیسته و از دادخواهیهای ضدوتبعیض آگاهی پیدا کرده، حالا با وجدانی که زخم دوران کودکیاش را با خود دارد و در رویارویی با مفکورهی تبعیضگرایی که حالا به شکل عریانتری خود را در نظام حاکم نشان میدهد، بالاخره در نقطهی عطفی از مأموریتی که برای خودش تعریف کرده میرسد؛ برگزاری یک دوئل با آصف بهعنوان نمایندهی این سیستم تبعیضگرا و در نهایت چیره شدن موقتی بر آصف به كمک سهراب و گریز بهسوی پاکستان و سرانجام راهی امریکا شدن تا در آنجا با فراهمآوری زمینههای پرورش سهراب و التیام دردهای او، تا حدی از عذاب وجدانش بكاهد.
«گمنامی»
در رمان «گمنامی»، میرجان، شخصیت اصلی داستان همچون امیر در «کاغذپرانباز» شهروند گوسفندی نیست، اما برخلاف امیر نقشهای خاصی ندارد و لذا فقط با سرکشیهای خود، دولت را به درد سر انداخته است. کارگزاران دولت نیز برای تداوم سلطهیشان او را به انزوای زندان بردهاند تا بتوانند با خاطر آسودهتری، روند تصمیمگیری دربارهی سرنوشت نهایی او را طی کنند. این نوع رابطهی ستیزهگرانه از زبان میرجان چنین روایت میشود: «شب است یا روز، نمیدانم. چیزهایی است که حتا جریان زمان را زیر میگیرند. این گپ اخیر رییس زندان بیکموکاست از همان نوع است؛ …وقتی با کسی صحبت میکند، صحبت که نه؛ داوودشنام میدهد، دو دندان لقش تقریبا بیرون میزند. چشمانش بِربِر میپرد و دستهایش را همچون رمهداران وادیهای قندهار بالاوپایین میبرد. هرگز مستقیم بهسوی کسی نمیبیند. ولی انگار همیشه آدم را زیر نظر دارد» (بختیاری، ۱۳۹۱، ص ۹).
میرجان درک میکند که چرا باید همیشه تحت نظر و کنترل دولت باشد. او آگاه است که از دیدگاه دولت، شخصیت و رفتار او در گروه مشکلسازان و مستلزم کنترل طبقهبندی میشود اما این کنترل وقتی برای میرجان بیش از حد آزاردهنده میشود که خاصیت بهرهکشانه و شیءانگاریاش برجسته میگردد؛ «آنروز هیأتی از جایی آمده بود… از آن جمعوجماعتی که در ترکیب شان دایم یک زن زیبا را به همراه دارند. مردها در همراهی با رییس زندان مرا به گپ گرفتند و آن زن که البته خیلی زیاد زیبا نبود، اما بدک هم نبود؛ یکریز عکسبرداری کرد. شمردم؛ در همان چند دقیقهی اول صدوچهلوشش بار نور فلش درون چشمانم تیر زد. گویا اگر کمتر از ده هزار قطعه عکس برداشته بودند، کار هیأت ناقص بود. خیلی آزاردهنده است که با چشم سر ببینی انگار عکس آدم، بااهمیتتر از خودش بوده است» (همان، ص ۹ و۱۰).
از دید شهروندی مثل میرجان این هیأتهای شیک شبهدولت، بیشتر از آنکه به فکر کاهش رنج شهروندانی همچون او باشند، در اندیشهی ساختن اسنادی برای افزودن به لیست دستآوردهای خود و پزدادن از آن طریق میباشند. به همینخاطر است که برای آنان کیفیت عکسهایی که از میرجان میگیرند اهمیت بیشتری نسبت به سرنوشت او دارد. از دید میرجان، این هیأت شبهدولت هیچ پرسش مهمی را مطرح نمیکند چون که نمیخواهد خود را به درد سر بیاندازد برای فهم این نکته که چرا شهروندی هنجار دولتی را زیر پا کرده. نمیخواهد وقت بگذارد تا بفهمد که میرجان از درد زخمهای عمیق تاریخی نمیتواند خلاص شود مگر اینکه دستکم این دردهایش را روایت کند و دیگران محترمانه به آن گوش دهند. هیأت شیک شبهدولت نمیخواهد به خود زحمت دهد تا آگاه شود از اینکه یک قرن پیش زمانی که آتش شورش در سراسر ارزگان شعلهور شده بود، سردار عبدالقدوسخان که برای سرکوب ارزگانیان فرستاده شده بود، تمام سیموزر غنیمتی را در نیمهی راه پُت کرد و اینکه هفت زخم چاقو بر پشت پدر میرجان نشان فتنهی ایلجار هندی و سلیمانخیل است که «بر سر تقسیم غنایم با سردار [عبدالقدوسخان] بد افتاده بودند» (همان، ص ۴۲).
به اینخاطر میرجانِ در معرض مجازات از سوی دولت، از عملکرد چنین هیأت شبهدولت نه تنها آزردهخاطر، بلکه نومید هست. از این روی قابل درک میگردد که چرا میرجان رنجور از زخمهای عمیق تاریخی، گاهی متمرکز بر التیام گذشتهاش هست تا نشان دادن حساسیت در برابر سرنوشت عمومی زمان حال؛ «مرد جوان روی تختهای سه در چهار را جارو میزد و تلویزیون نتایج شمارش آرای انتخابات را با برفک نشان میداد. مرد حسابدار؛ همان پیرمرد مالک هتل موجودی دخل را میشمرد. در این حال رو به من گفت: “چه خبرها؟” این بخشی از احوالپرسی دائمیاش بود. از او تشکر کردم. او از قاطری پرسید که ماه پیش با چهار صندوق آرای ارزگان مفقود شده بود. برایش گفتم این رویداد جای تأسف دارد، اما آنقدرها هم مهم نیست. چشمانش از تعجب گرد شدند. میخواست همان لحظه فهرست دراز بیگهای ارزگان را مچاله کرده بر صورتم بکوبد که زود موضوع را گرداندم: “یک لوحه سنگ قبر برای پدرکلان پدرم است. کسی که آن را بر آرامگاهش در کندلو نصب کند با سنگ و سمنت، پول خوبی نصیب خواهد شد”» (همان، ص ۲۲۷ و ۲۲۸).
اما اندک اند کسانی که مثل میرجان در اندیشهی بازسازی گذشتهی ویرانشدهی خویش باشند. بیشتر شهروندان مثل این پیرمرد صاحب هتل اکثرا به فکر حسابوکتاب و دادوگرفت زمان حال خود هستند. میرجان آنقدر تنها هست که در چهارده ماه و هشت روز تنها یک زن (مرجان) تقاضای ملاقاتش را کرده. هیچکسی غیر از مرجان با او ابراز همدلی و همذاتپنداری نکرده است. مسلما هر بازسازیای شامل نوعی ویرانگری هم میباشد. میرجان با بازسازی گذشتهاش، نوعی ضدحمله انجام داده علیه گفتمان دولت حاکم. او خواسته گفتمان دولت را با نوع روایتاش از گذشته به محاکمه بکشاند اما دولت با آن مهارت ترسناک و صلاحیت افسارگسیخته در کنترل و سرکوب نارضایتی، پای او را به جایی کشانده که اجازهی نشر روایتاش را نداشته باشد؛ «چشمانم پس از مدتها اشیایی را دید که به اندازهی محیط بسته و کور یک دادگاه، واقعی و دنیایی بودند… نگاههایم به سرعت بر روی همه چیز میدوید. اما ذهنم بر نوشتهی روی پارچهها ثابت ماند. دوباره خواندم؛ شهود. احساسم همان بود؛ انشای یک کلمه در حالت اضطرار. در این زمان بلندگوی داخل سالن با صدای گوشخراشی روشن شد و بعد حینی که صدای آن را میزان میکردند، شنیدم: «حضار محترم! هیأت قضات تشریف میآورند» (همان، ص ۲۵۵).
و به این ترتیب، بعد از چهارده ماه و هشت روز حبس میرجان، محکمهای برگزار میشود که در آن فقط یک روایت اجازه بیان دارد و قاضی هم بر همان اساس حکماش را صادر میکند؛ روایت سارنوال تورگل که با اشاره به میرجان میگوید: «این مرد یک محکوم جنایی نیست. مجموعالفواسد است. سرش لانهی شیاطین، سینهاش خورجین وسواس، قلبش حفرهی تاریک و خونش معجون خطرناک است. او به هیچ ارزشی پابند نیست… او در کندلو با وجود صغر سن بر حرمت اکابر دست بالا کرده بود. به سنت ختمالمرسلین که جانشین تاج شاهان است، بیحرمتی روا داشته و لنگوتهی یک عالم دین را لگدمال کرده بود» (همان، ص ۲۵۷). بیانیهی سارنوال ادامه مییابد با این مضامین که میرجان منکر وحی بوده، ذات باری را به جسمانیت و شهوانیت منتسب کرده و عالم و مافیها را نتیجهی جلق زدن خداوند دانسته، در شب شهادت نور دیدهی ختمالمرسلین زنای با محارم کرده و به شرکِ آشکار گرویده است. آنگاه یکی از دو قاضی حکم را چنین میخواند: «رضایت به کفر، عین کفر است و مسلمان ازدینبرگشته و مشرک بر خدا، حق ندارد روی زمین خدا راه برود. بنابراین، تو میرجان ولد نجف بیگ، ولدیت نظربیگ را به اشد مجازات، یعنی اعدام محکوم میکنیم.»
مولوی تورگل سارنوال با صدای بلندِ سه بار اللهاکبر فیصلهی نهایی دادگاه را تأیید میکند، اما بعد سرش را بیخ گوش میرجان محکوم به اعدام خم کرده چنین زمزمه میکند: «اگر پای سند کاریز نظر برای رییس صاحب امضا کنی، خونت با خون بچهی مندوخان گد نخواهد شد» (همان، ص ۲۶۴). و در اینجا پشت پرده اتحاد فاجعهبار دین و دولت جهت بهرهکشی از شهروند کاملا برملا میشود و خواننده در همذاتپنداری با میرجان احساس میکند که مایع داغی از زیر پوست صورتش بالا زده است.
میرجان که ابدا نمیخواهد چنین سندی را امضا کند و از سوی دیگر از چانس دفاع از خود در برابر دادگاهی محروم شده که حکم اعدام او را صادر کرده، ترجیح میدهد به سرنوشت بچهی مندوخان گرفتار شود که او هم به اعدام محکوم شده است. در چنین موقعیتی، مثل هر انسان نومیدی تنها کاری که فکر میکند از او ساخته است، پناه بردن به دنیای آرزوها است؛ «در آنحال آرزو کردم که میتوانستم به مرجان بگویم: اگر یک وقتی ارزگان رفتی تمامتن ارغوانی بپوش، در سراشیب زمینهای کاریز نظر از روی بوتههای بلند الترغینه خیز بزن، خاموشی قبرستان کندلو را مزاحمت کن، بر پای توبرهی خاک گوربزخان شمعی بیافروز و داستان عشق زن شربتگل را بلند بلند قرائت کن و به همگان بگو که عاقبت زخم ناسور بینی مندوخان چه شد» (همان، ص ۲۶۷).
نتیجهگیری
تصویری که از رابطهی دولت و شهروند در این هشت رمان به دست میآید، رابطهای است استوار بر بدگمانی، خودسری، بهرهکشی و انتقامگیری. رابطهای بهشدت آزاردهنده و لاجرم ناپایدار که بیانگر خودکامگی و تمامیتخواهی دولت و مسئولیتگریزی شهروند است و به این دلیل، اندک شهروندانی که در برابر چنین رابطهی غیرسازنده میایستند، سرکوب و در صورت لزوم سربهنیست میگردند. این رابطه میان استواری بر نظام چوپان-گوسفندی که ترکیبی از خشونت و محافظت است و نظام گرگ-برهای که جنبهی خالصا درندگی دارد، در نوسان میباشد. بهطور کلی دولت نتوانسته برای شهروند ثابت کند که منبع خیر عمومی هست و لذا هر نظامی که حاکم شده است، اگرچه در ابتدا از اینکه باعث رهایی شهروند از چنگال دولت مستقر و رفتارهای بهرهکشانهی آن شده است، غالبا موجی از شادمانی ایجاد کرده اما پس از گذشت مدت زمانی نه چندان دراز، دوباره منبع شر عمومی تلقی گردیده است. در تمامی این رمانها سطوحی از انزوای شهروندان را حس میکنیم. از انزوای عمومی که بر کل ممکلت سایه افکنده و مثل بند عمومی زندان عمل میکند تا انزوای ویژه که مثلا بر میرجان تحمیل شده و در بند انفرادی اعمال میشود. به نظر میرسد که واقعیت سربهزیری و مسئولیتگریزی اکثریت شهروندان که به فرآیند بازتولید یکهتازی و بهرهکشی دولت انجامیده، مانع اصلی شکلگیری چنان سرمایهی اجتماعی و گفتمانی گردیده است که بتواند با تفکیک قوا در ساختار دولت، تکثیر جغرافیایی قدرت آن، و نظارت مداوم بر رفتار آن، یکهتازیاش را مهار کند.
منابع:
- بختیاری، محمدجان تقی (۱۳۹۱)، گمنامی، کابل، انتشارات تاک.
- حسینی، خالد (۱۳۸۴)، بادبادکباز، تهران، ترجمهی زیبا گنجی، پریسا سلیمانزاده، تهران، انتشارات مروارید.
- لازار، ژودیت (۱۳۸۴)، افکار عمومی، ترجمهی مرتضی کتبی، تهران، نشر نی، چاپ سوم.