close

«در آخرین پله‌ی تحصیل بی‌سرنوشت مانده‌ام»

احمد برهان

دیروز؛ شب‌وروز درس می‌خوانی

شب‌وروز را نمی‌شناسی و فقط درس می‌خوانی. آمادگی کانکور عملا شده است نفس‌هایت. بدون آن نفس کشیدن برایت ناممکن شده است. کامیاب شدن به دانشگاه دولتی را ممکن می‌سازی. ولی برای به‌دست آوردن آن باید چیزی را از دست بدهی. باید بروی به یک ولایت دور. از خانه دور می‌شوی و هر روز دل‌تنگ خانواده هستی. تحمل می‌کنی هر نوع سختی را. چرا که درس خواندن به تو امید می‌دهد. وارد دانشگاه که می‌شوی، فکرت فقط به درس‌هایت است نه هیچ‌ چیز دیگر.

سمستر اول را بخیر سپری می‌کنی. سمستر دوم را نیز. با گذشت هر سمستر درس‌ها سخت‌تر می‌شود، ولی تو مقاوم‌تر. دوری خانه و خانواده سخت روانت را آشفته می‌سازد، و فکرت را می‌آزارد. تحمل می‌کنی هر نوع سختی را. شکیبایی خصلتی است که شخصیت تو را شکل داده است. سمستر پنجم که می‌شوی، دلت ناآرام می‌شود- درست مثل روان ناآرام شهر و کشور. محدودیت‌ها با آن صورت‌های بدوی‌شان مثل شعله‌های آتش از هر سو زبانه می‌کشند، و تو پیش از آن‌که آن‌ها را ببینی، از وجودشان به وحشت افتاده‌ای. یک‌ سال آخر را با همان وحشت همگانی سپری می‌کنی. حضور وحشتناک مرگ را مثل سایه روی نفس‌هایت حس می‌کنی. پشت هر قدمی که برمی‌داری، سایه‌ی آن را احساس می‌کنی و تمام وجودت از وحشت آن سست می‌شود.

نفرین می‌فرستی به جنگ و وحشت. خشم و نفرت آتشین وجودت را فرامی‌گیرد. فکر می‌کنی این‌ها نه ‌تنها نابودکننده‌ی آینده‌ی تو و سایر دختران بازمانده از تحصیل ‌اند، بلکه عملا بدتر از کشتن تو است. هشت سمستر را، با آن درس‌های پر از ریاضی و هندسه و الجبر، پله‌به‌پله تمام می‌کنی، تا می‌رسی به دفاع پایان‌نامه‌ات. اما زمان برای تو و دیگر هم‌صنفی‌هایت در یک‌ونیم سال پیش قفل شده است. و آینده‌ات را نیز به زنجیر کشیده است. با خود مدام می‌گویی: «آن روز شوم را هرگز فراموش نمی‌توانم. وحشت آن روز را تا به امروز احساس می‌کنم.»

امروز؛ «در آخرین پله‌ی تحصیل بی‌سرنوشت مانده‌ام»

«شب‌وروز دعا می‌کنم این روزگار سیاه به پایان برسد. و این کار را تنها من نمی‌کنم. مطمئن هستم دختران بسیاری هستند که در عمق دل‌شان دعا می‌کنند تا این وحشت نابودکننده هرچه زودتر از زندگی ما برخیزد و برود. آن روز‌ها همه‌چیز به‌ شکل عادی به راه‌شان ادامه می‌دادند تا این‌که فرمان رهبر طالبان صادر شد و همه‌چیز را با خاک یکسان کرد. درس‌های دانشگاه با هزارویک‌ رقم چالش رو به پایان بود. سمستر آخر را داشتیم تمام می‌کردیم. یک قدم مانده بود به دفاع دیپلومم که دروازه‌ی دانشگاه‌ها و مکاتب را به‌روی دختران بسته کردند. وقتی اعلامیه‌ی بسته‌شدن دانشگاه‌ها را شنیدم به‌ خدا هیچ باورم نمی‌شد. با خود می‌گفتم خدایا کاش که این یک کابوس باشد؛ فقط یک خواب وحشتناک. وقتی بیدار شوم همه‌چیز عادی باشد، و دانشگاه و مکتب‌ها بسته نشده باشد. اما این‌جا افغانستان است- فرقی بین خواب و واقعیت وجود ندارد. یکی از دیگری ترس‌ناک‌تر است. و ما دختران قربانی هر بدبختی می‌شویم.

سال آخر مشکلات از هر طرف زیاد شد. چالش‌هایی که واقعا مانع می‌شد تا به درس‌هایم ادامه داده نتوانم. یکی از آن چالش‌هایی که واقعا فراموش نمی‌شود، مسأله‌ی داشتن محرم در سفرها بود. هفت ماه از روی‌کارآمدن دوباره‌ی طالبان می‌گذشت، و حضور وحشتناک جنگ‌جویان‌شان در هر جای شهر و کشور حس می‌شد. هر بار که رخصتی می‌شد، می‌خواستیم برگردیم به خانه که در راه نفرهای طالبان می‌پرسیدند که محرم‌تان کجا است. بعضی وقت‌ها مجبور بودیم رخصتی را در همان ولایت خیلی دور از کابل سپری کنیم. بعضی وقت‌ها ما را از راه برمی‌گرداندند. با همه‌ی این مشکلات مبارزه کردم. با هر نوع چالش مبارزه کردم تا این‌که یک روز این مقطع تحصیلی را تمام کنم و وارد مرحله‌ی بعدی یعنی دوره‌ی ماستری شوم. اما افسوس! همچنان در آخرین پله‌ی دانشگاه بی‌سرنوشت مانده‌ایم. دانشجویان پسر همه فارغ‌التحصیل شدند و رفتند پی زندگی‌شان. ما دختران اما شب‌وروز در چهاردیواری خانه زندانی هستیم.

امروز ، جز آن که زبانم از نفرین باز نمی‌ایستد، مشغول کارهای صنایع دستی هم هستم. خامک‌دوزی و بافندگی می‌کنم. خامک‌دوزی شامل یخن‌های مردانه و لباس‌های زنانه می‌شود. و بافندگی از بافت سر چادر گرفته تا سیت‌های تزئینی را کار می‌کنم. زحمت می‌کشم تا از گرسنگی نابود نشویم. خودم را به کار و فعالیت‌های روزانه مشغول نگه می‌دارم تا روزی که دوباره امید به زندگی در دل‌های ما دختران جوانه بزند. صبر و شکیبایی را چاره‌ی کار می‌کنم- دست‌کم برای فعلا. روزهای سیاه حتما به پایان می‌رسد و روزهای خوب دوباره برمی‌گردد.»