close
ResoluteSupportMedia / Flickr

شیفتگان انزوا

عبدالکریم ارزگانی

جامعه‌ی مدرن، جهان اکنون، بیش از هر زمان دیگری درهم‌پیچیده و ناخودبسنده است. آن‌سان که هیچ فردی قادر نیست تا بیرون از شبکه‌ی ارتباطی پیچیده و گاها ترسناک با دیگران یا در مجاورت دیگران به راه خودبسنده و یگانه‌ی خویش گام بردارد، در سطح گروه و اجتماع نیز، هیچ اجتماعی قادر نیست که از شبکه‌ی ارتباطی عنکبوت‌وار دنیای کنونی بگریزد و به خلوت بسیط خود سکناگزین گردد. اعتراف محتوم دنیای ما چنین است که ما نمی‌توانیم همچون گذشته خودبسنده باشیم، در مجاورت آشنایان خویش محدود و حتا ایمن گردیم و با هرآنچه از دایره‌ی خلوت آشنای‌مان بیرون می‌ایستد ستیز نماییم. شبکه‌ی تعاملی پیچیده‌ی دنیای امروز که وسعت آن -با توجه به سهولت و سادگی گسترش آن- گاها ترسناک به چشم می‌رسد، جهان ما را درهم‌کوبیده و به یک رشته‌ی خش‌شده و درهم‌پیچیده مبدل کرده. نه فرد و نه اجتماع راه گریزی دارند. در گذشته، شبکه‌ی ارتباطی انسان و اجتماع انسانی هرگز چنین پیچیده نبود و شکل وسیع آن صرفا در ساحت سیاست و اقتصاد به واقعیت می‌پیوست و صرفا در همان زمینه‌ها در دسترس انسان قرار می‌گرفت. اکنون، برعکس گذشته، همه‌ی ساحت‌های زندگی انسان در محاصره‌ی آن قرار دارد و از شخصی‌ترین مسائل انسانی تا عمومی‌ترین آن‌ها درون شبکه‌ی بزرگ و پیچیده‌ی ارتباطی دنیای کنونی معنا پیدا می‌کنند.

برای نمونه، مجازی‌سازی تعامل انسانی یکی از شاخصه‌های مهم و اساسی دگردیسی عصر ما بود؛ امری که روزبه‌روز حادتر می‌شود و همه‌ی واقعیتی انسانی ما را در خود فرومی‌بلعد. ولی بسیار نابخردانه و بعید خواهد بود که بپنداریم افراد در فردیت جداگانه و منحصر به خود در شبکه‌های مجازی حضور می‌یابند؛ چرا که فرد در همدستی و هماهنگی با دیگران وارد عمل می‌شود و به سادگی آنچه ظاهرا کنشی فردی ا‌ست به مظهری برای کنش جمعی و فرهنگی مبدل می‌شود. خرده‌فرهنگ‌ها ذوب و فراموش می‌شود و جای خودشان را به نوعی رویه‌ی جهانی می‌دهند که تا حد زیادی با زیست‌بوم فرد و ریشه‌های بومی هویت او بیگانه است؛ فرآیندی که لفظا «جهانی‌شدن» خوانده می‌شود اما غالبا چنین صریح و ساده نیست چرا که ریشه‌های بومی -آن‌هایی که قوی‌تر اند- واکنش نشان داده تلاش می‌ورزند تا غلبه کنند که خود باعث به وجود آمدن شکلی از کشاکش هویتی و مبادله‌ی فرهنگی می‌شوند. آنچه از درون این کشاکش زاده می‌شود و به‌‌مثابه‌ی نوعی فرهنگ جهانی عرضه می‌شود؛ هرگز به معنای فرهنگ و فرم اجتماعی جهانی (متعلق به همه‌ی جهانیان) نیست و صرفا فرمی‌ است که به مدد تنش مذکور از مرزهای بدوی-بومی خویش عبور می‌کند و وارد مناسبات جهانی می‌شود، البته صرفا درصورتی‌که فرم مذکور به‌مثابه‌ی نوعی کالا به جهان عرضه نشده و جهان بیگانه صرفا در معرض آن قرار گیرد. چون علی‌رغم قرارگیری جوامع در معرض شکل‌های فرهنگی و اجتماعی مختلف، فرم‌های جمعی توسط سرمایه‌داری و رسانه‌ها و دستگاه‌های متنوع آن مبدل به کالاشده و به فروش گذاشته می‌شود.

شرکت در پیچیدگی جهان نه یک امر اختیاری که جبر زمانه است؛ ما به موهبت و شاید معصیت زیستن در دنیای کنونی ناگزیر به طعمه‌های جهان نوک می‌زنیم و قادر به پرهیز نیستیم. به عبارت دیگر، از آن روی که در عصر کنونی زندگی می‌کنیم ناگزیز از تعامل با دیگران در درون شبکه‌ی ارتباطی وسیع و گسترده‌ی جهان هستیم. لذا مسأله‌ی خودداری از اشتراک با جهان، از بن منتفی و ناممکن شده و از درجه‌ی اهمیت خود ساقط می‌شود، مسأله‌ی اساسی بدین صورت مطرح می‌گردد که چگونه می‌توان در جهان سهم گرفت؟ در گذشته صرفا اقتصاد و سیاست باعث رویایی ملت‌ها و جوامع مختلف می‌شد و هرگونه مقابله‌ی خشونت‌آمیز و هم مبادله‌ی صلح‌جویانه به مقاصد سیاسی و اقتصادی صورت می‌پذیرفت. ولی اکنون جهان درون‌شبکه‌ای که خود ساخته محاصره شده و هرگونه حرکتی درون‌شبکه‌ی مذکور از الزام و عواقب جهانی برخوردار است. به همین جهت، برای هر جامعه‌ای پذیرش دیگران بیش از هر زمان و هرچیز دیگری حیاتی و الزامی ا‌ست؛ چرا که جوامعی که تک‌رویی می‌کنند و جز خود به دیگران وقعی نمی‌نهند بسیار زود و در چشم به‌هم‌زدنی منزوی می‌شوند و به سادگی از پا درمی‌آیند.

جامعه‌ی افغانی که ظاهرا انبوه تضادها و تناقضات لاینحل هست، به سختی می‌تواند درون شبکه‌ی جهانی امروزی حرکت کند و چه بسا منفعلانه درون جهان می‌لولد. جوامع امروز نه صرفا به ‌لحاظ سیاسی و اقتصادی درهم‌تنیده و دارای وابستگی اند که فراتر از آن به ‌لحاظ فرهنگی و اجتماعی نیز توانایی کناره‌جویی و آزادی محض را ندارند؛ ولی جامعه‌ی افغانی، از درون و به‌وسیله‌ی عناصر اجتماعی و فرهنگی خود، قادر به برقراری ارتباط به دنیای بیرون نیست و ترجیح می‌دهد خیال ببافد که تنها و یگانه او است که روی زمین وجود دارد. برای همین همه‌ی چیزهایی که از دنیای بیرون در او سرازیر می‌شود استحاله شده و به امور مهمل و یاوه تبدیل می‌شود. پذیرش این‌که جامعه‌ی افغانی قادر نیست به تنهایی و بدون اتکا بر دیگران به هستی خود ادامه بدهد، برای ما بسیار دشوار است و لذا تلاش می‌ورزیم تا وابستگی‌های خود را منکر شویم. دعوای صدساله‌ی استقلال نمونه‌ی بارز این مسأله است: جامعه‌ای که هرگز مستقل نبوده در توهم استقلال غرق می‌شود، حال آن‌که حتا به لحاظ اقتصادی نمی‌تواند بدون دریافت میلیون‌ها دالر امریکایی به‌صورت هفتگی به بقای خود ادامه دهد. هرگاه پرسیده می‌شود که چگونه بحث استقلال برای افغانستان چنین گرم است و جامعه‌ی افغانی چگونه صد سال تمام بر این طبل کوبیده است؟ بی‌درنگ نتیجه می‌گیریم که صرف نظر از ابعاد سیاسی مسأله -که دولت‌ها مدام دروغ می‌گویند و مفاهیم ملی را دستمایه‌ی تخدیر مردم قرار می‌دهند حال آن‌که خود گروییده‌ی سیاسی این و آن کشور اند- به‌ لحاظ فرهنگی نیز جامعه‌ی افغانی قادر نیست که جایگاه خودش را در مناسبات جهانی پیدا کند.

جامعه‌ی افغانی خودش را تنها در جهان می‌بیند، روی نوک کوه اوهام خویش. این‌که هم دولت‌ها و هم مردم به‌گونه‌ی پی‌گیر تلاش می‌کنند تا میراث بودائیان در افغانستان را نابود کنند و در پی رسیدن به آن به‌گونه‌ی مستمر تندیس‌ها و معابد بودایی را تخریب می‌کنند؛ صرفا ستیزه‌جویی دو باور مختلف بوداگرایی و اسلام نیست، چه بسا کشورهای اسلامی دیگر چنین نمی‌کنند، بلکه حاصل اراده‌ای آهنین ما در رهایی‌جویی از جهان است تا بتوانیم یگانه و بی‌نیاز از همه‌ی جهان ظاهر شویم. جامعه‌ی افغانی همواره از پیشینه‌ی بودایی خویش شرمسار بوده و سعی کرده آن را  بپوشاند، همین امر هم گواه ناتوانی او در بازخوانی و برقراری ارتباط با پیشینه‌ی خویش و بودائیان است. جامعه‌ی افغانی نه صرفا قادر به ارتباط با جهان نیست که از آن سر باز می‌زند، ولی به همان دلایلی که در آغاز اقامه شد هرگز قادر به چنین کاری نیست، چرا که جوامع امروزی به‌طور متواتر با هم در تعامل و ارتباط بوده و جوامع ظاهرا خودمختار مانند کره‌ی شمالی به زندانی بزرگ مانند اند تا به جامعه. برای همین است که در جامعه‌ی افغانی هیچ دولتی شکل نمی‌گیرد جز دولت دروغ و هیچ فرهنگی خلق نمی‌شود جز فرهنگ کذب؛ ما پیوسته از پذیرش بیماری خویش سر باز می‌زنیم، از نیاز خویش به جهان.

دو تا از موانع فرهنگی-اجتماعی جامعه‌ی افغانی، توهم خودبزرگ‌بینی و فخرفروشی فرهنگی اند که هر دو نه در افراد که در کلیت افراد یعنی جمع و اجتماع نمود می‌یابند. این‌گونه، خود را نیازمند رشد نمی‌بیند و صرفا به مصرف منابع می‌پردازد و تا حد ممکن از آنچه هست احساس رضایت می‌کند؛ چون باور ندارد که فرهنگ او در هماهنگی با فرهنگ‌های دیگر معنا می‌یابد و خود نیز به‌عنوان یک پدیده‌ی انسانی-تاریخی نیازمند تحول و رشد پیوسته است. لذا بسیار عجیب نیست که ما هرجای جهان که سفر می‌کنیم هیچ تغییری در شیوه‌ی زیست‌مان پدید نمی‌آید؛ ما به‌جای آشنایی و تعامل با جوامع بیگانه تلاش می‌کنیم خود را در جوامع بیگانه گسترش بدهیم چون هیچ چیزی و اساسا هیچ شیوه‌ی زندگی همچون شیوه‌ی ما جامع و مقبول نیست. کم نیستند اجتماعاتی که خود در سایه‌ی لیبرالیسم غرب می‌زیند و وضعیت کنونی افغانستان را همچون تجلی ناب فرهنگ و منش افغانی می‌ستایند. چنین تناقضی در ساحت سیاسی قابل حل نبوده و نیازمند بازنگری فرهنگی ا‌ست، بازنگری که در پرتو آن بتوان دگرگون شد. ولی شوربختانه ما هرجای جهان پا می‌نهیم اجتماعات درخودبسته و محدود افغانی خود را ایجاد می‌کنیم از گفت‌وگو با فرهنگ و مردم بیرون از آن دایره‌ی کذایی خودداری می‌کنیم. ما شیفتگان انزواییم در زمانه‌ای که انزوا امری ناممکن است.

از طرفی، هرآنچه از بیرون به جامعه‌ی افغانی وارد می‌شود و جهان بیرون به ما تحمیل می‌کند در گیرودار فخرفروشی ما مسخ شده و مبدل به وسایل تهی می‌شوند. ما هم وسایل و هم مفاهیم نهفته در پس آن‌ها را باژگون کنیم چون ظاهرا این تنها راهی است که همزمان به تعامل با آن وسایل پرداخته و هم بیگانگی آن‌ها را با آنچه در درون ما است نادیده گیریم و به شبح غریب آن نقاب خویش بزنیم. نومیدانه تلاش می‌کنیم وسایل را درون پارادیم افغانی-اسلامی حل کنیم و بدین صورت فراموش کنیم که وسایل مذکور بیگانه‌اند؛ مسخ وسایل باعث می‌شود که از شناخت و فهم آن‌ها بی‌نیازی شویم، شناختی که لاجرم نیازمند عبور از توهمی‌ است که ما را به‌سوی انزوا می‌کشاند. وانگهی، هرجا لازم دیدیم چنان به ستایش فرهنگ عالی خود می‌پردازیم و در برابر تعامل با دنیای بیرون مقاومت نشان می‌دهیم که تاریخی بودن و زمان‌مند بودن آن فراموش می‌شویم. ولی از آن‌جایی که وسایل همواره فرم‌های فرهنگی را با خود حمل می‌کنند ما دقیقا نمی‌توانیم بفهمیم که چگونه با آن گفت‌وگو نشسته و از آن برای غنامندی خویش بهره ببریم.

ما شیفتگان انزواییم، چون قادر به خواندن خود در شبکه‌ی پیچیده و بزرگ جهان کنونی نیستیم، سر در برف کرده و خیال می‌بافیم که تنهاییم و صرفا اراده‌ی ما محق و راستین است. نه تنها نمی‌توانیم از جهان یاد بگیریم که خود نیز عملا چیزی به جهان یاد نمی‌دهیم، و بدین طریق، نسل جدید که در شرایط متفاوت و در اوج همه‌گیری اجتماع جهانی بزرگ‌شده و جهان را دگرگونه می‌نگرند زیر موزه‌های متوهم فرهنگ افغانی خردوخمیر و خفه می‌شوند؛ نسلی که چون مطالبات متفاوتی دارد بر پیشیانی کهن‌سال فرهنگ افغانی عرق شرم جاری می‌کند مورد خشم قرار می‌گیرد. لذا، فرهنگ رنجور و انزواطلب افغانی چنانچه بخواهد راهی به پیش ببرد ناگریز می‌باید کوه طلای توهم خویش را رها کند و بپذیرد که تنها او نیست که وجود دارد؛ تا از این راه بتواند به دیگران نیز احترام بماند، یاد بگیرد و به‌جای ستیزه‌جویی با جهان بیرون تعامل کند.