«گمنامی»
در رمان «گمنامی» ما با شخصیتی روبهرو هستیم که روند تکوین شخصیت خود و پیرنگ وضعیتها و رخدادهایی را مرور میکند که از یکسو به پرورش و پختگی او منجر شده و از سوی دیگر او را در تلک مرگ گرفتار کرده است. این شخصیت را که میرجان نام دارد همچون موسا در «سفر خروج» میتوان مصداقی از آدمهایی با سر پورشور روشنفکرانه دانست. موجود «مستقل اصلاحناپذیری… که مسئول پاسخ گفتن به هیچکسی نیست» (سعید، ۱۳۸۵ ص ۱۲) و به تعبیر پی یر بوردیو، موجودی متناقض و دوبعدیای که از پیوند ناپایدار آزادی عمل و تعهد ترکیب یافته است. از نظر بوردیو، آزادی عمل شرط ضروری تعهد عالم روشنفکر است.
کنش محوری میرجان، زیر سؤال بردن جایگاه آمریت بیچونوچرای دولت و دین و حتا ویرانگری آن است و در این راستا آزادی بیان را سنگر اصلی خود قرار داده است. تاوان این کنش، قرارگرفتن مداوم در شرایط تبعید است. شرایط بهگفتهی ادوارد سعید، «عدم سازگاری کامل، احساس غریبگی دائمی نسبت به دنیای به اصطلاح مأنوسی که توسط ساکنین بومی ساخته شده، و تمایل به دوری گزیدن و حتا تنفر از دام سازش و خوشی ملی» (همان، ص ۹۱). میرجان چه در زادگاه و چه در تبعید، حتا در پایتخت کشورش که نمادهای همسبتگی ملی را در خود تعبیه کرده، چیزی از حسوحال تراژیک یک تبعیدی کم ندارد.
اما انزوای گوشهی زندان و چالش علیالقاعده فرسایندهی انتظار اجرای حکم اعدام را، سر پرشور میرجان فرصتی ساخته برای اینکه نقطههای عطف زندگیاش را بیابد تا دریابد که در نهایت چطور سرش اینقدر به چوبهی دار نزدیک شده است. درمییابد که آگاهی از اینکه بیگزاده است و میراثدار سرمایه اجتماعی پدرکلانش، به او -که در چهار-پنجسالگی مادرش را از دست داده- در نوجوانی انرژی میدهد که به خود جرأت ورود به جدالی خشونتبار بر سر خودمختاری مذهبی با ملای قشلاق، مولوی تورگل بدهد. جدالی که به تبعید او از ارزگان به مالستان و در نهایت به مدرسهای در شهر اصفهان ایران میانجامد. اما در آن مدرسهی علوم دینی، بلایی بر سرش میآید که جهانبینی او را دگرگون میکند؛ «ناگهان از خواب پریدم. حاج سید ابراهیم اصفهانی نفس نفس میزد و دراز به دراز افتیده بود كنار من. فریاد زدم: “چه كار میكنید آقا؟” خودم را روی سویچ چراغ كنار دیوار انداختم؛ اما برق نبود. با حركتی سریع و استادانه پی جامهاش را بالا كشید و درحالیكه از دروازهی حجره بیرون میخزید در روشنایی كمرنگ چراغ گازی لاحول و لایش را دیدم كه هنوز نمیخواست سرش را میان رانهای فرتوت آیتالله خم كند. همچون كره اسپی چموش گردنش را قیل گرفته و یک بلست پیشاپیش پیرمرد میدوید» (بختیاری، ۱۳۹۱، ص ۱۰۳).
بنابراین، ایمان مذهبی میرجان که قبلا تکانهایی خورده بود، با این عمل آیتالله اصفهانی به تزلزلی فروپاشینده دچار میشود و از جمله به تغییر نمادهای آزادیخواهیاش میانجامد. تغییری که چند سال بعد از اتفاق در آن مدرسهی دینی افشا میکند؛ وقتی که بوی خون ریختهشده از خودزنی اواخر محرم را برای مرجان بوی تعفن توصیف میکند و عمل خودزنی را تخلیه بغضهای دیرینه، و مرجان از روی تعجب این پرسش را مطرح میکند که آیا به شاه شهیدان باور ندارد؛ «مدتها است که نمادهای آزادیخواهیام تغییر کردهاند» (همان، ص ۲۳۷).
جدا از مرجان که در مقالهای با عنوان «آیا از کار زن کسی خیر نمیبیند؟» بدان پرداختهام، چند شخصیت فرعی دیگر که بر سرنوشت میرجان اثرگذار بودهاند، درخور تأمل میباشند؛ مولوی تورگل، آیتالله سید ابراهیم اصفهانی و مندوخان. مندوخان شش بار زن گرفته بود که نیمی از این تعداد مرده بودند. کسی شمار دقیق دختران خان را نمیدانست، اما شانزده فرزند پسر داشت که به پراکندگی املاک خان ازهمدیگر دور افتاده بودند. از طرفی شایع بود که مندوخان سالها پیش با دستان خود تنها برادرش را خسی کرده است. با وجود این خان با رعایا دمساز بود و کارهایش گاهبهگاه ستایش همگان را برمیانگیخت. خان «سرشناسترین فرد وادی کندلو و ارباب قبیله بود. در زمین داور، چوره و دهراوود هفتاد خانوار دهقانش بودند. همهی ارزگان او را میشناخت. یعنی به خان احترام قایل بودند. منظورم این است که از او میترسیدند» (همان، ص ۳۳). اهمیت مندوخان نه تنها بهواسطهی سرمایهی بالای اقتصادی و اجتماعیاش، بلکه در بهرهگیری از این دو سرمایه جهت تثبیت قدرت نمادیناش میباشد. او در این راستا به تجهیز مسجد روستا با آوردن «شصت دوره سی پاره [قران]» از بازار پیشاور و ملا از پنجاب (مولوی تورگل) میپردازد.
دو شخصیت دیگر اثرگذار یعنی آیتالله اصفهانی و مفتی مولوی تورگل دارای گونهای از سرمایه فرهنگی (دانش مذهبی) میباشند که در جامعههای دینخوی، به آسانی میتواند سرمایه اجتماعی به بار آورد. لباس روحانیت «احترامی بیش از حد لزوم» (همان، ص ۱۰۴) در میان اقشار عادی جامعهی ایران دارد؛ چیزی که آیتالله اصفهانی از آن برخوردار است. و پیرمردان حتا از نقاط دوردست به پابوسی مولوی تورگل میآیند (همان، ص ۶۵). اما واکنش میرجان نسبت به رفتار آن دو با این پندار که از منزلتهای فرهنگی و اجتماعی خویش بهرهبرداری پلیدانه میکنند، دارای بار عمیقا منفی است.
رفتار پلیدانهی آیتالله اصفهانی با سوءاستفاده از جایگاه ممتازش در مدرسهی علوم دینی بر علیه میرجان قبلا روایت شد. مولوی تورگل نیز که سرمایه فرهنگی و منزلت اجتماعی را زینهای میسازد جهت دستیابی به سرمایه سیاسی -اول قوماندانی و در مرحلهی بعد عضویت در مجلس بزرگان (سنا) و دارای لقب سنگین «الحاج مولوی قوماندان تورگل آخوند»- تمایل دوامدار به رفتارهایی دارد که از دید میرجان پلیدانه است. از جمله زمانی که حکم اعدام میرجان را صادر کردهاند، و او بیخ گوش میرجان چنین میخواند: «اگر پای سند کاریز نظر برای رییس صاحب امضا کنی، خونت با خون بچهی مندوخان گد نخواهد شد» (همان، ص ۲۶۴). با این تصور که میرجان میداند بچهی مندوخان محکوم به اعدام است. به اتهام بمبگذاری و کشتار جمعی به هدف هراسافگنی. میرجان خبر شده است که این محکوم به اعدام از ارزگان است و احتمال میدهد این مرد، همان کسی باشد که در هنگام خبرنگاری او بمبی را در سرک انفجار داد. چهرهاش میرجان را به یاد سالها پیش در ارزگان میبرد؛ به یاد کاملخان، آخرین پسر مندوخان که تا به دنیا آمد مادرش مرده بود و او از پستان دردانه، مادراندر میرجان شیر چوشیده بود. كسی كه از پدر جدا شد و به جمع جهادگران پیوست. كسی كه دیر زمانی بود به تعبیر میرجان درون جمجمهی او راه میرفت (همان، ص ۴۵). زمزمهی مولوی تورگل در بیخ گوش میرجان معنای دیگری هم دارد. رویآوری به تاکتیکهای سازشکارانه بعد از تجربههای خشن پرهزینه؛ از جمله ازدستدادن یک چشم و دو دندان، مادر، یک برادر و سه خواهر در دورهی دهسالهی جنگ مقدس و سهطلاقه کردن زنش. رویکردی که به شکل نمادین بیانگر تاریخچهی زندگی رهبران و قوماندانان جنگ مقدس در افغانستان است.
واکنشهای عاطفی و رویکرد فکری میرجان پس از تعرض جنسی آیتالله اصفهانی بر او، آغازی میشود از سیر نزولی جایگاه اجتماعیاش و نهایتا گرفتاری در انزوای عمیق زندان و نزدیکی به مرز قطع ارتباط همیشگی با آدمیان روی زمین (مرگ). وقتی پس از دچارشدن به تعرض جنسی به سرعت تصمیم به ترک مدرسهی علوم دینی و رفتن به تهران میگیرد، احتمالا بهدلیل هوشپرکی ناشی از خشم، با همان لباس ملایی سوار بس میشود. او که هنوز لبریز از خشم است، نسبت به لحن احترامآمیز این گفتهی شاگرد راننده که «برای حاج آقا بلیت بگیرم؟»، با بازکردن دکمههای یخن و برزدن آستین و بر زبان آوردن این جمله که «ملاشدن آسان، آدم شدن مشکل» واکنش غیرمنتظرهای نشان میدهد. با پنداشتن این موضوع که میرجان، ملا نیست جایگاه اجتماعیاش پیش شاگرد و راننده از اعتبار میافتد. این است که راننده و شاگردش پس از مبادلهی چند گفتوگوی تنشآلود، میرجان را از موتر پایین میاندازند همراه با بیان این عبارت توهینآمیز خلیفه که؛ «بوی گندت همه جا را گرفت.»
میرجان برآشفته و سرگشته در تهران پیش ماما و رفقای همکار او نیز سرگذشت نسبتا مشابهی را تجربه میکند. وقتی پس از به سرآمدن عذرهای ساختگی، ماما پی میبرد که او نه برای گذران روزهای رخصتی بلکه بهخاطر ترک تحصیل علوم دینی، پیش آنان آمده، دچار سرافکندگی میشود. ماما که به پیشهی ملایی میرجان در میان همکاران هموطنش افتخار میکرده، در میان آنان میگوید: «خواهرزادهی مرا کدام رقم بلا زده است… نجفبیگ… دیگر هرگز نخواهد گفت که یک بچهاش همهی ارزگان را میارزد» (همان، ص ۱۳۲)
اما میرجان بهدلیل مطالعه و اعتماد به نفس ناشی از سرمایه فرهنگی از ناملایمتها عبور میکند. انباشت سرمایه فرهنگی چنان به استحکام خودمختاری فکری میرجان انجامیده که وقتی مولوی تورگل به او میگوید که در ازای امضا در پای سند «کاریز نظر» به نفع رییس، از اعدام نجات مییابد، خشمگین میشود و مایع داغی از زیر پوست صورتاش بالا میزند. او با دستکم گرفتن طعنهها، راه انباشت سرمایه فرهنگی را با اختصاص بخش زیادی از مزد کارگریاش به خرید کتاب و بخش قابل توجهی از وقت بیکاریاش به مطالعهی کتاب ادامه میدهد. به طوری که وقتی از تهران به پیشاور میرود، سیوشش کارتن کتاب را با خود میبرد و ضمن مشارکت در تأسیس انجمن مطبوعات، با آن کتابها تاقچههای دفتر انجمن را تجهیز و تزئین میکند.
میرجان تنها به دلایل مذهبی نیست که دچار اُفت در منزلت اجتماعی میشود، بلکه مهاجرت نیز، زمینهی آسیبپذیری او و استفادهی ابزاری از او را فراهم کرده است؛ «راننده دو بار خیلی كوتاه و بریده بریده بوق زد. در این حال همچنان بیت میخواند. یک نفر با صورت چغندری از دروازه بیرون شد. بدون سلام و با عجله گفت: “با مشكلی كه برنخوردی؟” دیدم كه راننده به یکباره همهی احترام و ادبش را فروخورد. نیمنگاهی از روی بیباكی به من افگند و تقریبا مثل یک آدم لایعقل خندید و گفت: “نه بابا! افغانی مادرقحبه مثل یک جنازه شانس داشت!”
مرد صورتچغندری كاملا به موتر نزدیک شده بود و درحالیكه دروازهی عقب را به سرعت باز كرد، دو چشمش را دیدم كه بر زمینهی پوست سرخكردهاش برق میزد. ناگهان صدایش تغییر كرد: “جنس تو كجاشه؟”
من دیگر كاملا ترسیده بودم. راستش در آن حال مدرسهی حاج سید ابراهیم اصفهانی خیلی سریع از ذهنم دوید. هیچ وقت فرصت نشده بود كسی آنجا اینگونه به صورتم ببیند. ته دلم یک چیز شور زد. نمیدانم حسرت روزهای رفته بود یا مصونیتی قلابی كه فكر كردم برای همیشه از دستش داده بودم. راننده هنوز سربههوا سوت میزد. مرد مرا از موتر بیرون كشید. تا پایم روی زمین قرار گرفت موتر مثل باد از جا كنده شد و در یک چشم بههمزدن در پیچ كوچه چرخید و رفت. مرد كورتی را از دوشم قاپید. چشمانش را به رویم گشود و دماغم را میان كلک و انگشت نشانش كشید. تمام صورتم سوخت. پرسیدم: “محمدعلی…” به حرفم گوش نكرد و من ناگزیر گپم را قطع كردم. دروازه ی چوبی را نیمكش كرد و كورتی را به آن پشت سپرد. از بازویم كشید و مرا در طول كوچهی باریک از راه آمده باز پس گرداند. چهارسوق از آدم موج میزد. مثل یک گوساله به دنبالش كشیده میشدم… پرسیدم: “محمدعلی دایی من…”
تقریبا میخواست یک كشیده پای گوشم بخواباند: “برو افغان! دو تومن هم پیشكشت. شتر دیدی ندیدی.” صدایم را بلندتر كردم، اما او بی هیچ ترسی به من دید و تقریبا دو برابر بلندتر فریاد كشید: “اگر این همه آدم نمیبینی پس حتما كوری. خدا را چه دیدی شاید هم یكی محمدعلی باشد.”
بهشدت مرا در عرض جاده تیله داد. تا آنطرف خیابان نرسیدم، چشمانش را از من برنداشت» (همان، ص۱۱۰ ـ ۱۱۲).
مرحلهی آخرالزمانی افول منزلت اجتماعی میرجان در کابل رخ میدهد. هنگامی که در همراهی با مرجان به یک سنت آیینی بیاعتنایی میکند. میرجان در شب عاشورا در غرب کابل درحالیکه چراغها بهخاطر شام غریبان خاموش است به یاری مرجان در اتاق مسافریشان شمع میافروزد و همبستر میشوند. جمعیت عزادار که به شکل مرموزی پی به این عمل میبرند، هجوم میآورند و هردو را بهگونهی دردناکی عذاب میدهند: «در بر پشت ما باز شد و تا به خود بجنبیم هر یکی از سهصدوشصت عدد شمع، زیر پای مردان زنجیرزن و مسافران هتل ارزگان لِه شده بود. سراشیب زینه را تا وسط کوچه بر نوک پاهای مردان کشیده شدم» (همان، ص ۲۴۱).
اما چنان که اشاره شد، برخورداری میرجان از سرمایه فرهنگی، به او این جسارت را بخشیده که با تمام این فشارهای اجتماعی، خودمختاری فکریاش را حفظ کند؛ «تمام شب را بیدار ماندم. در این حال در انتهای شب و پس از یک سکوت چندین ساعته ناگهان چیزی شنیدم که مرا به یاد تمام آن نمازهایی انداخت که طی مدت بیست و چند سال از من فوت شده بودند. ناگهان در دلم گشت که دو رکعت نماز به جا آورم اما زود به خود آمدم و از اینکه یک زندگی لبریزشده را با ریاکاری بیحاصل به پایان برده باشم، ترسیدم. صدای اذان چیز دیگر را هم به یادم داد. و آن اینکه اینک صبح شده بود و هماکنون بود که دنبالم میآمدند. در سلول قبلی هیچگاه منتظر چنین لحظهای نبودم…
بار دیگر و خیلی زود برای ادای دو رکعت نماز دو دل شدم؛ ولی همان قدر زود نیز منصرف گردیدم. بعد چیز بسیار خوب و خواستنی به یادم آمد و آن اینکه دریافتم آدم حتا در این محیط زندان هم برای خودش چهقدر آزاد بوده میتواند. در زندانی که پایههای آن برای به بند کشیدن آدمها ریخته شده است، آزادانه و بیهیچ قیدوبندی تصمیم خودم را گرفتم. پس به آخرین نمازی که در نخستین شب سرگردانیام در مسجد تهران برپا داشته بودم، درود فرستادم و تنها به این نظر گستاخانه اکتفا کردم که هیچ چیزی در زندگی جز ترک ایمان ارزش ایمان ورزیدن را نداشته است. به نظرم رسید، این یکی از بهترین فکرهایی بوده است که تاهنوز به آن دست یافتهام. زیرا از اندیشیدن پیرامون آن احساس کاملا تازهای داشتم. بعد یادم آمد که چهقدر دیر، آهنگ دقیق آن را تشخیص داده بودم. و برای خودم زیاد افسوس خوردم. همین بود که در این انتهای آشفتهترین دقایق زندگیام ناگهان دلم گرفت و بهشدت آرزوی گریستن کردم. اما نشد که بگریم، زیرا نتوانستم» (همان، ص ۲۷۰ ـ ۲۷۱).
ادامه دارد…