روند نظامسازی و اصلاحات محدود و محتاطانه همراه با رویکردهای سرکوبگرانه و ظالمانه، پر کردن زندانهای سیاسی و سیاهچالها از افراد آزادیخواه و ترقیپسند، قتلعامها، ادامهی غصب اراضی زراعتی در مناطق مرکزی و شمال کشور، در دورهی سلطنت نادرشاه و سپس برادرش هاشمخان آغاز شد. عجالتا عقدهها سرکوب شدند و تصور میشد زندگی روال عادیاش را باز یافته. با غلبهی جناح اصلاحطلب سلطنت مدتی مجال یک تنفس هم فراهم شد و جامعه داشت تمرین دموکراسی میکرد (دورهی صدارت شاهمحمودخان). فقر، بیکاری، عقبماندگی و خشکسالیهای پیهم، فساد دستگاه حاکمه، برهمخوردن توازن قدرتهای جهانی طی سالهای جنگ سرد، پا گرفتن جریانهای سیاسی-ایدئولوژیک در منطقه و جهان، بار دیگر افغانستان را بر سر یک دوراهی قرار داد. ناپختگی جریانهای سیاسی، عقدههای شدیدا سرکوبشده و تأثیرات مخرب جنگ سرد افغانستان را بهجای اصلاحات تدریجی در مسیر خشونت و انقلاب و براندازی قرار داد.
«جوانا! در قلم رنگ شفا نیست
دوای درد استبداد خون است
ز خون بنویس بر دیوار ظالم
که آخر سیل این بنیاد خون است
بزن بلخی توهم بر صنف رندان
که آخر هرچه باداباد خون است»
بلخی
این شعر معروف از سید اسماعیل بلخی است. شاعر، روحانی، عالم دین و از پیشگامان نهضت اسلامی و ضد استبداد سلطنتی در افغانستان. پیام این سروده روشن است؛ فقط با خشونت و خونریزی و براندازی میتوان ریشهی ظلم و استبداد را کند و سیلی از خون میتواند بنیان کاخ استبداد را بر اندازد، نه قلم و مدارا و سیاست و خردورزی.
سید اسماعیل بلخی فعالیتهای سیاسیاش را در ایران آغاز کرده بود. در همسویی با شیخ محمدتقی بهلول و در مخالفت با قانون «کشف حجاب» از جانب رضاشاه که در سال ۱۳۰۷ (مطابق ۱۹۲۸م) تصویب شده و در سال ۱۳۱۴ منجر به قیام خونین در مشهد شد، جزء سخنرانان مسجد گوهرشاد بود. یک سال بعد (۱۳۱۵) به افغانستان بازگشت و حزب ارشاد را در سال ۱۳۲۶ تأسیس نمود. از اولین روزهای اقامت خود در هرات علیه سلطنت ظاهر شاه اعلام قیام نمود. با اینکه هدف اصلی او برپایی یک دولت اسلامی بود، اما با شم قوی سیاسیای که داشت، روابط خوبی را با همهی گروههای مخالف نظام سلطنتی، از جمله سوسیال دموکراتها (اعضای حزب وطن) و رهبران قومی، از جمله ابراهیمخان گاوسوار برقرار کرده بود.
این گروه، در اواخر سال ۱۳۲۸ تصمیم گرفت تا نظام سلطنتی را با راهاندازی یک کودتا ساقط کند. قرار شان این بود که در بهار ۱۳۲۹، روز جشن دهقان که صدراعظم در آن اشتراک میکرد، با یک حملهی مسلحانه شاهمحمودخان و تمام اعضای کابینهی او را به قتل برسانند. طرح این کودتا افشا و پیش از اجرا در اواخر ۱۳۲۸ سید اسماعیل بلخی، خواجه محمدنعیمخان، ابراهیمخان گاوسوار و شمار دیگری از اعضای این گروه دستگیر و برای پانزده سال زندانی شدند.
این کودتای نافرجام حکومت شاهمحمودخان را با چالشهای جدی روبهرو ساخت؛ روند آزادیها و اصلاحات محدود نیز متوقف شد که ضربهی سختی بود بر پیکر دموکراسی نیمجان. و سرانجام همراه با سایر فشارهای سیاسی جناح رادیکال خانوادهی سلطنتی، منتج به برکناری شاهمحمودخان و استحکام موقعیت سردار داوود شد.
«دموکراسی را من به مردم داده بودم، حالا پس میگیرم.» این سخنان منسوب به شاهمحمودخان است که به قول آصف آهنگ، در اثر فشار وارده پس از کودتای بلخی اظهار داشته و نشاندهندهی پیآمدهای منفی این اقدام خشونتآمیز است.۱۵
عدالت با خونریزی برقرار نمیشود
شعار تأمین عدالت اجتماعی را نخستینبار جریانهای چپ در افغانستان مطرح کردند یا بهتر است گفته شود این شعار در دوران مبارزات چپیها جا افتاد؛ برخوردار شدن مساویانهی همهی انسانها از امکات و منابع طبیعی، الغای امتیازات طبقاتی و محو استثمار فرد از فرد. جریانهایی که معتقد به ایدئولوژی مارکسیستی بودند و باور داشتند به این هدف فقط از طریق مبارزات طبقاتی که منجر به یک انقلاب سیاسی میشود، دست یافت. انقلابی که همراه بود با سرکوب خونین ضد انقلاب. نمونههایش را نیز تاریخ در اختیار شان قرار داده بود؛ کمون پاریس، انقلاب اکتبر در روسیه، انقلاب چین، انقلاب در کوبا و سایر مبارزات مسلحانه در کشورهای تحت استعمار.
کافی است نگاهی بیاندازیم به رویدادهای خونین چهاردههی اخیر. در این دوره با چرخهای از تکرار و بازتولید آشکار جنگ و خشونت روبهرو هستیم؛ هربار خونینتر و ویرانکنندهتر. چرا چنین است؟ عوامل طبیعی خشونت (فقر، تبعیض، بیعدالتی، عقبماندگی، حساسیتهای جغرافیایی و همسایههای نامهربان) یا رویکردها، رقابتها، تکروییها و پاسخهای ناشیانهی افراد، گروهها و جریانهای سیاسی برای زدودن این عوامل؟ یا مجموعهای از عوامل پیچیدهای که دستبدست هم دادند و فضا را برای یک رویکرد روادارانه و همگرایی و تکثرپذیری تنگ ساختند.
مردم افغانستان هر باری که در این دورهها دست به سلاح بردهاند، از یکطرف عقدههای سرکوبشدهی اجتماعی بیدارتر شدند و از جانبی دستهای سودجوی بیرونی فعالتر گردیدند. گره خوردن این دو عامل (داخلی و بیرونی) وضعیت سیاسی را پیچیدهتر و دورنمای حرکت طبیعی جامعه را تیره و تار کرده؛ کشور را هرچه بیشتر و بیشتر بهکام جنگ و خشونت فرو برد.
این دوره از آشوبهای خونین در آغازین سالهای دههی هفتاد کلید خورد. داوود که نگران از دست رفتن هژمونی خاندان سلطنتی در اثر رشد هرچند آهسته و تدریجی اصلاحات و دموکراسی بود، به هر قیمتی میخواست قدرت سیاسی را بهگونهی انحصاری دوباره بدست آورد (تا غرور جریحهدارشدهاش را نیز ترمیم کند). او دست به دامن شعار جمهوریت و همسویی چپیهایی زد که در جستوجوی فرصت بودند، و با یک کودتای نظامی در (۲۶ سرطان ۱۳۵۲، مطابق ۱۷ جولای ۱۹۷۳) قدرت را بدست گرفت. بدین ترتیب نظم و ثبات چهلسالهی سلطنت (هرچند که سیر تحول آن کند و غیرقابل تحمل بود) در ظرف شش ساعت با یک کودتای نظامی درهم شکست. بهقول یک پینهدوز شهر کابل، «حالی خودشان دروازهی شانه لقک کدن، باد ازی هرکس میتانه به آسانی این دروازه ره بشکنانه.»۱۶ در واقع راه برای کودتاهای بعدی باز شد. مخصوصا اینکه کودتاچیان بعدی اکثرا همینهایی بودند که کودتای ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ را سازماندهی کرده بودند.
نخستین سالهای دههی شصت میلادی، تحول اوضاع سیاسی دو گزینه را در برابر نهضت روشنفکری افغانستان قرار داده بود: سرنگونی سلطنت یا مبارزه برای دستیابی به قانون اساسی و مبارزهی مسالمتآمیز در چوکات شاهی مشروطه. بحثهایی که در کمیتههای تدارک نخستین کنگرهی حزب دموکراتیک خلق افغانستان میان برخی از اعضای فعال آن وجود داشت، نشاندهندهی تقابل این دو استراتیژی برای دستیابی به یک وضعیت دموکراتیک است (سرنگونی نظام سلطنتی یا کار بنیادی برای تغییر شرایط در چوکات نظام شاهی مشروطه). میرغلاممحمد غبار که رهبری شماری از حوزههای روشنفکری کابل را به عهده داشت، از سیاست مبارزه برای دستیابی به یک قانون اساسی دموکراتیک و حفظ نظام شاهی مشروطه حمایت میکرد. درسی که غبار از تاریخ پر فراز و نشیب جنبش مشروطهخواهی و سرکوبهای بیرحمانهی آن توسط حاکمیتهای استبدادی گرفته بود، از برداشتهایی که جوانان پر شور و بیرابطه با تجربهی عملی تاریخ داشتند، متفاوت بود. غبار که شخصا زجر زندانهای مخوف، تبعید و محرومیت را چشیده و بهترین یاران و همرزمان خود را در این راه از دست داده بود، رویارویی قهرآمیز با این نظام مستبد و بیرحم را زودهنگام میدانست. جوانان پر شور اما این همه قربانیها و هزینههای جانی را سرمشقی برای ادامهی مبارزه جهت سرنگونی استبداد میدانستند، و آن را درسی برای فداکاری بهخاطر آرمانهای خود. در گزارشی که دستگیر پنجشیری از این تقابل ارائه میدهد، در واقع تقابل تجربهی عملی مبارزه و تعقل سیاسی را با آرمانگرایی سیاسی بهخوبی نشان میدهد.
دستگیر پنجشیری که خود شماری از حوزههای روشنفکری شهر کابل را رهبری میکرد، گزارش میدهد که غبار با کارمل روی طرح مسائل سازمانی و سیاسی اختلاف نظر پیدا کرد و با فرزندش، حشمتخلیل غبار از اشتراک در تأسیس جمعیت دموکراتیک خلق افغانستان کنارهگیری نمود. و از قول غبار مینویسد: «…اختلاف نظرات ما ماهیت سیاسی دارد. در حال حاضر از حدود قانون اساسی و شاهی مشروطه نباید گامی فراتر نهاده شود. غبار پرده از روی استبداد استعماری و نظام شاهی افغانستان برداشته گفت شما از این خاندان شناخت لازم ندارید. از ۱۹۳۰ تا ۱۹۶۴م صدها مشروطهخواه جوان افغان (جوانان افغان-نویسنده) ویش زلمیان، طرفداران محمودی و جمعیت وطن را به دار آویخته، لقمهی توپ ساخته، زندانی، تبعید و از جامعه تجرید، بدنام و از صف مبارزهی فعال ضد استعماری و ضد استبدادی بیرون ریخته و بینقش کردهاند. غبار گفت با شناخت عمیقی که از محافل حاکمهی کهنهکار کشور دارم، باورم نمیشود که ماهیت آنان تغییر کرده باشد. قدرتهای حاکمه باز نسلهای دیگری از انقلابیون جوان و نورستهی ما را به میدان خواهند کشید و آنان را شناخته، شکار، ترور سیاسی و تصفیه خواهد کرد و در پل باغ عمومی به دار خواهند آویخت و زندانی خواهند کرد، من مسئولیت این گونه بیدادگریها را به عهده گرفته نمیتوانم.»۱۷
«یا جورش میکنم یا تکهتکهاش میکنم. از وضع فعلی مملکت کرده مرگش بهتر است.»۱۸ این تکیه کلام منسوب به داوودخان است. در عین حال نشاندهندهی سطح آگاهی و نابالغی سیاسی بسیاری از جریانهای سیاسی از دههی پنجاه تا اکنون میتواند باشد. داوود برای دستیابی به قدرت به هر وسیلهای روی آورد؛ برای گریز از مشکلات داخلی شعار جنگ با پاکستان را مطرح کرد و برای هموار ساختن راه برای استبداد بیشتر و توقف روند آغازشدهی دموکراسی و اصلاحات، روحیه و رویکردهای آمیخته با خشونت را بر فضای جریانهای سیاسی حاکم کرد؛ برای دستیابی به هدف خویش و گرفتن زمام امور از دست شاهمحمودخان سعی داشت تا جریانهای سیاسی موجود (حلقهی کمونیستها، ویش زلمیان، ندای خلق و جمعیت وطن) را در راستای ناکامی حکومت با خود همنوا کند.
از این میان رهبران حزب دموکراتیک خلق روابط دوستانهای با او برقرار کرده بودند. ایجاد اختلال در برنامههای حکومت شاهمحمودخان و سرنگونی نظام شاهی نقطهی مشترکی بود بین استراتیژی داوودخان و حزب دموکراتیک خلق افغانستان. اشتراک فعال افسران مربوط به این حزب در کودتای ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ و لغو نظام سلطنتی بیانگر توسعهی این رابطه است. این در حالی است که سایر جریانهای سیاسی که بر استقرار دموکراسی، شاهی مشروطه و مبارزات مسالمتآمیز تأکید میکردند، پیشنهاد داوودخان را نپذیرفتند. این نارضایتی را آصف آهنگ که خود از اعضای فعال جمعیت وطن بود، بهعنوان یک خاطره گزارش میدهد که در جریان کارزارهای انتخاباتی برای دورهی هشتم شورای ملی، یک نفر از رهبران مطرح حزب دموکراتیک خلق، ابتدا نزد داکتر محمودی و سپس به دفتر جمعیت نزد میرغلاممحمد غبار و صدیق فرهنگ آمد و تقاضای همکاری متقابل در مبارزات پارلمانی کرد. داکتر محمودی بهدلیل اینکه او با داوودخان همکاری داشته و بر سایر جریانهای سیاسی اتهام خیانتکاری زده است، از همسویی با او ابا ورزید، اما جمعیت وطن با تذکر اینکه چون حالا از اعمال خود پشیمان است، اعلام همکاری کرد.۱۹
کمونیستها (حزب دموکراتیک خلق افغانستان) به هر دلیلی توسعهی سیاسی (تصاحب قدرت) را بر کار حوصلهمندانهی سیاسی-اجتماعی و روشنگری ترجیح دادند و در هفتم ثور ۱۳۵۷ با کودتایی خونین به حاکمیت تکروانه و دیکتاتوری داوودخان پایان دادند. تیرباران بیرحمانهی داوود و خانوادهاش حکایت از این داشت که کشتارها، بیرحمیها و خونریزیهای وحشتناکی در راه است. این حزب که خود را یگانه پیشآهنگ کارگران، دهقانان و زحمتکشان افغانستان میدانست جامعه را به دو قطب آشتیناپذیر (انقلابی و ارتجاعی) تقسیم کرد. تب انحصارطلبی در این حزب به حدی بالا بود که سایر جریانهای سیاسی چپ و راست، اصلاحطلبان، میانهروها، خلاصه هر فرد و هر گروهی که با حزب دموکراتیک خلق همراه نبودند، حتا اپوزیسیونهای درون حزب را در صف ارتجاع و ضد انقلاب قرار میداد و تا آنجا که امکان داشت به نابودی فیزیکی «ضد انقلاب» میپرداخت و برای این سرکوبی پای ارتش سرخ را نیز به افغانستان کشانید.
حزب دموکراتیک خلق پس از تصاحب قدرت، جامعه را تا گلو ملیتاریزه کرد. افزون بر اردو و پولیس و دستگاه استخباراتی، ارتش سرخ با تمام شعبهها و شبکههای آن بهنام «قوای دوست»، ملیشههای قومی و قبایلی، ساختارهایی زیر نام سپاهیان انقلاب، گروههای مدافعین انقلاب، از سطح روستاها گرفته تا ولسوالیها، با امکانات و تجهیزات فراوان نظامی یکی پی دیگری تشکیل شدند. امری که روحیه، فرهنگ و سیاست نظامیگری را بهشدت به یک دیدگاه غالب در حزب و دولت تبدیل کرد.
جمهوری دموکراتیک با این رویکرد عامل فروپاشی را نیز در درون خود نهادینه ساخت. ساختارهای ملیشهای، با وصف تلاشهای رهبری دولت و راهکارهای رسمی برای جلوگیری از خودسریها و اعمال فراقانونیشان، از همان آغاز بیبندوبار بودند و اکثرا از دساتیر ارتش، مقامهای دولتی و سایر تشکیلات رسمی قوای مسلح افغانستان سرپیچی میکردند. رقابتها و دشمنیها میان گروههای مختلف از این واحدهای قومی و محلی گاهی منجر به درگیریهای خونین و کشتهشدن دهها نفر میشد. یکی دیگر از پیآمدهای منفی این تشکیلات تسریع و تشدید فرار از صفوف اردو و پولیس رسمی بود. کنترل این افراد و قطعات مسلح از طرف دولت به یک مشکل جدی تبدیل گردید. چون اندکترین فشار از جانب دولت امکان فرار و پیوستن شان به مخالفان مسلح را در پی داشت. اکثر این افراد نقش دو پهلو ایفا میکردند. فرماندهان و سرکردگان این گروهها با سوءاستفاده از این موقعیت پیشآمده به رؤسای گروههای تبهکار، قاچاقبر، اختطافچی و مافیای مواد مخدر تبدیل شدند. برخی از آنان بعدا با استفاده از کارتهای قومی همچنان در صحنهی سیاسی باقیماندند.
آزادی بیان و رسانههای آزاد نه تنها در جامعه، که در میان افراد و جناحهای همسو با «انقلاب ثور» نیز پدیدهی ناشناخته و نوعی تابو دانسته میشد. هیچ منفذی برای بحثهای آزاد و انتقادی وجود نداشت. این بود که اعضای حزب را دوباره و عملا به فراکسیونها قبلی تجزیه کرد؛ این فراکسیونها که درِ گفتوگوها را بسته میدیدند، هرکدام سعی میکردند در درون ساختارهای نظامی نفوذ کنند و بخشهایی از آن را برای حفظ فشار بر دیگری، در اختیار داشته باشند. در آخرین سالهای حاکمیت این حزب ارتش، پولیس و استخبارات عملا توسط جناحهای خلق و پرچم، بهصورت جداگانه تصاحب شده بود.
اکثر فرماندهان گروههای قومی و محلی آن دوره (چه دولت و چه مجاهدان) در نظامهای بعدی به رهبران سیاسی، قومی و محلی تبدیل شدند که با امکانات و آزادی بیشتر عمل، نقش ایفا کردند؛ گروهها و دستههای نسبتا کوچک محلی فراقانونی خود را با احساسات مردمان محل درآمیختند، جزوتامهای دولتی پولیس و ارتش را در خود مدغم کردند و تبدیل شدند به غولهای رزمیای که توانستند قانون را لگدمال کنند و قوانین نانوشتهای از خود بسازند و جنگ داخلی دههی نود میلادی را رهبری کنند؛ آنان هر نظامی را میتوانستند به چالش بکشند. در دولت پساطالبانی به شرکای عمدهی منابع قدرت و ثروت، و به موانع اصلی دولتسازی و قانونمداری تبدیل شدند. سرانجام، نظام تازهپای پساطالبانی در موجودیت یک چنین غولهای نظامی که به رهبران سیاسی سوار بر احساسات مردم تبدیل شده بودند، نتوانست قوام بپذیرد و موفق به ایجاد یک اقتدار ملی شود.
تیموتی سنایدر، استاد تاریخ در دانشگاه یل هنگام بررسی درسهایی از تاریخ قرن بیستم، مینویسد که «مراقب نیروهای شبهنظامی باشید. وقتی مردان مسلح که پیوسته ادعای مخالفت با نظام را دارند، اونیفورم نظامی بپوشند و با برافراشتن عکسهای رهبرشان و حمل مشعلها شروع به راهپیمایی کنند، پایان نزدیک است. وقتی این شبهنظامیان با نیروهای پولیس و اردو در آمیختند، دیگر بازی تمام است.»۲۰
فجیعترین نوع خشونت و جنگ و ویرانی و فروپاشی اجتماعی و فرهنگی در دوران حاکمیت تنظیمهای جهادی اتفاق افتاد که در نوع خود بالاترین میزان نقض حقوق بشری را به همراه داشت. بارزترین نمونههای آن حملات راکتی حزب اسلامی بر شهر کابل، ویرانی این شهر، قتل انسانهای بیگناه، آغاز دور جدید مهاجرت و آوارگی مردم و نسلکشی هزارهها در زمستان سال ۱۳۷۱در افشار است. افغانستان در تاریخ معاصر خود برای نخستینبار جنگ تمامعیار داخلی را تجربه کرد که حدود یکدهه ادامه داشت. دورهای که با ازهمپاشیدن ساختار نظاممند قدرت، عقدههای سرکوبشدهی اجتماعی، قومی و منطقهای سر بالا کردند و مجال یافتند تا خود را نشان بدهند. جنگ و یکهتازی یگانه نسخهی بیرویهای بود که هیچ دورنمایی از یک انسجام اجتماعی را نشان نمیداد. مطالعهی ائتلافهای سیاسی گروههای قومی یکی از درسآموزترین تجربههای تاریخی برای افغانستان امروز است؛ مطالعهی اتحادهایی که میبستند و میشکستند؛ آتش کینهتوزیهای قومی که رویش خاکستر میزدند، خاموش نمیکردند؛ جاهطلبیهایی که مجالی برای یک اجماع سیاسی باقی نمیگذاشتند. پدیدهی جاهطلبی و کینهتوزی قومی در افغانستان مشخصهی قوم خاصی نیست؛ هرکه کوچکترین مجالی یافت، به سرکوب دیگران پرداخت. این جنگ جنگ همه برضد همه بود. این دوره بار دیگر عقدههای اجتماعی را فربهتر و عمیقتر کرد.
طالبان نیز ابتدا از یک گروه ناراض دوازهنفره به جنگ رو آوردند؛ تبدیل به دستهای از شبهنظامیان مسلح برای تأمین امنیت انتقال کاروانهای تجارتی پاکستان به آسیای میانه در سال ۱۹۹۳ شدند و سپس با استفاده از احساسات دینی و قومی، نارضایتی عمومی از جنگهای قومی و تنظیمی، به حاکمان افغانستان تبدیل شدند؛ و اکنون درد سر بزرگی برای منطقه و جهان شدهاند.
دقیقا مانند (اساس)های نازی، که ابتدا از یک دستهی امنیتی فراقانونی برای تأمین امنیت سخنرانیهای هتلر پیش از پیروزیاش شروع بهکار کرد، سپس به یک سازمان پر قدرتی که در جریان جنگ دوم جهانی اردوگاههای کار اجباری و کورههای آدمسوزی را اداره میکرد، تبدیل شد. اقتدارش در سراسر کشورهای تحت اشغال نازی گسترش یافت؛ سازمانی که از یک گروه فراقانونی آغاز کرده بود، به قدرتی که قانون را لغو میکرد، تبدیل شد.
جاذبهی منفعتهای کوتاهمدت و مقطعی و رعایت مصلحتهای سیاسی در تشکیل گروههای مسلح فراقانونی مانع از دیدن و سنجش خطرات و فاجعههایی است که در درازمدت این گروهها میتوانند سبب آن شوند. دولتهای پاکستان در دشمنی با هند و نفوذ در افغانستان برای یافتن عمق استراتژیک تا توانستند بستر توسعهی شبکههایی از ستیزهجویان اسلامی را ایجاد و حمایتهای جهانی را برایشان فراهم کردند. این شبکهها به گروهها و احزاب دارای اهداف و برنامهی خود شان تبدیل شدند؛ چنان فربه شدند که دیگر امروز اقتدار دولت را در پاکستان نیز به چالش کشیدهاند. دولت و رهبری نهادهای امنیتی پاکستان، حال و روز مارگیری را دارند که مار را احضار کرده و اکنون عاجز از مهار آن هستند.
غلبهی طالبان پاسخی بود به بیبرنامگی تنظیمهای جهادی. تصور میشد طالبان اکسیر وحدتبخش را یافتهاند. سعی کردند هویتهای متکثر را در هویتهای کلان «اسلامیت» و «افغانیت» بار دیگر متحد کنند و میخ سرکوب را قویتر بکوبند. این بود که سیاست آپارتاید جنسیتی و آپارتاید قومی را در پیش گرفتند. بهجای اقناع و رواداری مذهبی، کشتار کردند، آنهم کشتارها و آتشسوزیهای جمعی وحشتناک (در دادن تاکستانهای شمالی). مردم میگفتند: «این را بیجواب نخواهیم گذاشت.» و تا حدی جواب هم دادند. کشتارگاه دشت لیلی نمونهی بارز آن است. طالب باز آمد و گفت: «در بدل هر شهید دشت لیلی، جان چهل نفر را میگیریم.» چنین شد و هزاران انسان بیگناه در شهر مزار شریف تیرباران شدند؛ طالب رفت و دشت لیلی باز به گورستان جمعی جنگجویان طالب تبدیل شد.
در دوران بیستسالهی جمهوریت (پساطالبانی) فضا بازتر شد؛ عقدههای سرکوبشده بار دیگر خود را نشان دادند. باور غالب این بود که این بازشدن فضا و مجال دیدهشدن هویتهای سرکوبشده، راهی برای ثبات اجتماعی خواهد بود. جنگهای قومی فروکش کرد و پروسهی خلع سلاح همگانی عملی گردید. قانون تصویب شد، اما قانونمداری نهادینه نگردید. سیستم ساخته شد، اما پاسخگوی حل مطلوب و عادلانهی منازعات اجتماعی نبود. دولت توافقی به یک سیستم شبکهای نانوشته با مشخصات مافیایی اقوام، که مانعی بر سر تشکیل یک دولت قانونمحور و اجراییشدن عدالت انتقالی و کسب اعتماد اجتماعی بود تبدیل شد.
دولت هزینههای هنگفت مالی، گاردهای امنیتی و جنگافزارها را بهنام تأمین امنیت رهبران سیاسی و قومی، که در واقع همان جنگسالاران پیشین هستند، قرار داد. برخی از آنان بیشتر از دوصد نفر بادیگارد مسلح داشتند؛ افرادی که شاهرگهای قدرت و ثروت را در انحصار خود داشتند. کارمندان دولتی، از سطح وزارتخانهها گرفته تا ادرات محلی، بیشترین اعضای دستگاه قانونگذاری، دستنشاندگان همین افراد بودند. دستگاههای قضایی و مخصوصا در محلات کاملا تحت نفوذ این افراد بود. گاردهای این رهبران را شریرترین و بیبندوبارترین افراد تشکیل میدادند که کوچکترین اعتنایی به قانون و کرامت انسانها نداشتند. اینها تبهکاری و لومپنیسم را چنان با ایدئولوژیهای سیاسی بههم بافتهاند که شاید تا یک نسل دیگر از مبارزان نتوانند خود را از تأثیرات شان رها کنند.
با اینهمه این نظام شرایط و امکانات خوبی برای یک تحول اجتماعی و سیاسی داشت، ظرفیتهایی ایجاد شدند و مردم حرکتها و تمرینهای ابتدایی را آغاز کردند. اما از همان ابتدا عامل فروپاشی را در بطن خود پرورش میداد. نخبگان سیاسی فرصتطلب نتوانستند بر هوسها و کینهتوزیهای خود غلبه کنند. کسی فرصت نکرد تا به عوامل فرهنگی بازتولید خشونت بهگونهی جدی توجه کند.
در بیستوهشتم ماه حوت ۱۳۹۳ خورشیدی (۱۹۱۵م) انبوهی از مردان خشمگین در مقابل مسجد شاه دوشمشیره، مرکز شهر کابل دختری بیدفاع (فرخنده ملکزاده) را به اتهام آتش زدن به قرآن، به طرز وحشیانهای کشتند. این مردان خشمگین با مشت و لگد و سنگ و چوب به این دختر حمله کردند و سرانجام او را زنده زنده به آتش کشیدند و به رودخانهی کابل انداختند.
پشت این حملهی وحشیانه تمام جامعهی جنگزده، مردسالار و باغیرت(!) دینی قرار داشت. گروهی که حمله کردند، تنها چند اوباش و ولگرد کوچه و بازار نبودند. دانشآموزان مکاتب، دانشجویان دانشگاهها، افرادی با سر و وضع آراسته، راهرو، دکاندار و کسبهکار، از هر صنف و قماشی سهم داشتند. حتا تا زمانی که اتهام آتشسوزی قرآن رسما تکذیب نشده بود، روحانیان ظاهرا اعتدالگرا، نمایندگان پارلمان و یک معین زن نیز از این اقدام حمایت کردند.
این مقدار از خشم از کجا میآید؟ از نهادهای خشونتپرور دینی، از سیستم ناقص آموزش و پرورش، از فرهنگ جهادی. دولت ظاهرا سیکولار تا آخرین روزهای حیاتش نیز از این زاویه به خشونتزدایی توجه نکرده بود؛ تصور میکرد همین که شماری از گروههای سیاسی را خلع سلاح کردیم دیگر ریشهی خشونت خشکیده است. بیشتر از هر دورهای در این دوره شبکههای مدارس دینی با محتوای آموزش افراطیت در سراسر افغانستان گسترش یافت. اکثریت شان ثبت و راجستر نهادهای دولتی را نداشتند و از منابع مرموز داخلی و خارجی تمویل میگردیدند. هرکدام سالانه هزاران جوان را با روحیهی پرخاشگری و ستیزهجویی دینی و مذهبی به جامعه تقدیم میکردند. اینکه چرا طالبان در سالهای نود فتوحات شان را از جنوب آغاز کردند و چندین بار در شمال با شکست روبهرو گردیدند، اما اینبار فتوحات شان بیشتر از شمال رقم خورد و حتا ارگ ریاستجمهوری نیز توسط یکی از دستههای ازبیکتبار طالبان اشغال شد، پاسخش این است که در این دورهی بیستساله دهها هزار طالب از همین مدارس مشکوک خشونتپرور دینی که زیر ریش جنگسالارهای دموکراتنما گسترش یافته بودند، فارغ شدند و به صفوف طالبان پیوستند و پشتوانهی محکم مردمی برای طالبان را فراهم نمودند.
نتیجهگیری
نگاهی به تجربهی تاریخ جهان نشان میدهد که انقلابهای سیاسی همرا با خشونت و کشتار، هرچند که به هدف تحولات مثبت اجتماعی صورت گرفته، پیآمدهای زیانباری در فرهنگ سیاسی از خود بهجا گذاشتهاند. یک مقایسهی موردی میتواند انقلابهای صنعتی در هالند و بریتانیا و انقلاب کبیر فرانسه باشد. پیآمد یکی ثبات سیاسی و تحولات پایدار اجتماعی-اقتصادی و دیگری یکسده بیثباتی، خشونت، هرجومرج و درگیری با جهان در خود فرانسه و انشعابهای سیاسی چپ و راست که بشریت تا امروز با آن دست و گریبان است.
در افغانستان معاصر، نخبگان و جریانهای سیاسی، از مشروطهخواهان تا جنبشهای چپ و راست، کمونیستها و اسلامگرایان، برای تصاحب قدرت سیاسی از هر نوع ممکن خشونت استفاده کردهاند؛ هم برای تصرف قدرت و هم پس از تصرف آن برای استحکام و ادامهی یک سیستم تکفردی، تکقومی، تکحزبی و تکایدئولوژیک. سیستمهایی که برای حذف دیگران دست به سرکوبهای خونین زدند. خونهای ریختهشده روی زمین نماند، دیر یا زود درخت انتقام و واکنشهای شدیدتر را در خود پرورش داد. استقرار سلطنت قهقرایی حبیبالله کلکانی واکنشی بود در برابر تحمیل اصلاحات رادیکال و بعضا غیرضروری اماناللهخان و آنهم با فشار و گاهی با قتل و کشتار گروهی مخالفان. پیدایش احزاب و گروههای مسلح جهادی، پیآمد سرکوبهای خونین حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود. پیدایش گروه افراطگرای طالبان ناشی از درگیریهای خونین احزاب و تنظیمهای جهادی و قومی بود. کشتار و حذف خونبار تمام گروههای سیاسی، قومی و مذهبی توسط طالبان منجر به مداخلهی امریکا و ناتو زیر نام «جنگ با تروریسم» شد. گسترش و ادامهی این جنگ بدون توجه به دولتسازی و سپردن دوبارهی منابع قدرت و ثروت بدست جنگسالارها و جنایتکاران جنگی، زمینههای سازماندهی دوبارهی طالبان و گسترش شبکههای سرطانی تروریسم در منطقه گردید. این چرخه هنوز ادامه دارد. طالبان هنوز دست از سرکوبهای خونین مخالفان بر نداشتهاند، و با این سیاست عامل فروپاشی و سرنگونی را در درون خود پرورش میدهند.
حالا، افغانها در نقطهای از تاریخ ایستادهاند که نیاز دارند تا یکبار از زاویهی متفاوتتری به گذشته نگاه کنند. یک روش (ترور، خشونت و کشتار جمعی) را چند بار تکرار کردهاند؟ پیآمدهای این روش چه بوده؟ چگونه ممکن است خود را از پیآمدهای زیانبار این روش نجات بدهیم؟ جوامعی که از ثبات و امنیت اجتماعی برخوردار اند چگونه با این چالش دشوار مبارزه کردهاند؟
اینکه بگوییم جنگی نباید صورت میگرفت یا جنگی صورت نخواهد گرفت، به دور از واقعبینی تاریخی است. اما وقتی به تجارب تاریخی و درسهایی که باید از آن گرفت، توجه کنیم، هم در گذشته، حال و آینده گزینههای غیر خشونتآمیز نیز وجود داشته است. در گذشتهها کمتر و در دوران مدرن بیشتر. نمونههایش هم استقلال هند، محو آپارتاید در افریقای جنوبی و حقوق مدنی سیاهان امریکا است. مهم نیست که هدف خوب است یا بد، عادلانه است یا غیرعادلانه، مهم این است که در تاریخ معاصر افغانستان هیچ جنگی پیآمد مثبت نداشته است. نه تجددخواهی شاه امانالله، نه عوامسالاری حبیبالله کلکانی، نه عدالتخواهی اجتماعی حزب دموکراتیک خلق، نه برابریطلبی قومی جنبش شمال، نه دولت اسلامی مجاهدان، نه خلافتطلبی و قبیلهسالاری طالبان، هیچ کدام با سرکوب خونین مخالفان نه به هدف رسیدند و نه دوام آوردند. تأسف در این است که در پایان هیچیک از این دورهها کسی فکر نکرد که برای رسیدن به هدف راههای دیگری هم به جز جنگ هستند که باید آزمود. اگر هم بود به یک فرهنگ غالب تبدیل نشد. در آغاز هر یک از این تحولات خونین جامعه بر سر یک دوراهی انتخاب قرار داشت؛ خشونت یا خشونتپرهیزی، تکتازی یا تکثرپذیری؟ متأسفانه هربار همان گزینهی اول انتخاب شده است. و مردم سلاح برداشتهاند تا برای آنچه داعیه و حق خود میدانند بجنگند. توسل به سلاح در افغانستان دو کارکرد عمده داشت: یک، بیداری عقدههای سرکوبشدهی اجتماعی و رفتن کشور بهسوی جنگهای داخلی. دو، فراهمشدن زمینهی مداخلات بیرونی، تبدیل جنگهای داخلی و میانگروهی به جنگهای نیابتی که انگیزهها و ارادههای داخلی، مهار آن را دشوار ساخته است.
نکتهی مهمی که نباید فراموش کرد این است که در صورت ادامهی جنگ و حتا مقاومت یا دفاع مسلحانه، امکان دستیابی به عدالت و محاکمهی جنایتکاران جنگی منتفی خواهد بود. جنایتکار و ناقض حقوق بشر از هر جنگی میتواند تغذیه کند.
مهمترین عبرتی که از این نگاه مختصر به تاریخ رویکردهای خشونتآمیز میتوان گرفت این است که خشونت را با خشونت نمیتوان پاسخ داد، «خون به خون شستن محال است و محال». اینکه چگونه خشونت را از زندگی و جامعه و روشهای سیاسی خود دور کنیم، موضوع بحث دیگری است. بیایید «به جز عشق در این خاک نکاریم».
رویکردها:
۱. فیضمحمد کاتب، (۱۳۹۰)، سراجالتواریخ، ج۳، بخش ۱، ص ۶۱۸.
۲. محمدعلی سیاح، (۱۴۰۲)، خاطرات حاج سیاح، ص ۴۵۲.
۳. محمدعلی سیاح، (۱۴۰۲)، خاطرات حاج سیاح، صص ۳۴۰، ۴۵۲.
۴. میرغلاممحمد غبار، (۱۳۴۶)، افغانستان در مسیر تاریخ، ج ۱، ص ۷۱۷.
۵. میرغلاممحمد غبار، (۱۳۴۶)، افغانستان در مسیر تاریخ، ج ۱، ص ۷۱۹.
۶. میرغلاممحمد غبار، (۱۳۴۶)، افغانستان در مسیر تاریخ، ج ۱، ص ۷۲۰.
۷) isna.ir/x9pgr ۷.
۸. میرغلاممحمد غبار، (۱۳۴۶)، افغانستان در مسیر تاریخ، ج ۱، ص ۷۴۴.
۹. وارتان گریگوریان، (۱۳۹۱)، ظهور افغانستان نوین، ص ۳۱۶.
۱۰. میرمحمدصدیق فرهنگ، (۱۳۸۰)، افغانستان در پنج قرن اخیر، ج ۲، ص ۵۳۱.
۱۱. میرغلاممحمد غبار، (۱۹۹۹)، افغانستان در مسیر تاریخ، ج ۲، ص ۱۳۰.
۱۲. لودویک آدمک، (۱۳۴۹)، تاریخ روابط سیاسی افغانستان، ص ۱۷۹.
۱۳. خالد چرخی، (۱۳۹۰)، برگی چند از نهفتههای تاریخ افغانستان، ج ۲، ص ۷۹.
۱۴. khabaronline.ir/xj7Vj
۱۵. محمدآصف آهنگ، (۱۳۹۹)، تاریخ افغانستان، یادداشتها و برداشتها، صص ۳۰۲ ، ۳۰۳.
۱۶. محمدآصف آهنگ، (۱۳۹۹)، تاریخ افغانستان، یادداشتها و برداشتها، ص ۴۲۰.
۱۷. دستگیر پنجشیری، (۱۹۹۹)، ظهور و زوال حزب دموکراتیک خلق، ص ۱۵۰.
۱۸ محمدآصف آهنگ، تاریخ افغانستان، یادداشتها و برداشتتها، ۱۳۹۹ ش، ص ۳۱۲.
۱۹. محمد آصف آهنگ، (۱۳۹۹)، تاریخ افغانستان، یادداشتها و برداشتها، ۳۰۴.
۲۰. تیمودی سنایدر، (۲۰۲۲)، دربارهی استبداد: بیست درس از سدهی بیستم، ص ۲۳. (انگلیسی)
پایان