نویسنده: غفار صفا
تجربهی دولت امانی
روایت شده است که در یکی از شبهای پرشور کابل، شاه جوان، اماناللهخان، در محفل رسمی که سر هنری دابس، نمایندهی دولت بریتانیا نیز در آن حضور داشت، شاهد لحظهای نادر از جوشش غرور ملی بود. در آن شب، استاد قاسم، موسیقیدان برجسته، آهنگی تازه ساخت بر شعری از عبدالعلی مستغنی، از شاعران مشروطهخواه و آزادیخواهان سرشناس افغانستان، و آن را چنین خواند:
گر ندانی غیرت افغانیام،
چون به میدان آمدی میدانیام
شعر، در عین سادگی، قدرت عاطفی و نمادین داشت؛ لحظهای بود که در آن ملتی، خسته از دههها وابستگی و خفقان سیاسی، فریاد رهایی و عزت نفس را در قالب یک آهنگ تجربه میکرد. مهمان بریتانیایی -اگر این روایت را بپذیریم- لبخند زد؛ شاید از ظرافت قطعه موسیقایی یا از اطمینان درونی به ناپایداری این شور نوخاسته. اما آن شب، چیزی در فضای عمومی متولد شد: «غرور افغانی»- شعاری که به سرعت از مرزهای جشن و موسیقی فراتر رفت و تا امروز، در بزنگاههای سیاسی و نظامی، ورد زبان شهروندان افغانستان گشته است. اما آیا غرور بهتنهایی میتواند جای نظام بنشیند؟ آیا شعار میتواند ستون استقلال پایدار باشد؟
این نوشته، سفری است به درون تجربهی امانالله، مردی که استقلال را نه فقط یک معاهده که افق تازهای برای رهایی ملی میدید. اما سرنوشت نشان داد که هیچ غروری، هرچند اصیل و ریشهدار، بیپشتوانهی نهاد و نظام نمیتواند پایداری بیاورد.
آرمان استقلالخواهی امانالله: میان جسارت فردی و ضعف ساختاری
تقریبا دودهه پس از تأسیس دولت مرکزی در افغانستان، اماناللهخان در ۱۹۱۹ میلادی (۱۲۹۸ خورشیدی) به قدرت رسید؛ دورهای که در آن، میراث سیاسی عبدالرحمانخان -یعنی تمرکزگرایی سختگیرانه، بیگانههراسی، و حفظ اقتدار خانوادگی- همچنان بر ساختار قدرت سایه افکنده بود. در این ساختار، تماس با جهان خارج بهعنوان تهدیدی تلقی میشد که ممکن بود وحدت صوری و اقتدار مرکزی را درهم بشکند. اماناللهخان، برخلاف پدر و پدربزرگش، آرمان متفاوتی در سر داشت: گسست از وابستگی غیررسمی به بریتانیا و پیریزی دولتی مستقل، مدرن و در تعامل با نظم نوین جهانی.
او استقلال سیاسی را تنها بهعنوان ابزاری دیپلماتیک نمیدید، بلکه آن را پیششرطی برای تحقق عدالت اجتماعی، نوسازی کشور، و بازسازی مشروعیت سلطنت تلقی میکرد. چنان که در نخستین سخنرانیهای خود بر «بیداری امت»، «قطع دست بیگانه» و «ساختن افغانستان نو» تأکید کرد.
اینگونه بود که پروژهی استقلال برای او، یک آرمان درهمتنیده با بازسازی مشروعیت، اصلاحات اجتماعی و خروج از انزوا شد. چنان که در سخنرانی افتتاحیه نخستین شورای ملی، چنین گفت: «آزادی را که از اجانب بهدست آوردیم، باید به عموم رعیت نیز برسد… تا هر فرد افغان بداند که این ملک ملک اوست و این دولت، دولت خود اوست». (۶) این جمله نشان میدهد که امانالله استقلال را صرفا پایان سلطهی خارجی نمیدانست، بلکه آن را مقدمهای برای تغییر رابطه میان دولت و مردم تلقی میکرد.
سخنرانی معروف او در مسجد جامع عیدگاه کابل در ۲۸ اسد ۱۲۹۸/۱۹ آگست ۱۹۱۹ نیز حامل این پیام است؛ «من استقلال افغانستان را اعلان مینمایم تا دیگر کسی در امور داخلی ما مداخله نتواند کرد. این خاک، آزاد است و مردمش شایستهاند که سرنوشت خود را بهدست گیرند.» (۷)
همچنین در بخشی از نامهی رسمیاش به دولت بریتانیا پس از جنگ سوم افغان-انگلیس آمده است: «تا زمانی که سرنوشت سیاسی ما در اختیار دیگران باشد، هیچ پیشرفتی در کشور ممکن نیست. ما خواهان روابط دوستانه هستیم، اما نه تحت فرمان هیچ قدرتی».(۸)
این عبارات به روشنی نشان میدهد که امانالله مفهوم استقلال را نه بهعنوان یک امتیاز تشریفاتی، بلکه بهعنوان پایهای برای بازسازی حاکمیت ملی، بازتعریف رابطه با قدرتها و تقویت احساس هویت سیاسی در مردم تلقی میکرد.
دستآوردها: تثبیت استقلال سیاسی افغانستان در عرصهی بینالمللی
مهمترین و ماندگارترین دستآورد اماناللهخان در حوزه استقلال، اعلام رسمی استقلال سیاسی افغانستان در سال ۱۹۱۹ بود. این اقدام، نهتنها به سلطهی غیرمستقیم بریتانیا بر سیاست خارجی کشور پایان داد، بلکه افغانستان را بهعنوان یک بازیگر مستقل در نظام بینالملل معرفی کرد.
براساس معاهده راولپندی (۱۹۱۹)، بریتانیا استقلال مشروط افغانستان را بهرسمیت شناخت، و سپس در ۱۹۲۱ مجبور شد استقلال کامل این کشور را بهرسمیت بشناسد. این معاهده پایانبخش معاهدات پیشین (از جمله معاهده ۱۹۰۵) بود که سیاست خارجی افغانستان را در کنترل بریتانیا قرار داده بود- بدون حل معضلهی دیورند.
در پی آن، دولت امانالله با تأسیس نمایندگیهای سیاسی در ترکیه، شوروی، آلمان و فرانسه تلاش کرد استقلال سیاسی کشور را بهصورت عملی و بینالمللی تثبیت کند و با اکثریت کشورهای منطقه و جهان روابط دیپلماتیک و قراردادهای اقتصادی و فرهنگی برقرار نماید. افغانستان همچنین در سال ۱۹۲۱ به عضویت جامعه ملل درآمد؛ اقدامی نمادین اما تأثیرگذار که جایگاه بینالمللی کشور را تقویت کرد.
این دستآوردها سبب شدند که روز امضای معاهدهی استقلال، یعنی ۲۸ اسد، تا امروز بهعنوان «روز استقلال» در حافظهی سیاسی مردم افغانستان باقی بماند و توسط اکثر دولتها (به استثنای طالبان) با مراسم رسمی گرامی داشته شود. در حافظه ملی افغانها، استقلال سیاسی نهتنها یک واقعه تاریخی، بلکه عنصری از هویت جمعی و منشأ غرور ملی قلمداد شده است.
چالشها: سایه میراث کهن بر آرمان نو
اماناللهخان میراثدار سه اصل بنیادین عبدالرحمان بود: بیگانههراسی، تمرکزگرایی شدید و حفظ اقتدار خانوادگی به هر قیمتی. این اصول، طی سهدهه به هنجاری سیاسی بدل شده بودند که در آن، تماس با جهان خارج تهدیدی برای حاکمیت تصور میشد. عبدالرحمان به روشنی سیاست «درهای بسته» را برای جلوگیری از نفوذ فرهنگی و اقتصادی خارجی در پیش گرفت و حتا حاضر بود کشور در فقر بماند، اما نهادهای مستقل داخلی و تعامل آزاد با جهان شکل نگیرد. مستمری سالانه از انگلیس دریافت میکرد اما هرگونه امتیاز تجاری یا اقتصادی را خطری برای بقا میدانست. جانشین او، حبیباللهخان نیز با همین رویکرد، تنها در ازای تداوم کمکهای بریتانیا، سیاست بیطرفی و انزوا را پیش برد.
ورود امانالله به قدرت اما با موجی از تحولات منطقهای و بینالمللی همراه شد: جنبشهای مشروطهخواهی در ایران و ترکیه، شکست روسیه تزاری از جاپان، انقلاب بلشویکی، اوجگیری پاناسلامیسم، گسترش جنبشهای ضداستعماری در هند و افریقا، و ظهور روشنفکران شهری در افغانستان. این تحولات، چشماندازی تازه در برابر شاه جوان گشود که خواست بهجای ادامهی انزوا، افغانستان را وارد مدار نظم نوین جهانی کند. اعلام استقلال سیاسی در ۱۹۱۹، مهمترین دستآورد نمادین و دیپلماتیک این نگاه بود؛ اقدامی که افغانستان را از بند معاهدهی ۱۹۰۵ و وابستگی به بریتانیا رهانید و جایگاه آن را در نقشهی روابط بینالمللی تثبیت کرد.
اما انگیزههای امانالله تنها به ظاهر اصلاحطلبی محدود نبود. او در داخل با بحران مشروعیت روبهرو بود؛ اتهام مشارکت در قتل پدرش، فضای سیاسی خانوادهی سلطنتی را متشنج کرده بود. به نظر میرسد که امانالله برای بازسازی مشروعیت خود، نهتنها به شعار استقلال متوسل شد -بهعنوان احتمالا یکی از انگیزهها- بلکه کوشید با تقابل با بریتانیا، چهرهای ملیگرایانه و ضداستعماری از خود ارائه کند. این تقابل، با استقبال مشروطهخواهان و طبقهی متوسط نوپدید نیز همراه شد. اما تنها اعلان استقلال کافی نبود. دولت امانی با اصلاحات گستردهی حقوقی، اجتماعی، آموزشی و دیوانی تلاش کرد تا بنیانهای یک نظم مدرن را استوار سازد- تلاشی که بهدلیل شتابزدگی و فقدان نهادهای حمایتکننده، بیش از آنکه به نوسازی منجر شود، زمینهی مقاومتهای گسترده را فراهم ساخت.
در ادبیات جامعهشناسی تاریخی، شماری از پژوهشگران تلاشهای نوسازی اماناللهخان را در قالب مفهومی با عنوان «مدرنیزاسیون دفاعی» تحلیل کردهاند؛ مفهومی که به اصلاحات شتابزده و از بالا اطلاق میشود، زمانی که دولتها یا رهبران در مواجهه با تهدیدهای خارجی، دست به نوسازی ساختارها میزنند، با هدف تقویت اقتدار داخلی و افزایش توان مقاومت ملی. به بیان دیگر، هدف این نوع نوسازی نه الزاما توسعهی درونزا، بلکه مصونسازی سیاسی و ژئوپولیتیکی کشور است. اماناللهخان نیز با الهام از تجربهی ترکیه کمالی و ایران رضاشاهی، کوشید با مدرنسازی ارتش، آموزش، و ساختار اداری، افغانستان را از انزوا بیرون کشیده و در برابر نفوذ استعمارگران مقاومتر سازد. اما چون این اصلاحات، فاقد پایههای نهادی، پشتیبانی اجتماعی و بستر فرهنگی گسترده بودند، بهجای آنکه ثبات و انسجام بیاورند، شکافهای تازهای در جامعه پدید آوردند و مقاومتهای سنتگرایانه را برانگیختند.
مهمتر از همه، ناکارآمدی در ایجاد اقتدار ملی فراگیر، توازن قدرت در کشور را برهم زد. امانالله نتوانست اتحاد پایدار میان دولت مرکزی و اقوام مختلف، بهویژه در شمال کشور برقرار کند. اجرای سیاست اسکان برنامهریزیشدهی پشتونها در مناطق شمالی، بدون رضایت مردم محل، نارضایتی عمیقی در میان تاجیکها و ازبیکها پدید آورد. این نارضایتی، به تقویت جنبش «باسماچیها» (مخالفان ضد شوروی) انجامید که امانالله را متحد بلشویکها میدانستند. در چنین فضایی، شمال به منطقهای ناآرام بدل شد و در نهایت، پایگاه اصلی حمایت از شورش حبیبالله کلکانی گردید.
افزون بر این، فرهنگ بیگانههراسی -ریشهدار در عصر عبدالرحمان- دست دولت امانی را در اجرای طرحهای عمرانی و زیرساختی بست. پروژههایی چون تمدید خط آهن، ایجاد ارتباطات تلگرافی، و سرمایهگذاریهای خارجی، بهدلیل ترس از نفوذ فرهنگی و سلطهی اقتصادی خارجی، ناتمام ماندند. چنان که گریگوریان مینویسد:
«اگرچه امانالله در تلاشی برای بهدستآوردن اعتبار بینالمللی و جلب کمکهای خارجی برای مدرنسازی پادشاهیاش، به سنت پشت پا زد، اما در امتناع از اعطای امتیازات مالی و تجارتی به قدرتها و شرکتهای خارجی، راه اسلاف خود را در پیش گرفت. از نظر او، اعطای کاپیتولاسیون با پیآمد احتمالی سلطهی سیاسی و اقتصادی، بهایی قابل قبول برای نوگرایی نبود.» (۹)
شاید امانالله میخواست از ترس بهعنوان ابزاری برای انسجام و پیشرفت استفاده کند، اما در عمل، آن را به سلاحی تبدیل کرد که هم اقتدار سیاسیاش را فرسود و هم پروژهی نوسازیاش را متوقف ساخت.
افزون بر چالشهای داخلی، یکی از ضعفهای اساسی دولت امانی، درک ناقص و گاه سادهانگارانه از پیچیدگی مناسبات منطقهای و بینالمللی آن زمان بود. اماناللهخان، اگرچه با رویکردی جسورانه و استقلالطلبانه وارد عرصهی سیاست خارجی شد، اما در تنظیم روابط افغانستان با قدرتهای بزرگ دچار تزلزل و بیثباتی راهبردی گردید. او از یکسو با امضای معاهدهی مودت با شوروی در سال ۱۹۲۱، و از سوی دیگر با تلاش برای نزدیکی به کشورهای متخاصم با شوروی چون بریتانیا و آلمان، بدون ارزیابی دقیق از پیآمدهای این دوگانگی، تعادل لازم را از دست داد.
در واقع، او بهجای بهرهبرداری هوشمندانه از رقابت میان دو امپراتوری همسایه (بریتانیا در جنوب و شوروی در شمال)، خود را در معرض بدبینی هر دو قدرت قرار داد. بریتانیا، بهویژه پس از سفر پرسروصدای او به اروپا و تلاش برای جلب حمایت نظامی از آلمان و ایتالیا، به او مظنون شد و نگران نفوذ آلمان در منطقه گردید. همزمان، شوروی نیز که در آغاز رابطهای دوستانه با افغانستان برقرار کرده بود، با مشاهده نزدیکی دولت کابل به غرب، در محاسبات خود تجدید نظر کرد.
از سوی دیگر، دولت امانی از حساسیتهای ژئوپلیتیک کشورهای مسلمان منطقه چون ایران، ترکیه و حتا هندوستان غافل بود. حمایت او از شعارهای پاناسلامیستی و ارتباط با جریان خلافت عثمانی، گرچه در کوتاهمدت بازتاب تبلیغاتی مثبتی داشت، اما در عمل نهتنها موجب نگرانی استعمارگران شد، بلکه در داخل افغانستان نیز به انسجام و نهادسازی کمکی نکرد. طرحهایی چون «کنگره امت اسلام» یا «اتحاد جهان اسلام»، فاقد بستر عینی، پایگاه مردمی و حمایت سازمانیافته بودند و بیشتر وجه شعاری و بلندپروازانه داشتند.
به بیان دیگر، سیاست خارجی دولت امانی بیش از آنکه براساس درک واقعگرایانه از ظرفیتهای داخلی و محدودیتهای منطقهای تنظیم شود، تحت تأثیر آرمانگرایی سیاسی و بیتجربگی دستگاه دیپلماسی قرار داشت. در نتیجه، نهتنها استقلال سیاسی بهدستآمده در ۱۹۱۹ تحکیم نشد، بلکه با گسترش نارضایتیهای داخلی و بیثباتی منطقهای، زمینههای سقوط نظام نیز فراهم آمد.
یکی از مهمترین موانع در مسیر تحقق استقلال پایدار، ناتوانی دولت امانی در تعامل هوشمندانه با ساختارهای اجتماعی موجود بود. روحانیت سنتی، که در نبود نهادهای دولتی فراگیر، نقشی محوری در مشروعیتبخشی ایفا میکرد، نهتنها نادیده گرفته شد بلکه بهطور مستقیم در برابر اصلاحات قرار گرفت؛ در نتیجه، پروژهی استقلال فرهنگی و فکری دولت با مقاومت شدیدی روبهرو شد. در سوی دیگر، دولت امانی موفق نشد طبقهی متوسط نوپدید شهری را که میتوانست پایگاه مدرنیته و خوداتکایی ملی باشد، در قالب مشارکت سیاسی و نهادسازی فعال کند. این خلاء، استقلال دولت را از درون تهی کرد و آن را در برابر فشار سنت و بیاعتمادی عمومی، آسیبپذیر ساخت.
در نهایت، تجربهی دولت امانی بار دیگر این واقعیت را به نمایش گذاشت که استقلال سیاسی بدون اقتدار ملی و نهادهای پایدار نمیتواند به توسعهی درونزا و پایدار منجر شود. از آن دوره به بعد، چرخهای از افراطگرایی اسلامی، ناسیونالیسم هویتی، و بیاعتمادی عمیق به جهان خارج، مانع شکلگیری دولت-ملت مدرن در افغانستان شد. این الگو، با شدت و ضعف، در تمامی دورههای بعدی -از سلطنت ظاهرشاه تا دولتهای جمهوری، جهادی و طالبان- خود را بازتولید کرده است.
پیآمدها و آموزهها: وقتی استقلال کافی نیست
استقلال، همانند یک پرچم، نیاز به پایه دارد؛ پایهای بهنام نهاد. شور استقلال اماناللهخان، اگرچه افقی تازه گشود، اما بر بستری لرزان بنا شد.
و آنگاه، «غیرت افغانی» -که در فضای هیجانی و فرهنگیِ پس از اعلام استقلال، همچون پرچمی در برابر بیگانه برافراشته شد- بهجای آنکه به سیاستی متعادل و توسعهمحور تبدیل شود، در بسیاری از موارد، به دستآویزی برای انزوا، نفی اصلاحات ساختاری و دشمنسازی بدل شد. غیرتی که میتوانست نماد کرامت ملی باشد، گاه در غیاب نهاد، عقلانیت و مشارکت، به هیجانی بدل شد که استقلال را بهجای آنکه تحکیم کند، فرسوده ساخت.
درسی که از آن دوره باقی مانده، روشن است: استقلال کافی نیست اگر در نبود ساختارها، اعتماد عمومی و عقلانیت سیاسی به شعاری بدل شود که در هیجان به میدان بیاید، اما در عمل راه به جایی نبرد.
ادامه دارد…