نیکبخت آجه
در رمان «كاغذپرانباز» امیر، شخصیت اصلی داستان، در حیرت شکوهمندی سرزمینی است که گذشتهی تلخ را به رخ او نمیکشد؛ «حدود دو سال از آمدن مان به امریکا میگذشت و من هنوز در حیرت بزرگی این کشور و عظمتش مانده بودم. اتوبان پشت اتوبان، شهر پشت شهر، تپه پشت کوه و کوه پشت تپه و پشت آنها شهرهای دیگر و آدمهای دیگر… امریکا رودی بود خروشان، بدون یادآوری گذشته. میتوانستم خودم را بزنم به آب این رودخانه، گناهانم را به قعرش بفرستم، خودم را بسپارم دست آب تا مرا ببرد یک جای دور. جایی که در آن نه ارواحی باشد، نه خاطرهای و نه گناهی. برای هرچه هم که نباشد، برای همین موضوع، امریکا را با آغوش باز پذیرفتم» (حسینی، ۱۳۸۴، ص ۱۵۶ ـ ۱۵۷).
و این وضعیت بیشتر از آنرو برای امیر شگفتیساز است که به پندارهی او، از جهات مختلف در تضاد با وضعیت سرزمین زادگاهش هست؛ جایی که حتا بوی زندگی نمیداد؛ «خیلی قبل از آنکه ارتش روسیه توی افغانستان رژه برود، خیلی قبل از آنکه دهکدهها به آتش کشیده شوند و مدرسهها ویران شوند، خیلی قبل از آنکه مین مثل بذرهای مرگ توی زمین کاشته شوند و بچهها زیر خروارها خاک دفن شوند، کابل برای من شهر ارواح شده بود، شهر ارواحِ لبشکری» (همان، ص ۱۵۶).
میبینیم که خالد حسینی از راه بهرهگیری از تکنیک مقایسه، نشانه کردن تضادها و برجسته کردن امور نابجا به حس شگفتیطلبی مخاطب پاسخ میگوید؛ مخاطبی در سطح جهانی. زیرا او «کاغذپرانباز» را به انگلیسی، یعنی زبانی نوشته است که کاربرانی در سطح جهانی دارد. نویسنده نهتنها از راه بیان تجربهها و حساسیتهای امیر همچون نمونهی بالا، به مقایسه میپردازد، بلکه همچون نمونههای زیر از طریق توصیف وضعیت در افغانستان، به مخاطب جهانی این فرصت را مهیا میکند که خود با مقایسهی وضعیت جامعه و زندگی خویش با وضعیت توصیفشده در افغانستان و با درک شدت نابجاییها در این سرزمین جنگ و جادوزده، برخوردار از شگفتی شود؛ «وانت تویوتای قرمز به آرامی از جلو ما گذشت. چند تا جوان با قیافههای خشن توی اتاقک سرپا نشسته بودند و کلاشینکوف از شانههایشان آویزان بود. همهیشان ریش و عمامه سیاه داشتند. یکی شان، مردی سبزهرو و حدودا بیستساله با ابروهای پرپشت و گرهخورده، تازیانهای را تو دستش پیچوتاب میداد و با آن مرتب به لبهی وانت ضربه میزد. نگاه پرسهزنش افتاد به من. به نگاه خیرهام دوخته شد. در تمام عمرم هرگز آنطور احساس بیدفاع بودن نکرده بودم. بعد مرد طالبانی تف تنباکوآلودش را بیرون انداخت و نگاهش را برگرداند. دیدم باز میتوانم نفس بکشم. وانت توی خیابان میوند راهش را کشید و به دنبالش ابری از غبار بهجا گذاشت» (همان، ص ۲۷۸ و ۲۷۹).
مثال فوق، روایت صحنهای از رفتارها و رابطههای اجتماعی در سرزمینی است که در آن بنمایههای خشونت، تولید همزمان ترس و نفرت را به اوج رساندهاند. سرزمینی گرفتار در چنان روزگار تلخی که به اصطلاحِ تلطیفشدهی ادیبانهاش، در آن آیینه محتاج خاکستر شده است؛ «فرید گفت: “هر وقت طالبان را دیدی، سرت را بینداز پایین.”
گدای پیر توی حرف دوید “دوستتان خوب نصیحتی میکند” یکهو سرفهای کرد و توی دستمال خاکآلودی تف کرد. نفسی کشید. “ببخشید میشود چند افغانی به من کمک کنید؟”
فرید دست مرا که میکشید، گفت: “بس است. بیا برویم.”
به آن پیرمرد صد هزار افغانی، که حدود سه دلار میشد، دادم.
وقتی به جلو خم شد پول را بگیرد، بوی گندش -بوی شیر ترشیده و پایی که هفتهها آب ندیده باشد- به مشامم خورد و حالم را به هم زد…
پیرمرد سرفهای کرد؛ “از سال ۱۹۵۸ تا ۱۹۹۶. حافظ، خیام، مولوی، بیدل، جامی و سعدی را تدریس میکردم. حتا یکبار توی تهران سخنران مهمان بودم، سال ۱۹۷۱ بود. سخنرانیام در مورد بیدل صوفی بود. یادم هست همه سرپا ایستادند و کف زدند. هی!” سرش را تکان داد “ولی این جوانکهای توی وانت را که دیدید. به نظر ما برای اینها تصوف پشیزی میارزد؟”
گفتم: مادر من هم توی دانشگاه درس میداد.
– اسم شان چی بود؟
– صوفیا اکرمی.
چشمش از پشت پرده آب مروارید برقی زد. “گلچین روزگار عجب خوشسلیقه است/میچیند آن گلی که به گلشن نمونه است. آن همه ظرافت، آن همه لیاقت، عجب فاجعهای.”
همانطور که جلو پیرمرد زانو میزدم، پرسیدم: مادر مرا میشناختید؟
گدای پیر گفت: راستش بله. همیشه بعد از کلاس مینشستیم به صحبت. آخرینبار در یک روز بارانی قبل از امتحانات آخر ترم بود که با هم یک تکه کیک بادامی خوشمزه خوردیم. کیک بادامی با چای و عسل. آن موقع کاملا معلوم بود که آبستن است، و به همین خاطر زیباتر هم شده بود…» (همان، ص ۲۷۹ – ۲۸۱).
این گفتوگو و رفتارهای همدلانه حداقل به لحاظ عاطفی، آن فاصلهی شکلگرفته بین آدمهای دارای موقعیتهای متفاوت اجتماعی را هرچند موقتی کمرنگ میسازد. اما تصویری که برخیها در غرب دوست دارند، از این توصیفها در ذهنشان بسازند تا احساس گناه خویش را آسانتر جبران کنند، دو مشت آدم است؛ یک مشت آدمهایی به لحاظ ذهنی گرفتار تعصب و نفرت و تندروی که باید به هر ترتیبی هزینهی مهارشان را پرداخت، و مشتی دیگر آدمهای بیچارهی مستحق دریافت ترحم که اینها نیز باید مهار شوند منتها از طریق اهدای کمکهای بشردوستانه. امیر غربنشین چنین تصوری را با خود به زادگاهش افغانستان آورده است. او که احساس گناهش در امریکا شگوفا شده و مهارتهای بیرونرفت از این احساس را به روش غربیها یاد گرفته به افغانستان آمده که آن را در آزمون تجربه قرار دهد. او به زعم خویش با تحمل زجر و دردِ یک قربانی به آرامشی میرسد که بهواسطهی عجین شدن با خندههای ممتد، صبغه نامعمولی به خود میگیرد؛ «نمیدانم کَی بنا کردم به خندیدن، ولی خندیدم. با خندیدن دردم میگرفت، فکّم، دندههایم و گلویم درد میگرفت. ولی میخندیدم و میخندیدم. و هرچه بیشتر میخندیدم، او هم مرا محکمتر لگد میزد، چنگ میزد و پنجول میکشید. آصف با هر ضربه میغرید “واسه چی میخندی؟” آب دهانش افتاد توی چشمم. سهراب جیغ کشید.
آصف خم شد “واسه چی میخندی؟” دنده دیگری شکست، این بار دنده چپ پایین. برای این میخندیدم که برای اولینبار از زمستان ۱۹۷۵ احساس آرامش میکردم. میخندیدم چون میدیدم در گوشهی دنج پنهانی از ذهنم همیشه منتظر این لحظه بودم. به یاد روزی افتادم که بالای تپه حسن را تا خورد با انار زدمش و کوشیدم تحریکش کنم. او همانجا ایستاد، هیچ کاری نکرد، پیراهنش از آب انار مثل خون قرمز شده بود. بعد اناری را از دستم گرفت و آن را کوبید به پیشانیاش. نفس نفس زنان گفت: “حالا حالت جا آمد؟ دلت خنک شد؟” نه حالم جا آمد و نه دلم خنک شد، اصلا و ابدا. اما حالا حالم جا آمده بود. بدنم خردوخمیر بود -بعدا فهمیدم اوضاعم چقدر خراب بوده- اما حس کردم دیگر خوب شدم. خوبِ خوب. خندیدم» (همان، ص ۲۳۵ و ۲۳۶).
تقی بختیاری در رمان «گمنامی» حس شگفتیطلبی مخاطب را از راه نشان دادن تمایزطلبی شخصیت داستان پاسخ میگوید. شخصیتی بهنام میرجان که مثلا در جشن افتتاح روزنامه در کابل میخواهد نشان دهد با گذر از هفتخوان رستم، خود را به آن موقعیت رسانده است، اما مورد بیاعتنایی جماعت حاضر قرار میگیرد تا اینکه رییس گروه رسانهای، واکنشی در ستایش او بروز میدهد و آنگاه است که تودهی حاضر به خود میآید و مقلدانه به تحسین میپردازد؛ تودهای که احساس بیقدرتی، حساسیت مسئولانه را از آن گرفته است؛ «هریک خود را معرفی کردیم. نوبت من که رسید، نمیدانم چهطور شد که سریع نام برخی مکانها بر زبانم دوید: “مسجد قلعهی شیروبیگ، مدرسهی حاج سید ابراهیم اصفهانی… ویزدم هاوس انستیتوت… جامعهی «انصار لطلابالمهاجر»… لینگویچ اف فیوچر… و انجمن مطبوعات در تبعید.”/… برای یک لحظه دیدم که همهی حضار سر به زیر افکندهاند و بهطور ناخوشآیندی چرت میزنند. به گمانم از این حرکتهای من خونجگر شده بودند. چهرهی رییس اما بهطور شگفتآوری باز و سر حال باقی ماند. حتا چشمانش را اندکی گشود و بهسوی همه دراز دید و خیلی کشیده گفت: “واو، کول!”
آنروزها این دو حرف کوتاه و جدید همچون آیینههای کهن قدرت داشت و رییس با گفتن آن تقریبا همه را به تحسین واداشت» (بختیاری، ۱۳۹۱، ص ۳۰ و ۳۱).
این تمایزطلبی شخصیت داستان گاه با طرز بیان دنبال شده است، مثل نمونهی بالا و گاه با نمایش مهمترین ویژگی خانی و خداوندی، یعنی بخشندگی، همچون نمونهی زیر؛ «دسترخوان فراخ خان سخاوتی را که زیر بار هیبت غرور فرو خزیده بود، سالی یکبار به رخ اهالی کندلو میکشید. و از این نظر مندوخان چهرهای داشت که در سال یک روز، هزاران چین و چروکش از هم میگشود. دهقانان، شبانان، مزدوران، گاورانان، و مردان آبادیهای دورونزدیک پنجههای ستبر خان را در میان دست زمخت و بیروحشان میفشردند. با خنده و تبسمهای خشک شان یکی بر حسب وظیفه، دیگری از روی ریاکاری، کسی با بار تملق و آن یکی هم از بیم آینده نثار چهرهی خندان خان میکردند. هر نیمساعت نوواردان حلقهی تازهای بر دور دیبشی سیاه تشکیل میدادند. تمام روز دستهای مردان کندلو نمایش شکوهمند اشتها را که جز فقر و گرسنگی هیچ هنری قادر به تمثیل آن نیست، با ته کشیدن ظرف بزرگ به اجرا در میآوردند. بار دیگر سه مرد دیبشی تازهشده را از چهارگوش کشانکشان در وسط مجلس میماندند و باز همان بوی اشتهاآور دوغ بود، خوابیده در ته روغن داغ» (همان، ص ۵۸ و ۵۹ ).
این تمایزطلبی گاه وجه آسمانی به خود میگیرد و میرجان، شخصیت داستان، با روایت آمیخته با تردید این مطالبهی شگفتآور، اصرار به همراهی مخاطب در روند اندیشیدن فلسفی دربارهی آن دارد؛ «از گذشتههای نه چندان دور زخمهای هولناک بر پیکر خمیدهی برج غربی را به یاد میآورم که چنان شمشیری صاحبمرده، از نزدیک به یک قرن جنگهای ارزگان را شاهد بوده است. بسیار منطقی است که آتش چنین جنگی فراتر از قلعههای ارزگان خواهند دوید، اما هرگز به دامن آسمان نخواهند رسید. پس ابرهای سوخته ادعاهایی بیپایه است که باریدن باران را به خون برخی آدمها ارتباط میدهد. بسیاریها خوش دارند از این نوع اراجیف ببافند، اما برخی دیگر بر این امر تأکید خاصی دارند. حاجی خدابندهلو در یکی از آخرین نامههایش که پیوسته توسط محمدعلی ماما برایم پست میشدند، به من یادآور شده بود که هنوز فرصت دارم دوباره گوش دل به اشعار افسر خوانساری بسپارم و به ظهر عاشورا ایمان بیاورم و راستیراستی باور کنم که آفتاب در آن روز، ناگهان وسط آسمان فروغ دائمیاش را از دست داده بود و همچون تابهای دودین -سیاه از خجلت یک نظاره- دوباره در حاشیهی شرقی افق فروخزیده بود. نوشته بود: “از آنروز همهی موجودات عالم تا پایان جهان سوگوار اند”» (همان، ص ۱۹۱ ـ ۱۹۲).
همانطور که در آغاز مقاله ذکر شد، شیوههای پاسخگویی به حس شگفتیطلبی مخاطب در رمانهای مورد بررسی متنوع بوده است. حمیرا قادری، نویسندهی رمان «نقش شکار آهو» از راه رازآلودکردن ماجرا، تلاش کرده این حس مخاطب را ارضا کند. «در خانهی احمدخان صاحب پاچهی شلوارم سرخ شد و مالیدهی خوب و بد شد. به تو روادار نبودم. میدانی جان دده! نازبوجان! اگر تو نبودی، شاید همان چند روز اول به تندورخانهیشان خون قی میكردم… تو كه برادر احمدخان صاحب را نكشتی. آن دوران نصفهی یک بیل هم نبودی. من هم هر چی چرت میزنم یادآور روزی نمیشوم كه برهان را كشته باشم. این خون دستهایم از خون مابین پاهای تو است. من رنگ خون برهان را ندیدهام. به كل برهان را ندیدهام. …مادر ندیدی ددهجان به خودت. نه كه حالی این روزت نبود. یک روز رنگرزی و یک روز نقش شكار آهو. دیوارهای خانهیشان را با بافت ما نقشونگار كردند… پاهایت را صاف كن جان دده. خودت را به هوش بگیر، تلیسه خیراتِ سرت» (قادری، ۱۳۹۰، ص ۱۲ ـ ۱۳).
با آنكه لحن تلیسهی راوی در سراسر «نقش شكار آهو» شورانگیز است اما از منظر عاطفی، بستگی به نوع رابطه با مخاطب سخنش، متفاوت میگردد. مثلا لحنش با نازبو خواهرش -چنان که در بند بالا خواندیم- همدلانه است، اما با مادرش -چنان که در بند زیر میخوانیم- گلایهآمیز و ملامتگرانه. مادری که از نگاه تلیسه با بیمبالاتی، او و خواهرش را در کودکی و پس از مرگ پدرشان رها کرده و خود، همراه برادرش رفته؛ «به حتم فرشتههای دست راست و دست چپ هم خوبی و بدی را گد كردهاند. از كَی؟ خوب به خاطر ندارم. به حتم از وقتی كه چُپ ماندی و لالای خیر ندیدهات تو را برای نجیب ماندنت برد. راستی نجیب ماندی؟ شاید هم از وقتی كه من برای نازبو سر معاملهی احمدخان صاحب زانو زدم و دست به بندِ تنبانش بردم؛ یا شاید از دَمی كه نازبو چشمانش را برای من بست و پسان كه باز كرد، غارت شده بود؛ تاراج» (همان، ص ۹ و ۱۰).
و این لحن شورانگیز تلیسه با احمدخان کینهتوزانه میشود؛ احمدخانی كه با بهرهگیری از جایگاه برتر اقتصادی و اجتماعیاش، ابتدا با گرفتن اختیار او و خواهرش، و سپس تجاوز به آن دو، صفحه زندگیشان را کاملا تار کرده است. تلیسه که با راهنمایی یک زن کوچی زهر آمیخته با چای را به خورد احمدخان صاحب داده، و در پسان شب با بیقراری، نشانههای نتیجهبخشی کارش را میبیند، با لحنی انتقامجویانه اینگونه خواندن میکند؛ «تیز تیز نفسهای آخرت را بكَش. تو را اول میاندازم و بچهات را پسان خودت. رویت را خوب خاک میریزم. سطلی آب هم پاش میدهم. صباصبح، دَمی كه پالیدن شروع شد، من ایستاده میشوم كنارهی دیوار، روی تو. این دفعه من روی تو پا میگذارم. بیخبر از همه جا. بگذار زمین و آسمان را برای یافتنت زیرورو كنند. نوبت تو است كه زیر پای من بمانی. خفه» (همان، ص ۱۲۶).
در رمان «نقش شکار آهو» تقریبا تمام شخصیتها به نوعی راه خطا پیموده و در عین حال آسیب دیدهاند. خواننده از این بازیهای باخت-باخت شگفتی دردناکی را حس میکند اما با عمیقترشدن درمییابد که باختها زیاد هم شگفتانگیز نیست. این میتواند در مقیاسی کلانتر واقعیت جامعهای باشد که در آن نفس میکشیم. سرگذشتی که هر کدام با تفاوتهایی در شکل، کمابیش تجربه کردهایم. اما چه بسا که پنهان کردهایم. این رمانها به یاد ما میدهد که با روایت ناگفتههایی که تا کنون پنهان کردهایم، نهتنها به حس شگفتیطلبی مخاطب پاسخ درخور بدهیم که مهمتر از آن به همدیگر در درک لایههای درونبهدرون زندگی کمک کنیم.
منابع:
- آلوت، میریام (۱۳۸۰)، رمان به روایت رماننویسان، تهران، نشر مرکز.
- بختیاری، محمدجان تقی (۱۳۹۱)، گمنامی، کابل، انتشارات تاک.
- حسینی، خالد (۱۳۸۴)، بادبادکباز، ترجمهی زیبا گنجی و پریسا سلیمانزاده، تهران، انتشارات مروارید.
- خاوری، جواد (۱۳۹۵)، طلسمات، کابل، انتشارات تاک.
- رحیمی، عتیق (۱۳۸۹)، هزارخانهی خوابواختناق، کابل، انتشارات تاک.
- سلطانزاده، محمدآصف (۲۰۱۰)، سفر خروج، کپنهاگن، انتشارات دیار کتاب.
- سیامک هروی، احمدضیا (۱۳۹۱)، سرزمین جمیله، کابل، مطبعه طباعتی شبیر.
- قادری، حمیرا (۱۳۹۰)، نقش شکار آهو، کابل، انتشارات خاک.
پایان