close
Photo: Generated with AI

زنان مهاجر افغانستانی شاغل در ایران؛ توانی برای ماندن و راهی برای برگشتن نیست (بخش ۱)

سارا عنان

زمانی‌ که خانه‌ی‌‌مان خراب شود، مجبور به خانه‌ی دیگران پناه ببری. یا زمانی‌ که گرسنه باشیم، مجبور دست گدایی به سمت دیگران دراز کنیم و یا زمانی‌که بی‌وطن شویم، مجبوریم به کشور دیگران مهاجرت کنیم. مگر وقتی بی‌هویت و بی‌حرمت شویم، چه کار کنیم؟ این‌ها همه قفسی اند که زنان کارگر افغانستانی در ایران خودشان را درون آن می‌بینند. با هر صدایی که برای رهایی از این قفس و رنجِ درون آن آواز می‌خوانند، همچنان احساس می‌کنند که در قفس هستند. مایا آنجلو، شاعر امریکایی-افریقایی‌تبار در کتاب «می‌دانم چرا پرنده در قفس می‌خواند»، که اولین کتاب از مجموعه‌ی خودزندگی‌نامه‌ای او است، شعری از پاول لارنس دانبار، شاعر افریقایی-امریکایی اوایل قرن بیستم نقل می‌کند. مایا آن شعر را برایش بسیار الهام‌بخش دانسته و عنوان کتابش نیز برگرفته از آن شعر است.

«می‌دانم چرا پرنده در قفس آواز می‌خواند

این سرود خوشی یا شادی نیست

بلکه دعایی است که از اعماق قلبش می‌فرستد

بلکه یک درخواست است که او به‌سوی بهشت پرتاپ می‌کند

من می‌دانم چرا پرنده در قفس آواز می‌خواند».

این آوازها در این نوشته، انعکاس رنج‎‌های زیادی است که دختران و زنان مهاجر افغانستانی در ایران تجربه کرده‌اند. فریادهایی که نه از روی انتخاب و علاقه‌مندی، بلکه از روی فقر و بی‌چارگی و نداشتن خانه و کاشانه و امنیت جانی به آن دچار شده‌اند. از یک‌سو، درد بی‌وطنی و از سویی هم، رنج بی‌هویتی و زخم زبان‌های تعدادی از میزبانان، به‌خصوص کارفرمایان را همچو کوله‌بار غم بردوش می‌کشند. از صبح تا شام در برابر دستمزد ناچیز، کارهای شاقه -حتا خارج از توان- را انجام می‌دهند تا خود و فامیل‌شان را از این طریق امرار معاش ‌کنند. سختی کار در مزرعه و کشاورزی تا کار در شرکت‌ها را تحمل می‌کنند، اما رفتار تحقیرآمیز و زخم زبان کارفرمایان برای آنان آزاردهنده و گاها غیرقابل تحمل است.

اکنون، تعداد زیادی از زنان مهاجر افغانستانی در ایران مصروف کار در کارگاه‌ها و شرکت‌ها هستند. پس از تسلط گروه طالبان در افغانستان، به تعداد این زنان کارگر افغانستانی افزوده شده است. شماری به‌خاطر حفظ جان‌شان و شماری هم به‌خاطر از دست دادن کارشان از ناگزیری برای کار در ایران مهاجر شده‌اند. آنان قبل از آمدن‌شان، این تصور را داشتند که ایران کشور مناسب برای کار و زندگی خواهد بود و می‌توانند بدون کدام مشکل کار کنند و به زندگی عادی و آبرومندانه‌ی خود ادامه دهند. در حال حاضر اما خلاف تصورشان با شرایط دشواری روبه‌رو شده‌اند.

ظریفه (مستعار) یکی از این دختران مهاجر افغانستانی شاغل در ایران است. در نظام قبلی افغانستان در یکی از ارگان‌های امنیتی وظیفه داشت. ظریفه در کنار مشکلات امنیتی که به‌دلیل وظیفه‌اش در افغانستان داشت، پس از آمدن طالبان از وظیفه سبک دوش و با مشکل جدی اقتصادی نیز روبه‌رو شده است. به‌گفته‌ی او، کسی نبود که همراهش کمک کند. او مجبور شد که مثل قبل هزینه‌ی زندگی را خودش تهيه کند. سپس، ایران آمد که هم مشکل امنیتی‌اش رفع شود و هم بتواند کار کند. اکنون در منطقه‌ی کرج تهران زندگی می‌کند. برای تأمین خرج و مصارف‌اش، در یک شرکت بسته‌بندی مواد غذایی در برابر مزد کم کار می‌کند.

ظریفه می‌گوید: «تا وقتی‌ که در افغانستان بودم فکر می‌کردم که ايران رفتن یگانه راه‌حل مشکلات و چالش‌های زندگی‌ام خواهد بود، اما این تصور خوش‌بینانه‌ام کاملا اشتباه و غیرواقعی بود. چون براساس تجربه‌ی خودم از نزدیک نبود، بلکه از گفته‌های مردم این تصور به من دست داده بود. زمانی ‌که ایران آمدم، زندگی را با مشکلات بیشتر شروع کردم. اولین مشکل، پیدا کردن و اجاره گرفتن خانه بود که به دشواری و با خون دل خوردن یک واحد کوچک قدیمی را که خود ایرانی‌ها در این‌گونه خانه‌ها زندگی نمی‌کنند، همراه ثریا (مستعار)، همکارم در دوره‌ی جمهوریت در افغانستان رهن و اجاره گرفتيم. به‌دلیل این‌که مجرد هستیم، به ما خانه اجاره‌ نمی‌دادند و تصور و برداشت‌های غلطی در ذهن داشتند که این برداشت‌ها، برای ما نهایت آزاردهنده بود. اما ناگزیر بودیم که به کنایه و حرف‌ها بی‌اعتنا باشیم و تحمل کنیم. چاره‌ای جز این نبود. به قول معروف، زمین سخت و آسمان دور.»

کار کردن در کشور بیگانه‌ای مثل ایران که هیچ‌گونه امتياز و احترامی برای مهاجران افغانستانی قایل نیستند، دشوار و نفس‌گیر است، آن‌هم برای یک زن و دختر. ظریفه از سختی‌هایی که در اوایل برای پیدا کردن کار متحمل شده، چنین می‌گوید: «در ابتدا، اصلا نمی‌فهمیدم کجا دنبال کار بروم و از چه کسی کمک بخواهم تا برایم کار پیدا کند. مدت‌ها بیکار بودم. با اندک پولی که از افغانستان با خود آورده بودم، من و همکارم شب و روز را سپری می‌کردیم. وقتی کدام جای برای کاریابی می‌رفتم، چون لهجه‌ام از لهجه‌ی فارسی ایران متفاوت بود، می‌گفتند برایت کار داده نمی‌توانیم. بعد، مأیوس و ناامید به خانه برمی‌گشتم.»

ظریفه پس از مدت‌ها بیکاری، اولین روزی که به کار رفته بود، خلاف انتظارش، کار کشاورزی در یک مزرعه بود که همراه خانم همسایه‌اش که آنان نیز به‌تازگی ایران آمده‌ بودند، کار می‌کرد. از این‌که همسایه‌ی ظریفه برایش نگفته بود که چه کار است، او مثل افغانستان با لباس منظم، بدون لباس کار رفته بود که با تمسخر دیگران مواجه شد. هر روز از ساعت چهارونیم صبح پس از صرف صبحانه، برای رفتن به کار کشاورزی جهت چیدن لوبیا آماده شده و مسیر طولانی را تا رسیدن به مزرعه باید طی می‌کرد. زمانی‌ که در خیرآباد ورامین در مزرعه می‌رسید و به چیدن لوبیا شروع می‌کرد، تا شام به‌گونه‌ی نفس‌گیر در زمین پر از گل و لای به کار ادامه می‌داد.

او از آن زمانی که به‌کار در آن کشاورزی شروع کرد، کارفرما از اول صبح دستمزد هیچ‌کسی را مشخص نکرد و در آخر روز، طبق ارزیابی خودش از کار خانم‌های کارگر مزرعه محاسبه کرد که برای بعضی ۲۰۰ هزار و برای بعضی دیگر ۴۰۰ هزار تومان پرداخت نمود. اما برای ظریفه از این‌که کارت بانکی نداشت، دستمزدش را نقدی پرداخت نکرد و یا ممکن پول نقدی نداشت. نمبر تماس‌اش را برایش داد و به ظریفه گفت زمانی که کارت پیدا کرد، برای کارفرما زنگ بزند.

ظریفه می‌گوید: «کارفرما چند عراده موتر نیسان را برای انتقال کارگران از مزرعه تا سرک عمومی توظیف کرده بود. خانم‌ها، دختران و پسرهای کوچک مجبورا مثل آشیاء خودشان را در عقب موتر می‌انداختند. در یک نیسان تا حدود بیست‌-سی نفر سوار می‌شدند. وقتی خانه رسیدم، لباس‌هایم با گل و لای یکی شده بود. دست‌ها و زیر ناخن‌هایم پر از علف و گل بود. دلم به‌ حال خودم، آن خانم حامله، آن زن پیر، آن دختر‌ زیر سن‌ و آن‌ پسر نوجوان‌ سوخت و لحظه‌ای گریه کردم. با خود گفتم چرا در کشور خود کار نکنیم و این بچه‌ها در کشور خودش درس نخوانند و حالا مهاجر و در کشور بیگانه مصروف کارهای شاقه شدیم. صبح تا شام با بی‌احترامی و تحقیر کارفرماها کار می‌کنیم. حتا از انسان افغانستانی بودن خود بیزار هستیم.»

ظریفه از زمانی‌ که به کشور ایران مهاجر شده است، کارهای زیادی مثل کشاورزی، خیاطی، کار در سردخانه و گلخانه، کار در رستورانت، کار فروشندگی در دکان و کار در شرکت‌ها برای مدت کم انجام داده است. اما به‌دلیل برخورد توهین‌آمیز و توقع کار بیش از توانش از جانب کارفرماها پس از مدتی کوتاه، کار خود را ترک کرده است. اکنون، چند مدتی‌ است که در یک شرکت بسته‌بندی مواد غذایی که سرپرست کارگران یک مرد افغانستانی است، ماهانه در برابر پنج میلیون تومان، معادل پنج هزار و ۷۰۰ افغانی کار می‌کند. به‌گفته‌ی او، با توجه به بلند بودن نرخ‌ها، این مبلغ کفاف زندگی‌اش را نمی‌کند و هیچ امیدواری دیگر غیر از همین دستمزدش ندارد. ظریفه کارکردن با این دستمزد ناچیز را از سر ناچاری و ناگزیری دانسته و در ادامه می‌گوید: «یک زمان است که تمام راه‌ها بسته است و انسان مجبور می‌شود گزینه‌ی نامطلوب را انتخاب کند. آخر در همه چیز، در همه‌ی انتخاب‌ها، مسأله‌ی قیاس است که انتخاب را هدایت می‌کند. اما من ترجیح می‌دهم سختی‌ها و بدبختی‌های فراوان را تحمل کنم. عدم حمایت، تنهایی و تمام چیزهایی که از نظر همه وحشتناک است بپذیرم ولی تن به تسلیم شدن ندهم. و برای رسیدن به خوبی‌ها و به ارزش‌هایی که والا می‌پندارم، با خود روراست باشم و با هیچ‌کسی تن به سازش ندهم.»

افزون بر این، کارگران افغانستانی به‌دلیل نداشتن مدرک اقامت، در زمان غیررسمی کار می‌کنند تا مسئول بهداشت آنان را از کار اخراج نکند. همچنین نسبت به کارگران ایرانی کم‌ترین دستمزد را می‌گیرند و از سایر حقوق بیمه و بهداشت نیز برخودار نیستند. ظریفه همه‌ی کارها و سختی‌‎های مهاجرت را قابل تحمل و قابل حل می‌داند، مگر بی‌سرنوشتی، بی‌هویتی و توهین و تحقیر کارفرمایان را رنج‌آور و غیرقابل تحمل توصیف می‌کند. او می‌گوید: «بعضی موقع توهین و تحقیر تعدادی از ایرانی‌ها و کارفرمایان در حدی برایم آزاردهنده می‌شود که با خود تصمیم می‌گیرم به هر قیمت در افغانستان برگردم و با قبول این ریسک که وقوع هر اتفاقی از سوی طالبان ممکن باشد، اما در کشور بیگانه تحقیر و توهین نشوم. باز هم، زمانی‌ که شکنجه، زندان، قتل و تجاوز به حریم خصوصی دختران و زنان توسط گروه طالبان را به‌یاد می‌آورم، از تصمیم خود منصرف می‌شوم. به خود نهیب می‌زنم که تا وقتی وحشی‌های خونخوار طالب در افغانستان حاکم هستند، برگشت به آن‌جا ممکن نیست. به این فکر می‌کنم که گریزی از سرنوشت فعلی نیست.»

نزدیک به دو سال تجربه‌ی کار در کارگاه‌ها و چندین شرکت برای ظریفه این نتیجه را داده است که کارکردن زیر دست کارفرمایانی که تنها به منافع شرکت فکر می‌کنند، سخت‌ترین شکنجه در زندگی است. او عملا دیده و مشاهده کرده است که کارفرمایان هیچ‌وقت نمی‌خواهند دلایل پریشانی و نگرانی کارگر را درک کنند. کارفرمایان انتظار دارند تا کارگر با وجود دردهایی که تمام هستی‌اش را می‌بلعد و نفسش را می‌گیرد و علی‌رغم فشارهایی که آنان را گاهی وادار به گریه‌ی بی‌عنان می‌کند، بتوانند در جریان کار و بهنگام ورود مشتری لبخند بزنند. کارگران غصه‌های‌شان را در نهایت آرامش و شادی به همراه آب دهان فرو بدهند و بعد هم لبخند مصنوعی و زورکی بر لبان‌شان ظاهر شود. و خیلی وقت‌ها هم به ‌نظرات و عقاید و افکار کارفرمایان گوش فرا دهند و اگر هم متوجه شدند کارفرماها خطا هم می‌گویند، حرف‌های‌شان را تأیید کنند و به آنان حق دهد و مطمئن سازد که همیشه حق با کارفرما بوده و هرچه او می‌گوید درست است.

ظریفه وقتی با روی‌کارآمدن حکومت طالبان افغانستان را ترک می‌کند علایق، امیدها، نگرانی‌ها، شادی‌ها و خلاصه تمام رشته‌های عواطفش را از آن‌جا بریده تا همان رشته‌ها را به در و دیوار خانه‌ی بیگانه و ناآشنایی بچسپاند که در آن‌جا مهاجرت کرده تا مدتی در آرامش و امنیت کار و زندگی کند. امروز اما فکر می‌کند که او و کسانی همانند او در بن‌بست بی‌سرنوشتی و سیاهی رها شد‌ه‌اند؛ جایی ‌که نه توانی برای ماندن است و نه راهی برای برگشتن. او پیش چشم‌هایش می‌بیند که تمامی آرزوهای رنگارنگ، امیدهای گرم و دورنمای شیرین زندگی‌‌اش می‌سوزد. با آن‌هم چاره‌ای ندارد جز این‌که با قدرت و ورزیدگی کار کند و زندگی بگذراند.

با ظلم و استبداد بی‌رویه‌ای که طالبان در قبال دختران و زنان افغانستان روا می‌دارند، این تنها ظریفه نیست که مجبور به ترک خانه و محبت فامیل و دوستانش گردیده، بلکه سال‌ها است که هزاران زن و مرد افغانستانی به‌دلایل سوءمدیریت در افغانستان، ظلم و استبداد حاکمان، فقر و بیکاری به کشور ایران مهاجر شده‌اند. آنان در کنار سختی‌های کار، شماری از بی‌سرنوشتی هویت‌شان، توهین و تحقیر، افغانی‌بگیر همیشگی و آزار و اذیت در ایران رنج می‌برند. با گذشت هر روز، به این مشکلات‌ افزوده می‌شود. آنان ناچار هستند با این شرایط بسازند و بسوزند.