close

حماقت چیزی است که یاد می‌گیریم

عبدالکریم ارزگانی

غالبا اندیشیدن درباره‌ی افراد متعصب، تک‌رأی، فاشیست، دگم، شرور و ظالم به این نتیجه‌ی بدیهی ختم می‌شود که آنان جاهل و احمق هستند؛ یعنی کسانی اند که هنوز قادر به درک مفاهیم و ارزش‌های انسانی نیستند و به یک معنا چیزی درباره‌ی مفهوم نیکی نمی‌دانند. آنچه اصطلاحا حماقت خوانده می‌شود، معمولا چیزی از جنس تاریکی قلمداد می‌شود و به وجودی اشاره می‌کند که قایم به ذات خویش نبوده و صرفا به فقدان چیزی دیگر اشاره می‌کند. تاریکی وجود ندارد بلکه صرفا فقدان روشنی است؛ لذا حماقت نیز فقط فقدان آگاهی یا خرد را برای ما آشکار می‌کند و نه بیشتر، لذا حماقت وضعیت پیشادانایی و ماقبل خرد عنوان می‌شود؛ لحظه‌ای است که هنوز روشنی آگاهی طلوع نکرده. اما این برداشت پر اشکال است.

انسان نادان به دنیا می‌آید و به‌دلیل محدودیت‌های خود همیشه کمابیش نادان باقی می‌ماند، ولی آنچه جهل خوانده می‌شود چیزی است که او به مرور و طی فرآیندی پیوسته و شدید آن را فرا می‌گیرد. انسان قادر نیست که از محدودیت‌هایش فراروی کند و نسبت به همه‌ی چیزها آگاه شود. برای مثال، فردی که چیزی درباره‌ی کیهان‌شناسی نمی‌داند چون به آن علاقه ندارد یا هیچ وقت فرصت نکرده درباره‌ی آن به مطالعه بپردازد یا به هر دلیل دیگری، می‌توانیم بگوییم وی نسبت به کیهان‌شناسی نادان و بی‌خبر است. چه بسا که خود نیز به نادانی‌اش مشرف باشد. او بی‌خبر است چون هرگز خبری درباره‌ی کیهان به‌دست نیاورده است. این نوع ناآگاهی انسان نسبت به مفاهیم و پدیده‌ها نوعی بی‌خبری است؛ چرا که او بی‌خبر می‌ماند یا خبر خود را از وی دریغ می‌کند و او را در تاریکی نگه‌می‌دارد. برای همین، چون برای انسان مقدور نیست که نسبت به همه چیز باخبر باشد، تا پایان زندگی‌اش کمابیش نادان و بی‌خبر باقی می‌ماند. اما آنچه حماقت می‌خوانیم و در شکل‌های مختلف خود در مقابل روشنگری و بصیرت می‌ایستد، چیزی‌ است که به انسان آموزش داده می‌شود و صرفا فقدان خبر و دانایی نیست- بیش و متفاوت از آن است. همان‌طور که ساختارهایی برای تولید دانش و بصیرت وجود دارد و موتورهای روشنگری را به حرکت درمی‌آورد، ساختارهایی وجود دارند که بی‌وقفه به تولید و نشر حماقت مشغول اند.

عجالتا باید حماقت (ضد روشنگری) نوعی دانایی در نظر گرفته شود و به‌مثابه‌ی فرآیندی که انسان طی آن از بی‌خبری به در کشیده می‌شود، قرائت گردد. بدین معنا که حماقت و جهل می‌باید به‌مثابه‌ی سازوکاری برای تولید و نشر خبر در نظر گرفته شود، چرا ظاهرا که منجر به بیرون شدن انسان از بی‌خبری می‌شود. ساختاری که انسان تحت آن وارد مناسبات جهل می‌شود، منجر به پاک شدن، پوشیده شدن یا حتا حذف مسأله‌ی ناآگاهی می‌گردد و برای همین می‌توان جهل را نوعی دانایی وارونه یا آگاهی باژگون قلمداد کرد؛ که انسان آن بی‌خبری خود را با آن پر می‌کند. بی‌خبری یک خلاء و خالیگاه است، تاریکی و عدم نور است، ساحتی است که آگاهی در آن تولد نیافته و کارکرد جهل چیزی جز پر کردن و حتا پوشانیدن آن نیست. در حقیقت امر، جهل خود گونه‌ای از دانایی عنوان شود که به‌شکلی از ریخت افتاده یا باژگون شده است تا بتواند خلاء را پر کند یا در آن جای بگیرد. لذا ما جهل و حماقت را فرامی‌گیریم، یا به بیان دقیق‌تر، ما توسط ساختارهای مولد جهل عمدا تحمیق می‌شویم.

در قرون وسطا که سلطه‌ی کلیسا بر همه چیز حاکم بود و علم نیز خادم بی‌چون‌وچرای آن به حساب می‌آمد، باوری مستحکمی وجود داشت که زمین را مرکز کائینات و کیهان قلمداد می‌کرد. زمین مسطح در مرکز عالم قرار داشت و خورشید، ماه و ستارگان به دور آن می‌گشت و همگی -حداقل خادمین کلیسا و معتقدانش- بر درستی این نظریه متفق‌القول بودند. با آغاز رنسانس کسانی نظیر گالیله و پس از او کوپرنیک آمدند و دیدگاه کلیسا درباره‌ی عالم و کائینات را زیر سؤال بردند که در نهایت موجب خشم کلیسا و محاکمه‌ی گالیله شد. مسأله‌ی آنان این بود که زمین نمی‌تواند مرکز عالم باشد چرا او خود به دور خورشید گردش می‌کند، امری که امروزه نزد انسان معاصر پذیرفته‌شده و بدیهی است. ما اکنون درمی‌یابیم که آموزش کلیسا هرچند که یکسره اشتباه و بی‌بهره از مدارک علمی و تجربی بود، به خوبی می‌توانست خالیگاه را پر کند. انسان اروپایی در آن زمان، دانش محدود و اساسا غیرتجربی درباره‌ی کائینات داشت و برای همین در ناآگاهی و بی‌خبری روزگار می‌گذراند؛ پس کلیسا با آموزش‌های سخت‌گیرانه و عقاید جزم برای تقریبا هزار سال کوشید که بی‌خبری انسان را اشباع کند. لذا، در این‌جا تفاوتی میان دو نوع انسان مثالی شکل می‌گیرد و دو گونه انسان متمایز می‌شوند: انسانی که هیچ خبری درباره‌ی کائینات به‌دست نیاورده، و انسانی که خبر دروغ یا وارونه‌ای درباره‌ی جهان هستی دریافت کرده. ذیل همین نکته می‌توانیم بفهمیم انسانی که طی فرآیندی عمدی و ساختارمند خبری وارونه درباره‌ی مرکز هستی دریافت کرده است عمدا و قصدا به جهل واداشته شده. او قبلا انسانی ناآگاه و ساکن جهان بی‌خبری بوده ولی به وسیله‌ی آموزش کلیسا -به‌مثابه‌ی مولد دانایی وارونه- جاهل گردیده و لذا هرچند که خالیگاه بی‌خبری نزد او درک‌ناشده و حل‌ناشده باقی مانده و خواهد ماند، آن خالیگاه به ‌دقت با دانایی وارونه‌ای تولیدشده در دستگاه کلیسا پر و پوشانده شده.

مهم دیگر این است که ناآگاهی بدوی تلاش می‌کند تا بر خود چیره شود ولی جهل ثانوی با آنچه غیر او است به ستیزه می‌پردازد. یعنی ناآگاهی یا بی‌خبری در جست‌وجوی حل خویش است و فرد ناآگاه تلاش می‌کند تا به کسب اخبار و دانایی بپردازد و تا جایی که امکان‌های او اجازه می‌دهد از بی‌خبری فاصله بگیرد، در عین حال، جهل ثانوی به درون خود می‌پیچد و مانع می‌شود. جهل پدیدآورنده‌ی نوعی توهم لجام‌گیسخته است که فرد و در سطح بزرگ جامعه (مردم) طی آن خودشناسی را کنار می‌گذارند و پرسش «چه باید بدانم؟» برای‌شان از الزام و فوریت تهی می‌شود؛ طی تجربیات بیمارگون همین توهم فرد به دانایی خود تأکید می‌کند چرا که اکنون این گمان نزد او پدید آمده که همه‌ی جواب‌ها را می‌داند. بی‌خبری نوعی استیصال است و جهل نوعی استحکام. فردی که طی فرآیند عمدی به جهل گرویده نسبت به خالیگاه ناآگاهی خویش کور می‌شود، چون جهل آن را می‌پوشاند. از این جهت، او با همه‌چیز که غیر او است ستیزه می‌کند چون فاقد توانایی ادراک خالیگاه درون خویش است. محاکمه‌ی گالیله نشان‌دهنده‌ی همین نکته بود: کلسیا واکنش داد چون در توهم هزار ساله‌ی خود گمان می‌برد که خبر نزد او است، پس خبر گالیله دوباره‌ی آن خالیگاه درونی کلیسا را عیان کرد و همین مسأله موجب خشم کلیسا گردید.

برای همین، جهل چیزی است انسان آن را یاد می‌گیرد و نه چیزی که انسان با آن زاده شود. چنانچه به خوش‌بینی ژان ژاک روسو به این مسأله نگاه کنیم می‌توانیم مدعی شویم که انسان بدوی که در طبیعت، به دور از هیاهو و زنجیرهای جامعه، پرورده شده؛ هرقدر که خوی حیوانی داشته باشد باز حاضر نخواهد بود که برای عقاید خود به انتحار خود یا قتل دیگری مبادرت ورزد. چون او تحت هیچ‌گونه آموزشی قرار ندارد و از هیچ عقیده‌ای برخوردار نیست. چنانچه به جامعه‌ای توسط آموزش‌های سازمان‌یافته‌ی حکومتی یا غیرحکومتی، عمدا و هدفمندانه گفته شود که برتری، عدالت و آزادی آن‌ها در گرو نابودی افراد و مردمی خاصی هست؛ آنان دیگر مردمی نیستند که درکی از برتری، عدالت و آزادی ندارند یا نسبت به مفاهیم مذکور ناآگاه اند. بلکه آنان تحت نوع ویژه‌ای از آموزش یاد می‌گیرند که معنای ویژه‌ای به آن مفاهیم بدهند و فی‌الواقع خلاء درون آنان را پر کنند؛ ولو که فهم آنان از آزادی شرارت‌بار و باژگون باشد. نمونه‌ی واضح این مسأله آموزشی است که توسط دستگاه‌های فاشیسم و بنیادگرایی ارائه می‌شود که هر دو -هم فاشیسم قومی و هم بنیادگرایی دینی- در حادترین شکل‌شان وجود دارند و برای سال‌ها به تحمیق مردم پرداخته‌اند.

در نتیجه، آنچه می‌توان فهمید این است که جهل تولید گردیده و حماقت طی فرآیند عمدی و ساختارمند به مردم و انسان‌ها آموزش داده می‌شود. همان‌گونه که ساختارهایی برای تولید دانایی وجود دارد، ساختارهایی نیز برای تولید حماقت و دانایی وارونه وجود دارد؛ نه تنها نظام‌های آموزشی به‌طور بالقوه قادر اند که به دستگاه‌های مولد حماقت تبدیل شوند که زیست جمعی و همه‌ی نهادهای جمعی –به‌مثابه‌ی موتورهای عمل جامعه- می‌توانند منجر به شکل‌گیری حماقت و جهل ثانوی نزد افراد یک جامعه شود. برای همین، در جوامعی که فاشیسم، نژادپرستی، بنیادگرایی، ستم و انواع شرارت‌ها و بلاهت‌های هولناک وجود دارد صرفا به‌خاطر عدم آگاهی و عدم آموزش آن جامعه نیست؛ چون نگاهی گذرا نشان می‌دهد که جوامع توسعه‌یافته نیز کمابیش به حماقت‌هایی نظیر نژادپرستی و فاشیسم آلوده اند. علت پنهان مسأله این است که جامعه‌ی مذکور به‌طور پیوسته و ساختارمند توسط دستگاه‌ها و گفتمان‌های مختلف تحمیق می‌شوند؛ دستگاه‌هایی که به تولید و انتشار دانایی وارونه مشغول اند و هدفی جز انباشتن خلاء ناآگاهی از جهل ندارند. ساده‌نگری است که گمان بکنیم مردم یک جامعه چون عقب‌مانده و بدوی اند و به آموزش دسترسی ندارند شرور، متعصب و فاشیست و خطرناک (برای غیر) بار می‌آیند؛ بلکه آنان به‌طور پیوسته در معرض نوعی خاصی از آموزش شرارت‌بار قرار دارند و به‌ شکل هدفمند تربیت می‌شوند؛ اما آنچه آنان یاد می‌گیرند و دانایی که کسب می‌کنند، نه تنها رهایی‌بخش و روشن‌گر نیست بلکه خود نوعی حماقت سازمان‌یافته و ساختمند است.