در یک دستم چادر است و در دست دیگرم «پسران و پدران» ایوان تورگنیف و مردد ایستادهام وسط کوچه. با تردید که چند قدم اینطرفتر یا آنطرفتر سیاهی را بر سر بکشم. مادرم گفت: «با اینها باید با زبان خودشان پیش بروی. پشت چهارچوب دروازه که رسیدی، بنداز روی سرت و قدم که از دروازه بیرون گذاشتی، بردار!»
سیاهی روی سرم میافتد. دنبال زبان خودم میگردم و دو بته خار در الوئولهای ریههایم میروید. قدم اول را برمیدارم و یادم از فرشته میآید و متنی که دو/دوونیم سال پیش نوشته بود و دوستش دارم؛ به یاد او که بیچادر، پشت در بسته، از کتابهای پشتش خجالت کشیده بود. من هم شرمم میشود از بازارف؛ و نمیدانم سمت بازارف هستم یا مقابلش. با اندیشه به او، بیماریام که سیر مرضش را میسنجد و در کوچهای شلوغِ سراسر از مَرد، به بودونبود ارزشها فکر میکند.
شبها و روزها، در هر گوشهوکنار، هر نوشته و روایتی از دختری ببینم میخوانم و تجربیات ریز و درشت متفاوت در ساحتِ بزرگترین تجربهی زیستهی مشترک کنونیمان را در حافظهام حمل میکنم. بازارف معتقد است که «یک نمونهی آدمیزاد کافی است که ما از روی آن بتوانیم دربارهی بشر قضاوت کنیم» (پدران و پسران، ص ۱۰۷).
نه، حالا سمت بازارف ایستاده نیستم؛ مستقیم در سمت مخالفم. رنجِ این شرقیِ نشستهبرخاک در قضاوت همسان بشر نمیگنجد. قبول نمیکنم بازارف را، دیگر از او نمیشرمم؛ هر آدمی برای خودش ارزشهایی دارد که گاه برای حفظ مداومش، مجبور به چشمبستن مقطعی میشود.
بازارف در ذهنم مرا به چالش میکشد؛ «مغز و قلب و لوزالمعده و ریههای ما همه شبیه به هم است.» قدم برمیدارم. ادامه میدهد: «مردم شبیه درختان جنگلی هستند، هیچ گیاهشناسی مشغول مطالعهی یکیک سپیدارها نخواهد شد» (پدران و پسران، ص ۱۰۷). میخواهم جواب را به زبان بیاورم، نمیشود. میخواهم بگویم من اما حواسم بیشتر از درختها است؛ من میبینم، میشنوم، رنج میکشم و میافتم؛ باز برمیخیزم و خودم را به ندیدن و نشنیدن و رنج نکشیدن میزنم. نه من نسخهای از دیگری هستم، نه کودک نابینایی که هر روز سر ساعتی که من بیرون میشوم، در انتظار سرویسِ مخصوصش سر به زانو کنار خیابان نشسته است و رادیویی کهنه در دست دارد. ما بسیار فراتر از چشم و گوش و قلب و ریههای همسانیم.
به تورگنیف حق میدهم که بازارف را زجر بیسرانجامی بدهد. نفسم هنوز راست نمیشود و فکر میکنم به ریههایم که باید جزء سالمترین اعضای بدنم بمانند. بازارف ساکت نمیشود. با تأکید میگوید: «وضع ریههای یک مسلول با ریههای من و شما تفاوت دارد؛ گو اینکه ساختمان آنها اصولا یکی است. ما تقریبا کلیهی دلایل دردهای جسمانی را میدانیم، اما امراض روحی در اثر تربیت بهوجود میآید، در اثر مزخرفاتی که از کودکی در سر انسان پر میکنند، در اثر وضع زشت اجتماع» (پدران و پسران، ص ۱۰۸). آدم را به بازی میگیرد. مرا هم به بازی گرفته است.
دوباره در میانه ایستادهام، با تردید. از اینکه بپذیرم درست میگوید، میترسم؛ از اینکه نپذیرم، شرمنده میشوم. به خود میگویم که قالب هستن آدمی با زیستن پر میشود؛ زیستنی که نمیتواند جدای اجتماع و زمینهاش باشد. من قالب مشابه با دیگرانم که زیستن من، هستن منحصربهفرد مرا شکل میدهد؛ چنان که دیگری و دیگرانی نیز. حالا به دروازه رسیدهام، قدم میگذارم آنسو و خیال میکنم جمجمهام سبک شده است، اما مغزم سنگینتر. بازارف در سطر بعدی، توجهش را ارزانی میکند: «چه باور بکنی چه نکنی، برای من فرقی نمیکند» (پدران و پسران، ص ۱۰۸). نه، باور دارم. ما میلیونها موجود مشابهیم که دهان که باز کنیم، دیگر مشابه نیستیم؛ چه خوب، چه بد. ساکت میشوم تا او هم ساکت شود و مغزم بتواند به حلاجیاش ادامه بدهد.
در راه برگشتم، میان شلوغی، موجی از سیاهی را از سر برمیدارم و «پدران و پسران» تورگنیف را با دو دست نگه میدارم و جملهی بعدی بازارف را نشنیده میگیرم، از ناتوانی؛ «اجتماع را اصلاح کنید، دردها ناپدید میشود» (پدران و پسران، ص ۱۰۸).
منبع:
تورگنیف، ایوان سرگییویچ، پدران و پسران، ترجمهی آهی مهری، انتشارات علمی و فرهنگی: تهران، چاپ نهم ۱۳۹۸.