close

استادم؛ ره‌نورد زریاب

به‌مناسبت هشتادسالگی یل گردن‌فراز پهنه‌ی «ادبیات» کشور

Photo: Social Media

منوچهر فرادیس

اوایل سال‌های ۱۳۸۰ بود. در پیشاور پاکستان دوره‌ی نخست مهاجرتم را می‌گذراندم. کتاب و کتاب‌خوانی و علاقه به متن، میراثی است که از پدر و خواهربزرگم به من رسیده است. در آن سال‌هایی که من کودک و در حال نوجوان شدن بودم -در کابلِ دوره‌ی اول طالبان- پدر همیشه کتاب‌هایی را که تازه در پیشاور چاپ می‌شد و به کابل می‌رسید، تهیه می‌کرد و می‌خواند. کتاب‌هایی که بیشتر خاطرات و تاریخی و سیاسی بودند. از «کرباس‌پوش‌های برهنه‌‌پای» حسن شرق و «اردو و سیاست» نبی عظیمی تا آثار استاد واصف باختری که در پیشاور چاپ می‌شد و جناب ناصر هوتکی برای پدرم هدیه می‌آورد. خواهربزرگم معمولا رمان می‌خواند. در آن سال‌های بی‌برقی و بی‌آبی و نبود تصویر و صدا و رنگ و شادی و زندگی، شب که می‌شد برای من و برادر کوچکم رمان‌هایی را که خوانده بود، بازگو می‌کرد. چه شب‌هایی که برای شخصیت‌های رمان‌ها و داستان‌ها و سرنوشت‌شان بدون هِق هِق، آرام می‌گریستم و اشک می‌ریختم. هنوز صدای خواهربزرگم در گوشم طنین‌انداز است که داستان «وقتی که نی‌ها گل می‌کنند» زنده‌یاد اکرم عثمان را می‌خواند؛ «کاکه اکبر سرش را می‌شوراند و می‌گوید: هی هی، تف لعنت خدا، ای عادتش اس، از قدیم نامرد بود، بی‌مدعا و مقصد سلام نمی‌داد، خو باشه، بگو کاکه میایه، تا باز از تلک خلاصت کنه.»

نخستین‌بار تصویر نقاشی‌شده‌ی استاد ره‌نورد زریاب را در مجله‌ی ادبی در پیشاور پاکستان دیدم. در دکانی که قرطاسیه و قلم و کتابچه و دو سه مجله‌ای که در همان پیشاور از سوی هم‌وطنان منتشر می‌شد، داشت. ره‌نورد زریاب! نامِ ناب و جلب توجه‌کننده بود. در آن مجله نوشته بودند که استاد زریاب نویسنده است و داستان‌های کوتاه بسیاری نوشته است. آن زمان زریاب را تنها به‌عنوان نویسنده‌ی داستان‌های کوتاه می‌شناختند. از رمان «گلنار و آیینه» خبری نبود. این گذشت و چندی بعدش دوباره برگشتیم به کابل. پدرم آپارتمانی در مکروریان چهار بعد از ۱۳۷۱ خریده بود. چون در کارته‌ی چهار آن سال‌ها دیگر زندگی نمی‌شد و جنگ‌های پراکنده و شدید بسیاری، همیشه جریان داشت.

ما در بلاک اول مکروریان چهار زندگی می‌کردیم و استاد در بلاک هشتم آن. استاد زریاب را بارها دیده بودم که از جلو بلاک ما می‌گذشت و به سمت بلاک خودش می‌رفت. معمولا صبح‌ها. در تابستان‌ها لباس ساده و ورزشی می‌پوشید و در زمستان‌ها لباس دیگری. زمستان‌ها دیدنی‌تر می‌شد و استاد می‌شد؛ کاکه‌ی کابلی با لباس ازبیکی. در زمستان‌ها کلوش سیاه به پا می‌کرد. روی آن گوپیچه‌ی شتری‌رنگ تیره‌ی یخن‌قاسمی می‌پوشید و کلاه پکول به‌سر می‌گذاشت. فقط از دور نگاهش می‌کردم. جرأت نزدیک شدن و احوال‌پرسی نبود. اواسط دهه‌ی هشتاد بود. باری برادر کوچکم، شاداب، بعد احوال‌پرسی با استاد از علاقه‌ی‌ من به نوشتن گفته بود و توانسته بود شماره‌ی تلفون استاد را بگیرد. روزها و هفته‌ها و سال‌ها گذشت تا نخستین رمانم، «سال‌ها تنهایی» را نوشتم. آخر پاییز بود و زمستان در پیش. سال ۱۳۸۷ هجری خورشیدی بود. با بی‌باوری و لرزش دست‌ودل، از بلاک اول که آپارتمان ما بود به‌سوی بلاک استاد زریاب، بلاک هشتم رفتم. شاید ساعت حدود ۹:۰۰ صبح بود. وقتی به طبقه‌ی ششم رسیدم دیدم که پایین‌تر از آپارتمان استاد، در کنار راه‌پله‌ی طبقه‌ی پنجم، دروازه‌ی فلزی و پنجره‌های آهنی است. یادم آمد که یک سال پیش، ۱۳۸۶، سوءقصدی به جان استاد شده بود و بعد آن این در و پنجره‌ی فلزی را برای محافظت نصب کرده بود. زنگ زدم. چند لحظه بعد استاد دروازه را باز کرد. من در پایین و استاد در بالا بود. از پایین کتاب را بلند کردم و گفتم: استاد برای‌تان کتاب آورده‌ام. وقتی دانست کتاب خودم است، گفت: «برایم امضا کن!»

دیدار کوتاه بود و چند لحظه‌ای را در برگرفت. یک هفته گذشت و جرأت کردم و زنگ زدم که بپرسم آیا رمانم را خوانده است یا خیر. تلفون را پاسخ داد و گفت که نل‌های آب آپارتمانش مشکل پیدا کرده و تمامی اتاق‌ها را آب گرفته است، همین اکنون هم نل‌دوان کار دارد. چند روز بعد زنگ زدم. برخلاف خیال‌بافی‌های منفی‌ام، رمانم را خوانده بود و نکته‌هایی را برای بهتر شدن نوشتنم گفت. و جمله‌ای که تا هنوز در گوشم طنین‌انداز است: «چراغ ما را روشن نگه می‌دارید قربان.» سال ۱۳۸۹ رمان دومم منتشر شد. نمی‌دانم آیا آن را برای استاد در چاپ نخست بردم یا نه.

بهار ۱۳۹۰ بود. رمان «چارگرد قلا گشتم» تازه منتشر شده بود. پس از رمان «گلنار و آیینه» در سال ۱۳۸۱، این دومین رمان استاد زریاب بود که منتشر می‌شد؛ قطور و خواندنی. تلفونی با استاد گپ می‌زدم و هر بار که خواهان دیدنش می‌شدم به زمان دیگری آن را محول می‌کرد. در آن سال‌ها چیزهایی در مورد معرفی کتاب‌های داستانی تازه‌منتشرشده می‌نوشتم و در خبرگزاری‌ها و روزنامه‌ها منتشر می‌کردم. درباره‌ی رمان «چارگرد قلا گشتم» چیزکی نوشتم و اسمش را گذاشتم «پندارهای حکیمان زمانه». ساعت بین دوازده و یک ظهر بود. دقیق یادم است که خواهر دومم و فرزندانش، که آن روزها از اروپا آمده بودند،  هم سر سفره‌ی غذای چاشت با خانواده بودند. به موبایلم زنگ آمد. نگاه کردم. باورم نمی‌شد. استاد زریاب بود که زنگ زده بود. با اشتیاق از سفره بلند شدم. بهتر است بگویم پریدم و رفتم به اتاق خودم تا با استاد گپ بزنم. طولانی حرف نزد اما از عنوان آن نوشته خوشش آمده بود و خیلی هم خوشش آمده بود. سال‌های بعد هم تکرار می‌کرد: پندارهای حکیمان زمانه. در تلفون گفت همین لحظه بیا خانه. در پوستم جا نمی‌شدم. با شتاب به‌سوی آپارتمان استاد گام برداشتم و در آنی رسیدم. نفس نفس می‌زدم. شش طبقه را یک‌نفس بالا رفته بودم. از رمان «چارگرد قلا گشتم» پرسید که خوشت آمده؟ تأیید کردم و واقعا هم خوشم آمده بود. حتا تا اکنون که دیگر حدود سه سال از سفر ابدی‌اش می‌گذرد، نوشته‌هایش در همه بخش‌ها، چه داستان کوتاه، چه رمان و چه جستارهایش، همه برایم خواندنی ‌اند. آن روز چنان به شتاب گذشت که هیچ ندانستم. خودم را در روبه‌روی ره‌نورد زریاب می‌دیدم. او مراد زبان پارسی بود و من مرید تازه‌کار. او پیری بود در این عرصه و من تازه‌راه و نوآموز. هرچه استاد می‌گفت به حافظه نمی‌سپردم، در واقع حافظه‌ام درجا ثبتش می‌کرد و حک می‌شد. هی پرسش و پرسش و پرسش‌ها تمامی نداشت. رسمی که هر بار نزدش می‌رفتم تکرار می‌شد و تا آخر هم ادامه داشت. چه با اشتیاق و علاقه به پرسش‌های من تازه‌کار درباره‌ی ادبیات فارسی، درباره‌ی ادبیات داستانی، درباره‌ی سیاست و تاریخ پاسخ می‌داد. پرسش‌هایی که ده سال ادامه یافت و بسیار پرسیدم و ثبت کردم. دیگر روز شده بود. ساعت‌های پنج دیگر بود که مجیب مهرداد و بکتاش روش و یاسین نگاه نیز آمدند. من بار نخست بود که به خانه‌ی استاد پایم باز می‌شد، اما مهرداد و بقیه از سال‌ها پیش رفت‌وآمدی به خانه‌ی استاد داشتند. آن شب تا ساعت ۱۰ شب گفتیم و خیلی خوش گذشتاندیم. البته برای من بسیار خوش گذشت چون بسیار دوست‌دار بودم که نزد استاد زانو بزنم و بیاموزم و این میسر نمی‌شد. ساعت ۱۰ شب گفت بچه‌ها بروید دیگر. بعدها دانستم ساعت ۱۰ شب که می‌شد از همه می‌خواست بروید. اما در سال‌های بعد بارها اتفاق افتاد که تا دوازده شب هم نزدش ماندم و هی پرسش‌های پی‌هم و از این شاخه به آن شاخه رفتن و پاسخ‌های آرام و کامل و متین از سوی استاد.

این آغازی بود که پایانش با سفر ابدی استاد انجامید. یعنی من پس از آن، ده سال دیگر به خانه‌اش رفت‌وآمد داشتم.

از ۱۳۸۶ که درگیر چاپ و نشر کتاب «سال‌ها تنهایی» شده بودم، سررشته و آگاهی‌ای درباره‌ی چاپ و نشر پیدا کرده بودم. از سال ۱۳۸۹ تا ۱۳۹۱ با ناشر دیگری همکاری داشتم. همکاری در حد پیشنهاد چاپ اثر و ابراز نظر در طرح جلد و زیباسازی کتاب‌ها و… اما سرانجام به این نتیجه رسیدم که بهتر است نشر خودم را تأسیس کنم. تا به دل خودم کتاب‌هایی را که دوست دارم نشر کنم. یک نشر نو با نگاه نو و در واقع پیش‌رو و خوش‌فکر که به قطع و صحافت، به طرح جلد، به ویرایش و پاکیزگی چاپ کتاب اهمیت بدهد و پخش کتاب، کتابی که منتشر می‌شود در دسترس مخاطب قرار بگیرد و در گدام/انبار ناشر خاک نخورد. برای این نشر نام مهم بود و برای خودم هم که نام ناب و ویژه داشته باشد و تکراری نباشد. هر کتابی را که نوشته‌ام، عنوان آن پیش از نوشتن کتاب به ذهنم الهام شده است. این‌بار هم چنین بود. سه نام در ذهنم بود: نشر پارسی، نشر زریاب، نشر واژه. پاییز ۱۳۹۱ بود. حدود ساعت نُه و پانزده دقیقه‌ی شب بود که به خانه‌ی استاد رسیدم. البته با احتیاط رویه می‌کرد. من که با تمام وجود به‌سوی استاد می‌رفتم، اندکی ملاحظه و نبود اعتماد کامل برایم مشهود بود و این آزارم می‌داد. آن شب هم برایش زنگ زدم که کاری دارم و ممکن است نیم‌ساعتی وقت‌تان را بگیرم. استاد پذیرفت و رفتم. وقتی در جای همیشگی روبه‌رویش نشستم، سگرتی آتش زد و کامی گرفت. برای استاد پیشنهاد کردم که می‌خواهم نشری تأسیس کنم. سه تا نام هم برای آن در نظر گرفته‌ام، شما کدام را انتخاب می‌کنید؟ چون بدون شک استاد زریاب خداوندگار واژه‌های زبان پارسی بود، تبحر در شناخت واژه‌های ناب و شناخت ژرفی از این زبان و ظرفیت‌هایش داشت. استاد منتظر ماند که نام‌ها را بخوانم. دوباره سگرت را برد به لب و هنوز از سگرت کام می‌گرفت که گفتم نخستین نام نشر زریاب است… صورتش و چشم‌هایش از پشت شیشه‌ی عینک، شادمانی را نشان می‌دادند. لبخندی که پهن شد و پهن‌تر و کل صورتش را گرفت. با آن شیوه‌ی سگرت گرفتن خاص خودش، هنوز پیش چشمم است. انگار دیشب بود. کم‌تر پیش می‌آمد که چنان بشکفد و شاد شود و از ته دل شاد شود و بخندد. آن‌جا این شادی را دیدم. چنان شادی‌ای که دیگر نشد و جایی هم نماند که بگویم دو نام دیگر هم در ذهن دارم: پارسی و واژه.

البته در جریان آن ده سال دو بار دیگر نیز پیش‌آمد که از پشت تلفون خندید و حس می‌کردم شکفته است و کیف دارد. باری یعقوب یسنا درباره‌ی یکی دیگر از اهل قلم نوشته بود: «ی ن مزاحم ادبیات دهه‌ی هشتاد بود.» تا این جمله را در تلفون گفتم، شکفت و بسیار مستانه خندید و گفت دوباره تکرار کن و دوباره این جمله را گفتم، دوباره خندید. و بار دیگرش، داوود دریاباری در فیس‌بوک نوشته بود: «من از پنچرمین‌های پنجشیر هستم، تا باد کسی نرود، یاد کسی نمی‌آیم.» این بار نیز از تلفون خنده‌هایش را می‌شنیدم که خیلی از این گفته‌ی دریاباری خوشش آمده بود و کیف می‌کرد.

به هر رو، آن شب از این‌که چنان شادش دیده بودم و شادش ساخته بودم، خودم بیشتر شادمان شدم. همانندی که از شادی و شکفتن و تعالی هر انسانی شادمان می‌شوم، از فقر، از ناآزادی و از ناآدمی مغموم و ناتوان. کار نشر زریاب در همان پاییز و زمستان شروع شد. نخستین اثر «بوف کور» صادق هدایت بود که به اساس نسخه‌ی دست‌نویس خود هدایت -که مصطفی فرزانه، دوست هدایت در فرانسه در صد شماره تکثیر کرده بود و هر شماره را به دوستی داده بود که در این میان شماره‌ی ۷۴ مربوط استاد زریاب بود- چاپ و نشر شد.

هر کتابی را که چاپ می‌کردم برایش می‌بردم. در اوایل اشتباهی کردم و دو سه کتاب خیلی ضعیف شاعران تازه‌کار را چاپ کردم که مثلا دنبال کمیت بودم. زود به خود آمدم و دیگر هیچ دنبال کمیت نرفتم و بیشتر متوجه کیفیت آثار و کیفیت چاپ و نشر بودم تا کمیت. روزها و ماه‌ها و سال‌ها می‌آمدند و می‌گذشتند و می‌رفتند. اما تا سال ۱۳۹۵ و ۱۳۹۶ هم، استاد آن اعتمادی را که باید می‌داشت و من توقع داشتم، نداشت. احساس می‌کردم که می‌خواهد اعتماد کند اما باز هم چیزی هست که مانع می‌شود و بازدارندگی برایش ایجاد می‌کند. ولی پس از ۱۳۹۷ احساس کردم که نه، دیگر اعتماد دارد و اعتماد کامل هم دارد. و پس از سفر ابدی‌اش، پرویز شمال که سال‌ها پیش از من با استاد دوست شده بود و تا آخرین روزها در کنار استاد وفادار ماند -از میان آن‌ همه استادگو و چاپلوس و مزاحم ادبیات دوروبر استاد- برایم گفت که دو نفر، که از قضا با هر دو به ظاهر دوست هم هستم مرا به استاد در اول بد معرفی کرده بودند و این باعث شده بود که سال‌ها استاد بر من به شک بنگرد و اعتماد کامل نکند. اما اعتمادش در آخر تا آن‌جا مستحکم شد که کلید خانه‌اش را برایم داد. همچنان من تنها کسی هستم که استاد زریاب به‌صورت کتبی نوشت و امضا کرد که «تنها منوچهر فرادیس، مدیر نشر زریاب اجازه دارد که آثار مرا چاپ و نشر کند.» این دو افتخار از عزیزترین هدیه‌های استاد زریاب در زندگی‌اش بود که برای من داد. در کنار آموختن ده‌ها رمزوراز درست‌نویسی در زبان پارسی و آموختن مدام از ایشان، این دو افتخار برای من ابدی است و به آن می‌بالم. بارها گفته بود بر من ببخش اما نمی‌توانم به کسی اعتماد کنم. چون از دوستان نادرستی بسیار دیده بود.

زریاب با حسین فخری

سخن‌های بسیار دارم از آن یگانه‌ مرد ادبیات و زبان پارسی که باید این خاطرات منظم و کامل شود و روزی منتشر گردد. اما آنچه در روزهای آخر برای من در زندگی‌اش شگفتی‌انگیز و واقعا عجیب بود، روبه‌رو شدنش با پدیده‌ای به‌نام مرگ بود. در این عمر کمم، سخن‌های بسیاری درباره‌ی مرگ خوانده‌ام و در مواجهه با مرگ، بسیاری را دیده‌ام که چه واکنش‌هایی داشته‌اند. بیشتر این واکنش‌ها از سر ضعف، ناامیدی و ترس بوده‌اند، اما در این میان هیچ‌کسی را -که تا اکنون همراه‌اش زیسته باشم- در مرگ و مردن چون استاد زریاب ندیدم. کاملا آماده و کاملا پذیرفته بود که در کنار زندگی، مرگ هم هست. از مرگ هیچ‌ هراسی نداشت. هیچ. حتا ندیدم که حسرت خورده باشد و به عمر رفته حیف حیف بگوید و این‌که خودش در بستری است که می‌میرد. فقط و فقط یک حسرت و یک کار مانده بود: تمام کردن نوشتن رمان «زن بدخشانی». در یک هفته‌ای که در شفاخانه‌ی امنیت ملی بود و وقتی حالش بدتر می‌شد یا داکتران بیشتر به بالینش می‌آمدند، وقتی آنان دوباره می‌رفتند، می‌گفت همین قدر که فرصت بدهد رمان «زن بدخشانی» تمام شود، دیگر چیزی نمی‌خواهم. و غیر این حسرت دیگر نه از درد شکایت داشت و نه از خستگی که بسیار خسته بود و می‌گفت بند بند بدنم خسته هست و درد می‌کند. در شفاخانه گفت که تمام جانم خسته است و بسیار خسته هستم؛ اما من شکایت و نشان دادن ضعف روانی را در او ندیدم. و چه بزرگ غافل بودیم که مکروب کرونا تا آخرین سلول ریه‌هایش نفوذ کرده است و این روزهای آخر است.

هم در شفاخانه‌ی امنیت ملی آزمایش کرونا گرفته بودند و هم از درمانگاه خصوصی‌ای که بقیه‌ی کارمندان تلویزیون طلوع قبلا آزمایش داده بودند. در هر دو جا، نتیجه منفی بود. ولی وقتی با دوندگی‌ها و پی‌گیری‌های پرویز شمال زمینه‌ی انتقالش به شفاخانه‌ی بگرام میسر شد. آن‌جا که آزمایش کرونا گرفتند، گفتند که استاد دقیق ۱۹ روز پیش دچار کرونا شده است! در این زمان دیگر من کنارش نبودم. خودم آلوده به این ویروس ویران‌گر شده بودم و در خانه در بستر بیماری افتاده بودم. در شفاخانه‌ی بگرام احساس تنهایی و ناراحتی کرده بود و خواهان منتقل شدنش به شفاخانه‌ی چهار صد بستر یا شفاخانه‌ی محمدداوود شده بود. این زمان همسرش، بانو سپوژمی زریاب و دخترش، شبنم به کابل رسیده بودند. در آن زمان به‌خاطر کرونا، اجازه‌ی پرواز گرفتن و رسیدن به جایی، بسیار دشوار بود، به‌ویژه در اروپا. اما سرانجام رسیدند. و روزهای آخر را در کنار پرویز شمال، همسر استاد و دخترش به تیمارداری پرداختند. تا این‌که آن خبر بزرگ را پرویز داد. به روایت همسرش، بسیار آرام جان از بدن بیرون شد و درست و دقیق لحظه‌ای بعد از این سفر ابدی، بانگ اذان نماز صبح به گوش‌ها رسید.

آرامگاه رهنورد زریاب

برای من استاد زریاب، به معنای واقعی کلمه استاد مسلم زبان و ادبیات پارسی بود. انسان بزرگ که به همان اندازه وسعت دید بزرگ داشت. تنگ‌نظر و قوم‌گرا و متعصب نبود. در آموزش دادن بسیار صبور بود. به صبوری او در آموزش دادن، در زندگی‌ام تنها پدرم را می‌شناسم که از آموختاندن هیچ خسته نمی‌شد. وقتی چیزی را درست درک نمی‌کردم و بار بار در هر دیدار آن مسأله را می‌پرسیدم، با شوخی و خنده می‌گفت: «سِل ما کدین.» و این بیت عطار نیشابوری را می‌خواند: «من به بی‌هوده شدم بسیار گوی/وز شما یک تن نشد اسرارجوی». اما یک‌بار به یاد ندارم که گفته باشد برو خودت جست‌وجو کنم دیگر خسته شدم از این‌همه پاسخ دادن. و این سنت نیکی بود که به یادگار گذاشت. چه به یاد داشتم و دارم که آن زمان و اکنون نیز بسیاری که اندکی می‌دانند چه کم‌سن باشند یا کهن‌سال، از یاد دادن آن به دیگران دریغ می‌کنند. ولی استاد زریاب بی‌دریغ و اما و اگر، دانسته‌هایش را به هرکسی که پرسشی داشت، پاسخ می‌داد؛ در این قسمت به حق او معلم یگانه‌ی کشور و استاد بی‌بدیل بود.

بعد از انتخابات یا انتصابات جنجالی ۱۳۹۳ یک بخش دیدارهای ما به سخن گفتن درباره‌ی وضع موجود و آینده‌ی کشور صرف می‌شد. همیشه ابراز نگرانی می‌کرد و می‌گفت من آینده‌ی کشور را بسیار سیاه و تاریک می‌بینم. از آن «لجن تاریخ» و کارهایش واقعا نفرت داشت. من و دیگران آن زمان ژرفای سخن و نگرانی‌اش را درک نمی‌کردیم. اما اکنون درک چه که با تمام وجود حس می‌کنیم که او چرا نگران و بسیار بدبین نسبت به آینده‌ی کشور بود. آنچه را ما دیده و درک نمی‌توانستیم، پیر اندیشمند در خشت خام سیاست و سیاس‌های دَیدو و بی‌ثبات و آلوده‌ی ما، آن زمان دیده بود و احساس کرده بود. روانش شاد و یادش را ابدی و گرامی می‌دارم که آیتی بود از دانش و گنجینه‌ی علم و «سخن گفتن خوب و آوای نرم».