در تاریخ ادبیات، لحظههایی هست که یک اندیشهورز میآید، مینویسد، میپرسد، و میرود. اما آنچه میماند نه نام او، بل غبار نادیدگی است. نامی چون «عمران راتب» دقیقا در همین برزخ ایستاده است: نه غایب، که فراموششده. نه خاموش، که خاموشاندهشده. و این فراموشی خود نه حادثهای بیعلت، بل نشانهای است از بحران ژرفی در بافت فرهنگی، فکری و ادبی افغانستان. باید از خود بپرسیم: چرا جامعهی ادبی افغانستان عمران راتب را از حافظهی جمعی خویش زدوده است؟ چرا آثار او، با آن همه عمق و تأمل، خوانده نمیشود؟
نخست، باید بپذیریم که عمران راتب تنها کسی است که میشود به او «منتقد جدی» گفت. در جامعهای که سنت نقدِ جدی و ریشهدار هیچگاه به نهاد بدل نشد، عمران راتب چونان یک استثنا بر قاعده میدرخشید. او نهتنها به خوانش ادبیات بسنده نکرد، بل آن را بهمثابهی فضای نبرد مفاهیم، قدرت، زبان و میل خواند. نقدهای او، خاصه بر داستان و شعر، بههیچوجه سطحی، گزارشگونه یا تزئینی نبودند. در هر جملهی او، نیش فلسفه پنهان بود. نیشی که ذهن خواننده را زخمی، اما بیدار میساخت. اما چرا راتب به این سرنوشت دچار شد؟ دلیل نخست، رادیکالیتهی زبان و اندیشهی او است. جامعهی ادبی افغانستان عادت به زبان آرام، انتقادهای نرم و همدلانه، و ستایشهای دوستانه دارد. عمران راتب اما علیه این مناسبات نوشت. او پیش از آنکه مصلحتاندیش باشد، حقیقتاندیش بود. و حقیقت، همانگونه که هایدگر میگفت، «پردهدری» است، نه تطبیق. جامعهی ادبی افغانستان تاب آنرا نداشت که آیینهی بیرحم راتب را تاب بیاورد. پس صورتاش را شکست. این فراموشی، در واقع یک اخراج نمادین بود: حذف کسی که بیش از حد میدید و بیش از حد میفهمید. دلیل دوم، غیابِ نهادهای فلسفی و ادبیای است که توان بایگانی و حافظهسازی داشته باشند.
افغانستان در طول تاریخ معاصر خود، بیشتر با شتاب بقا پیش رفته تا تأنی تأمل. فرهنگ نقد در این فضا همیشه در حاشیه بوده است. عمران راتب، درست در همین حاشیه، راه میرفت، مینوشت، و میپرسید. چهکسی در میان بحرانهای وجودی این سرزمین، فرصت آنرا دارد که در خلوت به تأملات راتب بنشیند؟ این جامعه، که خود درگیر زخمهای التیامنیافته است، چگونه میتواند صدای کسی را بشنود که از خود زخم شناختن دارد؟ سوم، فرم نوشتار راتب نیز خود یک مانع بوده است. آثار او، چه در نقد ادبی، چه در یادداشتهای فلسفی، بهجای سادهسازی جهان، جهان را پیچیدهتر میساخت. او خواننده را راحت نمیگذاشت. او نمیخواست مخاطب احساس کند چیزی را فهمیده است. بلکه میخواست مخاطب دچار تردید شود، از خود برون شود، خود را در مواجهه با بحران معنا بیابد. و این، در فرهنگی که خواندن را بیشتر برای لذت زبانی یا اطمینان از دانایی پی میگیرد، تابآورده نمیشود. راتب بهجای آنکه نوشدارو بدهد، زهر اندیشه تعارف میکرد. این زهر، چون دارویی سهمگین، فقط برای جانهای قوی قابل هضم بود.
چهارم، عمران راتب بهجای آنکه وارد بازیهای قدرت و نمایشهای شبکهای شود، در خود ماند. نه وابسته بود، نه درباری، نه فرصتطلب. همین استقلال، همانقدر که خصلت فیلسوفان حقیقی است، همانقدر نیز برای حذفشدن کفایت میکند. در سنت ما، فیلسوف، اگر به دربار نزدیک نباشد، به انزوا تبعید میشود. راتب خود را از میدان رقابتهای بیمحتوا بیرون کشید، و در عوض، در متنهایش درخشید. اما چه سود؟ زمانی که بازار به نمایش وابسته است، آنکه در سایه مینویسد، در تاریکی باقی میماند. واپسین دلیل، شاید از همه دردناکتر، بیحافظگی فرهنگی ما است. در کشوری که حتا کشتهشدگان جنگ بهزودی فراموش میشوند، چه انتظاری میتوان از یادآوری یک نویسنده یا منتقد داشت؟ فراموشی، در اینجا نهتنها یک بیماری جمعی، بل بخشی از وضعیت وجودی است.
عمران راتب، چون نامی بر سنگی بیتاریخ، در باد گم شد. با این همه، جامعهی فلسفی-ادبی افغانستان اگر بخواهد روزی به بلوغ برسد، باید مدیون قلم راتب باشد. نه از سر تعارف، بل از سر عدالت. آثار او باید بازخوانی شوند، تحلیل شوند، و در بایگانی اندیشهورزی این سرزمین ثبت شوند. زیرا تا کسی مانند راتب را نخوانیم، نقد را نفهمیدهایم. و تا نقد را نفهمیدهایم، از ادبیات فقط صدا شنیدهایم، نه معنا. او منتقدی بود که هیچکس به اندازهاش جدی نبود. و این، خودش یک دلیل کافی است تا نگذاریم فراموش شود.
عمران راتب، نهتنها یک نام، که زخمی است بر صورت فراموشکار فرهنگ ما. زخمی که باید با خواندن، تفکر، و بازگشت به حقیقت التیام یابد. اما حقیقت چیست وقتی خود بهمثابهی امکان، در نوشتار راتب مدفون مانده است؟ حقیقت، نزد راتب، نه دادهای ایستا، نه جوهری فروبسته، بل امری سیال و گریزان بود که تنها در حرکت نقد، در تکانهای ذهن، در بیثباتی معنا پدیدار میشد. به همین دلیل، آثار او نه فقط «نقد» که شکافتن بیرحمانهی ساختارهای معنابخش اند. او فلسفه را نه در قامت نظریهپردازی خشک، بل در دل واژگان روزمره و تجربههای حاشیهای احضار میکرد. راتب، حقیقت را از مقام بلندپروازانهاش پایین کشید و آن را در گفتوگوی ناتمام با شعر، داستان، سیاست، و رنج تاریخی جای داد. در همینجا است که جامعهی ادبی افغانستان ناتوان از مواجهه با راتب میشود. چرا که راتب، مخاطب را به بازی نمیگرفت، بل بر صحنهاش میکشید و وادار میساخت در برابر پرسشهایی بایستد که هیچ پاسخ آسانی نداشتند. او نقد را نه برای اصلاح اثر، بل برای افشای خودآگاهی کاذب ما مینوشت. هر واژهی او، دعوتی بود به یک نوع «فروپاشی»؛ فروپاشی تصویرهایی که ما از ادبیات، از خود، از دیگری، و از جامعه ساخته بودیم.
اینگونه است که در آثار راتب، نقد ادبی به نقد جامعه بدل میشود؛ و نقد جامعه به نقد وجود. از همینرو، نمیتوان خواندن راتب را بیهزینه دانست. مواجهه با متنهای او، بیآنکه متلاشیات کند، ممکن نیست. او بر زبان تیغ مینهاد، و بر اندیشه زخم. او درون نقد، یک میل ویرانگر داشت: میل به افشای فروبستهترین نقطههای ناخودآگاه فرهنگی ما. و این کار، فقط از کسی ساخته است که فلسفه را زندگی کرده باشد، نه فقط خوانده. از منظر ساختار قدرت نیز، راتب هیچگاه در خدمت گفتمان مسلط قرار نگرفت. او نه روایت رسمی دولت را پذیرفت، نه توجیهگر مقاومتهای زبانی توخالی شد، و نه قربانی تمایلات ملیگرایانهی تهی از درک.
او در حاشیه ماند، چون آگاهانه حاشیه را انتخاب کرده بود. او در سکوت سکنا گزید، اما سکوتاش فریاد بود. این سکوت فلسفی، برای جامعهای که فقط زبان را میشناسد، نه معنا را، یک خطر بود. و خطر، همان چیزی است که همواره سانسور میشود- چه با حذف فیزیکی، چه با فراموشی فرهنگی. اگر به درستی بنگریم، عمران راتب را نهتنها جامعهی ادبی، که جامعهی فکری افغانستان نیز نخواند. دلیلاش ساده است: آثار راتب بهجای آنکه آرامش دهند، اضطراب میآورند. آنها بنیاد خواننده را میلرزانند، چون میخواهند از نو بسازند. در این معنا، راتب ادامهی منطقی همان خطی است که در بلانشو، در دریدا، در ژیژک، و حتا در شطحیات متصوفه دیده میشود. خطی که نه در پی تثبیت معنا، بل در جستوجوی امکانهای نو برای معنا است. در این خط، نوشتن خود یک ریسک است: ریسک رها کردن امنیت دانایی، و افتادن در دل تاریکی نقد.
شاید امروز وقت آن باشد که بهجای ستایش نامها، به صدای نادیدهها گوش کنیم. و صدای عمران راتب، هنوز زیر لایههایی از سکوت، در متنی که خوانده نمیشود، زنده است. تنها باید به آن بازگشت. نه از سر دِین، بل از سر ضرورت. چرا که اگر راتب فراموش شود، بخشی از نیروی انتقادی ما برای همیشه از دست رفته است. اگر اندیشهای که نقد را امکانپذیر میسازد را از حافظهی جمعی خود حذف کنیم، آنگاه نهتنها عدالت فکری را از میان بردهایم، بلکه با دست خویش خنجر زدهایم بر پیکر آیندهای که میخواهد مستقل، رادیکال و آزاد بیندیشد.
عمران راتب، یک یادآوری است: یادآوری اینکه اندیشیدن، گاهی تنها جرم یک انسان است. چه جامعهای است آنکه اندیشه را جرم میانگارد؟ جامعهای که بهجای پرورش پرسش، در تقلید پاسخها آسوده است. جامعهای که «نویسندهی خطرناک» را نه در قلم، که در سکوت حبس میکند. این حبس، نه با زندانهای مرئی، که با مکانیسمهای نامرئی فراموشی، بیاعتنایی و انکار جمعی اعمال میشود. در این ساختار، کسی چون عمران راتب نه از آن رو نادیده گرفته شد که ارزش نداشت، بل به این دلیل که ارزشاش، ساختارهای فکری و ذوقی مسلط را تهدید میکرد. راتب، از آن دست نویسندگان است که در تقابل با «امر روزمرهی فرهنگ» قرار میگیرد؛ نه برای طرد آن، بل برای گشودن راهی به بیرون.
او در حاشیه زیست، اما این حاشیه برای او نه جایگاه حذف، بل میدان خلق معنا بود. او از درون حاشیه، مرکز را ویران میکرد؛ از بیرون قدرت، لایههای پنهان ایدئولوژی را افشا مینمود. آثارش، بیشتر از آنکه به ادبیات خدمت کنند، ادبیات را زیر سؤال میبردند. او از ادبیات نمیخواست که زیبا باشد، بل میخواست وادارش کند که بیندیشد، بجنبد، بشکند. درست همینجا بود که جامعهی ادبی افغانستان با بحران مواجه شد: چون در نگاه راتب، ادبیات دیگر صرفا ابزار بیان نبود، بل محل کشاکش ستیزهای ناگفته، امیال سرکوبشده، و اشباح تاریخی بود. او از هر متن، ساحت ناگفتهاش را میکاوید. نه بهمثابهی نشانهشناس، بلکه چون فیلسوفی که میداند زیر پوست زبان، چیزی چون رنج، خشونت و ایدئولوژی زنده است.
آنچه راتب را متمایز میکرد، همین آگاهیاش به مرز میان نوشتن و اندیشیدن بود؛ او هیچگاه به نوشتار اطمینان نداشت. همیشه واژه را زیر پرسش میبرد، و هر اثر را از درون میکاوید تا پیریزیهای ناخودآگاهش را افشا کند. این دقیقا همان کاری است که نویسندهی راحتطلب نمیکند. برای همین است که راتب هیچگاه محبوب نشد؛ زیرا محبوبشدن یعنی سازش با ذائقهی مسلط. و راتب با هیچ ذائقهای سازگار نبود. زبان او، نه عامهپسند، نه آکادمیک، بل نوعی گسست در زبان بود. واژههای او لغزان، جملههایش تردیدآمیز، و ساختارش گریزنده بود. او به زبان اجازه نمیداد که رام شود. زبان، در متنهایش، مدام از خود فرومیریخت.
اینگونه، نه فقط معنای متن، بل خود متن به میدان نبرد تبدیل میشد. و اینجا، جایی نیست که خوانندهی تنبل و مصرفگرای ادبی بتواند در آن نفس بکشد. از همینرو، فراموشی راتب را باید نوعی واپسزنی دانست؛ واپسزنی ناخودآگاه فرهنگی که نمیخواهد با خویش مواجه شود. چون راتب همچون آیینهای است که در آن نه فقط نویسنده، که کل نظام نمادین ادبیات، سیاست، ایدئولوژی و خاطرهی ما دیده میشود. اما معوج، شکسته، نابههنجار. جامعهای که قادر نیست چهرهی متشکل خود را در آیینهی شکستهی راتب بازشناسد، آن آیینه را دور میافکند. اما آن آیینه همچنان هست. و یک روز، دوباره زخم خواهد زد.
بازگشت به راتب، یعنی بازگشت به امکان اندیشهای که ریشه در نقد دارد، نه در پذیرش. نقدی که نه تخریب، بل یک فروپاشی زندهساز است. در جهانی که همهچیز به سرعت در معرض مصرف و فراموشی قرار دارد، بازگشت به عمران راتب یعنی مقاومت در برابر این فراموشی ساختاری. یعنی گشودن راهی برای نوشتارهایی که نمیخواهند مقبول باشند، بل میخواهند درد بکشند، تکان دهند، و ویران کنند تا بسازند. جامعهی ادبی افغانستان، اگر بخواهد نجات یابد از سطحینویسی، ستایشگریهای بیمایه، و مصرف ادبیات بهمثابهی سرگرمی، باید از آستانهی عمران راتب عبور کند. آستانهای دشوار، اما ضروری.