close

قصه‌ی روزان ابرای (۲۱)

احسان امید

«پدر، جوانی‌اش در رفت‌وآمد برای کار در ایران گذشت. از همان سال‌های حیات طعم گرسنگی، محرومیت، بی‌اعتنایی و خشونت را چشید. بارها به مادرم گفته بود که کار در ایران دشوار است اما هرچه سختی باشد، تحمل می‌کند تا فرزندانش درس بخوانند و در آینده مثل خودش در حقارت و بیچارگی زندگی نکنند.»

برای عسل، بهار سال ۱۴۰۲ با دلشوره، اضطراب و نگرانی آغاز می‌شود. دو سال در دانشگاه در رشته‌ی روان‌شناسی درس خوانده و حالا باید در خانه باشد. پدرش هم توانی برای رفتن به ایران ندارد. به‌جای پدر، پسر، که مکتب را تازه تمام کرده و هنوز بیست سالش تکمیل نشده، برای کار و تأمین هزینه‌ی زندگی خانواده به ایران سفر می‌کند. در همان شروع سال، پدر از درد کمر شکایت دارد. به داکتر مراجعه می‌کند. داکتر درد پدر را ناشی از استخوان مهره‌ها تشخیص می‌دهد. نسخه‌ای را که تجویز می‌کند، کارساز نمی‌شود. درد ادامه می‌یابد و وقتی به جان پدر هجوم می‌آورد، همراه او عسل و مادرش نیز درد می‌کشند.

برای عسل، هم‌زمان با محروم شدن از رفتن به دانشگاه و عدم امکان فراگیری زبان، ضعف و بیماری پدر نیز دیگر مجال و فرصت درس خواندن و چشیدن طعم زندگی را نمی‌دهد. یک روز که حال پدر زیاد وخیم می‌شود، به کمک مادر، دوباره او را به شفاخانه می‌برند. داکتر دستور چندین نوع آزمایش را می‌دهد. عسل می‌گوید: «وقتی پدرم را به شفاخانه رساندیم، روی تخت دراز کشید. رنگش پریده بود. چشمانش در گودی شگفت خویش با اضطراب غیرقابل توصیفی می‌چرخیدند و به در‌ودیوار نگاه می‌کرد. بعد از انجام آزمایشات مختلف، داکتر با حالت متأثر نسخه‌ی ساده نوشت و دستور داد به خانه برگردیم. یکی دو روز بعد بود که خبر شدیم پدرم به بیماری سرطان دچار شده است. با شنیدن این خبر، پاهایم سست شد و خسته و فرسوده به گریه‌ افتادم و ناله‌ی سوزناک سر دادم.»

بعد از آن برای عسل، زندگی تلخ می‌شود و آینده و آرزو ناپدید می‌گردد. همه چیز برای او رنگ خود را از دست می‌دهد. به‌گفته‌ی عسل، سرطان شب و روز بر تمامی هستی پدر چنگ‌های پلید خود را افکنده بود و شیره‌ی جانش را می‌مکید و او را آب می‌کرد. آمپول‌های مسکن درد را محو می‌کرد و به روزهایش آرامش کاذبی می‌بخشید. عسل با مادرش با مراقبت بسیار سعی می‌کنند، نظم نسبی بر زندگی پدر حاکم سازند. پدر در آن روزها، درد را بر روی خود نمی‌آورد، اما حدس عسل این بوده که نوع بیماری‌اش را فهمیده بود و این قلب او و مادرش را بیشتر می‌درید.

از این‌رو، عسل و مادر هشت ماه پدر را به این طریق نگهداری می‌کنند. حال پدر روزبه‌روز بدتر می‌شود و به‌سوی زوال می‌رود. عسل در ادامه چنین توضیح می‌دهد: «امیدهای من، جوانی من، دلبستگی‌ها و آرزوهای من هم تجزیه می‌شد و تحلیل می‌رفت. پدرم که قبلا ظرفیت عظیم برای پذیرفتن مردم و دردهایش از خود نشان داده بود، در روزهای آخر به جز من و مادرم و صدای برادرم که از ایران برایش زنگ می‌زد، هیچ‌کس دیگر را نمی‌توانست بپذیرد.» پدر عسل، روزی که امیدش را از دست می‌دهد، به عسل این توصیه را می‌کند که کورس زبان و درس‌هایش را ادامه دهد و امیدوار باشد که در آینده زمینه و فرصت مناسب برایش مساعد خواهد شد.

صحت پدر روزبه‌روز رو به بدتر شدن می‌رود. کشیدن درد و رنج و بودن در تاریکی گوشه‌ی کوچکی از دنیای دهشتناکی است که عسل هم خود را در آن مجسم می‌کند. او می‌گوید: «در روزهای آخر حیات پدرم، در تاریکی شب بدن نحیف او از درد می‌پیچید و گیجی مسکن ارتباط او را با دنیای زنده‌ها قطع می‌کرد. آنقدر به آن شکل نشسته بود، آنقدر عضلاتش آب شده بود و آنقدر نیروی ترمیم و جبران حیات از او رفته بود که زخم بر محل نشیمنگاه با تشک ایجاد شده بود و دردهای او را شدت می‌داد. دیگر بی‌قرار می‌شد و نمی‌توانست بر روی زخم‌ها بنشیند. می‌بایست به این‌طرف و آن‌طرف تکیه دهد که درد اصلی امانش نمی‌داد.»

عسل ادامه می‌دهد که این وضعیت هم ادامه نیافت و پدر در یک غروب نفس‌گیر درگذشت و آنان را در عالمی از درد و غم تنها گذاشت. او گفت: «در آن لحظه همه چیز در سکوتی مرگ‌بار فرو رفته بود و من سایه‌های شومی را می‌دیدم که خود را به درودیوار می‌زدند. به بالکن خانه رفتم، دیدم که تمام شهر در سکوت و تاریکی فرو رفته است. تصور می‌کردم ماه مرده است و هیچ ستاره‌ای در آسمان نمی‌درخشد. شرمنده و خجل به‌خاطر عجز بی‌پایان و لاعلاج خود بلند گریستم و ناله سر دادم.»

با این همه، عسل می‌گوید که بعد از آن در درونش غوغایی بر پا شد؛ اما برای این‌که وحشت منعکس‌شده‌ی مادر را دامن نزند، خویشتن‌داری می‌کرد و خود را آرام نشان می‌داد. درحالی‌که در خلوت از درد به خود می‌پیچید و زمان در تناوت دائمی درد و رهایی سپری می‌گردید. او می‌گوید که بعد از گذشت چند ماه، تغییراتی در زندگی خود آورد. مصمم شد رسالت نو بیابد که جز آن در پوچی می‌غلطد. رسالت تحقق نیات و اهداف ناتمام خود و پدر را. شجاعت و انگیزه‌ی کافی برای بودن و حرکت داشتن. به‌گفته‌ی او، کورس زبان، کتاب خواندن و نوشتن را شروع کرد. هرچند سخت بود اما به تدریج، مسئولیت زندگی و ایستادن روی پای خود را بدست آورد. یاد گرفت که با سختی‌ها روبه‌رو شود و در محیط ترس و وحشتی که طالبان به‌وجود آورده‌اند، زندگی کند.

از این‌رو، عسل باور دارد که بی‌تعادلی برای ما آدم‌های سالم که در حال تعادل هستیم، امری غیرقابل تصور است. لحظه‌های دردآلود را با ملاک‌های متعادل خود می‌سنجیم. تنها کافی است به بیماری زودگذری دچار شویم یا تب کنیم تا ببینیم چگونه زندگی در نظرمان رنگ عوض می‌کند و مفاهیم تغییر می‌یابند. اگر بهبود حاصل نشود التهابی بی‌پایان، که مفهوم زمان را تغییر می‌دهد، گریبانگیر ما می‌شود. به‌گفته‌ی او، در چنین شرایطی زمان برای اذهان سالم و در حال تعادل چگونگی گذشت لحظات است. هنگامی‌ که لحظات مان در حال تعادل می‌گذرد، در حال تعادل جسمی و روحی خود را ابدی می‌پنداریم و تصور می‌کنیم که لحظه‌های بی‌پایان در برابرمان برای انجام کارهای بی‌شمار خواهند رقصید.

افزون بر این، عسل معتقد است که وضعیت و شرایط امروز افغانستان ایجاب می‌کند تا به فضای تلخ و خشونت‌آمیزی را که طالبان به‌وجود آورده‌اند، تن ندهیم و از هر طریقی که می‌شود در برابرشان بایستیم و مبارزه کنیم. به‌باور او، امروز طالبان آرزو و رویاهای میلیون‌ها دختر و زن را نادیده گرفته‌اند؛ دختران محروم از تعلیم و تحصیل و زنان محروم از کار و شغل شده‌اند که درد دارند و رنج می‌کشند. عقده در گلو و فریاد بر لب دارند. وجود و قلب‌شان تیر می‌کشد. مرهم و همدردی هم نیست که به فریادها گوش دهد.

عسل طالبان را مخاطب قرار داده می‌گوید: «آنان باید بدانند که هیچ چیز از بین نمی‌رود. همه چیز، وقتی به صحنه می‌آید، میل سماجت‌واری به بقا و ثبت خود دارد. مثل جنایات و فاجعه‌ای که خودشان در گذشته و اکنون مرتکب شده‌اند. حذف صدای زنان افغانستان پروژه‌ی ناتمام است. همواره نیروهای جدید، افکار مترقی و دیدگاه‌های متفاوت در حال شکل‌گیری و رشد است. بذری که امروز با شجاعت و اراده‌‌ی زنان در مناطق مختلف کشور کاشته می‌شود، نمی‌میرد. میل طاقت‌فرسایی به بودن، بقا و رشد دارد. هر روز که می‌گذرد آب و آفتابش را چنگ می‌زند تا داوم آورد. چه بسا بذرهایی که روزی جایی کاشته شده‌اند از بین نروند، در موقع و روزش جوانه ‌زنند و اظهار وجود کنند.»

عسل یکی از راه‌های پیشروی دختران و زنان را برای عبور از شرایط سخت در کشور، تاب‌آوری می‌داند. به‌گفته‌ی او، بعضی وقت‌ها درد و رنج برای انسان معناساز است؛ مثل پنجره‌ای است که به‌روی واقعیت زندگی و حقیقت وجود باز می‌شود و ما چیزهایی را می‌بینیم، حس می‌کنیم و می‌فهمیم که از جنس حقایق زندگی هستند. او عنوان می‌کند که گفتن از شرایط دشوار و سختی‌هایی که بدن و روح دختران و زنان افغانستان تحمل کرده/می‌کنند، نقص و کمبود یا مایه‌ی شرم و خجالت نیستند. برعکس، بسیاری اوقات منبع الهام‌بخش درک حقیقت، همدلی با یک‌دیگر، جسارت‌ورزی، معنای تازه‌ای از زندگی، انگیزه‌بخش و نیروبخش کارهای بزرگ هستند. با شجاعت و جسارت، باید جوانه‌های زندگی خود را بشناسیم و قدر آن‌ها را بدانیم. سختی‌هایی که وجود دارد قابل کتمان نیست، اما روزنه‌های نیز به‌وجود می‌آورد که به زندگی هر یک از ما معنا نیز می‌دهد.

عسل در آخر تنها توصیفی که می‌تواند از خود داشته باشد، این است که تا حال دوبار زندگی کرده ‌است. بار اول وقتی که پدرش بیمار بوده و او را از دست می‌دهد و بار دوم همانی‌ است که فعلا دارد: پرانرژی، امیدوار و با انگیزه. یک شکلی تصور می‌کند که باید آن سختی‌ها را می‌کشید تا به این‌جایی که هست می‌رسید.