سارا عنان
نزدیک به 20 روز رفتوآمد به مکتب و چندین ادارهی مرتبط برای پذیرش بینتیجه بود. نهتنها او بلکه تمام دانشآموزان مهاجر دارای برگه سرشماری، در مکاتب ایران پذیرفته نمیشوند. بیشتر از ده روز از شروع سال تعلیمی گذشت و او هر صبح بیتاب و بیقرار رنج میبرد؛ حسرت دوری از همصنفیها و شور و شوق یادگیری و فضای دلانگیز صنف و آموزش او را رنج میدهد. از اینکه نمیتواند مثل سال قبل به مکتب برود و با همصنفیهایش باشد بسیار عصبانی است. آرام و قراری ندارد و وقتی صدای دانشآموزان را از مکتبی در نزدیک خانهیشان میشنود، بیقراری و ناراحتیاش دوبرابر میشود.
ثریا (مستعار) تصمیم میگیرد بار دیگر چانساش را امتحان کند. در هفتهی دوم شروع سال تعلیمی بار دیگر همراه مادرش به مکتب مراجعه میکنند. به این امید که شاید مدیر مکتب فرصت و چانس ثبتنام را برای او بدهد. صبح روز شنبه، هر دو به امید بلند راهی مکتب میشوند. در مسیر راه با همصنفیهای سال قبل خود روبهرو میشوند، آنان میپرسند که آیا توانسته روند ثبتنام را انجام دهد یا نه؟ اما وقتی میشنوند پاسخ منفی است، ناراحت میشوند و آرزو میکنند فرصتی فراهم گردد تا از آموزش محروم نشود.
مادر جلو و او بهدنبالش، هر دو وارد ادارهی مکتب میشوند. مدیر با چند آموزگار در حال گفتوگو است. چند لحظهای را روبهروی مدیر میایستند تا فرصت صحبت مساعد شود. مدیر او را میشناسد، سه سال آنجا دانشآموز بوده و در ضمن برای ثبتنام به تکرار مراجعه کرده است. مدیر وقتی از صحبت با آموزگاران فارغ میشود، به آنان رو میکند و میپرسد که کارشان چیست؟ مادر ثریا میگوید: «باز هم آمدهایم، از شما خواهش کنیم که اگر فرصتی و امکان برای ثبتنام دخترم وجود دارد، او را در مکتب بگیرید. از وقتی که مکتب شروع شده، آرام و قرار ندارد. هر صبح، وقتی دختران راهی مکتب میشوند او از پنجره با حسرت به آنان نگاه میکند. همیشه ناراحت است و گریه میکند و میپرسد چرا من از حق تعلیم و آموزش محروم باشم؟ زندگی را برای خود و همهی خانواده تلخ ساخته است.»
مدیر مکتب لحظهای حرف نمیزند، هر سه، فقط به همدیگر نگاه میکنند. چشم ثریا پر اشک شده و معصومانه منتظر پاسخ مثبت مدیر مکتب است. مادرش هم همانطور در دل آرزو میکند توفیقی برای ثریا بهدست بیاید و در مکتب ثبتنام شود. مدیر مکتب نیز از آنطرف گزینههای پیشرو را در ذهنش مرور و سبکوسنگین میکند. هیچ موردی را نمییابد که کمکی به حال ثریا داشته باشد. ناچار است پاسخش را بگوید. از روی صندلی بر میخیرد و به ثریا و مادرش نزدیک میشود. مدیر میگوید: «واقعا متأسفام، برای اتباعی که مدارک مثل کارت آمایش یا پاسپورت خانواری نداشته باشند، مکاتب ثبتنام نمیکنند. به ما این اجازه داده نشده است. ما هم از این اتفاق که ثریا نمیتواند درس بخواند بسیار ناراحت هستیم. ثریا دانشآموز لایق است. اما ببخشید، هیچ کاری از دست ما ساخته نیست.»
آخرین امید ثریا هم نقش بر آب میشود، دیگر توان ایستادن در ادارهی مکتب را ندارد. حضور در آنجا و شنیدن این اندازه «نه»، از حوصله و ظرفیت ذهنیاش خارج است. با عجله و قبلتر از مادرش اداره را ترک میکند و به حیات مکتب میآید. خودش را سریع از حیات بیرون میکشد و به پارک در فاصلهای وسط بین خانه و مکتب پناه میبرد. وقتی مادرش بهدنبال او به آنجا میرسد، خواهش میکند تنهایش بگذارد. از مادرش میخواهد که به خانه برود و او بعدا میآید.
دل ثریا پر است. به نوجوانی و فرصتهای یادگیری و آموزش خود فکر میکند، و به آیندهای که پیشرو دارد، نگران است. به اینکه اگر به کشورش، افغانستان برگردد آنجا نیز فرصت رفتن به مکتب را ندارد. اگر در ایران بمانند، وضعیت همچنان تفاوتی با افغانستان نمیکند. اما یک دلیل خاطر ثریا را به ماندن در ایران قانع میکند، و آن اینکه اگر خانوادهی او به افغانستان برگردند، پدرش در تهدید طالبان قرار دارد. پدر او کارمند ارشد وزارت داخله در دولت جمهوریت بود.
ثریا، روی صندلی نشسته و روبهرویش، تا آنجا که چشم کار میکند ساختمان و بلندمنزلهای ناهمسان دیده میشوند. به ذهنش میرسد که در ساختمانها و بلندمنزلها، نشان از دستهای کارگران مهاجران افغانستانی هست. او تصور میکند که پدرش روی داربست، در طبقهی هفتم-هشتم، در حال کار روی نمای ساختمان است. ثریا از خودش میپرسد که آیا واقعا عادلانه است که پدرانشان از جان و روحشان برای ساختن این بلندمنزلها و زیربناهای توسعهای در ایران مایه میگذارند و صادقانه کار میکنند، ولی فرزندانشان از حقوق اساسی مانند آموزش محروم اند؟ جامعهای که از کار مهاجران بهره میبرد، اما نمیگذارد فرزندان آنان به مکتب بروند و آموزش ببینند. به این فکر میکند که آموزش حق طبیعی کودکان است و چرا باید از آن محروم باشند؟ سیاستمداران ایرانی برای این ظلم و تبعیضی که کودکان مهاجر را دچار رنج نومیدی و ناراحتی میسازند، چه عنوانی میتوانند بدهند؟
آنچه را که ثریا میاندیشد، بازتابی از واقعیت زندگی بسیاری از مهاجران افغانستانی است که با تلاش و فداکاری به توسعهای زیرساختهای ایران کمک کردهاند، اما فرزندانشان از حقوق اساسی مانند آموزش محروم ماندهاند. ثریا، در آن فاصلهای که از مکتب قرار دارد، هنوز صدای دانشآموزان را میشنود. حالا برای او، حتا شنیدن این صداها نیز ناخوشایند و آزاردهنده است. باید آنجا را نیز ترک کند و برگردد خانه. از جایش بر میخیزد و به سمت خانه حرکت میکند.
در این میان، مادر ثریا، تعلیم و رفتن به مکتب را حق بنیادین و جهانی برای کودکان میداند که در اسناد بینالمللی، مانند کنوانسیون حقوق کودک سازمان ملل متحد، به صراحت بر آن تأکید شده است. چیزی که بهگفتهی او، تعداد زیادی از کودکان مهاجر افغانستانی در ایران از آن محروم اند. او این محرومیت را نهتنها نقض حقوق انسانی میداند بلکه باور دارد تواناییهای کودکان را به تباهی میکشاند و سبب تداوم چرخهی بیسوادی، فقر و نابرابری میگردد. مادر ثریا این وضعیت و سیاست دولت ایران را در قبال کودکان و دانشآموزان مهاجر افغانستانی محرومیت سیستماتیک عنوان میدهد، زیرا بهگفتهی او، این رویکرد نتیجهی سیاستها، نابرابریهای ساختاری و بیتوجهی به حقوق انسانی کودکان مهاجر است. او باور دارد که این ظلم، رنج نومیدی را در دل کودکان میکارد و آیندهی آنان را به خطر میاندازد.
حالا بیش از ده روز از شروع سال تعلیمی جدید گذشته و ثریا پذیرفته است که نمیتواند به مکتب برود. او در این مدت روی گزینههای بدیل یادگیری و آموزش فکر میکند و به نتیجهی خوب و امیدبخشی رسیده است؛ «دیگر نمیخواهم تسلیم ناامیدی و رنج شوم.» ثریا تصمیم گرفته است دیگر تشویش پذیرفته نشدن در مکتب را نداشته باشد. او به این میاندیشد که جهان بزرگ است و فرصتها نامحدود. زندگی و آینده نه در دست سیاستمداران ایرانی است و نه در قید حاکمان طالب. روشنایی و آفتاب، بیتوجه و فراتر از قیدوبند حاکمان این دو قلمرو، در گسترهی وسیعتر خوب و تابان میدرخشد. کار روی زبان انگلیسی و دنبال کردن فرصتهای آموزش آنلاین، دو تصمیم فعلی و خوب ثریا در این شرایط است.