close
Photo: Freepik

شک‌ورزی؛ یک راه خروج

عبدالکریم ارزگانی

«در کف هرکس اگر شمعی بُدی
اختلاف از گفت‌شان بیرون شدی»
مولوی

شک‌ورزی نوعی اندیشیدن، فهمیدن و تأمل نمودن است. چه بسا که اندیشیدن اغلب در جایی که شک مأمن گزیده زاده می‌شود و همین ادراک سهمگین فوری، یعنی شک، برای او مادری می‌کند تا به بلوغ برسد. فی‌الواقع شک زمانی به میان می‌آید که درباره‌ی حقیقت پرسان و سؤال صورت بگیرد. ظاهرا شک‌ورزی نوعی بحران معرفتی است چون شناخت ما را تحت تأثیر قرار می‌دهد و مانند زمین‌لرزه‌ای مهیب عمارتی را که بدیهی و مستحکم می‌پنداشتیم به لرزه درمی‌آورد. از این حیث، شک‌ورزی دشواری است که موجب صعب شناخت می‌شود. اما چنانچه با دقت بیشتری بنگریم شک نه فقط یک دشواری معرفتی نیست بلکه خود روشی معرفت‌شناختی است؛ چون درباره‌ی چگونگی رسیدن به شناخت پرسش می‌کند و روشی را که ما برای ساخت بنای عقاید خویش پی می‌گیریم اصلاح می‌کند. در نهایت، شک‌ورزی چیزی جز روشی برای پرسیدن سؤال به نیت فهمیدن چیزی و کسب شناخت نیست؛ که یعنی شک‌ورزی همان پرسش‌گری است.

دیدن به چیزها با شک و تردید توأم با تأمل و اندیشه‌ورزی، روشی برای طرح پرسش به‌ دست می‌دهد و ما را قادر می‌سازد تا پرسش‌هایی در خصوص چیزها طرح کنیم و در عین حال از هرگونه مخاصمه، ضدیت و انکار دگم پرهیز نماییم. چرا که شک‌ورزی در ساده‌ترین شکل خود همان توانایی خلق پرسش درست است؛ پرسشی که به انکار پدیده یا هرگونه ضدیت دگم با آن ختم نمی‌شود. برعکس، حدود بسیاری درباره‌ی روش شناخت پدیده تعیین می‌کند که می‌تواند چاره‌ساز باشند. اما بهتر است دقت کنیم که شک برعکس برهان عمل نمی‌کند بلکه در عرض آن پهلو می‌گیرد؛ برهان می‌کوشد پاسخ ارائه کند و شک به ما می‌فهماند که پاسخ چگونه و برمبنای چه روشی ارائه می‌شود. شک‌ورزی آنچه را که حقیقت پنداشته می‌شود و نیز راه رسیدن به آن (شناخت) را به چالش می‌کشد؛ ولی عمل شک ابدا مغرضانه نیست هرچند که ممکن است ویران‌گر باشد و باعث افشای بخش‌های تاریک ابژه شود. یعنی در عین حال که ممکن است ساختار معرفتی ما را با چالش جدی مواجه کرده و حتا ویران سازد، به‌ هیچ‌وجه از سر کینه‌توزی و غرض کور دست به ویران‌گری نمی‌زند. شک ویران می‌کند چرا که معرفت در پس ویرانی آن ساختار یا آن پدیده سکنا گزیده است.

مولوی، در دفتر سوم «مثنوی معنوی»، به ماجرای دیدن فیلی در تاریکی اشاره می‌کند که موجب مناقشه و اختلاف میان مردم می‌شود. فیل در اتاقی تاریک ایستاده و مردم برای شناخت فیل به درون تاریکی گام می‌گذارند و بخشی از بدن فیل را لمس می‌کنند؛ سپس هرکس با توجه به ادراک لامسه‌ی خود درباره‌ی چیستیِ موجودی که در تاریکی ساکن شده، نظر و برهان ارائه می‌دهد. کسی به خرطوم فیل دست می‌زند و آن را ناودان می‌یابد، کسی نیز گوش فیل را لمس می‌کند و می‌گوید که بادبزن است. به‌زعم مولوی، حقیقت فیلی در تاریک‌خانه‌ی جهان مادی است و چون هیچ‌کس شمعی در اختیار ندارد تا در پرتو آن حقیقت را به تمامی دریابد، ناچار به شناخت کژ خود از بخشی از حقیقت بسنده می‌کند. ضرورت شک‌ورزی به‌ نیکی در تمثیل مولوی پیدا است؛ از آن‌جایی که شناخت ما همواره کمابیش دچار بطلان و خطا است می‌باید روشی برای تصحیح خطا وجود داشته باشد تا به یاری آن به شناخت بهتر و عمیق‌تری رسید. باید اسبابی فراهم کرد تا بتوان خطای لامسه را اصلاح کرد و تا حد ممکن به درک صواب‌تری از موجودی که در تاریکی ایستاده دست یافت.

وانگهی، شک‌ورزی ریشه در نهاد انسانی ما دارد؛ انسان همین که قادر شد اندیشه کند به شک ورزیدن آغازید، یا دقیق‌تر، زمانی که به شک ورزیدن شروع کرد قادر شد که بیندیشد. چون جهان همان تاریک‌خانه‌ای است که فیل در آن آرمیده و چون آتش پرومتئوس قادر به روشنی بخشیدن به تمامی تن فیل نیست، هرکسی به ظن خود به شناخت می‌رسد که در پاره‌ای از مواقع می‌تواند خطا و ناصواب باشد. احتمالا شک‌ورزی انسان از همان زمانی که نخستین خطا آشکار شد، آغاز گشت چون انسان پی برد که یکسره در معرض نادانی قرار دارد و چه بسا حقیقت‌نامی که نزد خود نگه‌داشته به مفت نیارزد.

زمانی که درباره‌ی شک، شک‌ورزی و شک‌گرایی می‌اندیشم بی‌مقدمه به یاد رنه دکارت می‌افتیم. رنه دکارت، این فیلسوف خردگرای شکاک، معتقد بود که برای دست‌یابی به شناخت می‌باید به همه ‌چیز شک ورزید. آنچه امروزه شک دکارتی خوانده می‌شود، ماحصل مباحث او، مخصوصا رساله‌ی «تأملاتی درباره‌ی فلسفه‌ی اولی» است. دکارت در این رساله شک روشی- دستوری را طرح می‌کند که مشخصا به شک روش‌مند درباره‌ی همه‌ چیز می‌پردازد. او نه تنها مسائل متافیزیکی مانند وجود مطلق که حتا بدن خودش را نیز مورد شک قرار می‌دهد و در نظر می‌گیرد که «دیوی پلید» او را می‌فریبد تا به داشتن بدن متقاعدش کند. به بیان ساده، او نه تنها به شناخت خود از فیل شک می‌ورزد که حتا به وجود تاریک‌خانه، اعضای لامسه و حتا خویشتن خود به دیده‌ی تردید می‌نگرد و آن‌ها را همچون توهماتی غریب در نظر می‌آورد. در نخست بخش «تأملات در باب فلسفه‌ی اولی» دکارت به این نتیجه می‌رسد که می‌باید چیزی وجود داشته باشد که فریفته شود و در نهایت می‌باید چیزی باشد که شک بورزد؛ «اما در این‌صورت من چیستم؟ چیزی که می‌اندیشد. چیزی که می‌اندیشد چیست؟ چیزی که شک می‌کند، می‌فهمد، به ایجاب و سلب حکم می‌کند، می‌خواهد، نمی‌خواهد، همچنین تخیل و احساس می‌کند.»

به‌زعم دکارت، می‌باید چیزی باشد که درباره‌ی لمس فیل شک بورزد، بیندیشد و احساس کند. او به نتیجه‌ای می‌رسد که امروزه به‌عنوان من اندیشنده‌ی دکارتی (cogito) معروف است: من می‌اندیشم [= شک می‌ورزم] پس هستم. او با همین روش درباره‌ی وجود مطلق، حقیقت، خطا و اشیای مادی به تأمل می‌پردازد و فی‌الواقع او کل فلسفه‌ی شک‌گرای خود را بر خرد خویش بنا می‌نهد. آنچه در این‌جا مد نظر هست، نه جدل دکارت بلکه شهامتی‌ است که او در این جدال به خرج می‌دهد؛ شک به‌شدت عمیق و ویران‌کننده‌ی او نیازمند شهامتی شگفت است. همین نکته درس‌های بسیاری برای ما دارد چون ما مردمی هستیم که به‌ندرت به خود زحمت می‌دهیم درباره‌ی چیزی بیندیشیم و نیز به‌ندرت به‌ درستی حقیقت‌نام‌های زندگی خویش شک می‌ورزیم.

افغانستان جایی است که مردم آن عملا قادر به اندیشیدن نیستند و به ‌سختی می‌توانند به آنچه حقیقت نامیده می‌شود شک بورزند؛ حال آن‌که شک لزوما رد یا نفی حقیقت نیست بلکه پرسشی درباره‌ی حقیقت و به قصد نزدیکی بیشتر به آن است. به بیان صریح‌تر، افغانستان جامعه‌ای سرشار از ایمان است و ظاهرا هیچ نیروی قادر نیست که ایمانش را خدشه‌دار کند. در این‌جا منظور شک‌ورزی فلسفی یا شک ورزیدن در سطوح عمیق فکری نیست چرا که مسلما عموم مردم فرصت و اقبال چنین عملی را ندارند، ولی حداقل شک درباره‌ی شیوه‌ی زیست، عقاید، راه‌های رفته و حقیقت‌نام‌هایی که تحت عنوان‌های مختلف زندگی ما را در برگرفته برای همه‌ی افراد یک جامعه ضروری و حیاتی است. انسان افغانستانی اما هرجای دنیا که باشد، افغانی زندگی می‌کند و هیچ وقت نمی‌پرسد که آیا تنها شیوه‌ی زیستن همین است یا می‌توان متحول شد؟ ما به همان میزان که در دام تناقضات، دشواری‌ها و دگم‌اندیشی‌ها گرفتاریم به همان میزان به ‌درستی آن پافشاری می‌کنیم و این مسأله حتا درباره‌ی نخبگان، تحصیل‌کردگان و باسودان جامعه نیز کمابیش صادق است. برخلاف بسیاری از صاحب‌نظران که مسأله‌ی افغانستان را صرفا سیاسی درک می‌کنند، به‌ نظر می‌رسد که علی‌رغم استبداد سیاسی، دشواری‌های فکری-فرهنگی ما را بیشتر در تنگنا گذاشته؛ این بس هیچ‌کسی به درک و دریافت دیگری از فیل وقعی نمی‌نهد و به ‌یقین ابدی تنها به حس لامسه‌ی ناقص خویش در تاریکی اعتماد و ایمان دارد. وانگهی، مشخص نیست که با میلیون‌ها انسانی که گوش فیل را -که خود لمس کرده‌اند- کل حقیقت و یگانه حق می‌دانند، چه می‌توان کرد.

در نتیجه، انسان افغانستانی ناچار خواهد بود که درباره‌ی پاره‌ای از مسائل خود تجدید نظر کند و راهی که می‌تواند به تجدید نظر ختم شود. شک ورزیدن به چیزهایی است که عمری حقیقت پنداشته و انسان افغانستانی بر مبنای آن شیوه‌ی زندگی، باورها و منش خود را تنظیم و سازمان‌دهی کرده است. درسی که دکارت می‌دهد نیز همین است؛ شک بورزید و شجاع باشید چون در غیر این‌صورت وجود ندارید. و این یک فراخوان همگانی است. به زبان ساده، ما مجبوریم که درباره‌ی مسائلی نظیر آزادی و حقوق زنان، اقلیت‌های جنسیتی، اسلام سیاسی، حکومت‌داری، آموزش و غیره بازتأمل کنیم و تا حد ممکن روش‌بینانه و روش‌مند درباره‌ی چگونگی و ماهیت آنچه درست می‌پنداریم به تفکر بپردازیم. چون مشخص نیست این‌ همه یقین و ایمان از کجا می‌آید. قدر مسلم این است که پرسش‌گری و تفکر انتقادی منجر به شناخت می‌شود و باعث گشایش راه‌های دیگر می‌شود؛ ولی نخست، در سطح فردی و هم جمعی، ما نیازمند راه‌هایی هستیم که پرسش‌گری و تفکر انتقادی را به درون جامعه رهنمون کند تا به آن وسیله بتوان از آنچه اصطلاحا بینش افغانی خوانده می‌شود فراتر رفت.