close

کالبدشکافی سید موسی در سلاخ‌خانه‌ی نقد

نقدی بر رمان‌واره‌ی «وقتی موسی کشته شد»، نوشته‌ی سید ضیا قاسمی

محمدشریف سعیدی

پیش درآمد

۱. اگر نظریه تکامل داروین در زیست‌شناسی را وام گرفته و در عرصه‌ی ادبیات و هنر استفاده کنم می‌توانم تصور کنم که رمان (کیفی، جدی و نه تفریحی آن) شکل نهایی رشد هنر بیانی است، زیرا در رمان، شعر، افسانه، داستان، نمایش‌نامه، فیلم‌نامه، نقاشی، فلسفه و علوم در یک‌دیگر حل شده و به شکل رمان عرضه می‌شوند.

از همین‌رو، خواندن رمان یکی از مهم‌ترین و مفیدترین سرگرمی‌ها برای بشر امروز به شمار می‌آید، زیرا رمان‌خوانی با خلق تمرکز و لذت‌های خواندن به گستردگی جهان واژگان، وسعت تخیل، عمق تفکر و آگاهی از تنوع تجربه‌ی انسانی کمک می‌کند و برای سلامت تن و روان و طول عمر انسان نیز مفید است.

در غرب، کودکان همین که خواندن و نوشتن را یاد گرفتند، رمان‌خوانی را شروع می‌کنند و رمان‌خوانی را تا سر پیری پیگیری می‌کنند؛ چرا که باورمند اند «دیو بگریزد از آن قوم که رمان خواند». با توجه به اهمیت رمان، طبیعی است که رمان‌نویسی یکی از دشوارترین و مهم‌ترین کارهای خلاقه‌ی بشر امروز باشد و سالانه از میان صدها میلیون نویسنده، به تعداد انگشتان دست‌مان نویسنده‌ی پیشرو و مانا ظهور کنند.

۲. رمان براساس اصول و قوانین نوشته‌شده توسط فیلسوفان، خالقان، تحلیل‌گران و صاحب‌نظران این نوع ادبی نوشته و عرضه می‌شود. مبانی مکتوب رمان‌نویسی که ریشه در نمایش‌نامه‌های یونان باستان و تئوری‌های افلاطون و ارسطو دارد به مرور زمان تکامل داروینی یافته و شکل امروزی خود را به‌دست آورده است. اصول رمان‌نویسی به‌خاطر گستردگی انواع رمان، فراخ و گوناگون است؛ اما به‌صورت فشرده به چند مورد که شامل همه‌ی رمان‌ها می‌شود اشاره می‌کنم:

 1. ژانر

 یکی از اولین قوانین رمان‌نویسی توافق اولیه نویسنده و خواننده بر سر تعریف نوع رمان و یا به عبارتی تعیین ژانر رمان است.

۲. مکتب نویسندگی

 نویسنده در آغاز رمان نشان می‌دهد که از کدام مکتب نویسندگی پیروی می‌کند (کلاسیک، مدرن یا پست مدرن).

۳. مسأله‌ی اصلی یا  تِم رمان

 تم، موضوع یا سؤال اصلی و مسأله‌ی مهم نویسنده برای نوشتن رمان چیست؟

۴. زبان

نثر نویسنده نشان می‌دهد که چه زبان، لحن و سبک مکتوب را برای کدام هدف پیروی یا خلق می‌کند.

۵.  شخصیت اصلی و شخصیت‌های فرعی

شخصیت اصلی در همان آغاز رمان یا بعد از مقدمه معرفی می‌شود. شخصیت‌های فرعی قدم‌به‌قدم.

۶. فضا و ساختار

فضا و ساختار دراماتیک (یا نداشتن ساختار دراماتیک) در اکت یا پرده‌ی اول رونمایی می‌شود و نویسنده و خواننده توافق می‌کنند که رمان چه فضا و ساختار دارد.

۷. روایتگری یا نمایشگری

نویسنده نشان می‌دهد که زبان و نثر روایتگر را برگزیده است یا زبان و نثر نمایشی را. نویسنده، قصه‌گو است یا نمایشگر.

۸. تنیدگی رمان با فلسفه و علوم

 نویسنده برای این‌که لنگرگاه اندیشگی رمان را نشان بدهد از همان اول رگه‌های دویدن ریشه‌ی داستان در خاک اندیشه و فلسفه را نشان می‌دهد.

در آغاز رمان، این‌ها و مسائل خرد و ریز دیگر به‌صورت فشرده نشان داده می‌شوند تا تکلیف خواننده و نویسنده مشخص شود و به توافق اولیه برای خواندن رمان برسند.

هرچند رمان در قلمرو امور تخیلی جای می‌گیرد و معیار علمی برای اثبات یا نفی امری نمی‌تواند باشد، اما می‌تواند از علوم بهره ببرد و برای اثبات یا نفی امور حقیقی یا انتزاعی تأثیرگزار باشد. از این‌رو ناب‌ترین اندیشه‌ها و حقایق را می‌توان از رمان کشف کرد. به‌عنوان نمونه، رمان «اولیسس»، اثر جیمز جویس صدها ارجاع و رفرنس دارد و یا رمان «دنیای صوفی»، اثر یاستین گوردر نود درصد تاریخ مستند فلسفه از پیشاسقراطیان تا فلسفه‌ی معاصر است.

یک رمان موفق در همان آغاز هسته‌ی رمان را در خاک حاصلخیز ذهن خواننده می‌کارد و این هسته را در طول رمان تبدیل به جوانه، نهال و درخت گشن‌شاخ پرمیوه می‌کند. یک نمونه برای آغاز خوب می‌تواند این آغاز باشد:

«سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج‌ونیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود. خواب دیده بود که از جنگلی از درختان عظیم انجیر می‌گذشت که باران ریزی بر آن می‌بارید. این رویا لحظه‌ای خوشحالش کرد و وقتی بیدار شد حس کرد پوشیده از فضله‌ی پرندگان جنگل است» (گزارش یک قتل، مارکز).

رمان «وقتی موسی کشته شد» به نوعی شباهت به رمان «گزارش یک قتل» از مارکز دارد؛ اما تفاوت‌های این دو رمان از زمین تا آسمان است. در آغاز رمان «گزارش یک قتل» می‌توان آن موارد یادشده را به روشنی دید. شخصیت اصلی به شکل هنرمندانه معرفی می‌شود. تعلیق و تخیل روایی خواننده را به کنجکاوی می‌کشاند که سانتیاگو ناصر چرا و چگونه کشته شده است؟ جزئیات در کمال دقت است. سانتیاگو ساعت پنج‌ونیم صبح از خواب بیدار می‌شود. عنصر تخیل به‌صورت خواب پا پیش می‌گذارد. درهم‌آمیزی شادی و غم، پاکی و کثافت و نوعی حیرانی در این قسمت موج می‌زند. سانتیاگو در خواب خوشحال است اما در بیداری خودش را پر از فضله‌ی پرندگان احساس می‌کند.

 راستی چرا پرندگان بر او فضله انداخته‌اند؟ این را بعد از خوانش کل رمان می‌فهمیم که سانتیاگو ناصر با دختر باکره‌ای بدون ازدواج همخوابگی کرده است و زندگی آن دختر باکره را بر باد داده است. از این‌رو، فضله‌ی پرندگان معنای خاص پیدا می‌کند. قتل به‌عنوان یک پدیده فلسفی‌-جنایی خواننده را با تم و فلسفه‌ی رمان -که ناموس و مذهب است- درهم می‌آمیزد. این خلاصه‌ی رمان در چند سطر است.

۹. اصول عقلانی حاکم بر تخیل

رمان نوع ادبی مبتنی بر تخیل است و تخیل به‌صورت حتم پابند پیروی از قوانین عقلی نیست؛ اما وقتی سخن از رمان، شعر یا انواع ژانرها به میان می‌آید، پای قانون‌مندی تخیل نیز به میان می‌آید. قوانین عقلی حاکم بر امور تخیلی، بر رمان حکومت بی‌چون‌وچرا دارد و رمان ملزم به پیروی از اصول و فنون و تکنیک‌های رمان‌نویسی است.

پذیرش عقلی قوانین تخیلی یعنی چه؟ به‌عنوان نمونه، وقتی نویسنده و خواننده در آغاز رمان توافق می‌کنند که رمان بر مبنای اصول رئالیسم جادویی نوشته شده است، براساس این توافق عقلانی، عقل ما می‌پذیرد که رویدادهای رمان در ساحتی فراتر از قوانین عادی عقلی و طبیعی رخ می‌دهند.

مثالی بزنم: وقتی خدمه‌ی خانه هنگام پاک‌کاری اتاق خواب یک مرد، بالشت او را بلند می‌کند و تکان می‌دهد، ناگهان تفنگچه‌ای از بین بالشت به زمین می‌افتد و تیر در می‌رود. طبق قوانین عقلانی و طبیعی، این تیر چند سانت در دیوار یا زمین یا جایی و چیزی فرو می‌رود و می‌ایستد اما طبق توافق عقلی حاکم بر جهان رمان رئالیسم جادویی قضیه طور دیگری اتفاق می‌افتد:
«یک روز صبح وقتی یکی از خدمه‌های خانه می‌خواست روبالشی را عوض کند، اسلحه به زمین افتاده بود و تیرش در رفته بود. [تیر] از گنجه‌ی اتاق گذشته بود، از دیوار اتاق پذیرایی رد شده بود و با سروصدای یک جنگ تمام‌عیار از ناهارخوری خانه‌ی همسایه گذشته بود و مجسمه‌ی یک قدیس را روی محراب اصلی کلیسای آن طرف میدان خرد و خاکشیر کرده بود» ( گزارش یک قتل، مارکز).

در این‌جا گلوله‌ی یک تفنگچه وضعیت جادویی دارد. سروصدای یک جنگ تمام‌عیار در یک گلوله‌ی کوچک، رد شدن از چندین دیوار و چند خانه و عبور از فضا و رسیدن به سر میدان و اصابت کردن دقیق بر مجسمه‌ی قدیس و این‌که این گلوله‌ی کوچک جادویی مجسمه‌ی قدیس را خرد و خاکشیر کند. این اتفاق تخیلی در چارچوب توافق اولیه‌ی ما نه‌تنها باورپذیر بلکه به‌شدت لذت‌بخش و شاهکارانه است.‌

۱۰. مهر و امضای ناشر

انتشاراتی‌ها نقش مهمی در نشر رمان بازی می‌کنند. هر رمانی نشان‌دهنده‌ی سطح اعتبار و معیار ناشر هم هست. رمان «وقتی موسی کشته شد» توسط یکی از معتبرترین ناشران ادبیات فارسی در تهران یعنی انتشارات چشمه به نشر رسیده است. این کتاب تا حالا بیشتر از چهار چاپ خورده و ده‌ها یادداشت و نقد و نظر را به لیست اقبال و استقبال خود افزوده است. تقریبا همه‌ی این یادداشت‌ها از این رمان تعریف‌های بسیار کرده‌اند. تعدادی از اهالی قلم هم در حد عکس یادگاری گرفتن با کتاب موسی و نوشتن چند جمله‌ی زیبا درباره‌اش ادای احترام کرده‌اند. پس نقد و ارزیابی این رمان از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است، زیرا این رمان برای همه‌ی خوانندگان فارسی کتاب خیلی مهم بوده است. از جانب دیگر، این نقد نشان خواهد داد که وضع یکی از مهم‌ترین ناشران ادبیات داستانی در ایران تا چه اندازه فاجعه‌بار است.

۱۱. این ارزیابی را به چندین دلیل می‌نویسم. اول این‌که تلاش می‌کنم نشان بدهم که چه فاجعه‌ای در جهان نوشتن و خواندن رمان فارسی در جریان است. دوم این‌که دوست دارم معایب این رمان را مستدل و منطقی بیان کنم تا اگر استدلال‌هایم اشتباه بودند خودم از منتقدان خودم یاد بگیرم تا در آینده کم‌تر دچار نقص شوم. بدون تعارف و صریح می‌نویسم و دوست دارم خوانندگان جدی اشتباهات مرا به همین صراحت بیان کنند. سوم این‌که مخاطب این ارزیابی سید ضیا قاسمی به تنهایی نیست. مخاطب من همه‌ی نویسندگان و خوانندگان ادبیات فارسی، به‌خصوص نویسندگان و خوانندگان رمان فارسی است.

 و حالا اصل سخن:

۱. بلاتکلیفی ژانر

 اولین مشکل رمان «وقتی موسی کشته شد» سردرگمی ژانر است. جنس رمان مشخص نیست. معرفی ناشر در پشت جلد رمان نشان می‌دهد که «وقتی موسی کشته شد» در ژانر رئالیسم اجتماعی نوشته شده است:

«موسی پسر جوانی است که با مادرش در روستایی کوچک زندگی می‌کند. او دچار نقصی مادرزادی است و پاهایش مشکل دارد. او از کودکی شاهد ظهور قدرت‌های مختلف در محل زندگی‌اش بوده. این میان، او عاشق دختری می‌شود که در رویاهایی عجیب سیر می‌کند. از سوی دیگر، با قدرت گرفتن طالبان، قوانین سفت‌وسختی در روستا اعمال و اجرا می‌شود که موسی نیز از آن بی‌نصیب نمی‌ماند؛ و مردم خبردار می‌شوند که مدتی است قبرهای قدیمی گورستان را  موجودی می‌شکافد و استخوان‌ها را با خود می‌برد…»

با این وجود، در سراسر رمان قطعات پازل‌های غریبی به نمایش درمی‌آیند که با آن معرفی اولیه هیچ همخوانی ندارد. در متن کتاب، افسانه و قصه نقش برجسته دارد و قسمت‌هایی از داستان‌های رمان کاملا افسانه سی‌سانه چل مرغک در یک خانه اند. قسمت‌هایی از کتاب خبرهای دم دستی است. قسمت‌هایی از کتاب اطلاعات شبه‌علمی غیرموثق است. قطعاتی از متن خلاصه‌نویسی خبرهای تاریخ گذشته است. انواع نثرهای شاعرانه، خبری، افسانه‌ای و تحقیقی در قصه‌های مختلف با فضاهای مختلف باعث شده است که خواننده‌ی جدی رمان نتواند ژانر این اثر را مشخص کند. این رمان هم از نظر درون‌مایه و هم از نظر تکنیک رمان‌نویسی شلغم شوربای عجیبی است. البته در رمان می‌توان همه‌ی این موارد را آورد؛ اما در صورتی که همه‌ی این موارد در رمان درونی شوند، هضم شوند و داستانی شوند نه این‌که به‌صورت خام و جداجدا سرهم‌بندی شوند.

۲. بلاتکلیفی مکتب

 از ژانر که بگذریم، حتا دریافتن تعلق این کتاب به مکتب‌های ادبی کلاسیک، مدرن و پست مدرن هم ممکن نیست. یک چیزی است برای خودش. آیا این رمان کلاسیک است؟ نه. مدرن است؟ نه. پست مدرن است؟ نه. منتقدان و تحلیل‌گران رمان فارسی البته که سخنان بسیار درباره‌ی این رمان گفته‌اند. از جمله یکی از سخنرانان رونمایی این رمان در کتاب‌فروشی علی دهباشی در تهران این رمان را پست مدرن خواند.

۳. تم، موضوع یا سخن اصلی رمان چیست؟

هر رمان تقریبا شبیه یک رساله‌ی دکتری از خود تز و فرضیه دارد و رمان از آغاز تا پایان دور آن تز و سایر پیروهایش می‌چرخد. هضم این سخن شاید در نگاه نخست کمی دشوار باشد، زیرا در داستان ما با نظریه علمی روبه‌رو نیستیم بلکه با روایت و قصه روبه‌روییم؛ اما باید متوجه این ظرافت شد که رمان از طریق روایت و نمایش نظریه‌پردازی می‌کند. تز یا موضوع معمولا اگر نه در اولین جمله‌ی رمان در اولین فصل رمان مشخص می‌شود. به‌عنوان نمونه، تولستوی در رمان «آنا کارینینا» روی موضوع بحران خانوادگی می‌چرخد و رمانش را با این جمله شروع می‌کند:

«خانواده‌های خوشبخت همه مثل هم ‌اند، اما خانواده‌های شوربخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند.»

تمام رمان شرح همین مسأله‌ی اصلی است. خوش‌بختی‌ها و بدبختی‌های بشری خانواده‌ها و مرگ و زندگی و هزار گرفتاری.

رمان «وقتی موسی کشته شد» تم واحد ندارد. اول تصور می‌کنیم رمان مسأله‌ی معلولیت و رنج انسان معلول را بیان می‌کند. بعد می بینیم که نه، مسأله‌ی اصلی جنگ است. بعد می‌گوییم نه، مسأله‌ی اصلی طالبان است. بعد می‌گوییم نه، مسأله‌ی اصلی نسل‌کشی هزاره‌ها است. اما سرهم شدن داستان ازدواج پدر و مادر موسی، مرگ پدر موسی و صیغه شدن مادر موسی به ملای مکتب، مرگ غیرقابل باور مونس و زندگی و مرگ قوماندان تیموری، وضعیت زندگی قوماندان ایوبی، کاروبار و زندگی سید فالگیر و حالات روحی پدر مونس و بسیار قصه‌های دیگر که یکی پس از دیگری قطار می‌شوند بدون این‌که ربط محکم به موسی یا موضوع خاص در رمان داشته باشند، رشته‌ی اصلی و موضوع رمان را پاره‌پاره و ناپدید می‌کند.

من هرچه فکر می‌کنم شخصیت اصلی این قصه کیست و دیگران در راستای تحول او و طی کردن خط درامه‌ی او چه نقشی بازی می‌کنند نمی‌توانم درک کنم. حتا بحث استخوان‌شناسی هم چندان اهمیت و معنای خاصی به داستان نمی‌دهد و در مواردی اطلاعات ابتدایی و غلط درباره‌ی استخوان دارد. اگر بگوییم که «وقتی موسی کشته شد» استعاره‌ای از افغانستان است باز هم نمی‌توانیم بپذیریم، زیرا این رمان، رمان سمبلیک یا کلید-رمان نیست. بی‌تعارف بنویسم، من این کتاب را به هیچ عنوان رمان نامیده نمی‌توانم بلکه سرهم کردن قصه‌های پراکنده در زبان و نثر غیرداستانی می‌دانم.

۴. باورپذیری و عقلانیت امر تخیلی

۴.۱: یکی از معایب یا اگر بگویم ام‌المعایب این رمان باورناپذیری عقلانی براساس توافق خواننده و نویسنده بر اصول عقلانی جهان رمان است. چنانچه پیش‌تر نوشتم، باورپذیری، همذات‌پنداری و پذیرش اصول مورد توافق نویسنده و خواننده یکی از ارکان مهم هر اثر ادبی و هنری است. در رمان «وقتی موسی کشته شد» باورپذیری و دید عقلانی به پدیده‌ها به کلی تعطیل به نظر می‌رسد.

موسی کودکی است که با پاهایی از زانو تاخورده و چسپیده به ران به دنیا آمده است و بیماری‌اش درمان‌ناپذیر است. او به کمک دست‌های فروکرده در کفش‌های خود حرکت می‌کند (موسی که پاهایش از زانو خم شده با عضلات ساق پا چسپیده، برای چه کفش دارد؟) و وزن بدنش را به کمک دست‌هایش روی خشکی استخوان‌های ساق و سر زانویش به پیش پرتاب می‌کند. یک آلاکلنگ سیار. چنین امری معقول به نظر نمی‌رسد چون خشکی پشت و ساق پا و خشکی سر زانوی خمیده تحمل کشیدن بار تن را روی زمین‌های ناهموار، سر بالایی‌های کوه‌ها و کتل‌ها و سراشیبی کوه‌ها و سنگزارها و راه‌ها و بی‌راهه‌ها غیرممکن می‌سازد. تصور کنید بازوان موسی چند هزار بار در روز می‌توانند حد اقل یک وزنه‌ی چهل کیلویی را مرتب به پیش پرتاب کند. بالا پرتاب کند. پایین پرتاب کند. موسی با آن همه هیزم‌کشی و استخوان‌کشی و گورکنی باید بالاتنه‌ای استوار و حداقل هشتاد کیلو وزن داشته باشد تا گونی پر استخوان یا پشتاره را کیلومترها ببرد. حالا تصور کنید این مرد هشتاد کیلویی، سی کیلو وزن دیگر را هم پشت کند و در مجموع وزن تقریبی بیش از صد کیلو را ده‌ها هزار قدم در روز به کمک دو دست خود پیش پرتاب کند! گیرم این کار را بکند، اما موسی چگونه پشتاره‌ای حداقل بیست کیلویی را در سراشیبی تند کوه‌ها به پیش پرتاب کرده و به پایین کوه برساند؟ نگهداشتن پشتاره در سراشیبی کوه برای کسی که پا ندارد محال است، زیرا پشتاره با جاذبه‌ی پایینی کوه مدام به‌سوی پایین کشیده می‌شود. نه‌تنها پشتاره آوردن که اکثر کارهای موسی ناممکن و غیرقابل باور و گاه جوک و خنده‌دار به نظر می‌رسد.

برای چنین شخصیت اولی باید فضای سوررئالیسم یا رئالیسم جادویی یا فضای قصه و افسانه ساخته شود. چنانچه در رمان مشهور «پی‌پی جوراب بلند» از آسترید لیندگرین، پی‌پی می‌تواند یک اسپ را بغل کند و از طبقه‌ی همکف به بالکن طبقه‌ی بالا ببرد. خوب این جهان قصه‌ی کودکان است و منطق افسانه‌ی مدرن و در چارچوب مورد توافق کاملا باورپذیر است. اما رمان «وقتی موسی کشته شد» رمان رئالیسم اجتماعی است.

از این‌که بگذریم، در رمان‌نویسی شرح جزئیات زندگی روزانه‌ی شخصیت اصلی رمان اهمیت فوق‌العاده دارد. این‌که خواننده زندگی روزانه‌ی شخصیت را حس کند و از خوشی و رنجش تأثیر بپذیرد. حالا می‌پرسم موسی در طول این سفرهای طولانی روزانه‌اش چگونه رفع حاجت می‌کند؟ چگونه خودش را پاک می‌کند؟ شلوارش چگونه است؟ موسی چگونه موهای زاید زیرش را می‌تراشد؟ چگونه دوش می‌گیرد؟ چگونه لباسش را می‌پوشد؟ هیچ یک از این پرسش‌ها در کتاب پاسخ داده نمی‌شود. نمونه‌ی مخالف «وقتی موسی کشته شد»، رمان «پایان روز»، اثر محمدحسین محمدی است که در آن به جزئیات زندگی به‌صورت درست پرداخته شده است. در این رمان، زندگی روزانه‌ی بی‌بی، همسر آقا صاحب بسیار مفصل شرح شده است؛ این‌که چگونه تخم مرغ می‌پزد، سرگین پچک می‌کند، چگونه تشناب می‌کند و چگونه روی کثافات خود در تشناب خاک می‌ریزد، چگونه گاو می‌دوشد، چگونه خانه جارو می‌کند، چگونه مرغ‌ها را دانه می‌دهد و…

۵. طبیعی بودن زبان و اتفاقات

یکی از اهداف رمان این است که خواننده را جذب و ذوب جهان رمان کند. این امر زمانی ممکن می‌شود که اتفاقات و زبان بیان آن اتفاقات چنان طبیعی باشند که خواننده خودبه‌خود در گرمای زبان و اتفاقات ذوب شود. رمان باید خواننده را مثل آرد خشک اول تر کند، بعد مشت بزند و مشت بزند و مشت بزند و خمیر کند و بگذارد که خمیرش برسد و تغار مغزش را پر کند. این کار باید به‌صورت طبیعی انجام شود. حتا در ژانر رئالیسم جادویی اتفاقات در ظاهر بسیار طبیعی به نظر می‌رسند. به‌عنوان مثال، در رمان «صد سال تنهایی» گارسیا مارکز، وقتی که خروس جنگی خوزه آرکادیو بویندیا بر خروس جنگی پرودنسیو آگیلار پیروز می‌شود، آگیلار به طعنه به بویندیا می‌گوید خیلی هم عالی، حالا خروست را ببر خانه تا زنت را بچه‌دار کند چون تو که مردانگی نداری. بویندیا می‌گوید باشد من خانه می‌روم تو هم برو خانه، اسلحه‌ات را بگیر و بیا میدان. من امروز تو را به قتل می‌رسانم. بویندیا با نیزه بر می‌گردد و نیزه‌اش را با خشم به‌سوی آگیلار پرتاب می‌کند. نیزه در گلوی آگیلار فرو می‌رود و او کشته می‌شود. تا این‌جای کار همه چیز طبیعی است؛ اما ناگهان یک اتفاق جادویی روی می‌دهد. آگیلار از گور بیرون می‌شود و با دستی به گلوی پاره‌ی خود گذاشته دنبال بویندیا راه می‌افتد. این‌جا زنده شدن و راه رفتن و زل زدن آگیلار به بویندیا بسیار طبیعی ترسیم شده است. می‌شود به یکی از زیباترین صحنه‌های فیلم تبدیل شود. بار معنوی این جادو هم سنگین است.

«خون ناحق دست از دامان قاتل برنداشت
دیده باشی لکه‌های دامن قصاب را»

این تعقیب شدن قاتل توسط مقتول می‌تواند بار عظیم پشیمانی از قتل را تداعی کند و از طرفی جنگ داخلی کلمبیا را که انتقام و انتقام‌گیری همچنان نسل‌به‌نسل به ارث گذاشته می‌شود و کسی که به ناحق کشته شده باشد حتا بعد از کشتن دست از سر قاتل بر نمی‌دارد.

در رمان «وقتی موسی کشته شد» اتفاقات به‌صورت طبیعی و باورپذیر و دارای ظرفیت فلسفی و مردم‌شناسی روی نمی‌دهد. همه چیز به‌گونه‌ی سطحی به همدیگر پیوند خورده‌اند؛ مثل مجموعه‌ای از سنگ‌های روی‌هم‌نهاده‌شده که با تلنگری فرو می‌پاشند.

چند نمونه از باورناپذیری و نادرستی روایت:

در یک صحنه موسی بیل به دست به لب گور باز ایستاده است و به جسد بی‌جمجمه‌ای نگاه می‌کند و استخوان‌های سینه و ران و دست و پای مرده را تماشا می‌کند. استخوان‌ها را با بیل جمع می‌کند. اما ناگهان موسی غیب می‌شود و  استخوان‌ها را یکی یکی از سوراخ تنگی در زیر گور بیرون می‌کند. حالا، این گور را چه‌کسی کنده و باز کرده است؟ آن سوراخ پایین برای چه است؟ کندن یک گور در حدی که اسکلت صاف و روشن نمایان شود کار یک گروه آدم است و آن هم ساعت‌ها کار. موسی بدون پا چگونه دو متر گودی را کنده و سنگ‌ها و خاک‌ها را پس کرده و حالا استخوان‌ها را تماشا می‌کند؟

در یک صحنه مونس (شخصیت دیگر رمان) در حوض شنا می‌کند. موهایش روی آب پشت سرش رمانتیک‌وار پیش می‌رود. می‌پرسم در افغانستان دوره‌ی طالبان دختر از کجا شنا یاد گرفت؟ چطور تنهای تنها شنا می‌کند؟ عجیب این‌که مونس با این‌که شناگر است، در چشمه‌ی کوچکی غرق می‌شود و می‌میرد و علتش تا آخر معلوم نمی‌شود.

در یک صحنه موسی با پشتاره‌ا‌ی بر پشت از کوه پایین می‌شود و نرسیده به پایین کوه مونس را می‌بیند که در آب شنا می‌کند. موسی پشتاره بر پشت دور دور سنگ‌ها می‌گردد و شنای مونس را تماشا می‌کند. آخر سر که دور تماشایش تمام شده پشتاره‌اش را پایین می‌گذارد. به این می‌گویند دزد با پشتاره. اگر موسی می‌خواهد مونس را مخفیانه نگاه کند باید اول پشتاره‌اش را پنهان کند. از این هم بگذریم که او بدون پا چگونه این‌طرف و آن‌طرف با پشتاره جست‌وخیز می‌کند.

تقریبا در سراسر رمان تماشاگر اشتباهات فجیعی از این دست (ناسازگاری صحنه‌ها با الزامات عقلانی رمان) هستیم. اشتباه بزرگ دیگر هم این است که موسی به‌دلیل این‌که استخوان‌های مرده را می‌فروشد، توسط طالبان کشته می‌شود. ادعای رمان این است که طالبان استخوان‌ها را به پاکستان می‌فروشند. در این‌صورت قوماندان طالبان باید به موسی جایزه بدهد نه این‌که او را بکشد. صحنه‌ی قتل موسی هم خیلی خنده‌دار است. موسی روی خر سوار است. قوماندان طالبان با خشم و فریاد از موترش پیاده می‌شود و با قنداق محکم به بازوی موسی می‌کوبد. اما موسی اصلا تکان نمی‌خورد و همان‌جا روی پالان نشسته است. قوماندان به موسی و خرش رگ‌بار می‌کند. خر شروع می‌کند به دویدن.

پرسش‌های زیادی هست. اول این‌که منطقه‌ی زرسنگ منطقه‌ی هزاره‌نشین است. پاکستان با هزاره‌ها دشمنی و مشکل ندارد زیرا هزاره‌ها در جنگ استقلال پاکستان نقش بزرگ و جنرالان هزاره در پاکستان قدرت و اقتدار بالا داشتند و حتا در قانون اساسی پاکستان آمده بود که ورود هزاره‌ها از افغانستان به پاکستان قانونی است- بدون پاسپورت. اگر فرض کنیم که قضیه استخوان‌فروشی هزاره‌ها درست باشد این کار باید توسط طالبان و وهابی‌ها انجام شده باشد؛ زیرا آنان شیعه‌ها را نجس و کافر می‌دانند. در این‌صورت چه دلیلی دارد که طالبان موسی را به‌خاطر استخوان‌فروشی به قتل برسانند؟ ما نمی‌دانیم طالبان عاشق گورستان و استخوان هزاره‌ها است یا دشمن آنان. از طرفی هم موسی در واقع سید است و سیادت او به‌صورت یک کد پنهان در یک‌ جا ذکر شده است. این‌که مادر موسی خمس جمع کند.
۶. زبان رمان

زبان رمان عنصری بسیار ظریف در کار داستان‌نویسی است و درک آن حتا برای بسیاری از نویسندگان معمولی دشوار. اگر بگویم که نثر یا زبان داستانی نثر و زبان نمایشگر، حرکت‌مند، معنا‌ساز و خیال‌آفرین است، درک آن کمی اطلاعات حرفه‌ای می‌خواهد. به‌عنوان مثال، معناآفرینی با تکرار گزاره‌های معنامند متفاوت است.

 انتخاب نثر برای نویسنده مثل انتخاب رشته‌ی ورزشی برای ورزشکار است. یک فوتبالیست با انتخاب رشته‌ی خود به‌سوی قهرمانی در عرصه‌ی فوتبال حرکت می‌کند. اما اگر این ورزشکار به‌جای اقامت در فوتبال، به‌صورت فصلی به کشتی، شنا، جمناستیک، دو میدانی، اسکی روی یخ و… روی بیاورد در نتیجه هیچ کاره می‌شود.

نثر «وقتی موسی کشته شد» نثر بی‌هویت و ارجل است. یک‌ جا خبری است. یک جای شاعرانه است. یک جا سمبلیک و استعاری است، یک جا اعلامیه‌ای و شعاری است، یک جا گزارشی و خلاصه‌نویسی است. یک جا خیلی فنی و دوست‌داشتنی است. ما بی‌تردید به نثر رمان «شازده احتجاب»، نثر «بلوای خفتگان»، نثر «بینوایان» به ترجمه‌ی عباسقلی مستعان، نثر «خدای چیزهای کوچک» و صدها کتاب دیگر می‌توانیم اشاره کنیم اما نمی‌توانیم تعریف کنیم که کتاب «وقتی موسی کشته شد» چه نوع نثر دارد. به این نمونه‌ها نگاه کنید:

نثر شبه‌علمی

«استخوان‌ها از نظر شکل‌واندازه با‌ هم فرق دارند. کالبدشناسان استخوان‌های بدن انسان را از روی شکل‌های‌شان به پنج گروه تقسیم می‌کنند: استخوان‌های بازو و ساق پا، که از یک تکه‌ی استوانه‌ای تشکیل شده‌اند…» (قاسمی، ص ۸۹).

نثر استعاری و شاعرانه

«او با اشتیاق، در حالتی آمیخته با خلسه و رویا، برهنه شدن‌ها و آب‌بازی‌های مونس را دید و گاهی هم پس از رفتن مونس همان‌جا به قاده‌سنگ تکیه کرد. دستش را با آب دهانش تر کرد و داخل تنبانش برد و چشم‌هایش را بست و وجودش با چشمه، آب، و آن بُلُق بُلُق می‌جوشید، یکی شد و رخوتی خیال‌انگیز را تجربه کرد» (همان، ص ۷۳).

نثر مقاله‌ای، خبری مرده

«جنگ‌ها شعله‌ورتر شده بودند و مناسبت‌های اجتماعی را دگرگون کرده بودند. دولت کمونیستی، که در کابل پس از سقوط پسر کاکای پادشاه بر سر کار آمده بود، بر بیشتر ولایت‌ها تسلط نداشت. از پادشاه نیز، که پس از  کودتای پسر کاکایش در ایتالیا ساکن شده بود، خبری شنیده نمی‌شد…» (همان، ص ۵۷).

نثر شاعرانه، با حرکت تند در قوس دراماتورژی زنده و تأثیرگذار

«دهقان‌ها هر سال پس از عید نوروز که برف آب می‌شد، کشت و کار را شروع می‌کردند. قلبه می‌کردند. بذر می‌پاشیدند. آبیاری می‌کردند. پوجین می‌کردند. درو می‌کردند. پشته می‌کردند. به خرمن‌جای می‌بردند. چپر می‌کردند. کاه باد می‌کردند. و در پایان دانه‌های خوش‌رنگ  گندم را، که پیراهن از تن کشیده و دلبرانه زیر آفتاب می‌درخشیدند، خرمن می‌کردند تا ارباب بیاید و سه‌-چهارم محصول را در جوال‌های خودش بیندازد و ببرد و دهقان بماند با سهم یک چهارمش» (همان، ص ۱۸).

۷. از خمیر تا نان گرم

کار یک نویسنده مثل کار زنبور عسل است. فراهم کردن گرده‌گل‌ها و تولید عسل ویژه از آن است. ضیا قاسمی در مرحله‌ی جمع‌آوری گرده‌گل‌ها به‌سر می‌برد و اگر بخواهد عسل تولید کند باید ادبیات داستانی را در خود هضم کند. برای روشن شدن تفاوت گرده و عسل نمونه می‌آورم.

ضیا قاسمی در جایی از رمان خود یک لیست از اعلانات کارهای ممنوعه توسط طالبان را آورده است. این لیست بدون دخل و تصرف داستانی و به‌صورت مواد خام آورده شده است. کار رمان تبدیل مواد خام به اثر هنری است. به‌عنوان مثال، اعلامیه‌ی فوتی یک فرم و متن همگانی است. در رمان نمی‌توان اعلامیه‌ی فوتی را بدون تبدیل آن به اثر داستانی آورد. نگاه کنید که تولستوی چگونه مواد خام  اعلامیه‌ی فوتی را تبدیل به اثر هنری می‌کند:
«پیوتر ایوانویچ…گفت: “آقایان ایوان ایلیچ هم مرد.”
(فیودور واسیلوویچ) “چه حرف‌ها، راست می‌گویی؟”

(پیوتر ایوانویچ) خبرنامه را که هنوز خشک نشده بود و بوی مرکب می‌داد به فیودور واسیلیویچ داد و گفت: “بفرمایید خودتان بخوانید.”

خبر زیر در حاشیه سیاهی (در قاب سیاهی) چاپ شده بود:

پراسکوویا فیودورونا گالاوینا با اندوه عمیق درگذشت شوهر عزیز خود، ایوان ایلیچ گالاوین، عضو دیوان عالی استناف را در تاریخ چهارم فوریه ۱۸۸۲ به اطلاع خویشان و آشنایان می‌رساند.

تشییع جنازه روز جمعه ساعت یک بعدازظهر صورت خواهد گرفت» (مرگ ایوان ایلیچ، تولستوی).

در این روایت، ویژگی‌هایی که اعلامیه‌ی فوتی عادی را تبدیل به یک اعلامیه‌ی فوتی داستانی کرده است عبارت اند از:
۱. این اعلامیه در متن یک روزنامه‌ی مشخص چاپ شده است. روزنامه نه‌تنها قابل دیدن که حتا قابل بوییدن است چون بوی مرکبِ خشک‌نشده‌ی تازه را دارد. متن اعلامیه به جنازه شبیه است- هر دو هنوز تازه اند.

۲. اعلامیه در ضمن دیالوگ بین شخصیت‌های فرعی داستان به‌صورت غافلگیرکننده وارد می‌شود.

۳. اعلامیه نقطه‌ی آغاز یک درگیری درونی در بین شخصیت‌های فرعی به‌خاطر مرگ شخصیت اصلی می‌شود. این‌که اعلامیه‌ی فوتی شخصیت‌های فرعی داستان را به فکر فرو می‌برد که آنان بعد از مرگ شخصیت اصلی چگونه ترفیع رتبه کنند و چند روبل حقوق شان بالا برود؛ کدام یک از شخصیت‌های فرعی موفق شود یکی از نزدیکان خود را در جای خالی کارمند استخدام کند؛ کدام یک از شخصیت‌های فرعی می‌توانند با زن شخصیت اصلی رابطه برقرار کنند؛ شخصیت‌های فرعی دنبال فهمیدن مبلغ و مال ارثیه شخصیت اصلی است که مرده است تا با ازدواج با زن او از ارثیه بهره ببرند. کلید همه‌ی این اتفاقات اعلامیه‌ی فوتی است.

۴. و این طنز بزرگ که دنیا چقدر کثیف است که درست هنگام خواندن اعلامیه‌ی مرگت دوستان و رفیقانت به جان زن و مال و مقامت می‌افتند.

این است تفاوت پخته کردن یک متن خام در کوره‌ی کار رمان‌نویسی. در رمان «وقتی موسی کشته شد» همه چیز خام و چکیده و ترش‌کرده است.

حالا مثالی از رمان «وقتی موسی کشته شد» بیاورم. در بخش اطلاعات گوگلی درباره‌ی استخوان گفته می‌شود که استخوان‌ها اندازه‌های‌شان باهم فرق دارند (آدم خنده‌اش می‌گیرد با این جمله. یعنی واقعا ما تصور می‌کردیم استخوان‌ها همه‌ی‌شان یک اندازه اند؟) استخوان‌ها به پنج گروه تقسیم می‌شوند. نویسنده می‌توانست تنوع استخوان‌ها را به‌صورت تنوع داستانی در بیاورد و شخصیت اصلی را وارد این تنوع‌سازی کند. مثلا:

موسی برای این‌که از بوجی‌اش استفاده‌ی درست کند، استخوان‌ها را دسته‌بندی کرد. اول سرهای مرده‌ها را کنار هم گذاشت. پهلوی جمجمه‌های کنارهم گذاشته‌شده جاهای کوچکی خالی مانده بود. موسی بندهای دست و پاها، انگشتان و شکستگی‌های دیگر استخوان را در جاهای خالی بین جمجمه‌ها جا داد. استخوان‌های گرد زانو. استخوان‌های دنده، استخوان‌های صاف ساق و ساعد، بیلک‌های شانه و… هر کدام را در گروهی قرار داده در جاهای خاص بوجی جا داد. موسی با شمردن هر یک از انواع استخوان‌ها یک انگشت دست راستش را قات کرد. وقتی دستش مشت شد استخوان‌ها تمام شدند. استخوان‌ها در پنج گروه تقسیم شدند.

این‌گونه بحث استخوان می‌توانست وارد بافت داستان و باعث فعل و انفال شخصیت اصلی شود. اما حالا این بحث بسیار خشک و بعضی جا‌ها واقعا خنده‌دار به نظر می‌رسد. مثلا این جملات:
۱. استخوان عضوی زنده است که رشد می‌کند. تغییر شکل می‌دهد و با مرگ موجود زنده می‌میرد (همان، ص ۱۰۲).

این یک جمله خنده‌دار است چون امر بدیهی است و نیاز به نوشتن ندارد.

۲. استخوان‌ها ۱۴ درصد از وزن بدن ما انسان‌ها را تشکیل می‌دهند (همان، ص ۵۰).

متن هم خام است و هم دقیق نیست. یک آدم لاغر ممکن است استخوانش ۳۰ درصد وزنش را تشکیل دهد. یک آدم چاق ممکن است استخوانش ۱۰ درصد وزنش را تشکیل دهد. یک کودک، یک پیر، یک زن، یک مرد نسبت وزن کل شان با وزن استخوان‌شان بسیار متفاوت است. اگر به‌صورت تقریبی ذکر کنیم گفته می‌شود بین ۱۲ تا ۱۵ درصد وزن بدن انسان را استخوان تشکیل می‌دهد. متن «وقتی موسی کشته شد» از راستی‌آزمایی بیرون شده نمی‌تواند. از این نوع جملات و اطلاعات خنده‌دار در متن فراوان است.

۹. طنز، طنز تلخ، طنز سیاه، فکاهی، دست‌انداختن و مزاح؛ این‌ها چگونه و کجا استفاده می‌شوند؟

طنز عنصر ارزنده در نثر و شعر است (همچنان که در سایر عرصه‌ها)؛ اما همان‌گونه که هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد، طنز هم زمینه‌سازی دقیق و منطق خودش را می‌خواهد. نمی‌شود در مراسم فاتحه فکاهی گفت همچنان که در مراسم عروسی نمی‌توان روضه خواند. در طنزهای کتاب «وقتی موسی کشته شد» نوعی سهل‌انگاری، فکاهی‌سازی و مزاح‌سازی در جریان است، زیرا هیچ کدام بستری برای طنز ندارد. شبی که پدر و مادر موسی او را پیش سید فالگیر و دعانویس برده‌اند و کلی منزل زده‌اند و پول خرج کرده‌اند، هنگام نماز شب پدر موسی به‌جای این‌که از خدا طلب کمک کند، در سراسر نماز به این فکر می‌کند که سید فالگیر چند دختر دارد و کدام یکی آفتابه‌ی وضوی او را پر آب کرده است. این کار در واقع به مزاح و فکاهی‌اندیشی حالات روحی نویسنده نزدیک‌تر است تا شخصیت داستانی پدر موسی. نویسنده هیچ یک از شخصیت‌های رمان را از نظر بیرونی و درونی و کار و بار و زندگی روزمره به‌طور قابل قبولی معرفی نکرده است و اشخاص بنا بر فضای حاکم بر حالات مزاجی نویسنده هنگام نوشتن هر کاری که دل شان خواست می‌کنند. مردی شل و نیمه‌فلج با پشتاره دور دور سنگ‌ها برای دیدزدن یک دختر شناگر می‌دود. هم او با پاهای چسپیده به‌هم خرسواری می‌کند و استخوان‌ها را روی خر بار می‌کند. زیر حکومت طالبان و سنت مذهبی و تنگ اهالی روستا، دختر جوانی هر روز می‌رود آب‌بازی می‌کند بعد هم در یک حوض کوچک غرق می‌شود. موسی با این‌که وضع رقت‌بار صحی دارد اما کودک خندان و شنگول است. تفاوتی است بین طنز، طنز تلخ و فکاهی.

۱۰. روایت گله‌ای به‌جای روایت جزئی‌نگر فردی

شیوه‌ی گفت‌وگونویسی در رمان «وقتی موسی کشته شد» شبیه روایت‌های اسطوره‌ای و روایت گله‌ای است؛ در حالی که در رمان ما با روایت عقلانی جزئی‌نگر مواجه هستیم یا باید باشیم. در روایت گله‌ای همه اعتقاد واحد، کلام واحد و سخن واحد دارند، در حالی که در جامعه‌ی عقلانی سخن هر انسان دی‌ان‌ای ویژه‌ی خودش را دارد. همین دی‌ان‌ای ویژه است که کمک می‌کند شخصیت‌های رمان از طریق سخن گفتن شان شکل بگیرند. چند صدایی در رمان‌های داستایوفسکی جلوه‌های گوناگون دارد و یکی از این جلوه‌ها در گفت‌وگوها و سخن‌های آدم‌ها است. در رمان «وقتی موسی کشته شد» نویسنده برای راحت‌سازی کار، متن‌های دیالوگ را در بیشتر مواقع کلی و جمعی کرده است طوری که همه یک سخن دارند و تمام. در متن‌های دیالوگ معلوم نیست چه‌کسی در چه حالتی و با چه عملی چه سخنی را گفته است:
«محصول امسال تا خزان آینده همه‌ی سال مان را بس خواهد کرد؟» (بدون گوینده‌ی مشخص و به‌صورت استعاری به نیابت از همه‌ی اهالی زرسنگ).

«بچه‌های قدونیم‌قد رسیدند: حرامی این‌جا چه می‌کنی؟» (بدون گوینده‌ی مشخص).

«باز مثل دُم‌کجک خود را کشال کرده آمده (بدون گوینده‌ی مشخص. علاوه بر این‌که دم‌کجک مار نیست که خودش را کشال کند! گژدم پاهای نچسپیده به باسن دارد و می‌تواند به سرعت بدود. مثل همیشه بی‌دقتی).

در ادامه‌ی روایت گله‌ای، شخصیت‌ها و نام‌های گله‌ای نیز هست. مثلا پادشاه. پسر کاکای پادشاه. یکی از احزاب. جناح مخالف. نویسنده با زدودن هویت فردی و حتا نام و نشان و آدرس و مقام شخصیت‌ها، آنان را از حالت امروزی و واقعی به حالت مبهم و افسانه سی‌سانه‌ای تبدیل کرده است. کاری سرچپه.

قوت‌ها

۱. نثر جذاب برای عوام

نثر ضیا قاسمی در رمان «وقتی موسی کشته شد» نثر داستانی نیست؛ اما برای هر خواننده جذاب است. نثر سالم و دور از مشکلات دستوری و بلاغی است. جذابیت دفتر «وقتی موسی کشته شد» به‌دلیل درهم‌آمیزی افسانه و معما، شعر و گزارش و خبر همراه با تکنیک‌های مثل تعلیق و کاشتن و داشتن و برداشتن و آوردن اتفاقات عجیب‌وغریب فراوان و به‌دلیل خوانش غیرعقلانی خوانندگان است. تکه‌های از نثر هم واقعا درخشان اند و نشان می‌دهد که سید ضیا پتانسیل نویسندگی را دارد اما به فعلیت رساندن استعداد نویسندگی کار دشوار و زمان‌بر است.

۲. داستان نادر

داستان بر اتفاقات نادر بنا شده است و آدم‌ها دوست دارند اتفاقات نادر را دنبال کنند. مخصوصا اکثر خوانندگان زبان فارسی که تصور می‌کنند در رمان و داستان لازم نیست عقل نویسنده و خواننده کار کند بلکه باید لذت ببرد و آنچه در کتاب آمده است را دربست قبول کند چون در کتاب آمده است.

۳. استعداد داستان‌سازی

سید ضیا در ساختن و سرهم کردن داستان توانایی دارد و همین داستان‌سازی باعث می‌شود خواننده‌ی عوام دلسرد نشود بلکه مرتب با داستان‌های تازه مواجه شود، هرچند این داستان‌سازی‌ها باعث از بین رفتن تم و هسته‌ی کل رمان شود.

۴. صحنه‌های درخشان

ضیا در ساختن صحنه مهارت و توانایی خاصی دارد، اما حوصله‌ی بافت دادن صحنه با کلیت رمان را ندارد. در صحنه‌ای که پدر موسی زیر برف‌کوچ می‌شود به یکی از زیباترین توصیف‌های طبیعت مواجه هستیم. ضیا دلبستگی و مهارت خاصی برای شرح طبیعت دارد. حتا در روایت کردن محیط و جغرافیای کابل از زبان کسی که از کابل آمده و برای اهالی زرسنگ کابل را توصیف می‌کند با شرح مختصر اما بسیار زیبا مواجه هستیم. البته این را فراموش نکنیم که جای عنصر جزئیات در این شرح‌ها گاه خالی احساس می‌شود.

۵. خلاصه‌ی کلام

شاید این نوع نگاه من به رمان برای اکثر خوانندگان فارسی رمان چیزی بسیار عجیب باشد؛ اما واقعیت این است که در رمان غربی دقت نویسنده کم‌تر از دقت طبیب برای تشخیص بیماری و نوشتن نسخه نیست.

در خصوص رمان «وقتی موسی کشته شد» به نظر می‌رسد ضیا قاسمی رمانش را بسیار سرسری و سطحی نوشته است و در هیچ بخش کار محکمی نکرده است. در این‌که ضیا توانایی نوشتن را دارد شک نیست اما رمان‌نویسی باسن استوار*، سر سرد، دل آرام، دماغ چاق و فرصت بسیار زیاد برای مطالعه و تأمل و نوشتن و خط زدن و پاره کردن و دورانداختن لازم دارد. در جدی بودن از ژانر همین بس که میخاییل بولگکوف رمان «مرشد و مارگریتا» را بارها و بارها نوشت و دو بار هم در بخاری سوزاند و از نو نوشت.

البته شرایط فکری و اجتماعی ما مردم فرق می‌کند. با توجه به وضعیت ما مردم، نوشتن یک رمان با معیارهای جهانی امری بی‌نهایت دشوار است. برای نوشتن رمان تجربه‌ی فردی، دانش فراوان و قدرت خلاق نویسندگی لازم است، طوری که آدم با خواندن رمان دچار شگفتی، درد، شادمانی یا حس دیگر شود. رمان «وقتی موسی کشته شد» به نوعی شباهت خیلی سطحی به رمان «گزارش یک قتل»، اثر مارکز دارد. اما در رمان مارکز جنس سخن فرق می‌کند. به‌عنوان مثال، به صحنه‌ی قتل سانتیاگو ناصر نگاه کنید:

«کارد در کف دست راستش فرو رفت. و بعد از پهلوها تا مچ را شکافت. همه صدای فریاد درد او را شنیدند. “آی مامان”… پدرو ویکاریو قلب مقتول را نشانه گرفت، اما آن را به زیر بغلش زد. یعنی درست جای قلب خوک‌ها. در واقع اگر سانتیاگو ناصر نیفتاده بود به‌خاطر این بود که آنان با کارد او را به در میخکوب کرده بودند. پابلو ویکاریو نومیدانه شکم او را با شکافی افقی درید و توده‌ای امعا و احشا با صدایی انفجارآسا بیرون ریخت…» (مارکز، ص ۱۳۱).

این است که ما نوشتن و خواندن را سرسری می‌گیریم و سرسری‌نویسان با جشن و پایکوبی سرسری‌خوانان به بازی سیرک رمان فارسی شور و حال می‌دهند و این دلقک می‌رود و دلقک دیگر می‌آید و بازی ادامه دارد و بچه‌ها واقعا شادند.

*اشاره به سخن اوژن یونسکو در مورد ضرورت نشستن مداوم و پشتکار برای نویسنده

از اطلاعات روز حمایت کنید

در افغانستان، جایی‌ که آزادی‌ها سرکوب شده‌اند، اطلاعات روز به ایستادگی ادامه می‌دهد. ما مستقل هستیم و تنها برای مردم می‌نویسیم. مأموریت ما افشای فساد، بازتاب صدای سرکوب‌شدگان و تلاش برای آینده‌ای برابر و آزاد است.
حمایت شما ادامه این راه را ممکن می‌سازد. حتی کمکی کوچک یا همرسانی این پیام، گامی در دفاع از حقیقت و آزادی است.در کنار حقیقت بایستید. از اطلاعات روز حمایت کنید.

Donate QR Code

برای حمایت سریع و راحت با گوشی همراه خود، کافی است این کد را اسکن کنید.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *