close
Photo: Social Media

زنان مهاجر افغانستانی شاغل در ایران؛ توانی برای ماندن و راهی برای برگشتن نیست (قسمت نهم)

سارا عنان

مهاجرت برای او معنای بی‌پناهی و حقارت را تداعی می‌کند؛ واقعیت‌های تلخ و رنج‌بار که با عصاره‌ی جان برای زنده‌ماندن و آینده‌ی فرزندانش کار و تلاش می‌کند. به‌دلیل ترس و وحشت از کشتن و ترور طالبان افغانستان را ترک کرد تا زندگی شوهرش در امان باشد، بی‌خبر از این‌که شوهرش در سرزمین بیگانه در دام اعتیاد گرفتار می‌شود. این وضعیت برای فرزندانش رنج‌آور تمام می‌شود. ضربه‌های روانی غیرقابل جبرانی به آنان می‌زند که نتیجه‌ی آن احساس وحشت و بی‌پناهی است. رنگینه هم از این لحاظ رنج دردناکی را تحمل می‌کند. برگشتن به افغانستان برایش ممکن نیست و ماندن در این‌جا دشوار است. خود را آواره و بی‌کس می‌بیند و معلوم نیست تا چه زمانی این روزگار سخت و تاریک ادامه خواهد یافت. فقط آروز می‌کند آدم‌ها در وطن خود باشند و آبرومند زندگی کنند.

رنگینه که اکنون در حومه‌ی کرج زندگی می‌کند، صحبت‌اش را از زمانی که در افغانستان بوده شروع می‌کند. او می‌گوید: «در افغانستان وقتی تازه عروسی کرده بودم و راه‌ورسم زندگی را نمی‌دانستم؛ اما مهری که از شوهرم در دلم افتاده بود، باعث می‌شد که از صبح بلند شوم و تا عصر به نظافت و پخت‌وپز برسم. هر کسی پا در خانه‌ی‌مان می‌گذاشت، از پاکی و تمیزی تعریف و تمجید می‌کرد. اما کسی که باید در این خانه و زندگی دوام می‌آورد، آن زمان سرباز ارتش بود. وقتی می‌پرسیدم که چرا با فاصله‌ی زیاد به خانه می‌آید می‌گفت وظیفه در نظام همین قسم است. تا رخصتی‌ات نرسد، برای کسی اجازه نیست که سرخود وظیفه را ترک کند. اما همیشه وعده می‌داد که در آینده‌ی نزدیک خودش را به جایی که بتواند شبانه به خانه برگردد، تبدیل خواهد کرد. شش سال گذشت و هیچ چیزی تغییر نکرد.»

وقتی طالبان قدرت را در افغانستان می‌گیرند، زندگی شوهر رنگینه -چون عضو ارتش بوده- پرخطر و ناممکن می‌شود. از این جهت رنگینه هست‌وبودش را می‌فروشد و با خانواده‌اش به ایران می‌آید. در ایران برای نزدیک دو سال وضعیت خوب و عادی به پیش می‌رود. شوهرش روزها سر کار می‌رود و شب‌ها به خانه برمی‌گردد. بعدا به‌ بهانه‌ی‌ این‌که فاصله‌ی کار با خانه زیاد است، یکی دو شب در هفته خانه می‌آمد. رنگینه گفت: «متوجه‌اش بودم. هر روز که می‌گذشت وضعیت‌اش نامناسب و غیرنورمال‌ می‌شد. وقتی می‌گفتم برای خرج خانه پولی نمانده، تعلل می‌کرد که هنوز از صاحب کار پول نگرفته است. بعضی وقت‌ها برایش زنگ می‌زدم که پول واریز کند. اما بعد متوجه شدم که اصرار بی‌فایده است.»

شرایط برای رنگینه با گذشت هر روز سخت و سخت‌تر می‌شود. کار به جایی می‌رسد که شوهرش دیگر پولی برای مصارف خانه نمی‌آورد و او از پس‌اندازی که داشته بسیار با احتیاط مصرف می‌کند. شوهرش در طول هفته خیلی وقت‌ها تلفونش خاموش است و وقتی روشن هم باشد، بهانه می‌آورد و دروغ می‌گوید. بعد از آن یک هفته یا ده روز در میان به خانه برمی‌گردد. وقتی می‌آید هم به بهانه‌های واهی به اوقات‌تلخی و دعوا شروع می‌کند. رنگینه عنوان می‌کند: «هرچند همراه‌اش به آرامی صحبت می‌کردم. حرف‌هایم را با بی‌اعتنایی رد می‌کرد. او با تأسف معتاد شده بود. کاش راه چاره‌ای بلد بودم. کاش این همه دست‌وبالم بسته نبود. کاش می‌توانستم او را از این حالت نجات بدهم، اما هیچ امکاناتی وجود نداشت.»

رنگینه در ادامه بیان می‌کند: «یک شب وقتی به خانه برگشت، همراه‌اش دعوا کردم که چرا هم خود و هم خانواده را بدبخت کرده است. در اول ساکت بود و هیچ چیزی نمی‌گفت. وقتی به حرف آمد، صدایش را لحظه‌به‌لحظه بالاتر می‌برد. شروع کرد به شکستاندن ظرف‌ها. فرزندانم ترسیده بودند و یکی‌شان به اتاق خواب فرار ‌کرد، دیگرش را دخترم فریبا برای پیش‌گیری از آسیب دور کرد. تا وقتی که در خانه بود و بیرون نرفت، جوابش را نمی‌دادم. صدای بسته‌شدن در که آمد، بچه‌ها از اتاق بیرون آمدند و دوره‌ام کردند. بی‌اختیار گریه می‌کردم. دختر کوچکم لب‌هایش را به صورتم می‌چسپاند و پشت هم تکرار می‌کرد که “مامان، بوس.” پسرم عبید هم روبه‌رویم نشسته بود و به صورتم زل زده بود. دلم نمی‌خواست بچه‌هایم غصه بخورند. بلند شدم و جای‌شان را پهن کردم و آنان را دو طرف خود خواباندم. درحالی‌که گذشته‌ام مثل فیلم، یکی دنبال هم پیش چشمم می‌آمد، به خواب رفتم.»

از این‌رو، رنگینه وقتی چیزی از پس‌اندازش باقی نمی‌ماند و امیدی به کار و درآمد هم از سوی شوهرش نیست، ناچار می‌شود خودش دنبال کار برود. پرس‌وجوی چندین روزه از دوستان و اقارب نزدیک هم بی‌نتیجه است. یک روز آگاهی را می‌بیند که به چند خانم در گارگاه خیاطی به‌حیث وسط‌کار نیاز دارد. با شماره‌ای که در آگاهی بوده، زنگ می‌زند. خانمی که در آن‌طرف خط است، از رنگینه دعوت می‌کند که به کارگاه بیاید تا از نزدیک ببیند. آدرس کارگاه را برایش می‌فرستد و رنگینه با بیم و امید خودش را به کارگاه می‌رساند. بین خانه‌ی او و کارگاه نیم‌ساعت فاصله وجود دارد. رنگینه این فاصله را آن‌روز و وقت‌هایی که در آن کارگاه کار می‌کند، پیاده می‌رود.

رنگینه وقتی وارد کارگاه می‌شود، می‌بیند نزدیک ده دوازده نفر زن و دختر جوان در اطراف سالن پشت چرخ خیاطی قرار دارند و مصروف دوختن لباس کودکانه هستند. او سراغ سرپرست آن‌جا را می‌گیرد و پهلویش می‌رود. رنگینه از جانب او با برخورد نیک مواجه می‌شود. این پیام برایش امیدوارکننده است. سرپرست، وظایفی را که وسط‌کار دارد شرایط، حقوق، زمان رفت‌وبرگشت و سایر موارد لازم را برای او توضیح می‌دهد. ضمنا یادآری می‌کند که در صورت موافقت رنگینه، یک هفته را باید آن‌جا به‌صورت آزمایشی کار کند. و اگر مورد رضایت و موافقت کارفرما قرار گرفت، بعدا می‌تواند در بدل شش میلیون حقوق در ماه آن‌جا کار کند. رنگینه هر طور فکر می‌کند چاره‌ای برای خود نمی‌بیند و قبول می‌کند.

از این‌رو، رنگینه فردای آن روز کار در آن کارگاه را شروع می‌کند. او می‌گوید: «راستش اول نمی‌دانستم وسط‌کاری آن اندازه سخت باشد. یک هفته را با سختی و سماجت کار کردم. شامگاه اول که به خانه برگشتم به ‌اندازه‌ای خسته شده بودم که فکر می‌کردم دست‌وپایم از خودم نیست. برای آماده‌کردن غذای شب توانی نداشتم. به دخترم فریبا گفتم که هرچه آماده دارد برای بچه‌ها بدهد و خودم گرسنه خوابم برد. نزدیک دوازه شب وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم هر سه فرزندم کمی دورتر از من به خواب رفته‌اند. فردا هم به‌ سختی خود را به کارگاه رساندم. تمام خستگی‌های وجودم را نادیده می‌گرفتم، چون تصمیم داشتم آن‌جا کار کنم تا هزینه‌ی زندگی فرزندانم را تأمین نمایم.»

در عین حال، خانم رنگینه می‌افزاید در هفته‌ی اول، بیشتر به‌خاطر ترسی که از قبول نشدن داشت، آخرین تلاش خود را کرد. به‌گفته‌ی او، سرپرست کارگاه در آخر هفته او را نزد خودش خواست و قبول کرد که آن‌جا کار کند. بنا ترسی که یک هفته تمام از قبول نشدن سراپای او را فرا گرفته بود، فرو می‌کاهد و با خوشحالی شب به خانه می‌گردد. رنگینه خاطرنشان می‌کند که سختی‌هایی که در کارگاه تحمل می‌کند، در برابر مسئولیتی که برای فرزندانش متصور است، هیچ است. او می‌گوید: «در زندگی برخی وقت‌ها به‌جایی می‌رسیم که از میان بدترین گزینه‌ها آن‌که کمی بهتر و به نفع ما است، باید انتخاب کنیم. زندگی در شرایطی که از یک‌سو مهاجر باشی و با این همه تبلیغاتی که علیه آنان وجود دارد، و از سوی دیگر، وظیفه‌ی بزرگ کردن سه فرزند به عهده‌ات باشد، آسان نیست. اما وقتی انتخابی غیر از این را نداشته باشی، چاره‌ چیست؟ جز این‌که باید بسازی و بسوزی.» 

از سوی دیگر، رنگینه توضیح می‌دهد: «شامگاه وقتی به خانه برمی‌گردم، مشغول پخت‌وپز می‌شوم. فریبا دختر بزرگم کمک‌ام می‌کند. غذا که حاضر می‌شود، غذای بچه‌ها را می‌کشم و صدای‌شان می‌زنم. عبید می‌گوید “بازهم ماکارونی! من که نمی‌خورم.” ناهید هم خود را می‌غلتاند روی فرش و می‌گوید “من هم سیرم. چرا مادر یک غذای خوشمزه پخته نمی‌کنی؟” خسته و عصبی صدایم را روی عبید بلند می‌کنم و می‌گویم می‌بینی ناهید از تو یاد می‌گیرد. از کجا بیاورم؟ خبر داری که برای همین هم چقدر سختی می‌کشم؟ سپس، عبید کمی شیطانی در می‌آورد و می‌آید کنار سفره می‌نشیند. ناهید هم به او نگاه می‌کند و پیش می‌آید. وقتی شروع به خوردن می‌کنند، بغض گلویم را فشار می‌دهد. با خود می‌گویم کاش ممکن بود غذای باب میل بچه‌هایم را درست کنم.»

با این همه، برای رنگینه این تنها مسئولیت فرزندان و کار در کارگاه نیست که مشقت‌بار و سنگین تمام می‌شود، بلکه تنها ماندن فرزندانش در خانه است که گاهی مورد آزار قرار می‌گیرند و زندگی را برای او و فرزندانش تحمل‌ناپذیر می‌سازد. رنگینه می‌گوید یک روز وقتی در کارگاه بوده، فریبا، دختر ده‌ساله‌اش در کنج حیاط خانه توسط سربازی که پسر همسایه‌ی ایرانی‌اش بوده است مورد اذیت و آزار جنسی قرار می‌گیرد. وقتی رنگینه با مجرم گلاویز می‌شود، همسایگان ایرانی‌اش او را تهدید به آوردن نیروی پولیس می‌کنند. او که اقامت غیرقانونی دارد، مجبور به سکوت می‌شود.

رنگینه با آه افسوس از این خاطره‌ی غم‌انگیز یاد می‌کند و می‌گوید تنها راه‎‌حلی که به ذهن‌اش رسید این بود که هر سه فرزند خود را -تا یافتن خانه‌ای دیگری- از طرف روز به منزل یکی از اقوام خود برای پیش‌گیری از وقوع دوباره‌ی چنین موضوعی بفرستد. رنگینه خانه‌ای دیگر به اجاره پیدا می‌کند و دست بچه‌هایش را گرفته، آن محل را با خاطرات زجرآورش ترک می‌کند.