close
Photo: Social Media

نوشتن در عصر سرکوب

عبدالکریم ارزگانی

«گفت آن یار کزو گشت سرِ دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد»

حافظ

سرکوبِ نوشتن پیشینه‌ی طولانی دارد. هرچند که سانسور و سرکوب نوشتن امروزه، در جهان پسا-انقلاب صنعتی، رسمی و سازمان‌یافته گردیده اما ذاتا امر جدیدی نیست. ظاهرا یک تضاد لاینحل و دائمی میان نوشتن و سرکوب وجود دارد که باعث می‌شود نه نوشتن به سرکوب تن بدهد و نه سرکوب به نوشتن میدان. برای مثال، زکریا رازی که احتمالا در قرن سوم هجری می‌زیست، عقاید تند و تلخی درباره‌ی ادیان و مذاهب داشت؛ که هرچند هرگز اعدام یا زندانی نشد ولی آثار او به همین علت مورد سانسور قرار گرفته و بخش اعظم‌شان نابود شدند. یا همین‌طور زمانی که رمان «لولیتا»، نوشته‌ی ولادیمیر ناباکوف در سال ۱۹۵۵ در پاریس به چاپ رسید، به‌زودی زننده و منحرف تشخیص داده شد و چاپ آن ممنوع گردید. این رمان هنوز هم در کشورهای مانند ایران ممنوع است.

نوشتن غالبا باعث به‌وجود آمدن عقاید و آرای مختلف می‌شود. ولی چه چیز ترسناکی درباره‌ی وجود عقاید مختلف در جامعه وجود دارد که باعث می‌شود ما با نوشتن یا حداقل نوع خاصی از نوشتن ستیزه کنیم؟ پاسخ محتمل این است که وجود عقاید مختلف و گردش آن میان قشرهای مختلف جامعه به مردم امکان انتخاب می‌دهد، یعنی مردم قادر می‌شوند که از میان چند عقیده یکی را برگزینند و آن را باور کنند. همین مسأله نوشتن را به امری خطرناک و مخاطره‌آمیز تبدیل می‌کند. همواره افرادی هستند که منفعت‌شان را در یکپارچگی عقاید جامعه می‌بینند و چه‌بسا دستگاه‌های سلطه و حکومت‌های خودکامه نیز مدیریت جماعت مطیع و یک‌رنگ را آسان‌تر می‌یابند؛ همین امر موجب می‌شود که نوشتن برای حاکمان خطرناک و برای نویسنده مخاطره‌آمیز باشد. از سوی دیگر، نوشتن فی‌نفسه پدیدارگر حقیقت است و باعث آشکارگی حقایق وجودی یا تاریخی می‌شوند؛ لذا همواره موجبات رنجش بسیاری را فراهم می‌آورد.

لویی استراوش در مقاله‌ای تحت عنوان «سرکوب و هنر نوشتن»، خاطرنشان می‌کند که زور مانع اندیشه نمی‌شود چرا از قدرت اقناعی برخوردار نیست، یعنی مردم را به چیزی به متقاعد نمی‌کند و صرفا برای مدت کوتاهی صداهای مخالف را خاموش می‌سازد. لذا ایده‌ی اساسی پشت سرکوب بهره‌گیری از چیزی است که وی آن را «منطق اسب» می‌نامد. این منطق می‌گوید که اگر خبری برای مدت طولانی پخش و نشر شود ولی کسی آن را تکذیب نکند، پس صحت آن قابل تأیید است. وی نتیجه می‌گیرد که به زعم مردم عادی، «سخنی که رییس دولت پیوسته آن را بر زبان می‌راند بی‌آن‌که کسی با آن مخالفت کند، بی‌تردید درست است.» لذا، سرکوب آرا و عقاید مخالف را خاموش می‌کند تا زمینه‌ی گسترش منطق اسب فراهم شود؛ یعنی وضعیتی که در آن یک عقیده‌ی خاص صرفا بدین جهت که از دهان افراد ذی‌صلاح تکرار می‌شود و نیز کسی با آن مخالف نیست مقبول مردم واقع شود. پس سانسور و سرکوب نوشتن نه صرفا عکس‌العملی در جهت نابودی عقیده‌ی مخالف یا نادرست بلکه برای ایجاد و تحکیم زمینه‌ی پذیرش عقیده‌ی خود است. این‌جا ماهیت عقیده‌ی مخالف از ارزش می‌افتد و در حقیقت امر، سرکوب صرفا برای گرفتن فرصت انتخاب از مردم، و نه نویسنده، وارد عمل می‌شود. چرا که نویسنده در هر حال صاحب عقیده‌ی خود است و چه بسا که «انکار گالیله باعث نمی‌شود که زمین از حرکت بایستد.»

نکته‌ی جالب‌تر مسأله این است که سرکوب نوشتن همواره امر نسبی و وابسته به یک موقعیت خاص است؛ هیچ سندی وجود ندارد که نشان دهد متنی برای همیشه و در همه‌ی جوامع ممنوع بوده است. نسبی بودن سانسور و سرکوب نوشتن صرفا به‌خاطر این نیست که هر متنی محصول زمانه و موقعیت خود است، بلکه به این‌خاطر است که سرکوب نوشتن اغلب تابع معیارها و سنجش‌های نادرست بوده که بعدا رفع شده‌اند یا هم به‌خاطر منفعت اشخاص مشخصی انجام گردیده که این نیز به نادرستی ذاتی آن تأکید می‌کند. زمانی که «لولیتا» به نشر رسید، چاپ آن در بسیاری از کشورها مانند فرانسه، آرژانتین، بریتانیا و نیوزلند ممنوع شد ولی امروزه‌ از آن به‌عنوان یک شاهکار ادبی یاد می‌شود- همین مسأله در مورد رمان «بوف کور»، نوشته‌ی صادق هدایت نیز اتفاق افتاد. زکریا رازی که مورد آزار مردم قرار گرفت و همان زمان اکثر کتاب‌های او به اتهام کفرگویی و ارتداد سوزانده شدند، امروزه به‌عنوان یک دانشمند مسلمان ستایش می‌شود، که کارهای فوق‌العاده‌ی کرده و کاشف الکل و سولفوریک اسید بوده است. ظاهرا تاریخ از طنز و کنایه بی‌بهره نیست.

با این‌ همه، سرکوب نوشتن هرگز باعث توقف عمل نوشتن نگردیده و صرفا در دوره‌های کوتاهی آن را دشوار کرده است. چرا که ظلمت وجود ندارد و صرفا عدم نور است، پس هرگاه نور روزنه‌ای بیابد که از آن بتابد، ظلمت عقب می‌نشیند. چنانچه در گذشته نیز نوشتن و ابراز عقیده همواره راه‌هایی برای بیان پیدا کرده و هرگز طبق میل حکومت‌ها خاموش نشده است. واقعیت دارد که یک دیکتاتور از ترس این‌که مبادا وقتی که او خواب است کسی دست به نوشتن بزند، نمی‌تواند بخوابد. دیکتاتور دچار بی‌خوابی مزمن و دیوانه‌وار است؛ بی‌خوابی‌ای که او را به همه‌ چیز مظنون می‌کند و باعث نوعی پارانویای مخوف در دستگاه قدرت می‌شود. از این جهت دیکتاتور موجودی است که نمی‌تواند بخوابد و باید شبانه‌ورز همچون اژدهایی که روی گنج خوابیده از عقیده و حرف خودش مواظبت کند. پلک روی هم نمی‌ماند تا مبادا وقتی او خوابیده کسی دیوارنویسی کند، کتابی قاچاق شود، مقاله‌ای علیه او قرائت شود، شب‌نامه‌ای بدست کسی برسد یا نویسنده‌ای در اتاق خود به نوشتن چیزی مشغول شود که نباید، و بدین طریق، فرصت یکه‌تازی عقیده‌ی او از بین رفته و عقیده‌اش مانند عقاید دیگر به ترازوی سنجش گذارده شود.

گفتن عقیده‌ی مخالف با آنچه رایج است یا عقیده‌ای که به هر نحوی خطری را متوجه شخص می‌کند، در پاره‌ای از مواقع دشوار است ولی هیچ وقت کاملا ناممکن نیست چرا که بازگویی آن حداقل به نزدیکان یا دوستان خردمند خطر بسیار ناچیزی به همراه دارد. به زعم نگارنده، این روش حیاتی و مهم است. هرچند لویی استراوش در «سرکوب و هنر نوشتن» صرفا به این نکته اشاره می‌کند، روش گفت‌وگو با دوستان خردمند زیربنای بسیاری از کارهای بعدی در جهت بیان عقیده است. گفت‌وگو با دوستان خردمند که مسلما نیازمند احتیاط و دقت بسیار زیادی است، نوعی رسالت سقراطی است که طی آن نه تنها دانایی تولید می‌شود بلکه راه‌های بعدی را نیز هموار می‌کند. ثانیا، تجربه‌ی زیسته‌ی ما و جوامع دیگری که تحت استبداد سیاسی بوده‌اند یا هنوز هستند نشان می‌دهند که همواره راه‌هایی مانند مستعارنویسی، شب‌نامه‌نویسی، انتشارات زیرزمینی، دیوارنویسی، قاچاق کتب و روزنامه‌های چاپ خارج و غیره برای تکثیر چندصدایی و بیان عقیده‌ی متفاوت وجود دارد و امروزه به‌ یاری اینترنت و شبکه‌ی ارتباطی آن گسترده‌تر و آسان‌تر هم شده. راه‌حل‌های مذکور تنها به ‌یاری دوستان خردمند ایجاد و هموار می‌شوند. سوم، رسانه، در این نوشته مشخصا روزنامه‌نگاری، ساحتی است که همواره مورد سرکوب و سانسور بوده و به‌خاطر تأثیری که روی افکار عمومی دارند حکومت‌ها علاقه‌ی فراوانی به کنترل و جهت‌دهی آن‌ها دارند. با این‌ همه، رسانه‌ها فرصت‌ها و شگردهای بسیاری برای فرار از سانسور دارند و می‌توانند در زمان سرکوب کارآمد باشند. مثلا خبرنگاران قادر هستند که در پخش‌های زنده و کنفرانس‌های خبری مسئولان را به دام پرسش‌های صحیح و جدی بیندازند، اطلاعات‌شان را با رسانه‌هایی که در خارج فعالیت می‌کنند یا از محدوده‌ی سانسور خارج اند به اشتراک بمانند و حتا از فنون نویسندگی برای بیان موضوعات حساس بهره بگیرند.

نویسندگان می‌توانند عقاید و تجربیات خود را بنویسند بدون آن‌که برای انتشار آن تلاش کنند. این نوع نوشتن تقریبا بی‌خطر است چرا که هیچ‌کسی آن را نمی‌خواند. چنین نوشتنی هرچند که عملا به درد زمان خودش نمی‌خورد ولی ارزش خود را در دوره‌های بعدی حفظ می‌کند؛ هرچند که نویسنده قادر خواهد بود تا آن را در خارج از محدوده‌ی سانسور و با نام مستعار نشر کند یا حداقل برای دوستان خردمند خود بخواند. نمونه‌ی بسیار مشهور این‌گونه از نوشته‌ها «خاطرات یک دختر جوان»، نوشته‌ی آنه فرانک است. آنه فرانک یک دختربچه‌ی یهودی-آلمانی بود که در طول جنگ جهانی دوم همراه با خانواده‌اش از دست نازی‌ها به هالند فرار کرد. آنان در نهایت، با شدت گرفتن جنگ در هالند بند ماندند و کمابیش دو سال را به‌طور مخفیانه زندگی کردند. خاطرات یک دختر جوان، دربرگیرنده‌ی خاطرات و وقایع زندگی مخفی فرانک و خانواده‌اش در طول آن دو سال است. این کتاب امروزه به‌عنوان سندی بر استبداد نازیسم و هولوکاست یهود شناخته می‌شود.

معتقدیم که سرکوب نوشتن باعث به میان آمدن نوع خاصی از نگارش شده است. به‌باور کسانی مانند لویی استراوش، سرکوب موجب لفافه‌نویسی شده که تا حدودی درست است چون هرچند که بلاغت صرفا عوارض جانبی سرکوب نیست ولی سرکوب در تکوین آن نقش داشته است. این احتمال که بسیاری از نویسندگان، چه در گذشته و چه امروز، برای گریز از سرکوب عقاید خود را در لفافه بیان کرده‌اند و عمدا از تفصیل و توضیح آن سر باز زده‌اند قابل تأیید است. لفافه‌نویسی روی دو نکته تأکید می‌کند: پیچیده‌نویسی و موجزنویسی. یعنی نویسنده برای آن‌که خطرات احتمالی را از خود دور نماید یا چنان پیچیده نوشته که اکثر مردم قادر به درک مفهوم آن نیستند و یا چنان کوتاه به جان کلام خود اشاره کرده که باز اغلب مردم آن را درنمی‌یابند. با این‌ همه باید به‌خاطر داشت که پیچیده‌نویسی همیشه عارضه‌ی جانبی سرکوب نیست و چه بسا نتیجه‌ی علاقه‌ی نویسنده به بلاغت و سخنوری باشد که با توجه به تمایل فارسی‌زبانان به بلاغت عربی این احتمال قوی‌تر نیز خواهد بود. آراستن سخن از گذشتگان دور نوعی هنر شمرده می‌شود. اما می‌توان زمان قرائت متنی که در عصر سرکوب نوشته شده از این پیشداوری بهره برد که نیت واقعی نویسنده در پس اضافه‌گویی‌ها و تشریحات کسالت‌آور جاساز شده و برای دسترسی به آن می‌باید از پرگویی و پرچانگی‌های نویسنده روی امورات بدیهی چشم پوشید.

نمونه‌های لفافه‌نویسی در زبان فارسی بسیار اند ولی نمونه‌ی نزدیک آن به ما «سراج‌التواریخ»، نوشته‌ی فیض‌محمد کاتب است. این کتاب حجیم که شرحی بر تاریخ معاصر افغانستان است و از قضا تحت نظارت امیر مستبد و خودرأی تحریر شده؛ شیوه‌ی خاص و ویژه‌ای برای نگارش تاریخ در آن به کار رفته. برای نمونه، کاتب نه تنها به زبان فخیم و دشواری به تحریر «سراج‌التواریخ» پرداخته -که با توجه به نزدیکی او به ما به لحاظ تاریخی باعث تعجب می‌شود- بلکهحقایق تاریخی را به صفاتی آراسته که برای عبدالرحمان‌خان، حبیب‌الله‌خان و کسانی که بر او نظارت داشته‌اند خوشایند باشد. در واقع او به شرح واقعات تاریخی به‌گونه‌ی فخیم و پیچیده از نگاه حاکم پرداخته و لذا اگر کسی به‌جای دقت در رخدادهای تاریخی به صفات و نوعی نگاهی به آن شده توجه نماید، به ‌کلی گمراه و سرگردان می‌شود. همان‌طور که می‌بینیم چنین سبک نگارشی کاملا با موقعیت وی همخوانی دارد.

به هر روی، باید به این مهم پرداخته شود که پیچیده‌نویسی و استفاده از فنون دشوار نویسندگی علی‌رغم این‌که نقش ارزنده‌ای در پویایی زبان و ادبیات ایفا می‌کند و نیز باعث کاهش مخاطرات خردورزی می‌شود؛ منجر به نوعی نخبه‌گرایی ناخواسته می‌شود که دانش فراوان را به الزامی مهم برای فهم این دست متون تبدیل می‌کند. آنچه از این مسأله منتج می‌شود، این است که سرکوب به رشد فنون نویسندگی یاری می‌رساند ولی فرآیند آگاهی‌بخشی را شدیدا تضعیف می‌کند. از جایی که در عصر سرکوب متون در لفافه به نگارش درمی‌آیند، فهمیدن آن نیازمند سواد کافی و هوش فراوان است که مردم عادی به‌دلیل مشقت زندگی به آن دسترسی ندارند و لذا نیازمند افرادی اند که به‌طور مداوم و پیوسته به تفصیل و تشریح متون مذکور بپردازند تا برای همگان قابل فهم شوند. از طرف دیگر، احتمال فهمیده‌شدن این دست نوشته‌ها در زمان کوتاه بسیار بعید به نظر می‌رسد؛ مخصوصا اگر از طریق رسانه‌هایی مانند روزنامه یا روی اینترنت نشر شوند. چرا که هرچه متنی پیچیده‌تر و چندلایه‌تر باشد ما به زمان بیشتری برای ارائه‌ی فهم درست از آن نیاز داریم. این احتمال وجود دارد که اثر ارزشمند اما پیچیده سالیان درازی ناخوانده باقی بماند یا جامعه قادر به استفاده از محتوای آن نگردد. در نتیجه، می‌توان چنین ادعا کرد که هرچند نوشتن در زمانه‌ی سرکوب ممکن و ضروری است ولی دشواری‌های فراوانی پیش روی آن است. نوشتن به‌مثابه‌ی امری پدیدارگر باعث آگاهی ولو در مقیاس بسیار ناچیز می‌شود و زمانی که سرکوب وارد عمل می‌شود در واقع فرصت آگاه شدن را از مردم می‌گیرد. هرچند، چنانچه در این نوشته مفصلا به آن پرداخته شد، جریان آگاهی هرگز قطع نمی‌شود و نوشتن در جایی که سرکوب وجود دارد جدی‌تر از زمان دیگری از راه‌های مختلف وارد عمل می‌شود، ولی قادر به عبور کامل از سد سانسور نیست. نباید چنین برداشت شود که چون می‌توان زیر سایه‌ی سانسور نوشت پس سانسور یک مشکل جدی نیست؛ بلکه قرائت اصلی می‌تواند به این شکل ارائه شود که چون سرکوب و سانسور وجود دارد به هر روش ممکن باید نوشت؛ چرا که سرکوب جریان آگاهی را مختل می‌کند و کانال‌های دانش را می‌بندد لذا جامعه نیازمند مصرف انرژی دو برابر برای گسترش و تداوم آگاهی است. در سایه‌ی مخوف سانسور مردم کماکان از دسترسی به عقاید مختلف دور می‌مانند و به ‌ندرت فرصت می‌یابد که میان دو چیز دست به انتخاب بزنند؛ چرا که «چیز دوم» از آنان گرفته می‌شود. به‌ علاوه، در جامعه‌ی تک‌صدا و در جایی که صرفا یک عقیده سخن می‌گوید هیچ صدایی و هیچ عقیده‌ای وجود ندارد؛ آنچه به صدا معنا می‌بخشد تفاوتی است که صدای دیگر دارد. در چنین شرایطی مردم قادر نیستند که بشنوند، قضاوت کنند و آگاه شوند چرا که همه‌ چیز یکی است.