گرمای لزج و ناخوشایندی از صبح زیر پوست تنم میخزد و استخوانهایم را به نوبت ریز ریز میکند. شاید از خاطر این چند هفتهای باشد که خبرها را دیگر دنبال نمیکنم. خبرها را نفس میکشم. خبرها را در سنگینی قفسهی سینه، با سرعت و کندی تپشهای قلبم، و خشکی و بغضی در گلو، و حیرانی چشمانم بین پلک نزدن یا میل شدید به گریستن، زندگی میکنم. گویا تب دارم.
آهی به سختی راهش را از سینهام به بیرون مییابد. ساعت را میبینم. ده دقیقه به چهار عصر است. کمکم باید بروم. لوئیزا در قرارهایش وقتشناس است. تا کفش بپوشم و برآیم و تا روبهروی کتابخانهی دانشگاه قدمزنان بروم، ساعت چهار میشود. لوئیزا را ساعت چهار آنجا میبینم. بعد از سه ماه غیب شدنش، خودش دیشب تماس گرفت که امروز کمی پیادهروی کنیم و در کافهی ایتالیاییها، که چند روزی است بعد از قرنطینهها به شکل مشروط باز شده است، با هم نوشیدنیای بنوشیم.
نمیتوانستم پیشنهادش را رد کنم. در این سرزمین سرد و بیدوست، او به غیر از این سال گذشته که کمپیدا و این سه ماهی که کلا ناپدید شده بود، همیشه دوست و همراه خوبی بوده است. نه، نمیتوانم به او نه بگویم. کوچه پر از سکوت روزهای یکشنبه است. در این شهر خاکستری، یکشنبهها حتا در مناسبتها و جشنها هم خالی از هر صدا و جنبش است، حالا که وحشت اپیدمی مزید بر علت است، شهر انگار سکوت را پژواک میکند. از میان کوچهای که درختهای گیلاس جاپانیاش دو سه هفتهای است که شکوفهای ندارد، لوئیزا را روبهروی کتابخانه میبینم که جین و تیشرت همیشگیاش در تنش میگرید. ماسک سفیدرنگ را زیر چانهاش کشیده است. مثل اینکه کمکی باشد تا فکش نیفتد.
سکوت شهر بیشباهت به شهر ارواح نیست. او شاید شبحی بسیار باریک و دراز است که در لباس لوئیزا خود را تجسم داده است. میخواهم دستی تکان بدهم. چیزی مثل تب در جریان رگهای بازوانم باشتاب میدود و توانم را میرباید. پاهایم اما توان ادامه دادن دارند. پاهایم گاهی شاید اندکی سستی کنند یا درد داشته باشند، اما همیشه با من خوبند. میگذارند ایستاده بمانم. راه بروم. نزدیکتر که میشوم، میبینم چشمان لوئیزا برق میزنند. خود او است که چون شبحی لاغر شده است. صورتش خالی از هر رنگی، تکیده و بیروح است. لبهایش تکانی میخورد. کوششی است برای لبخند زدن که اطمینانی باشد که او شبح نیست. لبخندی میزنم و او آلمانیتر از همیشه و کشیده اما کمی بیانرژیتر میگوید: نا؟ همین کلمهی دو حرفی، اینجا کلی پرسش دارد: چطوری؟ خوبی؟ چه خبرها؟
طبق سنت دیرینهی سرزمینم، از پشت ماسک روی دهانم میگویم: شکر میگذرد. خوبم. تو چطوری؟ و از آنجا در امتداد کوچهی درختی دانشگاه طبق قرار قدم میزنیم.
از آنجا تا کافهی ایتالیاییها در مرکز شهر حدود یکونیم کیلومتری راه است که پیادهپیاده به آنسو میرویم. برخلاف دیدارهای قدیمی، که با گامهای محکمتر و خنده و شوخی با صدای بلند همراه بود، با سکوت و بیانرژی قدم میزنیم. بالاخره لوئیزا سکوت را میشکند. صدایش نوعی یأس، درد و غم دارد. قصه میکند چطور از سال پار تا اکنون در میانسالی، چون نوجوانی عاشق شد، شیدایی کرد، و شکست خورد. به شکست که رسید صدایش دیگر یأس و غم نداشت. آرام هم نبود. محکم و پر از خشم بود.
لوئیزا در فهم من، زن بسیار دانا و باهوشی است. آدم کمحرفی نیست، اما پرگوی هم نیست. محقق فیزیک است. در سایت دانشگاه آدم اگر جستوجو کند، نامش را در بالای مقالههای علمی زیادی میتواند بیابد. مغزش در شناخت و تحلیل روابط علت و معلولها، فهم مناسبات اشیاء و قوانین بین آنها خوب کار میکند. او یک دانشمند علوم طبیعی است. امروز اما زیاد گپ میزند. یکریز گپ میزند. لحن صحبتش جایی، احساس است و عاطفهای که صدمه دیده و جایی هم خشم است. خشمی که انتقام میجوید.
من انگار تب دارم. میخواهم به لوئیزا گوش کنم و کلماتی را بیابم که شاید او را تسکین دهد. اما او که گپ میزند، بیشتر کابوسِ امروز صبح پیش چشمم میآید. در هر قدم که برمیدارم، شهری را میبینم که زادگاهم بود. مردمانی وحشتزده را میبینم که موتورسایکلسوارهایی را با ترس و حیرت تماشا میکنند که با سر و رویی پر از موی کشال و چشمانی سرمهکشیده به کوچههای شهر میآیند. یک لحظه احساس میکنم، لوئیزا منتظر است تا چیزی بگویم. کلمات خودشان از دهانم خارج میشوند: زنان اولین کسانی اند که صدمه میبینند.
لوئیزا ادامه میدهد. از خیانت معشوق سابقش میگوید. از اینکه او محقق مهمانی بود از قارهای دور و فقط در پروژهی هجدهماهه دستیار او بود. از اینکه او چقدر باسواد بود. چقدر در کارش توانمند بود. از نگاهها و لبخندهایش، از توجه و گوشدادنهایش، از اینکه اوایل مهربان بود، میگفت. از اینکه او معشوق را زیردستی در پی کسب تجربهی جدید یا شهرتی بینالمللی نمیدید. از این میگفت که در کنار اینکه به دانشش پی برده بود، به او اعتماد هم پیدا کرده بود. بعد سکوت میکرد. از عدم تعهدش در نیمههای راه میگفت. از شک او به علم زنان میگفت. از این میگفت که کلمات جادوییاش دیگر حس خوب بودن را به او نمیداد. حس کافی بودن را نمیداد. لوئیزا حرف میزد و بعد باز سکوت میکرد. شاید از من میخواست کلمهای بشنود. میگفت در زمستان بود که فهمید او با زن دیگری در ارتباط است. از او پرسیده بود و او با خنده گفته بود، من به کسی تعهدی ندارم. لوئیزا میگفت خیانت را حس کرده بود، ولی باور نکرده بود. پروژه که تمام شده بود، او به کشورش رفته بود. در سرمای زمستان اینجا بود که اتفاقی در اینستاگرام دیده بود که آن زنِ دیگر از قایقرانی رمانتیکی در سواحل اقیانوس گرم در نیمکرهی دیگر با معشوق او ویدیویی نشر کرده بود. لوئیزا از خیانت میگفت که تجربهی حسِ مصیبت را به او داده بود.
من همچنان که استخوانهایم میسوخت، به این فکر میکردم که چرا درد را در خود باور ندارم؟ چرا هنوز این گرمای لزج و مرموز زیر پوست تنم را نمیتوانم تب بنامم؟ شاید سنتی از آن روزهای دور است که هرگاه این حس ناخوشایند تب و درد به جانم میآمد، مادری نبود که باورش کند. دستی از نوازش بر سرم بکشد و چای نعناع و نبات به دستم بدهد. شاید چون دیگران میگفتند: «اغراق نکن. همه از این دردهای کوچک داریم. شکایت نکن.» از اغراقکردن میگریختم. همین است که خودم به دردم همیشه شک میکنم و طوری آن را تصویر میکنم که دیگران هم باور نمیکنند. پس امتناع از درد را آموختهام. حالا دردی از چشم چپم بهسوی شقیقهام تیر میکشد. باز شک میکنم. خود را توجیه میکنم که از تأثیر این نور شدید آفتاب تابستانی است. لوئیزا به من نگاهی میکند. منتظر کلامی، پرسشی یا تأییدی از من است. با صدایی، که از انتهای حفرهای که جای قلبم است، میگویم: خیانت بخشیدنی نیست.
او همچنان میگوید و من همچنان تقلا دارم تا پاهایم سستی نکند. به راهرفتن تمرکز میکنم؛ به اینکه سقوط نکنم. شاید از آن خاطر است که نمیفهمم لوئیزا چه وقت گریه کرده است. وقتی میفهمم که از من دستمالی میخواهد تا اشکهایش را پاک کند. اشکهایش را پاک میکند، میپرسد: تو خوبی؟ گلویم کمی خشک شده است. آب دهانم را دردناک قورت میدهم و پاسخ میدهم: خوبم. امروز خیلی گرم است. تشنهام. میگوید: رسیدیم. فوری میرویم و نوشیدنی سردی مینوشیم.
داخل کافه که میخواهیم بشویم گارسونی از ما کارت واکسن یا جواب تست فوری کرونا میخواهد. میگوییم: نداریم.
با دست به کانتینری در گوشهی دیگر خیابان اشاره میکند و میگوید: بروید آنجا اول آزمایش کنید و با جواب منفی که گرفتید، بیایید. بهسوی کانتینر میرویم. یک دختر و پسر جوان روی لباسهایشان جلیقههای سفیدی با آرم صلیبگونهی سرخرنگی پوشیدهاند و مانند ما با ماسکهای سفیدی دهانشان را هم پوشاندهاند. مؤدبانه از ما میخواهند فرمی را پر کنیم. فرم را که پر میکنیم، از ما آزمایش میگیرند. همان نزدیک کانتینر، گوشهی خیابان زیر سایهی درختی منتظر جواب آزمایش میایستیم.
لوئیزا گویا قصهی عشق را فراموش کرده است. با نگرانی به من نگاه میکند و میپرسد: تو مطمئنی خوبی؟ تو را قبلا اینطور خاموش و غمگین ندیده بودم. مردانی سلاح بر شانه با چپلکهای چرمی و پاچههای برزده پیش چشمم تصویر میشوند که خندان، در شهری که قلبم آنجا جامانده بود، سوار بر هایلکسهای جاپانی گشت میزنند. سینهام سنگینتر میشود. نفس در درون سینهام به نایژههای ششهایم چنگ میزد تا راهی به بیرون پیدا کند.
گفتم: پایتخت را هم گرفتند، کشور را و آینده را هم.
نگاهی از تعجب بهسویم میکند و میگوید: راستی؟ بعد بلند میخندد و میگوید: هی، تو که باید خوشحال باشی اینجایی. در امان هستی. غصهی چه چیزی را میخوری؟
شقیقههایم تیر میکشند. عرق سردی در تنم جاری میشود. پاهایم رفاقت را فراموش کردهاند. سست میشوند. تلاش میکنم به درخت تکیه کنم. دختر جوان از داخل پنجرهی کانتنر نامم را صدا میکند و میگوید جواب آزمایش، مثبت است.