غفار صفا
دولت امانی با یک فرصت تاریخی کمنظیر برای بازسازی دولت و جامعهی افغانستان روبهرو بود؛ استقلال سیاسی از بریتانیا، فضای جهانی پسا جنگ اول، و ظهور دولتهای نوگرا در ترکیه و شوروی، چشماندازهای جدیدی را فراروی افغانستان گشود. اما بهرهگیری موفق از این فرصت، نیازمند راهبردهای سنجیده و منطبق با ساختار اجتماعی و فرهنگی جامعه بود. منظور از راهبرد، مجموعهای از تصمیمهای کلان و بلندمدت است که مسیر کلی دولت را مشخص میسازد.
در غیاب نهادهای تخصصی، بدنه فکری منسجم و اطلاعات دقیق از جامعه، تصمیمات دولت امانی اغلب تابع آرمانگرایی، تقلید شتابزده و درک ناقص از واقعیتهای داخلی و بینالمللی بود. این خطاهای راهبردی در سطح ملی و بینالمللی، نهتنها مانع تحقق اصلاحات شدند، بلکه خود بهعنوان موتور بحرانسازی عمل کردند؛ اشتباهات راهبردیای که نهتنها پایان نیافت، بلکه در دورههای بعدی اصلاحات و مدرنیزاسیون نیز تکرار شدند، زیرا ما از نقد تاریخی رنج میبریم. هیچ یک از این دورهها و عوامل ناکامیشان بهگونهای بیطرفانه، روشمند و عمیق نقد نشدهاند و روایتهایی که بتوانند این تجربهها را در نظام آموزشی و حافظهی جمعی ما نهادینه کنند، خلق نگردیدهاند. این خلاء، سبب شده است که اشتباهات گذشته همچنان در قالبهای نوین تکرار شوند. در ادامه عمدهترین این راهبردها را بهگونهی کوتاه معرفی مینماییم:
نوسازی از بالا، بدون مشارکت اجتماعی
یکی از بنیادیترین اشتباهات امانالله، اتکا بر نوسازی آمرانه از بالا بود؛ اصلاحاتی که بدون آمادهسازی ذهنی جامعه و بدون بستر نهادهای واسط صورت گرفت. او تصور میکرد با صدور فرمان و ابلاغ قانون، میتوان جامعهای با سطح بالای بیسوادی، ساختار قبیلهای و ذهنیت مذهبی سنتی را یکشبه مدرن کرد. لوییز دوپری این نوع اصلاحات را «سرعتزده و بدون درک از دینامیسم داخلی جامعه» میداند. بهباور او، امانالله «میخواست کشور را به مدرنیته بکشاند، در حالی که بیشتر مردم هنوز در جهانبینی قرون وسطایی زندگی میکردند.» (۱۲)
در برخی کشورها مانند جاپان عصر میجی یا ترکیه دورهی آتاتورک، اصلاحات از بالا بهدلیل وجود شرایط مساعد ساختاری تا حدی موفق بود. در این کشورها یا نهادهای مرکزی قدرت از پیش تثبیت شده بودند، یا نوعی مشروعیت تاریخی و کاریزمای ملی برای رهبران اصلاحطلب وجود داشت. افزون بر آن، در آن جوامع، یک طبقهی متوسط روبهرشد، ارتش منسجم، یا دستگاه دیوانسالار کارآمد، بهعنوان واسطه بین دولت و مردم نقش بازی میکردند. در این بستر، حتا اگر بخشی از جامعه مقاومت میکرد، دولت توان بسیج نیرو و اعمال اقتدار را داشت.
اما در افغانستانِ امانالله، جامعه از هم گسیخته، نظام قبیلهای، روحانیان مستقل از دولت، و بیسوادی گسترده موانعی بودند که امکان پذیرش ناگهانی اصلاحات را از بین میبردند. نه ارتش نیرومند و وفادار وجود داشت، نه نهادهای بوروکراتیک ریشهدار، و نه رسانه یا آموزش همگانی برای اقناع جامعه. در نتیجه، اصلاحات بالا به پایین او، بیشتر شبیه تقلید وارداتی و ناهماهنگ با بستر اجتماعی کشور بود؛ تقلیدی که بهجای دگرگونی، واکنش و سرکوب برانگیخت.
تقلید از مدلهای بیرونی بدون بومیسازی
اماناللهخان بهشدت تحت تأثیر ترکیهی کمال آتاتورک، آلمان و فرانسه بود و تلاش داشت نظام اداری، آموزشی و حقوقی افغانستان را مطابق الگوهای غربی بازسازی کند. اما تفاوتهای بنیادی میان بسترهای اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی این کشورها با افغانستان نادیده گرفته شد. در حالی که آتاتورک در ترکیه اصلاحات خود را پس از یک جنگ استقلال طولانی و با اتکا به ارتش ملیگرا و مشروعیت گسترده آغاز کرد، امانالله چنین پشتوانهای نداشت. ترکیه دارای یک طبقهی دیوانسالار، نظامی و روشنفکر نیرومند بود که ریشه در اصلاحات تدریجی دورهی عثمانی داشت. در ایران نیز، رضاشاه اصلاحات مشابهی را با سرعت کمتری، از طریق شبکهای از بوروکراسی سنتی و در سایه اقتدار نظامی متمرکز پیش برد. در مصر، نهادهای نخبگانی در قاهره و اسکندریه و تجربهی طولانیتر در آموزش مدرن، اصلاحات فرهنگی و اجتماعی را قابلتحملتر ساختند.
در افغانستان اما چنین زمینهای وجود نداشت. ساختار قبیلهای، نبود نهادهای مدنی، بیسوادی گسترده و ضعف دولت مرکزی باعث شد امانالله بدون حمایت نخبگان و بدون طبقهی میانی اصلاحطلب، به سرعت سراغ پیادهسازی الگوهای خارجی برود. این تقلید از مدلهای بیرونی، بدون بومیسازی و بدون مشارکت اجتماعی، نوعی بیریشگی در پروژهی نوسازی ایجاد کرد و به واکنشهای مقاومتی گسترده منجر شد. چنان که گریگوریان اشاره میکند، «حتا نخبگان هم به خوبی این الگو را درک نکرده بودند، چه رسد به تودهها.» (۱۳)
تقلید از مظاهر فرهنگ غربی بدون توجه به بستر اجتماعی
ورود شتابزدهی مظاهر فرهنگ غربی به زندگی روزمره، ضربهای شدیدتر از اصلاحات ساختاری به مشروعیت دولت وارد کرد. برخلاف اصلاحات نهادی که اغلب برای مردم عادی محسوس نبود، تغییرات فرهنگی بهویژه در ظاهر و سبک زندگی، مستقیما با سنتها و باورهای مردم درگیر شد. اقدامات نمادینی چون اجباریسازی کشف حجاب، تغییر پوشاک زنان و مردان، تحمیل سلام به شیوه غربی (برداشتن کلاه)، و انتقال تعطیلات از جمعه به یکشنبه، نهتنها موجب بیگانگی فرهنگی شد، بلکه واکنشی تدافعی در میان اقشار مذهبی و محافظهکار پدید آورد.
نمونههای مضحک و ناپختهی این نوع تقلید، آشکارا بر شکاف میان دولت و جامعه افزود. در جرگهی هزارنفری پغمان، نمایندگان را مجبور کردند دریشی، بالاپوش و کلاه شاپو بر تن کنند، تا شبیه نمایندگان پارلمانهای اروپایی باشند. در برخی از جادههای کابل، تابلوهایی نصب شد که عبور زنان با برقع را ممنوع میکرد. باشندگان لازم و ملزم به پوشش غربی (دریشی و کلاه) بودند. در پغمان، مهمانیهای بالماسکه برگزار شد. حتا اقلیتهایی مانند سیکها، که پوشش مذهبی خاصی داشتند، مجبور شدند کلاههای پشمی کشدار جایگزین عمامههای سنتی خود کنند. (۱۴)
این در حالی بود که نه فروشگاهی برای تهیه این پوششها وجود داشت، نه کارخانهای برای تولید آن، و نه اکثریت مردم توان اقتصادی خرید آن را داشتند. بدینسان، تقلید از مظاهر فرهنگ غربی بدون درک حساسیتهای دینی، قومی و معیشتی جامعه، دولت امانی را در معرض تمسخر و طرد عمومی قرار داد.
فقدان آگاهی از تفاوت میان مدلها (ساختارها) و مظاهر (سبک زندگی)، باعث شد اصلاحات اماناللهخان هم از نظر درونی فاقد انسجام باشد و هم از نظر بیرونی فاقد مقبولیت.
غفلت از نهادسازی و طبقهی میانی
اصلاحات سیاسی، قضایی و اقتصادی امانالله، در غیاب یک طبقهی میانی آگاه و نهادهای اجرایی باثبات، عملا به کاغذ محدود ماند. بوروکراسی سنتی هنوز درگیر فساد و وابسته به روابط قبیلهای بود، و ارتش تازهتأسیس نیز از همبستگی کافی برخوردار نبود. تجربهی تاریخی نشان میدهد که مدرنیزاسیون نیازمند نهادهای واسط مستحکم و بدنهی اجتماعی آگاه است؛ اما در افغانستانِ آن زمان، نهتنها چنین طبقهای شکل نگرفته بود، بلکه شاه نیز پس از بازگشت از اروپا، بهجای اتکا به روشنفکران و نیروهای نوگرا، حلقهی اطراف خود را از بقایای نظام اداری عبدالرحمان و حبیبالله پر کرد. چنان که به روایت غبار، در لویه جرگههایی که از سراسر کشور نماینده داشتند، کسی جرأت شکایت از والیان و مأموران فاسد محلی را نداشت و اصولا ارگان مشخصی برای رسیدگی به شکایتها نیز وجود نداشت. همزمان با اقدامات پرشتاب فرهنگی و اجتماعی، که بسیاری از مردم آن را تحقیر سنتهای دینی و بومی خود میدانستند، فساد و زورگویی مأموران دولتی نیز موج نارضایتیها را شعلهور میساخت. به این ترتیب، اصلاحات بدون نهادسازی و پشتوانهی اجتماعی، نهتنها ناکام ماند، بلکه بستر شورشهای گسترده را نیز فراهم کرد.
غفلت از روانشناسی سنتی جامعه
یکی از ابعاد کمتر تحلیلشده در شکست اصلاحات اماناللهخان، نادیدهگرفتن روانشناسی اجتماعی جامعهی افغانستان بود؛ جامعهای که نهتنها در مناطق قبیلهای، بلکه در ساختار کلیاش، متأثر از سنتهای دینی، ارزشهای جمعگرایانه، و روابط مبتنی بر وفاداری قومی و محلی بود. پیامهای ناگهانی مدرنسازی -از کشف حجاب و تغییر پوشش گرفته تا اصلاح نظام خانواده و آموزش دختران- بدون پیشزمینهسازی فرهنگی و گفتوگوی اجتماعی، برای بسیاری از مردم شوکآور و تهدیدکنندهی هویت تلقی شد. این احساس تهدید، واکنش تدافعی به همراه داشت که خود را در بسیج نیروهای روحانی، رهبران قبایل و حتا اقشار سنتی شهری علیه دولت مرکزی نشان داد. امانالله، در محاسباتش، جامعه را همچون جمعی منطقی و مشتاق پیشرفت مدرن در نظر گرفت، حال آنکه روانشناسی اجتماعی در جوامع سنتی اغلب بهجای عقلانیت فردی، بر غرایز جمعی، حافظهی تاریخی، و پیوندهای سنتی اتکا دارد.
تجربهی تاریخی در دیگر کشورها -از اصلاحات رضاشاه در ایران گرفته تا نوسازی ترکیهی کمال آتاتورک- نشان داده که هرگاه پروژههای مدرنسازی بدون مشارکتدادن تدریجی مردم و گفتوگو با ارزشهای فرهنگی آنان اجرا شدهاند، مقاومت اجتماعی افزایش یافته و حتا به واکنشهای معکوس منجر شده است. در افغانستان نیز، دولت بهجای ایجاد نهادهای فرهنگی، رسانهای یا آموزشی برای آمادهسازی ذهنی جامعه، پیامهای اصلاحی را از بالا و از طریق فرمانهای دولتی صادر کرد. چنین برخوردی، بیش از آنکه تحولآفرین باشد، حساسیتبرانگیز بود و اصلاحات را بهجای آنکه به فرصتی برای گفتوگوی تمدنی بدل کند، به جرقهای برای شورش و بیاعتمادی نسبت به دولت مرکزی مبدل ساخت. (۱۵)
اجرای ناپختهی اصلاحات اقتصادی و نظام مالیاتی
در دوران امانالله، تلاش برای تبدیل نظام مالیاتی جنسی به نقدی، گامی بلند بهسوی مدرنیزاسیون اقتصادی بود، اما این تغییر ساختاری در غیاب نهادهای حمایتی، اجرایی و مالی مناسب با ناکامی و پیآمدهای اجتماعی جدی همراه شد. همانگونه که گریگوریان یادآور میشود، این تغییر نه از دل یک ساختار بانکی نیرومند و شبکه مالی منسجم برآمد، و نه بر بستر آگاهی و آمادگی مردمی استوار بود. روستاییان که عادت به پرداخت مالیات بهصورت جنس، مانند گندم یا احشام داشتند، حالا با الزام پرداخت پول نقد، دچار سرگردانی شدند، چرا که دسترسی به پول رایج، قیمت ثابت و نظام بانکی فراهم نبود. بهویژه در مناطق دور از مرکز، مردم برای تهیه پول نقد مجبور به فروش محصولات خود به دلالان با قیمت پایین یا قرض گرفتن با بهره بالا شدند که فقر و نارضایتی را تشدید کرد.(۱۶)
این تغییر، بدون مشارکت و مشورت با ساختارهای قبیلهای و محلی، نهتنها انسجام اجتماعی را تضعیف کرد، بلکه باعث گسست رابطه میان دولت و روستاها شد. مالیات نقدی در عمل به ابزاری برای تحمیل فشار مضاعف بر دهقانان تبدیل شد و در بسیاری از مناطق، از جمله مناطق شرقی و جنوبی، شورشهایی را دامن زد که بخشی از بستر اجتماعی سقوط سیاسی امانالله را فراهم کرد. این تجربهی تاریخی نشان داد که اصلاحات اقتصادی بدون توجه به زیرساخت نهادی، مشارکت اجتماعی و تفاوتهای منطقهای، میتواند به بحران مشروعیت دولت بینجامد، حتا اگر نیت آن، نوسازی باشد.
در کنار اصلاحات مالیاتی، اماناللهخان دست به تغییراتی در نظام مالکیت زمین و تجارت نیز زد که بیشتر جنبه تقلیدی و شتابزده داشت. او تلاش کرد بازار آزاد را ترویج دهد، مالکیت اراضی را ثبت و تنظیم کند و موانع سنتی بر سر راه تجارت را بردارد، اما این اقدامات نه با اصلاحات نهادی همراه بود و نه با شناختی عمیق از ساختار اقتصادی کشور. در نتیجه، اصلاحات زمین به مقاومت مالکان سنتی انجامید و سیاستهای تجاری نیز بدون حمایت از تولید داخلی، بازار را ناپایدار ساخت.
روشنفکران هوادار اماناللهخان، بهویژه محمود طرزی و مشروطهخواهان، بیشتر تحت تأثیر آرمانهای فرهنگی و سیاسی مدرنیته بودند تا سازوکارهای نهادی و اقتصادی آن. آنان شناخت دقیقی از ساختارهای پیچیدهی نظامهای اقتصادی مدرن نداشتند و تصمیمگیریها بیشتر از بالا و با نگاه تقلیدی از مدلهای غربی انجام میشد، بیآنکه زمینهی اجتماعی و ظرفیتهای اقتصادی کشور به درستی سنجیده شود. هرچند شماری از متخصصان خارجی نیز در دولت حضور داشتند، اما بیشتر نقش فنی داشتند و درک محدودی از بافت افغانستان داشتند. همین ناهماهنگی میان آرمانگرایی و واقعگرایی، سبب شد که بسیاری از تصمیمات اقتصادی ناپایدار و همراه با خطا باشند.
ملتسازی قوممحور و رسمیتبخشی به تبعیض
گفتمان ملتسازی امانی، که تحت تأثیر اندیشههای محمود طرزی و ناسیونالیسم نوظهور قرار داشت، بر «پشتونسازی» ساختار قدرت سیاسی و فرهنگی متمرکز بود. زبان پشتو، با وجود نقش حاشیهای آن در ادارات و آموزش، بهعنوان زبان ملی تبلیغ شد، و نظامنامهی ناقلین (۱۹۲۳) روند انتقال قبایل از جنوب به شمال را رسمیت بخشید. این سیاستها، بهویژه در مناطق تاجیکنشین، ازبیکنشین و هزارهنشین، مقاومت اجتماعی و ذهنیت تبعیضدیده را تشدید کرد.
یکی از پرسشهای بنیادین در تحلیل پروژهی ملتسازی امانی، این است که چگونه روشنفکری چون محمود طرزی با آگاهی نسبتا وسیع از تحولات جهانی و دیدگاههای مدرن، بهجای پیریزی یک ملت متکثر و مبتنی بر حقوق برابر شهروندی، به سمت الگویی رفت که بر یک هویت قومی خاص -یعنی پشتونبودگی- تأکید میکرد. پاسخ به این تناقض در تأثیرپذیری مستقیم طرزی از ناسیونالیسم اروپایی نهفته است. در آغاز قرن بیستم، الگوهای غالب ملتسازی در اروپا، بهویژه در آلمان و فرانسه، ملت را نه بهمثابهی یک قرارداد اجتماعی، بلکه بهعنوان برساختهای فرهنگی و زبانی با ریشههای تاریخی یکدست تعریف میکردند. در این چارچوب، «ملت» از دل یک زبان، یک فرهنگ و یک حافظهی تاریخی مشترک استخراج میشد. طرزی نیز که پروژهی تجددخواهی را با نوعی شتاب و نگاه ساختارگرا دنبال میکرد، تصور کرد که ایجاد یک هویت ملی واحد پیششرط اجتنابناپذیر توسعه، اقتدار دولت و خروج از وضعیت انحطاط تاریخی است.
از اینرو، سیاستگذاریهای دورهی امانی، بهجای تقویت تنوع قومی و زبانی در قالب یک هویت ملی چندلایه، در عمل به رسمیتبخشی به یک هویت قومی خاص -یعنی پشتون- انجامید. تبلیغ زبان پشتو بهعنوان زبان ملی، تصویب نظامنامهی ناقلین و انتقال سازمانیافتهی قبایل پشتون از جنوب به شمال، و نادیدهانگاری زبانها و فرهنگهای دیگر اقوام، از نشانههای این راهبرد بودند. این مدل ملتسازی شبهاروپایی، بدون درنظرگرفتن بافت متکثر اجتماعی و ساختارهای سنتی قدرت در افغانستان، عملا به بازتولید نابرابری تاریخی و تعمیق شکافهای قومی منجر شد. بدینسان، گفتمان ملتسازی طرزی و امانی بهجای آنکه پیوندی میان اقوام مختلف ایجاد کند، مسیر رسمیسازی تبعیض و انحصار را هموار ساخت و زمینههای بیاعتمادی میان دولت و گروههای غیردولتی را گسترش داد.
گفتن این نکته نیز ضروری است که یکی از دلایل موفقیت نسبی پروژههای ناسیونالیستی در برخی کشورهای اروپایی آن بود که رهبران ناسیونالیست، بر زبانها یا اقوامی تکیه کردند که از نظر فرهنگی، ساختاری و اقتصادی نسبت به سایر گروهها پیشرفتهتر و پرنفوذتر بودند؛ امری که باعث پذیرش تدریجی «ملت واحد» از سوی دیگر اقشار شد. اما در افغانستان، پشتونها بهعنوان ستون اصلی ملتسازی امانی، نهتنها از لحاظ نهادهای اجتماعی، آموزش، و مشارکت شهری نسبت به فارسیزبانان، هزارهها، و ازبیکها عقبتر بودند، بلکه زبان پشتو نیز برخلاف فارسی، در ساختارهای اداری، فرهنگی و آموزشی حضور تثبیتشدهای نداشت. با وجود این، نخبگان ناسیونالیست، از جمله محمود طرزی، بهجای آنکه ملتسازی را بر پایهی زبان و فرهنگ مشترک و موجود میان اقوام متکثر سامان دهند، بر پایهی هویت قبیلهای و زبان کمنفوذتر پشتو نظریهپردازی کردند. این پروژه که در دورهی عبدالرحمانخان با خشونت، کوچ اجباری و حتا نسلکشی آغاز شده بود، در دورهی طرزی تئوریزه شد و سپس به تدریج در ساختارهای دولتی و آموزشی نهادینه گردید. اما با تغییرات جمعیتی، رشد آگاهیهای مدنی، و افزایش سهم اقوام دیگر در آموزش و سیاست، این پروژه در دهههای اخیر وارد مسیر فروپاشی شده و از درون دچار بحران مشروعیت گردیده است.
یکی از عوامل مؤثر در موفقیت نسبی جریانهای ناسیونالیستی مبتنی بر برتری قومی در برخی کشورهای اروپایی، تمرکز آنان بر زبانها و گروههایی بود که از نظر فرهنگی و نهادی نسبت به سایر اقوام در موقعیت مسلطتری قرار داشتند. در مقابل، در افغانستان تلاش برای ملتسازی بر مبنای یک هویت قومی خاص، نهتنها بر پایهی شکافهای موجود اجتماعی و فرهنگی بنا نهاده شد، بلکه هویتی را محور قرار داد که به لحاظ سطح توسعهی زبانی، نهادی و فرهنگی، در مقایسه با گروههای دیگر و بهویژه فارسیزبانان، از ظرفیت تحولیافتهی کمتری برخوردار بود. اگرچه پروژهی ملتسازی قوممحور از دورهی عبدالرحمانخان آغاز شده بود و با سرکوبهای خونین و خشونت ساختاری همراه بود، اما در دوران محمود طرزی، این پروژه صورتبندی نظری پیدا کرد و در دهههای بعد، بهواسطهی نهادها و سیاستهای رسمی، به بخشی از نظم سیاسی بدل شد. بااینحال، این الگوی ملتسازی، بهدلیل ناسازگاریهای بنیادین با واقعیتهای چندقومیتی و چندزبانی کشور، و عدم توانایی در خلق یک انسجام ملی فراگیر، نهایتا در مسیر زوال و فروپاشی قرار گرفته است.
بیثباتسازی جبهه سیاست خارجی
نتیجهی تلاشهای نسنجیده برای ایجاد مناسبات جدید با قدرتهایی چون آلمان، ترکیه و شوروی بود، بدون آنکه توازنی میان تهدید تاریخی روسیه و سلطهی بریتانیا ایجاد شود. سفرهای پرزرقوبرق شاه به اروپا، ورود هیأتهای فنی از آلمان و ترکیه، و روابط پرنوسان با شوروی، در حالی انجام میشد که ساختار سیاسی داخلی هنوز ضعیف بود و ظرفیت پذیرش این تحولات در جامعه وجود نداشت. این اقدامات، بدبینی گستردهای میان روحانیان و محافظهکاران مذهبی ایجاد کرد و همزمان، حساسیت دو قدرت بزرگ منطقه را نیز برانگیخت.
استمرار ذهنیت بیگانههراسی در برابر سرمایهگذاری خارجی
یکی دیگر از موانع جدی در مسیر توسعه زیرساختها و صنعتیسازی کشور بود. ذهنیتی که وارتان گریگوریان آن را «هراس از باز کردن جعبه پاندورا» مینامد، ریشه در تجربهی سلطنت عبدالرحمانخان داشت و در دوران امانی نیز تداوم یافت. در نتیجهی این نگرش، پیشنهادهای مشخص بریتانیا و روسیه برای احداث خط آهن، تلگراف و دیگر زیرساختهای مدرن رد شد. حال آنکه این پروژهها، در صورت مدیریت واقعبینانه، میتوانستند شالودهای برای رشد اقتصادی و پیوند افغانستان با اقتصاد منطقهای باشند. «اگرچه امانالله در تلاشی برای بهدستآوردن اعتبار بینالمللی و کمکهای خارجی برای مدرن کردن پادشاهیاش، به سنت پشت پا زد، ولی در امتناع از اعطای امتیازات مالی و تجارتی به قدرتها و شرکتهای خارجی راه اسلاف خود را در پیش گرفت. از نظر او اعطای کاپیتولاسیون با پیآمد احتمالی سلطهی سیاسی و اقتصادی یک هزینهی خوب برای نوگرایی به حساب نمیآمد.» (۱۷)
شعارهای بلند پاناسلامیستی در موقعیتی نابههنگام
شاه تلاش کرد نقش رهبری جهان اسلام را نیز بر عهده بگیرد؛ رویکردی که پس از سقوط خلافت عثمانی، بهویژه در دههی ۱۹۲۰، میتوانست از نظر ایدئولوژیک الهامبخش باشد، اما در عمل، شرایط منطقهای و داخلی برای چنین داعیهای مهیا نبود. اصلاحات سیاسی و فرهنگی شاه، از سوی شوروی -که درگیر شورشهای اسلامگرای باسماچی در آسیای میانه بود- بهعنوان تهدید تلقی شد. از سوی دیگر، بریتانیا نیز، که حساسیت ویژهای به گسترش افکار پاناسلامیستی در هند داشت، مواضع امانالله را با بدبینی دنبال میکرد. در نتیجه، سیاست خارجی افغانستان نهتنها نتوانست ائتلافهای پایدار منطقهای ایجاد کند، بلکه کشور را در معرض فشارها و انزوای سیاسی قرار داد.
این رویکرد شتابزده و پرتناقض در سیاست خارجی، نمایانگر ناهماهنگی میان آرمانگرایی دیپلماتیک و واقعیتهای ژئوپولیتیکی بود؛ خطایی که هزینههای سنگینی برای دولت نوپای امانی داشت. افغانستان در دههی ۱۹۲۰ بیش از آنکه بتواند کنشگری مؤثر در سطح منطقهای باشد، نیازمند ثبات داخلی، نهادسازی و تعریف منافع ملی بر مبنای ظرفیتهای واقعی بود. اما سیاست خارجی امانی، پیش از آنکه ابزار تثبیت باشد، به پاشنه آشیل دولت او بدل شد.
نتیجهگیری
در پایان بررسی دورهی اصلاحات امانی، میتوان این فصل از تاریخ افغانستان را تبلور آرمانگرایی نوسازی در بستری ناپایدار دانست؛ تلاشی جسورانه برای عبور از سنت به مدرنیته، اما با ابزارها، شیوهها و پیشفرضهایی که خود حامل تناقض بودند. اماناللهخان، با تأثیر از جریانهای تجددخواه منطقه و نفوذ اندیشههای نوگرا، کوشید افغانستان را به جرگه کشورهای نوین آسیایی بپیوندد. اما چنان که دیده شد، پروژهی نوسازی او، بهرغم اهداف بلند و نیت روشنگرانه، نهتنها از نظر اجتماعی و اقتصادی با موانع جدی روبهرو بود، بلکه در طراحی و اجرای خود نیز دچار خطاهایی بنیادین شد.
چالشهایی مانند نبود زیرساختهای اقتصادی، نظام قبیلهای و دینی سختجان، نرخ بالای بیسوادی، ضعف نهادهای واسط، ارتش غیرمتمرکز، و بیگانگی میان دولت و جامعه، همگی ساختار اجتماعی را به مقاومتی پنهان اما گسترده در برابر تغییر مجهز کرده بودند. در چنین شرایطی، اشتباهاتی چون اجرای شتابزدهی اصلاحات، بیتوجهی به بسترهای فرهنگی، اقتصاد بدون مبنا، ملتسازی قوممحور، شعارهای بینالمللی تحریکآمیز، و ادامهی سنت بیگانههراسی، همگی موجب شدند که آرمان مدرنیته، پیش از آنکه ریشه بگیرد، از پا بیفتد.
تجربهی امانی، اگرچه شکست خورد، اما نخستین گام مهم در مسیر طرح ایدهی تجدد در افغانستان بود. این تجربه نشان میدهد که توسعه و نوسازی، نه با صدور فرمان و تقلید الگوها، بلکه با صبر، نهادسازی، مشارکت اجتماعی، گفتوگو با سنت، و آگاهی از محدودیتهای تاریخی و جغرافیایی ممکن میگردد. امانالله، بهعنوان نخستین شاهی که با چشم به جهان نو اصلاح میخواست، در نهایت قربانی فاصله میان نیت و زمینه شد.
نتیجهای که از این تجربه میتوان گرفت آن است که نوسازی، اگر قرار است پایدار باشد، باید نه از طریق دواندن جامعه، بلکه از مسیر گفتوگو با آن پیش رود؛ اماناللهخان، پادشاهی که چشم به افقهای نو دوخته بود، در نهایت قربانی شکاف میان خواست اصلاح و بستر آمادهنشدهای شد که توان همسفر شدن با او را نداشت. و شاید از اینرو است که تاریخ به ما میآموزد، رودخانهی توسعه اگر برخلاف مسیر بستر خود بتازد، بهجای دریا میتواند به بنبست بدل شود.
ادامه دارد…