close

شعارهای بزرگ، بحران‌های پنهان-تجربه‌ی امانی (قسمت سوم)

غفار صفا

دوره‌ی سلطنت امان‌الله‌خان (۱۹۱۹–۱۹۲۹) یکی از پرتلاطم‌ترین فصل‌های تاریخ معاصر افغانستان است. شاه جوان و پرشور، که با موفقیت در جنگ سوم افغان-انگلیس و اعلام استقلال سیاسی، به قدرت رسید، تلاش کرد که کشور را از حالت ایستا بیرون کشیده و به مسیر «ترقی» وارد کند. اما این دوره، علی‌رغم آرمان‌های بزرگ، با مقاومت‌های شدید اجتماعی، ناهماهنگی در اجرا، و در نهایت سقوط زودهنگام مواجه شد.

«لباس سربازی را بیرون نمی‌کنم تا لباس استقلال را به وطن بپوشانم»

این شعارها، که در فضای ضدانگلیسی پس از جنگ سوم برجسته شدند، از نظر ظاهری حامل پیام رهایی ملی بودند. اما در عمل، استقلال از سلطه‌ی خارجی، به تمرکز قدرت در دربار و حذف فضای گفت‌وگوی سیاسی منجر شد. امان‌الله‌خان که خود را ناجی ملت می‌دانست، به‌جای نهادسازی دموکراتیک، حکومت را بر مدار اطاعت مطلق از شخص پادشاه بنا نهاد. این شعار را می‌توان در ردیف شعارهای استقلال‌طلبانه، ضداستعماری، اما اقتدارگرایانه قرار داد.

 «پیشرفت با علم و معارف»، «زن آگاه، ملت بیدار»

این شعارها حامل ارزش‌های نوین آموزشی، فرهنگی و جنسیتی بودند، اما بدون زمینه‌سازی فرهنگی و در فقدان مشارکت اجتماعی طرح شدند. برنامه‌هایی مانند کشف حجاب، آموزش دختران، و فرستادن دانش‌آموزان به اروپا، بیشتر بازتاب خواست دربار بود تا خواست جامعه. اجرای سریع و از بالا، نه‌تنها آگاهی نیاورد، بلکه زمینه‌ساز شورش‌های سنت‌گرایانه شد. این شعارها تجددگرایانه و روشنفکرانه بود اما بی‌پشتوانه‌ی اجتماعی.

«ملتِ بی‌انضباط، شایسته‌ی ترقی نیست»

با نیت ایجاد نظم اداری و توسعه، شعارهایی طرح شد که در عمل، ساختار قدرت را شبیه یک پادگان کردند. در این دیدگاه، مردم نه به‌عنوان شهروند، بلکه همچون رعیت‌هایی نافرمان تصور می‌شدند که نیاز به هدایت قاطع دارند. انضباط، بهانه‌ای برای محدودسازی آزادی‌ها و مقابله با اعتراضات شد.

آنچه در تجربه دوره‌ی امانی برجسته می‌شود، عدم تطابق میان آرمان‌های پیشرفته و بستر اجتماعی ایستا و چندپاره است. امان‌الله‌خان و اطرافیانش، بدون توجه به پیچیدگی جامعه قبیله‌ای، ساختارهای مذهبی قدرتمند، و عدم وجود نهادهای میانجی، پروژه‌ای بزرگ را با شتاب آغاز کردند. این اقدامات، هرچند الهام‌گرفته از الگوهای ترکیه و اروپا بودند، اما بدون بومی‌سازی، به ضد خود بدل شدند. شعاری ایستا در جهت دولت‌سازی، ظاهرا توسعه‌محور، اما عملا سرکوب‌گر.

 «اسلامِ حقیقی، طرفدار علم و تمدن است»

شعار «اسلامِ حقیقی، طرفدار علم و تمدن است» یکی از رایج‌ترین تلاش‌ها برای آشتی دادن سنت دینی با مدرنیته‌ی غربی به ‌شمار می‌رود. این شعار با بهره‌گیری از یک استعاره‌ی‌ فعال، یعنی «اسلام به‌عنوان نیروی پیشرفت»، کوشیده است تا تصویر تازه‌ای از دین ارائه دهد که نه‌تنها مخالف علم و تجدد نیست، بلکه در اصل، مشوق آن است. چنین نگاهی به‌ویژه در دوران جمهوریت افغانستان و در فضاهایی که تلاش برای ملت‌سازی، آموزش مدرن و بازسازی فرهنگی جریان داشت، بسیار پرکاربرد شد. این استعاره، به‌ظاهر راه‌حلی میانه‌روانه برای یک بحران قدیمی بود: چگونه می‌توان هم مسلمان باقی ماند و هم با ارزش‌های دنیای مدرن هم‌زیستی کرد؟

بااین‌حال، قدرت و ضعف این شعار، هردو در واژه‌ی «اسلامِ حقیقی» نهفته‌اند. این مفهوم به ‌قدری تفسیربردار است که می‌تواند بستری برای توافق یا تعارض‌های عمیق باشد. هر گروه و جریان فکری، بسته به گرایش خود، اسلام حقیقی را متفاوت تعریف می‌کند: از عقل‌گرایی فلسفی گرفته تا بنیادگرایی سنتی، همه مدعی اند که قرائت‌شان اصیل‌تر است. در چنین فضایی، این شعار اگرچه در ظاهر فراگیر است، اما در عمل به قطبی‌سازی گفتمان‌ها کمک می‌کند و راه تغییرات بنیادی را با مقاومت‌های ایدئولوژیک دشوارتر می‌سازد. بدتر آن‌که در جوامع مسلمان، به‌جای بازاندیشی مفاهیم، معمولا تلاش می‌شود روایت گذشته عینا با دست‌آوردهای مدرن تطبیق داده شود، بی‌آن‌که تضادهای بنیادین مورد بحث قرار گیرند.

پی‌آمد نهادینه‌شدن این استعاره در سطح اجتماعی، شکل‌گیری نوعی «دوگانگی هویتی» است؛ جامعه‌ای که در ظاهر خود را حامی علم و تجدد می‌داند، اما در عمل از پذیرش بسیاری از لوازم آن سرباز می‌زند. نظام‌های آموزشی، رسانه‌ها، و سیاست‌گذاران در چنین جوامعی ناچار اند دائما میان زبان دینی و زبان عقلانیت مدرن نوسان کنند. از سوی دیگر، این شعار دستمایه‌ای برای مشروعیت‌بخشی سیاسی نیز می‌شود؛ حکومت‌ها و جریان‌های قدرت با توسل به آن، پروژه‌های خود را «اسلامی و علمی» معرفی می‌کنند، حتا اگر در عمل نه با علم نسبتی داشته باشند و نه با عدالت دینی. به این ترتیب، شعار بدل به ابزاری برای پوشاندن شکاف میان عمل و ارزش می‌شود.

در نهایت، روشنفکران مسلمان که سعی در میانجی‌گری میان سنت و مدرنیته دارند، گرفتار یک بن‌بست نظری و عملی می‌شوند. آنان از یک‌سو باید وفاداری خود به سنت اسلامی را حفظ کنند و از سوی دیگر، نیاز به تغییرات مدرن را انکار نکنند. اما چون چارچوب سنتی را دست‌نخورده نگه می‌دارند، اغلب در تولید نظریه‌هایی که واقعا نو و کارآمد باشند، ناکام می‌مانند. در این بن‌بست، یا به التقاط‌گرایی سطحی روی می‌آورند، یا به بازتولید کلیشه‌های گذشته. از این‌رو، شعار «اسلامِ حقیقی، طرفدار علم و تمدن است»، اگرچه نیت سازنده دارد، اما بدون نقد دقیق سنت و پذیرش واقعیت‌های مدرنیته، بیشتر به یک پوشش زبانی برای بحران‌های فکری و سیاسی بدل می‌شود تا راهی به‌سوی حل آن‌ها.

«افغانستان باید مثل اروپا متمدن شود»

 شعار «افغانستان باید مثل اروپا متمدن شود» یکی از نمونه‌های بارز شعار‌های تقلیدگرایانه در گفتمان مدرنیزاسیون جوامع غیرغربی است. این شعار از استعاره‌ی «اروپا به‌عنوان الگوی تمدن» بهره می‌برد؛ اما در عمل، چالش‌های عمیق هویتی، فرهنگی و سیاسی را به ‌همراه دارد. این نوع استعاره‌ها به‌جای آن‌که به شناخت واقعیت‌های بومی کمک کنند، نوعی چارچوب ذهنی تحمیلی ایجاد می‌کنند که در آن، هرگونه توسعه یا تغییر، تنها در صورتی مشروع است که مطابق با الگوی غربی باشد. نتیجه‌ی این نگاه، تقلیل تاریخ و فرهنگ جوامع غیرغربی به سطح «ناقض تمدن» است و گویی مدنیت فقط در یک مسیر خاص (مسیر غربی) قابل تحقق است.

 این شعار با اصلاحات دوران امان‌الله‌خان در دهه‌ی ۱۹۲۰ گره خورده است. امان‌الله، که شیفته‌ی مدرنیزاسیون غربی بود، تلاش کرد تا در مدت کوتاهی، ساختار اجتماعی، فرهنگی، آموزشی و حتا پوشش مردم را دگرگون کند. اما به‌جای جست‌وجوی الگوهایی بومی‌شده یا مرحله‌بندی‌شده، راه افراط در تقلید را در پیش گرفت. همین افراط، و ناتوانی در جلب حمایت فرهنگی و سیاسی لایه‌های مختلف جامعه، سبب شد تا اصلاحات او نه‌تنها شکست بخورد، بلکه موجی از مقاومت، خشونت و بی‌ثباتی را نیز به‌دنبال آورد که در نهایت به سقوط سلطنت او انجامید. از این‌رو، شعارهایی از این دست نه ‌فقط از منظر فرهنگی آسیب‌زا هستند، بلکه در سیاست نیز می‌توانند زمینه‌ساز گسست دولت-ملت و سقوط اقتدار حکومت شوند.

نکته‌ی مهم آن است که تقلید کورکورانه از اروپا، در بسیاری موارد نه‌تنها به «تمدن» منتهی نشده، بلکه احساس «بی‌ریشگی» و ازخودبیگانگی را در جامعه تقویت کرده است. وقتی الگوی پیشرفت فقط در بیرون تعریف شود، فرهنگ بومی به‌جای منبع الهام و تحول، به مانع تبدیل می‌شود. در نتیجه، میان حاکمیت و مردم فاصله ایجاد می‌گردد و اصلاحات، به‌جای آن‌که فرآیندی مشارکتی و تدریجی باشد، به پروژه‌ای از بالا به پایین و تحمیلی بدل می‌گردد. همین نگاه باعث شده است که شعارهایی چون «ما باید مثل اروپا شویم» بیشتر از آن‌که سازنده باشند، مخرب و تفرقه‌افکن شوند.

بنابراین، هرچند الهام‌گیری از دست‌آوردهای تمدنی دیگران می‌تواند مفید باشد، اما مشروط به آن‌ است که این انتقال با آگاهی از زمینه‌های تاریخی، فرهنگی و اجتماعی صورت گیرد و به بی‌ارزش‌سازی خود و فراموشی تنوع فرهنگی جامعه منجر نشود. تبدیل اروپا به «معیار مطلق تمدن»، همان‌قدر خطرناک است که درجازدن در گذشته؛ زیرا در هر دو حالت، جامعه از توان بازآفرینی، گفت‌وگو با جهان، و پیشرفت واقعی محروم می‌شود. جاپان بهترین مثال تلفیق فرهنگ و فناوری غربی با سنت‌های جاپانی است.

 «پادشاه، خادم ملت است»

شعار «پادشاه، خادم ملت است» در ظاهر، تلاشی‌ است برای بازتعریف مفهوم سنتی «سلطنت» در قالبی مدرن و مردم‌محور. با استفاده از استعاره‌ی معنادار «پادشاه به‌عنوان خادم»، این شعار می‌کوشد رهبر را نه به‌عنوان حاکم مطلق، بلکه به‌عنوان خدمت‌گزار مردم تصویر کند؛ چیزی که با گفتمان دموکراسی و پاسخ‌گویی همخوانی دارد. در تاریخ افغانستان نخستین‌باری بود که استعارهای «سایه‌ی خدا» و «اطاعت از اولی‌الامر» را به چالش می‌خواند. این نوع استعاره‌ها می‌توانند نقشی کلیدی در دگرگون‌سازی ذهنیت عمومی درباره‌ی قدرت و رهبری ایفا کنند، زیرا استعاره‌ها نه فقط ابزارهای زبانی، بلکه چارچوب‌های شناختی ‌اند که تعیین می‌کنند ما چگونه جهان را می‌فهمیم.

بااین‌حال، در عمل، شعار «پادشاه، خادم ملت است» اغلب در تضاد با ساختارهای واقعا متمرکز و اقتدارگرای سیاسی در نظام‌های سلطنتی یا نیمه‌سلطنتی قرار گرفته است. به‌ویژه در جوامعی که هنوز نهادهای نظارتی قوی، آزادی رسانه‌ها، و مشارکت گسترده‌ی مردم نهادینه نشده‌اند، چنین شعارهایی بیشتر به ابزار تبلیغاتی برای کسب مشروعیت بدل می‌شوند تا نقشه‌ی ‌راهی برای اصلاحات واقعی. در افغانستان نیز، در دوران‌هایی از سلطنت، این شعار تکرار شده اما بدون آن‌که سازوکارهای نظارتی و مشارکتی لازم برای تحقق آن فراهم شود. در نتیجه، شعار از معنا تهی شده و شکاف میان ادعا و واقعیت عمیق‌تر گشته است.

آسیب اصلی نهادینه‌شدن چنین شعارهایی در غیاب تحقق عملی آن‌ها، شکل‌گیری نوعی «فریب نمادین» است: مردم به امید خدمت‌گزاری رهبران، از خواست مشارکت فعال یا شفافیت قدرت دست می‌کشند، و رهبران نیز در سایه‌ی مشروعیتی که از این شعار می‌گیرند، ساختارهای تمرکزگرا را حفظ می‌کنند. این فرآیند به تداوم فرهنگ سیاسی اقتدارگرا و محافظه‌کارانه می‌انجامد، جایی‌که پادشاه یا رهبر «نماد ملت» خوانده می‌شود، اما عملا از نظارت مردمی مصون می‌ماند.

در نتیجه، هرچند شعار «پادشاه، خادم ملت است» می‌تواند حامل نیت اصلاح‌طلبانه باشد، اما بدون پیوند با ساختارهای نهادینه‌ی پاسخ‌گویی، شفافیت، و مشارکت عمومی، نه‌تنها ثمربخش نیست بلکه ممکن است توجیه‌گر حفظ اقتدار در پوشش خدمت‌گزاری گردد. تکرار چنین استعاره‌هایی بدون پشتوانه‌ی نهادی، به بی‌اعتمادی عمومی و بی‌اثر شدن زبان سیاسی در بلندمدت می‌انجامد.

«ملتِ واحد، وطنِ واحد، قانونِ واحد»

شعار «ملتِ واحد، وطنِ واحد، قانونِ واحد» با هدف ایجاد انسجام ملی طراحی شده، اما در بافت متنوع افغانستان پی‌آمدهای چالش‌برانگیزی داشته است. این شعار با نادیده‌گرفتن تنوع قومی، زبانی و فرهنگی، تعریفی تک‌بعدی از ملت را القا می‌کند که به حذف یا حاشیه‌نشینی هویت‌های گوناگون می‌انجامد. همچنین، معمولا با ساختارهای مرکزگرای قدرت همراه می‌شود که تصمیم‌گیری و توزیع منابع را در انحصار مرکز قرار می‌دهد.

در غیاب دموکراسی و مشارکت واقعی، چنین شعاری می‌تواند زمینه‌ساز گرایش‌های تمامیت‌خواهانه و سرکوب خواسته‌های اقلیت‌ها شود. این رویکرد، به‌جای وحدت، واکنش‌های واگرایانه و مطالبات فدرالیستی یا قوم‌محور را تقویت کرده است. برای رسیدن به انسجام پایدار در افغانستان، تأکید بر عدالت، مشارکت فراگیر و احترام به چندگانگی فرهنگی مؤثرتر از شعارهای یک‌دست‌ساز است.

«ما ملت فقیریم، اما اراده‌ی ما غنی است»

شعار «ما ملت فقیریم، اما اراده‌ی ما غنی است» با بهره‌گیری از استعاره‌ی «اراده به‌مثابه‌ی ثروت»، در ابتدا می‌تواند انگیزه‌بخش و تقویت‌کننده‌ی عزت‌ نفس باشد، به‌ویژه در جامعه‌ای با فقر گسترده مانند افغانستان. اما این شعار در عمل، اغلب علل ساختاری فقر -مانند فساد، نابرابری، وابستگی اقتصادی و ناکارآمدی دولت- را نادیده می‌گیرد و مسئولیت آن را بر دوش مردم می‌گذارد.

این گفتمان، فقر را به ضعف اراده فرو می‌کاهد و می‌تواند به سرزنش افراد فقیر، توجیه ناکامی‌های حکمرانی، و در نهایت سرخوردگی عمومی منجر شود. اگرچه پیام اولیه آن امیدبخش است، در غیاب اصلاحات واقعی و سیاست‌گذاری مؤثر، این شعار به‌جای بسیج اجتماعی، به بی‌اعتمادی و خشم بدل می‌شود.

نظم با مشت آهنین-تجربه نادرشاه

پس از سقوط امان‌الله‌خان و دوره‌ی کوتاه سلطنت حبیب‌الله کلکانی، نادرشاه از دل ائتلافی نظامی-قبیله‌ای به قدرت رسید. سلطنت او آغازگر بازگشت به نظم سنتی، تمرکزگرایی خشونت‌بار، و حذف نظام‌مند نیروهای سیاسی-اجتماعی بود که در دوره‌ی قبلی فعال شده بودند.

برخلاف دوره‌ی امانی، نادرشاه کم‌تر به زبان آرمانی متوسل شد. اما شعارهای کلیدی‌اش، هم‌راستا با تثبیت قدرت و بازسازی اقتدار سنتی بودند:

«مملکت باید از شر فتنه‌گران پاک شود»

شعار «مملکت باید از شر فتنه‌گران پاک شود» در دوران سلطنت محمدنادرشاه (۱۹۲۹–۱۹۳۳) به‌عنوان ابزاری برای مشروعیت‌بخشی به سرکوب گسترده‌ی مخالفان سیاسی، فرهنگی و مذهبی به‌کار رفت. این شعار، با بهره‌گیری از واژه‌ی «فتنه‌گر» که بار منفی و مذهبی دارد، زمینه را برای حذف فیزیکی و سیاسی منتقدان فراهم کرد.

پس از به قدرت رسیدن نادرشاه، بسیاری از روشنفکران، فعالان سیاسی و رهبران مذهبی که با سیاست‌های او مخالف بودند، تحت تعقیب قرار گرفتند. برخی از آنان تبعید شدند و برخی دیگر به اتهام فتنه‌گری و تهدید علیه امنیت ملی، اعدام شدند. این اقدامات، فضای سیاسی افغانستان را به‌شدت محدود کرد و هرگونه مخالفت با حکومت را به‌عنوان تهدیدی علیه ثبات کشور تلقی نمود (ن.ک: میرغلام‌محمد غبار، افغانستان در مسیر تاریخ، جلد دوم، صص، ۱۱۳ تا ۱۵۳).

استفاده از چنین شعارهایی، نه‌تنها برای سرکوب مخالفان، بلکه برای ایجاد ترس و سکوت در جامعه به‌کار رفت. با برچسب زدن به منتقدان به‌عنوان «فتنه‌گر»، حکومت توانست اقدامات سرکوب‌گرایانه‌ی خود را توجیه کند و از پاسخ‌گویی در برابر افکار عمومی بگریزد. شعاری که نه‌تنها برای توجیه حذف مخالفان سیاسی دوران نادرشاه به‌کار رفت، بلکه آغازگر سنتی در تاریخ سیاسی افغانستان شد که در آن «دگراندیش» نه به‌عنوان رقیب، بلکه به‌عنوان «تهدید امنیت ملی» تلقی شد. این رویکرد در دوره‌های بعدی (از ظاهرشاه تا حفیظ‌الله امین و پس از آن) تکرار شد و یکی از ریشه‌های بنیادین بی‌ثباتی سیاسی و نهادینه‌نشدن دموکراسی در افغانستان است.

در نهایت، این سیاست‌ها موجب شد تا فضای سیاسی و فرهنگی افغانستان در آن دوره دچار رکود شود و بسیاری از نخبگان و اندیشمندان کشور یا از بین بروند یا به حاشیه رانده شوند.

«سلطنت موهبت الهی است»

این شعار بازتابی از گفتمان سنتی در نظام‌های سلطنتی پیشامدرن است که مشروعیت حاکم را از خداوند می‌داند. نادرشاه (۱۹۲۹–۱۹۳۳)، پس از سقوط اصلاحات امانی، تلاش کرد با احیای ساختار سنتی، خود را پادشاهی با تکیه بر مشروعیت دینی و سنتی معرفی کند. نادرشاه علما را به ساختار حکومت بازگرداند، دادگاه‌های شرعی را تقویت کرد و آموزش مدرن را محدود ساخت. 

با این‌که مشروعیت الهی در ظاهر جنبه‌ی مقدس به سلطنت می‌داد، اما در عمل، ابزار حذف مردم از فرآیند مشروع‌سازی قدرت شد؛ این شعار، بازگشت به مشروعیت سنتی سلطنت را تقویت کرد و اساسا راه را بر هرگونه مشارکت مدنی بست. فضای فرهنگی کشور، به‌جای گفت‌وگو، به مدح قدرت و تملق تنزل یافت. در واقع، تثبیت نوعی استبداد مشروع‌‌شده با دین. مردم نه به‌عنوان صاحبان قدرت سیاسی، بلکه به‌عنوان رعایای مطیع شمرده می‌شدند. این گفتمان راه را برای سرکوب آزادی بیان و اندیشه هموار ساخت.

«علم باید در خدمت دین و سلطنت باشد»

این شعار واکنشی بود به پروژه‌ی سکولارِ آموزش مدرنِ امان‌الله‌خان. نادرشاه و جانشینانش تلاش کردند علم و آموزش را زیر نظارت شدید روحانیت و دولت قرار دهند، یعنی به خدمت ارزش‌های سنتی و نظام سلطنتی درآورند. تأسیس مدارس دینی دولتی و محدودیت در اعزام دانشجو به خارج، علوم انسانی و اجتماعی مستقل، که می‌توانستند مشروعیت سلطنت را به نقد بکشند، حذف یا تضعیف شدند.

علم، زمانی که در خدمت دولت‌ها یا سلطنت‌های استبدادی قرار می‌گیرد، به ابزاری برای توجیه مشروعیت سیاسی، مهار جامعه و گسترش تبلیغات تبدیل می‌شود. حکومت‌ها با بهره‌گیری از تاریخ‌نگاری رسمی، روان‌شناسی رفتاری، و فناوری‌های نوین نظارتی، تلاش می‌کنند تا افکار عمومی را کنترل و مخالفت‌ها را خاموش کنند. نمونه‌های تاریخی چون آلمان نازی (با سوءاستفاده از علوم نژادی) و اتحاد شوروی (با تحمیل نظریات ضدعلمی لیسِنکو) نشان می‌دهند که چگونه علم تحریف‌شده می‌تواند به فاجعه‌های انسانی و عقب‌ماندگی علمی منجر شود.

از سوی دیگر، دین نیز در برخی دوره‌های تاریخی کوشیده تا علم را در چارچوب تفاسیر دینی محدود کند. در دوران سلطه‌ی کلیسا بر اروپا، نظریات علمی‌ای که با تعالیم دینی هم‌خوانی نداشتند، سرکوب شدند- مانند محاکمه‌ی گالیله به‌خاطر دفاع از نظریه‌ی خورشیدمرکزی. در برخی جوامع اسلامی نیز پس از عصر طلایی، تفکر فلسفی و علمی به بهانه‌ی تعارض با شریعت کنار گذاشته شد. در چنین شرایطی، علم از مسیر تجربه و شواهد منحرف و وابسته به تأویل‌های دینی می‌شود.

نتیجه آن‌که علم، برای آن‌که در خدمت حقیقت و بهبود زندگی انسان‌ها قرار گیرد، باید مستقل از نهادهای قدرت سیاسی و دینی باقی بماند. هرگاه علم به ابزار سلطه بدل شود، چه به‌دست دولت و چه دین، نه‌تنها از مسیر رشد باز می‌ماند، بلکه به ابزاری برای تحمیق، سرکوب و عقب‌ماندگی بدل می‌گردد. حفظ استقلال علم شرط اساسی پیشرفت و آزادی در هر جامعه است.

 «ملتِ بی‌انضباط، شایسته‌ی ترقی نیست»

در دوران نادرشاه، شعار «ملتِ بی‌انضباط، شایسته‌ی ترقی نیست» به ابزاری تبلیغاتی برای تثبیت اقتدار و سرکوب مخالفان بدل شد. در عمل، هرگونه اعتراض محلی یا نارضایتی از سیاست‌های تبعیض‌آمیز، به‌ویژه در مناطق مرکزی و شمالی کشور، با انگ «بی‌نظمی» مواجه می‌شد. رژیم، مردم معترض را نه به‌عنوان شهروندان دارای حقوق، بلکه مانعی در مسیر «ترقی ملی» تلقی می‌کرد و سرکوب خشونت‌بار آنان را مشروع جلوه می‌داد. در این روایت، نظم به معنای اطاعت کورکورانه از قدرت مرکزی بود، نه برقراری عدالت یا مشارکت اجتماعی.

پی‌آمد روانی چنین شعاری بر ذهنیت عمومی، عمیق و فرساینده بود. این شعار حس حقارت را در ناخودآگاه جمعی تزریق کرد؛ گویی مردم باید برای ترقی، شایستگی اثبات کنند و آن شایستگی فقط از مسیر سکوت و اطاعت می‌گذرد. این باور، اعتماد به نفس اجتماعی را سست کرده، روحیه‌ پرسشگری را سرکوب و مسئولیت‌پذیری سیاسی را به حاشیه رانده است. در چنین فضاهایی، مردم بیشتر به یک قدرت بالا وابسته می‌شوند تا به توان خلاق خود، و این وابستگی فکری، خود به یکی از موانع اصلی پیشرفت بدل می‌شود.

ادامه دارد…