close

سرمایه‌ها و عادت‌واره‌ها؛ با مرور چند رمان معاصر افغانستان (قسمت دوم)

نیکبخت آجه

«سفر خروج»

در این رمان موسا، شخصیت اصلی به‌عنوان بازنده‌ای که فقط توانسته جانش را از گیر برندگان کشور زادگاهش نجات بدهد، گرچه از نظر سرمایه‌ی اقتصادی تهی‌دست شده اما به‌دلیل بهره‌مندی از سرمایه‌ی فرهنگی، با اعتماد به نفس قابل توجه در صدد زمینه‌چینی برای ورود به میدان رقابت در موقعیت جدید جغرافیایی به‌نام تهران هست و به محض فراهم شدن چنین زمینه‌ای در کنار سایر بازندگان قرار می‌گیرد. او برخلاف پرویز در «سرزمین جمیله» که نه تنها خام و ناآزموده، و لذا شکننده در برابر سختی‌ها، بلکه همچنین فاقد دغدغه‌مندی جدی برای عدالت هست، آمادگی تاب‌آوری در برابر سختی‌های مسیر را دارد و دغدغه‌مند انصاف و عدالت هست. مسیر برگزیده‌ی مبارزاتی موسا تنها بعد سیاسی ندارد، بلکه بعد رهایی از زنجیره‌ی جادو و خرافات را نیز با خود حمل می‌کند. زنجیره‌ای که انگیزه‌ی تحرک معنادار را از فرد جادوزده می‌گیرد.

با این‌حال موسا مثل امیر در «کاغذپران باز» نیست که برای رسیدن به هدفش نقشه‌ی مشخصی در سر داشته باشد. موسا همچون یک انارشیست، دستور اصلی کارش برهم‌زدن هرگونه نظمی است که می‌پندارد غیرمنصفانه است. عادت‌واره‌ی او در برابر وضعیت‌ها و رخدادهای پیرامون‌اش، بروز واکنش‌هایی است گستاخانه، بازی‌گوشانه و نامنسجم. موسای روشنفکر مشقت‌های زندگی در یک ساختمان متروک در کنار موش‌ها و شب‌پره‌ها، و گرسنگی‌ها و آشغال‌خوری‌ها را می‌پذیرد به بهای این‌که نه تنها نزدیک شهر کتاب و سالن‌های سینما و تئاتر و خیلی نمادهای دیگر فرهنگی شهر باشد، بلکه بتواند از آن‌جا نظاره‌گر اعتراض‌های خیابانی بازندگان قدرت و بگریزوببندهای دوجنسیتی‌هایی باشد که از سوی نظام حکمروایی ولایی انسان‌زدایی شده‌اند. این صحنه‌ها همچون کتاب‌ها درس‌هایی برای آموختن به او دارد. او همچنان که در یک حرکت خطرپذیر با شکستن ویترین یک کتاب‌فروشی در شب، چندین کتاب می‌دزدد و با خود به خانه‌ی متروک می‌آورد، با تماشای اعتراض‌ها و سرکوب، با خواست مشارکت در حرکت اعتراضی، دروازه‌ی حویلی ساختمان متروک را برای ورود مبارز گریخته از گیر نیروی سرکوب می‌گشاید. و اتفاقا برای یک دوجنسیتی با دو نام فرشید/فریده.

موسا چنان که نمی‌تواند بدون مبارزه زندگی کند، بدون کتاب هم گذران زندگی برایش ناممکن است. این هردو عادت‌واره را او از کابل با خود به تهران آورده- در کابل صاحب کتاب‌خانه بوده. همچنان که شدت گرسنگی، سرانجام انسان را به نان‌دزدی وادار می‌کند، بی‌کتابی هم برای کسی که دیوانه‌ی کتاب و معتاد به مطالعه‌ی آن هست، چنین فشاری وارد می‌کند. موسا البته شب‌گردی در خیابان‌های تهران را صرفا برای نان‌دزدی و کتاب‌دزدی انجام نمی‌دهد، بلکه فرصتی می‌داند برای شناخت بهتر زیر پوست شهر و به‌ویژه دیدن سایر بازندگان؛ مانند معتادان به مواد مخدر و تن‌فروش‌هایی که همچون او و البته هر کدام به دلایلی، نمی‌توانند در روز روشن، خیابان‌گردی کنند. آنان به مانند موش‌ها و پشک‌ها خلوت شب را برای یافتن طعمه و پیش‌گیری از شکارشدن و مزاحمت، مناسب‌تر می‌دانند.

موسا که عاشق آگاهی است- چنان که در جایی از رمان می‌گوید: «آدمی آگاهی است. آگاهی عجب چیزی است» (همان، ص ۵۵)، مرتبا با طرح سؤال و ساخت فرضیه و باز طرح سؤال دیگر از دل آن فرضیه به مسأله‌ی معنادار بودن یا نبودن مشاهداتش می‌پردازد. گرچه اهمیت چندانی نمی‌دهد نسبت به این‌که بیشتر اوقات مسأله‌ها گنگ می‌مانند. چون درک پیچیدگی مسأله را نوعی آگاهی و قدمی به پیش می‌داند. کار اصلی او به‌عنوان یک انارشیست همان‌طور که قبلا خاطرنشان گردید، مسأله‌سازی است که به نحوی، پیوند علت و معلولی با تمایل دوامدار او به کتاب و دریافت آگاهی دارد و از جمله در گفت‌وگوها پدیدار می‌شود. مثل گفت‌وگوی موسا با پدرش که هنگام رفتن به زیرزمین تاریک ساختمان متروک با چراغی در دست، آن را به یاد می‌آورد. در آن گفت‌وگو موسا می‌گوید: «دین مثل همین تاریکی است و علم همین چراغ‌دستی. وقتی آن را می‌تابانم هرچیزی را که در آن تاریکی مبهم و پنهان است آشکارا می‌شوند و توهم شان ازبین می‌رود. پدرش گفت: آن زمان به چه چراغ دیگری پناه برد تا توهمات علم را افشا کند؟ ابهامات آن را رفع کند، لابد دین؟ موسا فکر کرد و ساکت شد. پدرش باز گفت: حالا در دنبال چه هستی؟/موسی گفت: چیزی که تشنگی‌ام را فرو بنشاند» (همان، ص ۷۱).

شخصیت بازنده‌ی دیگر «سفر خروج»، فرشید/فریده دوجنسیتی که با گریز از چنگ پولیس، مدتی را در ساختمان متروک در کنار موسا می‌گذراند، نیز عادت به مسأله‌سازی و همچنین فلسفه‌بافی دارد که از جمله در گفت‌وگوی ذیل با موسا مصداق یافته است؛ «ما هم نه اشتباه خلق شده‌ایم و نه ناقص. مثل همه طبیعی هستیم و كامل. ولی بقیه كه اكثریت هستند وجود ما رو تاب نمی‌آورند» (همان، ص ۱۴۹). نمونه‌ای از فلسفه‌بافی فرشید/فریده در انتهای گفت‌وگو با موسا وقتی از پشت پنجره در شب به بیرون نگاه می‌كند و موسا می‌پرسد؛ چی می‌بینی و فریده می‌گوید هیچ چی. موسی می‌گوید: «همان صحنه‌های همیشگی هر شب [دیدن دوجنسیتی‌ها]؟» فریده می‌گوید که «نه. مدت‌ها است كه آن‌ها از این‌جا رفته‌اند.» موسا می‌پرسد که كجا می‌روند. پاسخ فیلسوفانه‌ی فریده/فرشید این‌گونه است: «یک جای دیگه رو پاتوق می‌سازن. این روش آدم‌ها است. این‌جا جلوش را بگیری، یه جای دیگه می‌ره. هیچ گاه نمی‌ایسته» (همان، ص ۱۷۶ ـ ۱۷۷). البته که درک این فلسفه، برای موسا که تجربه‌ی فرار را زیسته، بسیار آسان است.

عادت‌واره‌ی آرمان‌طلبی مدنی، از موسا شخصیت بی‌قراری ساخته است. در ساختمان متروک در تهران با وجود تلاش در جهت تسلط مالکانه بر آن، هیچگاه از نگرانی بی‌جایی رها نمی‌شود. ورود پناه‌جویانه‌ی فرشید/فریده به زندگی قرنطین‌شده‌ی او، و همدلی‌های پس از آن فقط می‌تواند احساس غرور و انبساط روانی موقت برایش ارزانی کند. گفت‌وگوهای همدلانه با فرشید/فریده نمی‌تواند وضعیت باثبات روانی به زندگی او پیشکش نماید. گفت‌وگوهایی که از سوی دیگر بیان می‍‌کند بازنده‌ها می‌توانند با روایت سرگذشت‌های‌شان نه تنها همدلی یک‌دیگر را برانگیزند، بلکه با تلقین این آگاهی به هم که تنها مصیبت‌دیدگان روی زمین نیستند، موجب تسلی خاطر هم شوند. یک مثل است که می‌گوید: «مصیبتی که سر همه باشد، جشن است». بنابراین، وقتی فریده/فرشید از گیر پولیس تهران به‌سوی دروازه‌ی ساختمان متروک می‌گریزد و موسا به موقع دروازه را باز می‌کند و فرشید/فریده به محض داخل شدن می‌گوید «مرسی که نجاتم دادی»، و در پاسخ موسا که می‌پرسد «خطرناک بودند؟» پاسخ می‌دهد که «ها… می‌گیرندمون و کار شون آدم‌آزاری است تو بازداشتگاه شون» و اشک می‌ریزد، موسا نه تنها با این گفته او را دلداری می‌دهد که «حالا نگران نباش. دست هیچ‌کس به تو نمی‌رسه» (همان، ص ۱۳۹)، بلکه همچنین تسلی خاطر پیدا می‌کند از این‌که می‌بیند بدبخت‌تر از او هم پیدا می‌شود.

این صحنه‌ی گفت‌وگو همانندی زیادی با صحنه‌ای از گفت‌وگو در رمان «کاغذپران باز» دارد؛ جایی که ثریا، زن نازای امیر از آزارها و طعنه‌های دیگران نسبت به خود، پیش امیر به گریه می‌افتد و امیر به دلآسایی او می‌پردازد. صحنه‌هایی که بیان می‌کند چطور عادت‌واره‌ی غیرت مردانه، ناخودآگاه فعال می‌شود. غیرتی که سویه‌های گستاخانه‌تر آن در جامعه‌ی عمیقا مردسالار افغانستان پرورانده شده و گاه به اشتباه به‌نام غیرت افغانی یاد می‌شود و از سوی جوامع همسایه‌ی او کمابیش به رسمیت شناخته شده و پی‌آمدهای آن در تعامل با او لحاظ می‌شود. مثلا زمانی که رابطه‌ی فرشید/فریده با موسا ملال‌آور می‌شود و می‌خواهد که از پیش او و از آن ساختمان متروک برود، از این می‌ترسد که نشود موسا را عصبانی کند. زیرا که عصبانی‌شدن یک افغان در ذهن یک ایرانی خطرناک است (همان، ص ۱۷۵).

اما موسا می‌کوشد چنان عصبانیتی از خود نشان ندهد. هنوز این توصیه را از هنگام مهاجرت به‌سوی ایران آویزه‌ی گوش خود دارد که غیرت‌اش را با خود نبرد؛ «کسی در سر مرز گفته بود، وقتی ایران می‌روی غیرتت را همین‌جا پشت مرز بگذار و بی‌آن برو. وگرنه روزگارت سیاه خواهد شد.» او قبول می‌کند که تیرشدن از مرز به منزله‌ی تیرشدن از غیرت افغانی‌اش باشد. اما عادت‌واره‌ی غیرت مثل هر عادت‌واره‌ی دیگری به آسانی کنار گذاشته نمی‌شود. این است که موسا دوباره تلاش می‌کند غیرت‌اش را بفرستد به آن‌سوی مرز (ص ۱۵) گرچه که این کار می‌تواند به منزله‌ی پذیرش تنزل در حد انسان درجه دو تلقی شود و توقع‌های خاصی را در جامعه‌ی میزبان، به‌خصوص در میان اقشار تهاجمی مثل پولیس‌ها و خلاف‌کاران بیافریند؛ «[موسا] از سمت چپ ساختمان تئاتر می ترسد [جایی که قبلا چند معتاد به جان او افتاده بودند]. از افغان بودنش خیلی‌ها توقع‌هایی داشتند که لابد باید برآورده می‌کرد» (همان، ص ۱۱۰).

مثال دیگر از این «خیلی‌ها» که دندان طمع خویش را برای بهره‌کشی از این پاشنه‌ی آشیل موسا (ترس افغانستانی از رد مرز شدن) تیز می‌کند، سربازی است که شب‌هنگام با موسا درحالی‌که از ساختمان متروک برآمده و برای یافتن نان کوچه‌گردی می‌کند روبه‌رو می‌شود؛ «[موسا] از ترس نفسش بند آمد. بروتک زد و لب‌هایش لرزیدند. جوان سرباز گفت: حواست کجاست؟ و مشکوک و گربه‌وار نگاهش کرد. خاطر موسا از دیدن لباس خاکی‌رنگ سرباز جمع شد که نیروی انتظامی نیست. ارتشی‌ها به افغان‌ها کاری نداشتند. ولی از نگاه سرباز ترسید. چیزی نگفت و راهش را گرفت که برود. سرباز کوله‌پشتی‌اش را روی زمین گذاشت و گفت: کجا موش افغان؟ وایسا.

موسی ایستاد. [سرباز] گفت: کجا می‌ری این موقع شب؟

با صدایی جیغ‌مانند گفت: از کار آمدم می‌رم خانه.

– کجا کار می‌کنی؟

به آن سویی که از آن آمده بود اشاره کرد. سرباز گفت: می‌خوای ببرمت کلانتری؟

– چرا؟

رد مرزت کنم.

– چرا؟

 – اگه رد مرز بشی و بخوای برگردی، می‌دونی چقدر باید مصرف کنی؟ زن و بچه‌ات تا اون موقع می‌دونی چقدر زجر می‌کشن؟

– چرا باید رد مرزم کنی؟

– آفرین به آدم چیزفهم. خوب حالا برای این‌که این کارو نکنم یک چیزی بده و برو.

– چی بدم؟

– انگار اون قدرا هم عاقل نیستی… دِ پول بده و برو» (همان، ص ۱۱۰ و ۱۱۱).

مأمور شهرداری تهران هم وقتی موسا را اخطار می‌دهد، تهدید اصلی‌اش رد مرز کردن او است؛ «کارگر اولی گفت: برو به‌خاطر همشهریات که همکارامون بودن ولت می‌کنم وگرنه می‌نداختیمت تو هلفدونی. بعدشم رد مرزت می‌کردن آشغال. مثل همشهریات رد مرز می‌شدی» (همان، ص ۱۱۸).

بنابراین، موسا به‌طور دوامدار و فرسایشی، بر سر دوراهی جنگ و گریز قرار دارد. عادت‌واره‌ی آرمان‌خواهی و اعتماد به نفس ناشی از داشتن سرمایه‌ی فرهنگی برایش می‌گوید که ستم‌پذیر مباش و در برابر آنچه بی‌انصافی می‌دانی بایست. اما واقع‌بینی جامعه‌شناختی او برایش می‌گوید که قانون جامعه‌ی میزبان با اجازه‌ی طرد و رد مرزکردن، موقعیت تو را شکننده و آسیب‌پذیر کرده و لذا تا می‌توانی بگریز و کوچه بدل کن. به‌ویژه که شناخت کافی از میدان جدید بازی کسب نکرده‌ای. از همین روی موسا لحظات زیادی از زندگی‌اش را در چارچوب رمان، در حاشیه می‌گذراند؛ در ساختمان متروک، در خیاط‌خانه‌ی زیرزمین و در بازداشتگاه. و اگر به متن خیابان قدم می‌گذارد، آن برهه زمانی است که بخت پنهان شدن و یا حضور سایه‌وار را بیشتر می‌پندارد؛ نیمه‌های نیمه­تاریک و خلوت شب. چنین دستور کاری، مشاهده‌ی کسانی را آموزنده می‌سازد که همچون او -گرچه به دلایلی دیگر- نابهنجار و سزاوار طرد تلقی می‌شوند. بنابراین، قابل درک است که موسا چرا صحنه‌ی ذیل را به دقت تماشا کند و به‌ خاطر بسپارد؛ «در پیاده‌رو به یكی از آن‌ها [دوجنسیتی‌ها] انگار تعرض شد كه آن‌ها جیغ كشیدند و به داخل خیابان آمدند. یكی از آن‌ها تند سوار موتری شد و رفت. دیگران برگشتند رو به پیاده‌رو و چیزهایی در جواب رهگذران ایستاده می‌گفتند. موترسایكلی رد شد و از پشت به یكی از آن‌ها دست زد. این‌ها ترسیدند و جماعت خندیدند. كسی از جماعت داخل خیابان آمد و با یكی از این‌ها گلاویز شد. دیگران دست زدند و خندیدند. این‌ها جیغ كشیدند و به‌سوی یک غرفه‌ی تلفون در نبش چهارراه دویدند. كسی از پشت آن‌ها را انگولک كرد. سه نفر مانده بودند و داخل غرفه‌ی تلفون چسپیدند» (همان، ص ۱۳۷). این تکنیک‌های گریز از موقعیت‌های آزاردهنده می‌تواند درس‌هایی برای آموختن به او داشته باشد.

برای موسای ناآرام، لحظات مشاهده‌ی بی‌ثباتی‌های سیاسی و اجتماعی و هرج‌ومرج در راستای برهم‌زدن نظم غیرمنصفانه، در عین حال آرام‌بخش است. شوق و هیجان او در این لحظات بیشتر از نوع هیجان تماشاچی و حاشیه‌نشین است. با این‌حال او به‌عنوان یک روشن‌فکر تنها در صدد تفسیر مشاهداتش نیست، بلکه همچنین در کنار بازندگان و به پیروی از آموزه‌ی مارکسیستی در صدد تغییر وضعیت نیز می‌برآید. این است که پشیمان نیست از این‌که به‌خاطر همدلی و همراهی با دوجنسیتی‌ها و اصلاح‌طلبان تهرانی، بهای سنگینی پرداخته و شکنجه و زندان را به جان خریده است.

موسا داستانی برای اجرا ندارد و تأثیرش همچنان که گفته شد غالبا در مسأله‌سازی و بی‌ثبات‌سازی قابلیت دید پیدا می‌کند. از نظر او، بازی کردن تحت نظم غیرمنصفانه کاری احمقانه است و به معنای واقعی کلمه هیچ تیم پیروزی نمی‌تواند در آن وجود داشته باشد. زیرا هر تیم پیروزی، مجری آن نظم نابسامان می‌شود. او به نظر می‌رسد که موفقیت را قرار گرفتن در مسیر درست می‌داند و زمانی که نظم مسلط، چشم‌انداز درستی ترسیم نمی‌کند، درستی کار را در برهم‌زدن آن نظم می‌بیند. 

موسای مسأله‌ساز رانده‌شده از زادگاه، متنفر از افتادن در دام سازش است و مصداق این گفته‌ی ادوارد سعید در کتاب «نقش روشن‌فکر» که «مسائل را هم بر حسب آنچه در پشت سر گذاشته و هم بر حسب آنچه اکنون واقعی و ملموس است نظاره می‌کند، دارای روشن‌بینی مضاعفی است که هرگز موضوعات را در انزوا نمی‌بیند. مابین هر صحنه یا موقعیتی در کشور جدید، ضرورتا با همتای آن در کشور قدیم پیوند برقرار می‌کند» (سعید، ۱۳۸۵، ص۹۸). موسا هم البته بر حسب ضرورت چنین مقایسه‌هایی کرده، از جمله وقتی از مسأله‌ی سرنگونی رژیم‌های ایدئولوژیک در کابل و تهران سخن به میان می‌آورد. او که با دست‌شستن از شغل، خود را ناگزیر از تن دادن به معامله نمی‌بیند و با دست‌شستن از قلمرو جغرافیایی، مفاهیم تازه‌ای برای تعیین خطوط مرزی زندگی را اولویت داده که با دال‌های استبداد/خودمختاری امکان شناسایی دارد، تعلق خاطر خویش به مسأله‌سازی و آزادی را نه تنها از راه درآمیختن با کتاب و مطالعه بلکه از مسیر تجربی درآویختن با نظام سرکوب و همکاری و همدلی با دوجنسیتی‌ها و دیگراندیشان معترض سیاسی پی می‌گیرد. موسای روشن‌فکر که بوم‌وار در یک ویرانه لانه کرده، هرچند خود را در جایگاهی می‌بیند غریب و تنها اما به نظر می‌رسد خود را همنوا با این گفته‌ی ادوارد سعید می‌داند؛ «بهتر از یک بردباری گروه‌گرا برای حفظ شرایط موجود» (همان، ص ۴۰).

به‌طور کلی، موسا از آن‌جایی که تاروپود عادت‌واره‌ی روشنفکرانه‌اش پیش از خروج از کشور زادگاهش بافت خورده، ایستادگی و اعتماد به نفس یک شخصیت تکوین‌یافته را در برابر وضعیت‌های پیچیده و دشوار از خود نشان می‌دهد. این‌که سلطان‌زاده چرا داستان را به‌گونه‌ای طراحی کرده که موسا از کابل بگریزد و در تهران سنگر بگیرد، و این‌که اگر تهران را به‌عنوان سنگر مبارزه‌ی شخصیت داستان برگزیده چرا این شخصیت ایرانی نبوده، پاسخ احتمالی من این می‌تواند باشد که برای سلطان‌زاده راحت بوده که بازتاب زندگی خود را در کالبد موسا بریزد. تئوری‌پردازی موسا در بازداشتگاه ولی‌آباد تهران مبنی بر این‌که یک نظام ایدئولوژیک را فقط با یک نظام ایدئولوژیک می‌توان سرنگون کرد و این کار با بی‌دینی نمی‌شود و مثالی که از افغانستان می‌آورد که چطور نظام ایدئولوژیک کمونیستی توسط مجاهدان مجهز به ایدئولوژی اسلامی شکست خورد، نیز احتمالا بازنمایی بینش خود سلطان‌زاده است. نکته‌ای که هم‌داستان با این روایت «اورهان پاموک»، نویسنده‌ی شناخته‌شده‌ی ترکی است؛ «من دوست دارم چیزهایی را در رابطه با خود خودم، یعنی تجربیات احساسی خودم، با خواننده‌های خود مطرح کنم، اما از طرف دیگر به همان اندازه دوست دارم که این چیزها را از زبان شخصیت‌های خیالی رمان‌هایم با آن‌ها در میان بگذارم. هر رمان، کتاب یا اثر یک رمان‌نویس در واقع کهکشانی است که تک‌تک هزاران تجربه‌ی زیسته‌ی او، یعنی همان تجربیات احساسی او، در آن کهکشان یک‌به‌یک چون ستارگانی کوچک و بزرگ سوسو زنند» (پاموک، ۱۳۹۶، ص ۷۰ و ۷۱).

ادامه دارد…