تصویر بسته شدن دروازهی موتر شیشهسیاه، فریادهای خفهشده و دویدن هراسان زنان در کوچههای دشت برچی، هنوز چون فیلمی تار و پراضطراب در ذهن سمیرا و ستاره تکرار میشود. روز بیستوهشتم سرطان امسال، سمیرا و ستاره در میانهی چاشت داغ تابستان، با چشمهایی خشک و نفسهایی گمشده در ترس، به صحنهای برخورده بودند که گویی زمان را در همان لحظه متوقف کرده بود: زنی قدبلند و زیبا که بهدست زنان سیاهپوش طالب با خشونتی بیرحمانه به داخل موتر انداخته شد. دختری که با دهن و بینی خونآلود، بدون حتا یک کلمه التماس، به داخل موتر شیشهسیاه کشانده شد. این همه مثل سایهای غلیظ کوچههای اطراف منطقهی تانک تیل را در خاموشی فرو برد.
آنروز قرار بود مثل هر روز دیگر باشد؛ سمیرا و ستاره فقط میخواستند به صنف زبان انگلیسی بروند، به آموزشگاه کوچک که برایشان مثل شمعی در دل تاریکی روشن بود. ساعت کمی از دوی پسازچاشت گذشته بود. زیر آفتابی که دماسنج را به ۳۶ درجه رسانده بود، کوچههای خاکگرفتهی نزدیک جاده شهید مزاری در منطقهی تانک تیل، بهجای مسیر آموختن، به میدان هراس بدل شده بودند. دیوارها بلندتر از همیشه به نظر میرسیدند، سایهها یکییکی به هم میپیوستند و سکوت خفهکننده، نشانی از توفانی در دل روز داشت. طالبان، بیهیچ اخطار یا مدرکی، زنانی را میربودند که شاید تنها آرزویشان زندگیای ساده، صنف و درس آرام، یا حتا فقط قدمزدنی آزاد بود.
ستاره و سمیرا از همان کوچه، از گوشهای که هنوز خاکش از قدمهایشان داغ بود، همه چیز را دیدند و بیهیچ کلامی، پاورچین و بیصدا بازگشتند به اتاق کرایی کوچکشان- که دیگر مثل قبل نبود. آنان در یک ساختمان چهارطبقه به کمک یکی از فامیلهایشان توانستهاند اتاقی پیدا کنند. این اتاق یک دروازه دارد و یک پنجره. این اتاق هم اتاق خواب است، هم اتاق مطالعه و هم آشپزخانه. در پسازچاشت بیستوهشتم سرطان، اتاق هم پر شده بود از ترسی که به هر گوشهی اتاق چسبیده بود. اتاقی که در آن نه اشک جاری شد، نه فریادی، فقط سکوت بود و تصویر زنی که به زور از موهایش به ماشین سیاه انداخته شد، و دختری که با دهانی خونین، از روی سرک ناپدید گشت.
هفت روز مردن و زنده شدن
از پسازچاشت بیستوهشتم سرطان تا امروز، درِ اتاق سمیرا و ستاره حتا یکبار هم به نیت بیرون رفتن باز نشده است. ستاره روی پتویی که از ولسوالی دوردست از روستای خود آورده، در گوشهی اتاق مینشیند و به ساعت نگاه میکند. ساعت برایش دیگر معنای حرکت ندارد. سمیرا با گوشی خاموشی در دست، به سقف خیره میشود و گاهگاهی میپرسد که آیا هنوز هم آن موترهای شیشهسیاه همانجا ایستادهاند؟ آنان دیگر حتا نان خشک را هم خودشان نمیخرند. صاحب خانه، مردی میانسال که در طبقهی اول زندگی میکند، هر روز برایشان از نانوایی سر سرک نان میآورد. در فضای بستهی این اتاق کوچک هوا گرم نیست، سنگین است. سنگینیای که از سکوت کوچه و خالی بودن کوچه از زنان نمیآید، بلکه از آن صحنهای است که چند روز پیش به جانشان چنگ زده و هنوز رهایشان نکرده است.
وقتی همان پسازچاشت به اتاق برگشتند، چیزی در جهانشان برای همیشه تغییر کرده بود. با چشمهایی پر از هراس به هم نگاه میکردند و نمیفهمیدند چرا همهی زنان در آن صحنه به داخل کوچهها میدویدند و مردان فقط نگاه میکردند. ساکت، ایستاده و بیحس. چیزی در آن تصویر بود که ذهنشان را رها نمیکرد. آنان به این فکر میکردند که چه چیز در چهره یا رفتارشان، آنان را اینگونه «دیگری» کرده است. چه چیزی آنان را از انسان، به موجودی تبدیل کرده بود که بشود در روز روشن بیهیچ سند و مدرک جرم تعریفشده از مویش کشید و به موتر انداخت؛ بدون هیچ حرف، بدون هیچ دفاع. حس بیگانگی نه از آن کوچه، بلکه از بدن خودشان آغاز شده بود. گویی در پوست و لباس و حضورشان چیزی وجود داشت که بهانهی خشونت شده بود.
شهر دلتنگ
حالا هفتهای از آن ماجرای ترساننده گذشته است. شهر از زنان، خالیتر از روزهای گذشته شده است. دیگر صدای کفشهایشان روی سنگفرش مراکز خرید به اندازهی قدیم شنیده نمیشود، فروشگاههای مخصوص زنان خلوت ماندهاند و بهجای خندههای فروشندگان هم سکوت جا خوش کرده است. ترس، نرم و بیصدا از میان دید تیز محتسبان امر به معروف، موترهای شیشهسیاه طالبان، بیقانونی و خشونتهای پراکنده به دل شهر نفوذ کرده و دیگر کسی نمیپرسد «چه شد؟»، بلکه فقط نگاه میکنند و عقب میکشند. در چند روز اخیر قدمهای سنگین طالبان و چشمهای جستوجوگر مأموران امر به معروف طالبان، جای قدمهای زنان را در پیادهروها گرفتهاند. گروه گروه و در هر جا میگردند. هر گروه بیشتر از پنج نفر است و حالا نگاههای این مردان طالب، هر زنی را از سر تا پا بررسی میکنند. به روسری، به آستین، به کفش و حتا به راه رفتن زنان، تیز و برنده و تحقیرآمیز نگاه میکنند. زنانی که هنوز جرأت بیرون شدن دارند، زیر این نگاهها ذوب میشوند. نه از گرمای تابستان، بلکه از حجم تحقیر این نگاههای ترسناک بیزبان.
حضور پررنگ و گستردهی طالبان که زنان را از سر تا پا بررسی میکنند در سطح شهر از یک روز پیش از آنچه سمیرا و ستاره دیده بودند، آغاز شد. از بیستوهفتم سرطان تا امروز، مردانی که نامشان «محتسب» گذاشته شده، با جمعی از طالبان مسلح، در کوچهها و سطح شهر پرسه میزنند. آرام و بدون عجله، مثل کسانی که مطمئن اند چیزی را از دست نمیدهند. به مرور شهر از زنان خالی شده است. زنان جوانی که روزی در راه آموزشگاه یا نانآوری و کار دیده میشدند، حالا دیده نمیشوند. از ۲۷ سرطان تا امروز زنان را بازداشت میکنند. طبق گفتههای سمیرا، جریان این بازداشتها با مشت بر سروصورت زنان، لگد زدن، کشیدن از مو، خواباندن روی سرک، و حتا کشیدن بدنشان روی زمین، همراه بوده است. حتا مردان هم از این بررسی و جستوجوی طالبان در امان نماندهاند. اگر مویشان مطابق میل طالبان نباشد یا رنگ شده باشد یا شلوارشان مطابق میل طالبان نباشد، همان نگاه تیز و همان سیلی محکم، سرنوشتشان را تغییر میدهد.
در همین روزهای پس از آغاز بازداشتهای هدفمند در کابل، خبرهایی از شهرهای دیگر نیز رسید. در ۲۹ سرطان، در شهرک نوآباد ولایت غزنی، چهار زن جوان از مرکز خرید این شهرک بهنام «اده» که در حاشیه شهر غزنی است، بازداشت شدند. همهی این بازداشتها در چند ولایت بدون حکم قاضی، بدون توضیح، و بیهیچ پاسخگویی از سوی مقامهای طالبان صورت گرفته است. در شهر مزار شریف نیز زنان را بازداشت کردهاند. اما در این دو شهر بازداشتها متوقف شده است. در حالی که در کابل چرخدندهی سیاه و ترسناک خشونت و بازداشت هنوز فعال است و زنان نمیتوانند مثل گذشته پای خود را بدون ترس از دروازه بیرون بگذارند.
داستان دو رفیق
سمیرا و ستاره رفیقهای صمیمی و قدیمی هستند. این رفاقت از روزهایی آغاز شد که هنوز در مکتب درس میخواندند. در روزهایی که صنف نهم بودند و باهم بر سر نمرهی امتحان رقابت میکردند و رویاهایشان ساده ولی روشن بود: شاعر شدن، داکتر شدن، بیرون رفتن، یا فقط نفس کشیدن در دنیایی که برای زنان تنگ نبود. اما در همان روزها بود که طالبان دوباره با خشونت به کابل برگشتند و زندگی زنان افغانستان در تاریکی فرو رفت. چندی بعد مکتبها بسته شد، دانشگاهها تعطیل و زنان به کنج اتاقها رانده شدند. با این همه، آنان تسلیم نشدند. در ولسوالیای که خانهی پدریشان است، با اینترنت ضعیف و آموزشهای پراکنده، دورهی مکتب را آنلاین تمام کردند و چند ماه پیش مدرک صنف دوازدهم گرفتند.
آمدنشان به کابل تصمیمی بود برای ساختن آینده. آمدهاند تا برای آزمون تافل دورههای آموزشی انگلیسی بخوانند، زبان جدید یاد بگیرند و خود را برای یک آزمون بینالمللی آماده کنند. اما در پسازچاشت ۲۸ سرطان، پس از آن صحنهای که در کوچه دیدند، همه چیز تغییر کرد. شب همان روز، وقتی با ترس و لرزش از بیرون برگشته بودند، پیامی از سوی استاد شان در گروه صنفی آموزشگاه انگلیسی منتشر شد: «آموزشگاه تا اطلاع بعدی برای دختران تعطیل است.» دلیلش، بازداشت چند زن جوان حوالی ساعت چهار پسازچاشت همان روز، از پیش روی همان آموزشگاه بود.
اولین زنگ خطر با همان پیام آموزشگاه زده شد. دومین اخطار، ساعت شش و چهلودو دقیقهی شام رسید؛ پدر سمیرا از ولسوالی تماس گرفت، صدایش مضطرب بود و با قهر میگفت: «برگردید خانه، دیگر درس مهم نیست. جان مهمتر است.» سمیرا فقط سکوت کرد. بهگفتهی او، پدرش آدم سنتی و دینداری است. مردی است که دین را نه فقط در نماز، بلکه در تمام وجوه زندگیاش جاری میبیند و براساس فرمانهای دینی آبرو برای او چیزی مقدستر از نان شب است. بهگفتهی سمیرا، همیشه بعد از نماز، با دقت خاصی مهر نمازش را اول روی چشم راستش میگذارد، بعد روی چشم چپش میگذارد، در آخر آن را میبوسد و دست به دعا بلند میکند: «خدایا، آبروی ما را حفظ کن!» این جمله، ورد همیشگیاش است. اما برای پدر سمیرا، اگر خداناخواسته او توسط طالبان به جرم بیحجابی بازداشت شود و در زندانها بماند، نه فقط غم دختر، بلکه شرم نگاههای اطرافیان است که قامتش را خم میکند. بهگفتهی سمیرا، چنین اتفاقی «بدترین آبروریزی تاریخ و شرمندگی پیش خدا بهخاطر بد تربیه کردن فرزند» برای پدر او است.
دو ساعت بعد، ساعت هشتونیم شب، برادر ستاره زنگ زد: «همین فردا صبح برگردید به روستا، برچی دیگر امن نیست.» اما هیچکدام از آنان نرفتند. ماندهاند، در اتاقی که حالا نهتنها محل درس، بلکه سنگر ترس شده است. وقتی خانوادهیشان پرسیدند چرا، آنان گفتند: «ما حجاب داریم، چادری میپوشیم، لباس مناسب داریم، مشکلی نیست. ما را نمیبرند. سیستم ششماههی انگلیسی گرفتیم. چهار ماه دیگرش مانده.» اما در دلشان میدانند که این جمله هیچ ضمانتی ندارد. چون طالبان تعریفی از «حجاب شرعی» ندادهاند و دخترانی که در روزهای اخیر بازداشت شدند، دقیقاً همین حجابی را داشتند که سمیرا و ستاره دارند. سمیرا لحن و بیان خیلی خوبی دارد. این جمله را با صلابت خاصی گفت؛ «البته هیچکس نمیداند امروز نوبت چهکسی است. قانون، نه نوشته شده و نه گفته شده. فقط اجرا میشود، با خشونت، با سلیقه، با بیرحمی. و همین بیتعریفی و همین گنگی، ترسناکتر از هر فرمان رسمی است.»
پول
بعد از بیستوهشتم سرطان، تقویم برای سمیرا و ستاره معنای خود را از دست داده است. زندگی آنان به دو بخش تقسیم شده: «پیش از ۲۸ سرطان و بعد از آن.» پیشتر، برنامهیشان با ساعت آموزشگاه تنظیم میشد، با زمان صرف چای، خواندن درسهای تافل و مرور واژههای انگلیسی مربوط به آزمون. اما حالا زمان فقط کش میآید. آنان از اتاق بیرون نمیروند، نه به دلخواه، بلکه از ترسی که کوچه را از معنا تهی کرده است. با هر صدای در، یا عبور کسی در راهرو، سمیرا و ستاره لحظهای درنگ میکنند. انگار که پشت آن صدا، امکان خطر خوابیده باشد.
همزمان با این حبس ناگفته، نگرانی تازهای هم سایه انداخته: پول. برادر ستاره که ماه گذشته از ایران رد مرز شده، حالا دیگر نه کمکی میتواند بکند و نه برنامهای دارد برای بازگشت به کار در ایران. چون ویزا نمیدهند. آنان دو نفره از پسانداز و پول سمیرا مصرف میکنند. پولی که قرار بود هزینهی آزمون تافل و چند ماه زندگی را بپوشاند، حالا هر روز نازکتر میشود. ماهانه دو هزار افغانی برای کرایه اتاق باید پرداخت کنند. برنج را هر چاشت کیلویی میخرند، نخود و لوبیا را هم. در گوشهی اتاق، پلاستیکهای کوچک نیمکیلویی لوبیا مثل شاهدهای خاموش وضعیتشان نشستهاند. در هر وقت غذا فقط یک نان ۱۰ افغانیگی میآورند و با احتیاط نصف میکنند تا احساس گرسنگی، کمتر فریاد بکشد.
اما چیزی که همهی اینها را سنگینتر کرده، نه فقط بیپولی، بلکه بیاطمینانی مطلق به فردا است. آینده برای آنان یک دیوار تاریک است. نه معلوم است که آموزشگاهها دوباره باز میشود یا نه، نه میدانند تا کی باید در این اتاق پنهان بمانند. بیرون رفتن دیگر فقط خطر نیست، بلکه تصمیمی است که باید با هزار سؤال سنجیده شود: «اگر کسی تعقیب کند؟ اگر بازداشت شویم؟ اگر کسی گزارش دهد؟» این حرفها را که میزنند. سمیرا با زهرخند میگوید: «آدم گاهی دیوانه میشود. گپهای دیوانگی میزند.» برای سمیرا و ستاره، زندگی حالا به بقای روزانه تقلیل یافته است. نانی که باید برسد، سکوتی که باید حفظ شود، ترسی که باید کنترل شود. در این زندان بیدیوار، امید، دیگر روشن نیست. فقط چیزی است که سعی میکنند در دل نگاه یکدیگر زنده نگه دارند.
در بین زنان چه حرفهایی زده میشود؟
فضای گروههای تلگرامی و واتساپ سمیرا و ستاره که هنگام حضور در آموزشگاهها و دورههای آموزشی ساخته شدهاند، حالا به پناهگاه اضطرابها و روایتهای تلخ بدل شده است. سمیرا و ستاره هر لحظه گوشی بهدست، پیامها را میخوانند و هر بار با چیزی تازهتر و ترسناکتر روبهرو میشوند. چند روز پیش در دوم اسد، یکی از دختران نوشته بود: «دوستم را از پیش دروازهی آموزشگاه گرفتند، در وزارت داخله بود. آنجا فقط توصیههای وحشتناک کردهاند، اما دست نزدهاند.» این پیام، در نگاه اول آرامکننده بود. اما در زیر همان پیام، یکی دیگر نوشت: «نه خواهر، وزارت که ببرند، شانس آوردی. وزارت زیاد ازیت نمیکند. آنانی را که به حوزه میبرند، از زمین تا آسمان فرق دارند. میاندازنت در کانتینر آهنی یا اتاق تاریک و کوچک. هیچ روشنی نیست. نفسکشیدن خودش شکنجه است.» روایتها پر از واژههای پرحرارت اند. از خبرهای بازداشت گرفته تا فریادهای بیپاسخ دختران داخل اتاقهای تاریک.
در میان دختران دشت برچی، تجربهی بازداشت، با لایهای از تبعیض قومی و مذهبی همراه است. بهگفتهی سمیرا، در بین زنان شایعه است به کسانی که طالبان به خود وزارتهای داخله و امر به معروف میبرند زیاد آسیب نمیزنند، اما کسانی را که به حوزه امنیتی میبرند، با آنان مثل آدمهای کثیف رفتار میکنند. ستاره از دختری میگوید که همین چند روز پیش یک شب در حوزه امنیتی سیزدهم کابل بوده و از زبان خودش نقل کرده که «مرا از مویم گرفتند، کشانکشان داخل موتر کردند و تا حوزه بردند. میگفتند شما هزارهها همیشه دنبال فساد هستید، حالا نوبت حساب است. همه جا را مردار کردید. تمام جاهای فساد پر است از دست هزارهها. کل فساد دست شما است.» دشنامها به زبان دری با لهجهی پشتو و لحنی ادا شدهاند که ترس را بیشتر از درد سیلی و بازداشت وارد جان میکند. آنان فقط بازداشت نمیشوند. تحقیر میشوند. از همان لحظهی اول. بهگفتهی ستاره و به نقل حرفهای زنان دیگر در دشت برچی، دختران را به سه جای میبرند: یا وزارت داخله یا وزارت امر به معروف و نهی از منکر یا حوزههای امنیتی. کسانی را که در حوزههای امنیتی بردهاند، میگویند که آنجا اتاقی نیست که شبیه بازداشتگاه باشد. یک انبار تاریک یا کانتینر زنگزده است که برای انسان طراحی نشده. گرمای تابستان کابل در فضاهای کوچک، بدن را میپزد.
اما دردناکتر از همه، شایعاتی است که مثل دود، از گوشهوکنار این گفتوگوها بلند میشود. شایعاتی که کسی جرأت تأیید یا تکذیبشان را ندارد، اما همه با احتیاط باورشان میکنند. یکی از دختران گفته بود: «میگویند در بعضی زندانها، اگر بخواهند، با زنان هر کاری میتوانند بکنند. قانون نیست، ناظر نیست، کسی چه میتواند بگوید؟» این جملات آهسته نوشته میشوند، و گاهی با صدای آه دردناک. سمیرا و ستاره، هر شب بعد از خواندن این روایتها، احساس میکنند تن شان سنگینتر شده است.
ناامید
در آخرین لحظات حضور مان در اتاق سمیرا و ستاره، سؤالی کردم. به سمیرا نگاه کردم و گفتم: «بیشتر از چه میترسید؟» لحظهای جا خورد، سرش را پایین انداخت، انگشتهایش را در هم قفل کرد و با صدایی که انگار از جایی خیلی دور میآمد، گفت: «از آن صحنه. از آنکه آن دختر قدبلند را دیدم که چطور پولیس زن از مویش گرفته بود و مثل پارچهای بیجان پرتابش کرد داخل موتر. از آن دهن خونین آن یکی زن دیگر، که فقط نگاه میکرد، بیهیچ فریادی. وقتی خودم را جایشان میگذارم، قلبم از حرکت میایستد. مثل این است که آن لحظه هم برای ما شروع شده، فقط موتر نیامده هنوز.»
