close
yjc

زنان مهاجر افغانستانی شاغل در ایران؛ توانی برای ماندن و راهی برای برگشتن نیست (قسمت ششم)

سارا عنان

از روزهای اول آمدن به ایران حوصله و توانش به محک آزمایش گذاشته می‌شود. در وقت‌های دردناک که اوضاع خراب است احساس غمگینی می‌کند و گاهی ناتوانی به او دست می‌دهد. از زندگی خود می‌گوید، با همه سختی‌ها و بن‌بست‌هایش. واقعیت‌های تلخ و ناخوشایندی که قصد از پا درآوردن او را داشته‌اند. او اما قبل از تسلیم شدن در برابر مشکلات و افتادن، دنبال طناب نجات می‌گردد. وقتی با او روبه‌رو می‌شوم، سنگینی نگاهش را حس می‌کنم. چه‌قدر خسته و چه‌قدر مأیوس به نظر می‌رسد. با آن‌هم به‌روی خود نمی‌آورد و لبخند می‌زند.

یاسمین، وقتی با شوهر و دو فرزندش به ایران آمدند، خانه‌ی کوچکی در حدود ۵۰ متر مربع را در اسلام‌شهر در حاشیه‌ی تهران به اجاره می‌گیرند و یک سال را می‌گذرانند. شوهرش کارگری و فرزند ده‌ساله‌اش نیز روزها زباله جمع می‌کند تا از آن طریق به هزینه‌ی زندگی همراه پدرش کمک کند. یک سال همین شکل به سختی می‌گذرد. یاسمین تلاش می‌کند با سختی‌های زندگی کنار بیاید و تن به ناامیدی ندهد. با انگیزه زندگی را سروسامان بدهد، ضمنا متوجه است که هرچه است باید خود را با واقعیت‌های زندگی مهاجرت وفق دهد و به فردای بهتر امید داشته باشد.

کار و زندگی هنوز به ثبات نرسیده که در ماه ثور سال قبل، مأموران نیروی انتظامی ایران شوهر یاسمین را از کارگاه ساختمانی می‌گیرند و بعد به اردوگاه ورامین انتقال می‌دهند. شوهر یاسمن رد مرز می‌شود. او می‌ماند با دو فرزندش. سختی و رنج زندگی او از این‌جا شروع می‌شود. شوهرش پاسپورت ندارد که دوباره با ویزا برگردد، از طریق قاچاق چون خطرش زیاد است، خانواده اجازه نمی‌دهند.

یاسمین حالا باید خودش همت کند و کاری پیدا کند. قبلا از نزدیکانش شنیده بود که تعداد زیادی از دختران و زنان مهاجر افغانستان در کارگاه‌های خیاطی و تولیدی کار می‌کنند. با راهنمایی یکی از نزدیکان به کارگاه بسته‌بندی لباس زنانه معرفی می‌شود. وقتی به آن‌جا مراجعه می‌کند، می‌بیند جز سرپرست کارگاه که یک خانم ایرانی است، باقی کارگرها همه‌ی دختران و زنان افغانستانی هستند. کارفرما به این شرط به استخدام او موافقت می‌کند که یک هفته را آن‌جا آزمایشی کار کند. یاسمین می‌گوید: «اول تعجب کردم. کجایی این کار منصفانه و منطقی است که برای بسته‌بندی لباس هم یک هفته کار آزمایشی انجام بدهی. به یکی از زنان کارگر که نگاه مهربان و صمیمی داشت، نزدیک شدم و جریان را پرسیدم. او هم تأکید کرد که همه‌ی آنانی که این‌جا کار می‌کنند، از اول یک هفته آزمایشی کار کرده‌اند. دیدم چاره‌ای وجود ندارد و قبول کردم.»

یاسمین بعد از آن از تمام وجودش مایه می‌گذارد و با تمام مشکلات و ناملایمات پنجه می‌دهد. صبح‌ها زود از خواب بیدار می‌شود، قبل از رفتن به کار برای فرزندانش صبحانه آماده می‌کند و غذای چاشت‌شان را تهیه می‌کند. از شش صبح خانه را ترک می‌کند و شام تاریک به خانه بر می‌گردد. او می‌گوید: «فرزند بزرگم را بعد از آن‌که پدرش ردمرز شد و خودم به کار مشغول شدم، توصیه کردم که دیگر لازم نیست دنبال جمع‌آوری زباله بروی. گفتم و قناعت‌اش دادم که در خانه باشد و از برادر کوچکش مراقبت کند.»

روزهای اول کار در کارگاه برای یاسمین بسیار رنج‌آور تمام می‌شود. چون به غیر از یک ساعت ظهر که تعطیلی دارد، سایر ساعت‌ها (از هفت صبح الی شش بعدازظهر) بسته‌بندی لباس را باید سرپا و ایستاده انجام دهد. در روزهای اول، وقتی شب‌ها به خانه بر می‌گردد، خستگی توان‌فرسا امانش را می‌گیرد. خیلی وقت‌ها علاوه بر خستگی جسمی، دلتنگ می‌شود و به‌گفته‌ی خودش در اندیشه‌های خودش غوطه‌ور می‌شود؛ دست‌هایش را حائل صورتش می‌کند که فرزندانش نبیند و آرام گریه می‌کند. یاسمین می‌گوید: «تلاش می‌کنم فرزندانم را از رنجی که خودم متحمل می‌شوم، دور نگهدارم. از همین خاطر است که گاهی با خود می‌گویم؛ وقتی گریه هم می‌کنم، باید یک بار به‌خاطر همه چیز گریه کرد. آن‌قدر که اشک‌ها خشک شوند. بعد ناگزیر این تن اندوهگین را امیدوار نگهداشت و به زندگی ادامه داد. استوار بود و به چیز دیگری غیر از بدبختی و رنج فکر کرد. باید انگیزه‌ای به‌وجود آورد و همه چیز را تمام‌شده به ‌حساب نیاورد.»

فقر و تنگدستی بی‌رحمانه روی زندگی یاسمن سایه انداخته است. درحالی‌که او به‌کارش در کارگاه ادامه داده و ماهانه شش میلیون تومان حقوق می‌گیرد؛ علاوه بر آن، شوهرش نیز مقدار کمی پول می‌فرستد ولی باز هم نمی‌تواند خیلی وقت‌ها هزینه‌ی زندگی را تأمین و اجاره‌ی خانه را پردخت کند. یاسمین، خاطره‌ی دردناکی از صحبت با فرزند کوچکش دارد که حاکی از فقر و ناداری مزمن است. «غیرممکن است آن روز را فراموش کنم. موهای پسر کوچکم را شانه می‌زدم. با زبان شیرین کودکانه حرفی زد که تمام وجودم آتش گرفت. گفت مامان، آن لباسی را که دوست دارم کی می‌خری؟ وقتی گفتم هفته‌ی بعد؛ صورتش را با سرعت به طرفم برگرداند و گفت چرا همیشه همین یک جواب را می‌دهی؟ به خود نیاوردم و لبخند زدم و قیافه‌ی جدی و نازش را بوسیدم. اما در دلم غوغای به پا شده بود. برای یک مادر چه چیزی سخت‌تر از این وجود دارد؟»

هم‌زمان با صحبت او من اما به این شرایط رنج‌آور فکر می‌کنم که خانواده‌های زیادی به امید زندگی آرام و در سایه‌ی مهربانی و آرامش، افغانستان ناامن و فقرزده را ترک کردند و ایران آمدند. حالا این‌جا از سر ناگزیری روزها مصروف کار اند و شام تاریک با جسم و روح خسته به خانه بر می‌گردند. وقتی با فرزندان‌شان روبه‌رو می‌شوند به‌جای لبخند بر لب، اشکی بر گونه‌ی‌شان جاری می‌شود. فرزندانی که گاهی با شکم گرسنه و منتظر برگشت مادر، به خواب می‌روند. یا مثل یاسمین که شوهرش در سرزمین آبایی خود آواره‌تر از هر آواره‌ای دیگر است. پس سخت و سنگین است درک شرایط آنان و این‌که در سکوت نفس‌گیر شبی بی‌ماه خود را سحر می‌کنند، راز ‌می‌گشایند و زندگی می‌کنند.

به‌هرحال، یاسمین کار در آن کارگاه را ادامه می‌دهد. در تابستان در گرمای سوزنده و کولری که کنج یک زیرزمین نمناک نصب شده و نمی‌تواند جواب‌گوی آن سالن بزرگ باشد. علاوه بر آن، کارفرما و بیشتر وقت‌ها سرپرست کارگاه اجازه نمی‌دهند وقفه‌ای داشته باشند و در جریان کار با همکارانی که رابطه‌ی صمیمی دارند، حتا حرفی بزنند. دیده می‌شود برخورد کارفرما هر روزی که می‌گذرد، تندتر شده و گاهی به‌بهانه‌های واهی علیه کارگرها، سختگیری و پرخاشگری می‌کند.

نیاز ضروری یاسمین به حقوقی که از آن‌جا دریافت می‌کند او را ناگزیر ساخته تا شرایط نامطلوب آن‌جا را تحمل کند. او می‌گوید: «با وجودی‌ که سعی می‌کردم هنگام سروصدای بی‌مورد کارفرما ساکت باشم اما خیلی زمان‌ها سخت بود تحمل کردنش، به‌خصوص وقتی بدون دلیل به کارگرها توهین و تحقیر می‌کرد.»

یاسمین باور دارد که بیشتر کارفرمایان ایرانی با کارگرهای افغانستانی، به‌خصوص دختران و زنان بی‌دلیل و از سر بغض و عقده‌ برخورد و رفتار می‌کنند؛ چیزی که او، در طول یک سال چندین بار شاهد آن بوده است. در یک مورد، اعتراض یک کارگر در برابر حرف و انتقاد کارفرما، او را تا مرز اخراج از کارگاه پیش برد. تا این‌که کارگر ساکت شد و تندی‌ها فروکش کرد. بعد کارفرما هم ادامه نداد و به گفتن چند زخم زبانِ زننده بسنده کرد. برای کارگر هم، چاره‌ای وجود نداشت جز این‌که سکوت کند.

با این همه، یک ماه قبل است که یاسمین در برابر پرخاشگری کارفرما از خود دفاع می‌کند. گفت‌وگو بین‌شان به مشاجره می‌کشد و سبب اخراج یاسمین از کارگاه می‌شود. یاسمن می‌گوید: «یک روز وقتی مصروف بسته‌بندی لباس بودم، کارفرما آمد و در برابرم ایستاد. درحالی‌که کارم را درست انجام می‌دادم، لب به اعتراض گشود. گفت با گذشت یک سال هنوز نمی‌توانم درست بسته‌بندی کنم. دیگر واقعا حوصله‌ای برایم نمانده بود. برایش گفتم که شما عادت دارید که حق‌ناحق حرف تان را بزنید. شنیدن چنین حرفی را انتظار نداشت. خاکی به پا شد؛ البته بسیار پرسروصدا، با تحقیر و تهدید. کارفرما مرا هدف گرفته بود. با صدای بلند فریاد می‌زد و دیگران، به‌شمول سرپرست کارگاه با تأسف و نگرانی به‌سویم چشم دوخته بودند.»

یاسمین وقتی در برابر کارفرما کوتاه نمی‌آید، کارفرما با صدای بلند فریاد می‌زند که اخراج است. گفت: «اخراج هستی. دیگر نمی‌خواهم این‎جا کار کنی.» یاسمین وقتی واژه‌ی اخراج در گوشش می‌پیچد، غصه‌اش می‌گیرد. با خود فکر می‌کند که حالا هزینه‌ی زندگی و اجاره‌ی خانه را از کجا پیدا کند. در گوشه‌ای روی صندلی می‌نشیند و زیرچشمی اطراف را نگاه می‌کند. همه مصروف کارهای‌شان هستند. انتظار دارد حداقل سرپرست کارگاه از او دفاع کند. چنین انتظاری هم نقش بر آب می‌شود. او کارگاه را ترک می‌کند.

یاسمین وقتی در پیاده‌رو خیابان به سمت مترو قدم می‌زند، صدای کارفرما همچنان در گوشش می‌پیچد. فاصله‌ای زیادی با مترو ندارد. به این فکر می‌کند که ای‌کاش سرپرست کارگاه از او دفاع می‌کرد و اخراج نمی‌شد. این به ذهنش خطور می‌کند که آدمی‌زاد است دیگر، مصلحت‌های شخصی همیشه بر وجدان ارجحیت دارد. نزدیکی در ورودی مترو می‌رسد، مأموری در حال گرفتن وسایل یک کودک دست‌فروش است. کودک با لهجه‌ی هراتی التماس‌ می‌کند اما بی‌فایده است. وقتی خود را می‌اندازد روی اجناسش آدم‌های زیادی اطراف او جمع شده‌اند و حلقه‌ای شکل گرفته است. مأمور شهرداری چنگی به پشت گردن کودک می‌اندازد و سلی محکمی به صورتش می‌زند. دست‌فروش دور از اجناس نقش بر زمین می‌شود.