close

سرمایه‌ها و عادت‌واره‌ها؛ با مرور چند رمان معاصر افغانستان (قسمت پنجم و پایانی)

نیک‌بخت آجه

«هزار خانه خواب‌واختناق»

درحالی‌که موسا در «سفر خروج» با فرار از کشور زادگاه و استقرار در یک ساختار بازتر اجتماعی، جرأت مشارکت در میدان سیاسی را باز می‌یابد، و همچون میرجان در «گمنامی» سر پرشور برای مبارزه و حفاظت از خودمختاری فکری‌اش دارد، فرهاد، شخصیت اصلی «هزار خانه خواب‌واختناق»، در چنبره‌ی اختناق سیاسی و اجتماعی زادگاهش گرفتار می‌ماند. هرسه اهل مطالعه و صاحب سرمایه «تجسم‌یافته»ی فرهنگی هستند. اما درحالی‌که مسأله‌سازی موسا و میرجان با بهره‌گیری از آن سرمایه با نوعی آرمان‌خواهی روشن‌فکرانه درآمیخته، مسأله‌سازی فرهاد از نوع روشن‌گری صوفیانه هست. تردیدهایی که ذهن فرهاد را درگیر ساخته، به‌جای برانگیختن کنش، درماندگی می‌آورند؛ «هنوز به واقعیت‌های این موقعیت‌ها نمی‌توانم باور داشته باشم. شاید هم نمی‌خواهم باور کنم. می‌خواهم همه چیز کابوس‌وار باشد تا واقعیت» (رحیمی، ۱۳۸۹، ص ۷).

اما عادت کنش‌پذیری فرهاد و تا حدی این واقعیت که او در موقعیت زمانی‌ای در کابل به‌سر می‌برد که در حافظه‌ی جمعی مردم افغانستان اوج اختناق سیاسی و کشتارهای انبوه پنداشته می‌شود و توطئه و تئوری توطئه هر آن قربانی می‌گیرد؛ یعنی پاییز ۱۳۵۸، و قدرت‌یابی حفیظ‌الله امین با قتل استادِ به قول راوی «گرانقدرش» نورمحمد تره‌کی، درک این نکته را آسان می‌سازد که چرا او به شمس و شراب پناه برده است و مبارزه‌ی قابل دیدی ندارد. سرکشیدن شراب یک راه گریز روانی از فشار سنگین اختناق و بن‌بست، و فراموشی آن هرچند موقتی است، و پناه بردن به شمس و دنیای صوفیانه‌ی آن نیز نوعی شانه خالی کردن از سنگینی فشار واقعیت‌های تلخ اجتماعی است. فرهاد مثل موسا نیست که به‌واسطه‌ی مبارزه‌اش، پرابلماتیک شده باشد. اما برای یک رژیم شدیدا استبدادی، سبک زندگی هم می‌تواند مشکل‌ساز تلقی شود. چنان که فرهاد به‌واسطه‌ی خیابان‌گردی دیرهنگام و فرار از روبه‌روشدن با پولیس گزمه بازخواست می‌شود و به‌واسطه‌ی قوماندان گفتن خطاب به افسر پولیس، که احتمالا از روی عادت بیان کرده، اما در فضای به‌شدت توطئه‌پندار کابل آن زمان، به راحتی سوءتفاهم ایجاد کرده، مورد لت‌وکوب شدید قرار می‌گیرد.

به این ترتیب عادت‌واره‌ی کنش‌پذیری فرهاد به‌واسطه‌ی فشار اختناق نیروی مسلط سیاسی که از جمله به چند اتفاق تلخ در زندگی او انجامیده، مثل جدایی پدر و مادرش از همدیگر و رفتن دوست صمیمی‌اش از کابل تشدید می‌شود و در کنار آن تردید درماندگی‌آور، تقریبا توان تصمیم‌گیری را از او می‌گیرد. او که پس از لت‌وکوب در شبانگاه توسط پولیس گزمه، در خانه‌ای پناه داده می‌شود که توسط یک زن سرپرستی می‌گردد، با آن‌که در سن بیست‌ویک‌سالگی، یعنی دوره‌ی استواری غرور جوانی و تقویت اعتماد به نفس قرار دارد، خودش را در برابر آن زن کودک لرزان می‌یابد. به این خاطر وقتی خواستش را با زن در میان می‌گذارد که پیش مادرش برمی‌گردد تا نگرانی او را برطرف کند، تحت تأثیر نگاه و نفوذ کلام آن زن، اجرای خواستش را معطل می‌کند؛ استدلال زن این است که «اگر همین لحظه بروید بیرون و دوباره به‌دست سربازها بیفتید، مادر تان [شما را] در زندگی نخواهد دید» (همان، ص ۶۲).

میل دوامدار فرهاد به کنش‌پذیری و توهم‌پذیری، شخصیت او را به مرز هرزگی و ذهنش را به مرز ناکارگی نزدیک کرده است. همان‌طور که اشاره کردم، فرهاد البته اهل کتاب و مطالعه هست، و دوستی با عنایت را از طریق همین کتاب آغاز کرده؛ زمانی که به درخواست او، عنایت کتاب دست‌داشته‌اش، «مقالات شمس» را پس از اتمام مطالعه‌ی آن و البته از طریق کتاب‌دار به او می‌سپارد. فرهاد نخست از همه صفحه‌ای را می‌پالد که عنایت با پنسل در آن چیزی نوشته. می‌بیند که در آن صفحه گفتار شمس نشانی شده است؛ «ما را اهلیت گفتن نیست. کاشکی اهلیت شنیدن بودی. تمام گفتن می‌باید و تمام شنودن. اما بر گوش‌ها مهر است، بر دل‌ها مهر است، بر زبان‌ها مهر است…» و عنایت در حاشیه‌ی صفحه با قلم پنسلش افزوده: «=اختناق». همان روز در چای‌خانه‌ی پوهنتون باز هم با عنایت، با خواننده‌ی «مقالات شمس» روبه‌رو شده و با او چای خورده و سخن گفته و از آن روز، یک سال تمام دوست بوده‌اند (همان، ص ۸۲ ـ ۸۳).

اندیشه‌های فرهاد بین آموزه‌های دین‌مدارانه که از پدرکلانش یاد گرفته و آموزه‌های رهابودگی معلمش که به لذت‌های برحال این زمینی فرامی‌خواند، حالت برزخی دارد. از یک‌سو به یاد دارد که پدرکلانش که مرید داملایی به‌نام «داملا سید مصطفی» بود روزهای جمعه پس از بازگشت از مسجد «نواسه‌هایش را کنار خود می‌خواند، کتاب “زندگی پس از مرگ” امام غزالی را از زیر توشک گلدارش بیرون می‌آورد و می‌پرداخت به ترسیم منظره‌هایی که در گور در انتظار انسان است» و همه می‌ترسیدند، می‌گریستند و سجده می‌کردند، و از سوی دیگر به یاد دارد که همراه دوستش عنایت، از معلم، جام شراب نوشیده. معلمی که با نوشیدن شراب سرخ از حافظ یاد می‌کند و آرزوی این‌که شعری برای او می‌سرود و با نوشیدن شراب سپید از بابر یاد می‌کند و این‌که اگر در زمان بابر می‌بود، بابر نیم کابل را برای او تاک انگور سپید می‌کاشت (همان، ص ۴۶ ـ ۴۷). رویاگونه‌هایی که در وضعیت اختناق و سرکوب عمومی، قابل درک به نظر می‌رسند.

این حالت برزخی فرهاد سبب می‌شود که در عین همنشینی و همدمی با شراب‌نوشان، احساس گناه کند و بترسد از تصور «زخم گرزهای نکیر و منکر» (همان، ص ۳۸). این وضعیت روانی برزخی هنگامه‌ی مدحوشی او از اثر لت‌وکوب پولیس گزمه به خوبی روایت شده است؛ «شاید پدرکلانم به سراغم بیاید. می‌آید، حتما می‌آید و می‌گوید: داملا سید مصطفی گفته بود که انسان مفسد و شرابی وقتی که می‌میرد، فرشته‌هایی با چهره‌های سیاه وحشتناک به سراغش می‌آیند. فرشته‌ی مرگ به مرده می‌گوید: “روح لعنت‌شده، جسم را ترک کن و برو سوی خدای ناراضی از تو.” این فرشته، با نیزه‌ای که از دیر زمانی در زهر و آتش دوزخ نگه داشته شده است، روح را نشانه می‌گیرد. روح مانند سیماب هر طرف می‌جهد. اما از گیر فرشته‌ی مرگ رهایی ندارد…

– برادرجان برخیزید، درون خانه بیایید!

فرشته‌ی مرگ است یا خواهر من؟ دست‌های گرمش را زیر سرم حس می‌کنم. سرم می‌لرزد. از درون هم می‌لرزم. از درد. از سردی. از سردی گور، از سردی.

…چشم‌هایم باز می‌شوند. چهره‌ی کودک و فرشته را می‌بینم. در عقب این دو، دری را هم می‌بینم باز. اما آن‌سوی در نه آتش است و نه دوزخ؛ شاید من آدم مفسدی نبوده باشم. آخر، فقط شراب نوشیده‌ام، انسان نکشته‌ام» (همان، ص ۳۰ ـ ۳۳). این درخودفرورفتگی فرهاد، شخصیت او را کرخت کرده است. شخصیتی که اراده‌ای از خود ندارد و یک مرده‌ی متحرک شده است. پیچیدن او در قالین برای قاچاق به پاکستان توسط قاچاقبر نیز می‌تواند استعاره‌ای برای انگاشتن او به منزله‌ی یک مرده باشد. او هم قبول می‌کند چنین سرنوشتی را و شبیه یک انسان در حال احتضار مذهبی به دنیای پس از مرگ می‌اندیشد؛ «نه، آن چه که کرده‌ای مهم نیست. آن چه نکرده‌ای حساب می‌شود. این هم از درس‌های داملا سید مصطفی به پدرکلانم بود. نماز نخوانده‌ای. حج نرفته‌ای، ذکات نداده‌ای… در راه خدا نجنگیده‌ای! غازی یا شهید نشده‌ای! پس من مسلمان واقعی نیستم. یک بنده‌ی گنه‌کارم، اما هنوز فرشته‌ها مرا به هفتمین طبقه‌ی آسمان نبرده‌اند. هنوز نامم درج کتاب دوزخیان نشده است» (همان، ص ۳۳). فرهاد به یک معنا به دو سر بازنده تبدیل شده است؛ از یک‌سو پولیس گزمه‌ی کابل او را لگدکوب کرده در جوی پر از لجن انداخته، بر پدرش لعنت فرستاده و دشنام ناموسی‌اش داده، از سوی دیگر در نزدیکی مرز پاکستان، مدرس طلبه‌های علوم دینی آن مسجد روستا، با ملحدخواندن او، دستور منع ورودش به پاکستان را صادر می‌کند تا آن‌جا را ناپاک نسازد (همان، ص ۱۳۱).

شخصیت دیگر رمان «هزار خانه خواب‌واختناق» که با پناه دادن به فرهاد و کمک به او جهت ترمیم ضربه‌های پولیس گزمه و سپس مهاجرت به‌سوی پاکستان، نقش مهمی در روند داستان دارد، زنی به‌نام مهناز است. پیکارهای جسورانه‌ی مهناز در امر خودسرنوشت‌سازی با دست رد زدن به تصمیم خانواده‌ی پدری مبنی بر ازدواج با پسرخاله و اقدام به ترک خانه و سپس ازدواج با پدر یحیا، از منظر تکنیک‌های داستانی می‌تواند زمینه‌سازی برای موجه‌سازی اعتماد به نفس او در امور چالش‌آفرین سرپرستی خانواده، و بزرگ‌منشی در امور خارج از خانواده باشد. چنین به نظر می‌رسد که پرورش چنین زنی جدا از جنبه‌های فراداستانی آن، که کاریکاتورسازی از سخت‌سری و خستگی‌ناپذیری زن افغانستانی می‌باشد، منطقی‌سازی زمینه‌های پرورش شخصیت فرهاد و تقویت پیرنگ داستان است. در چنان فضایی که مردان یا سربه‌نیست شده‌اند -مثل شوهر مهناز- یا از کشور گریخته‌اند -مثل پدر فرهاد و عنایت دوست فرهاد- و یا به‌شدت زیر نظر می‌باشند، و به نوشته‌ی علی موسوی مشکات، «اختناق، عامل کنش‌های شخصیت‌های [این] رمان [شده] است» (موسوی مشکات، ۱۳۹۸، ص ۵۲)، زنان مناسب‌ترین گزینه‌ای شده‌اند برای ورود به عرصه‌ی مبارزه و زمینه‌سازی راه نجات؛ البته در حدی که فرهنگ مردسالار افغانستان به آنان در فضای عمومی اجازه می‌دهد. آن‌چنان که مادر فرهاد و مهناز به یاری هم و البته به‌واسطه‌ی مرد قاچاقبر، فرهاد را در قالینی با رنگ‌های نمادین سرخ و سیاه می‌پیچند و روانه‌ی پاکستان می‌کنند.

سافرو جت‌ها، گروهی متشکل از زنان مبارز بریتانیا که در راه احقاق حقوق شهروندی‌شان درگیر انواع سنگ‌اندازی‌های مردانه در ابتدای قرن بیستم بودند با آغاز جنگ جهانی اول و مصروفیت شمار زیادی از مردان به جنگ و در پی آن اختلال در روند تولید و مناسبات تولید در این کشور و پدیداری نیاز به ورود زنان به عرصه‌ی کار و مناسبات کاری، فرصت جدیدی در نقش‌آفرینی در عرصه‌ی اجتماع یافتند. آنان با استفاده از آن فرصت، توانایی‌های خویش را در عرصه‌ی اجتماعی به مردان کشور خویش ثابت کردند و لذا در پایان این جنگ به حق به‌رسمیت‌شناسی رأی خویش از سوی آنان دست‌یافتند و به این ترتیب جهش مهمی در روند مبارزات زنان بریتانیا یعنی کسب قدرت نمادین اتفاق افتاد.

در رمان «هزار خانه خواب‌واختناق» نیز یکی از پی‌آمدهای کشمکش‌های خشن و خونین مردان در آن مقطع زمانی، فرصت نقش‌آفرینی برای زنان است. مانند مادر فرهاد که شوهرش از کشور گریخته و تدابیر حمایتی از فرزند و فرار او از کشور را به دوش می‌کشد. یا مانند مهناز که پدرش در جوانی مرده و شوهرش زندانی و احتمالا کشته شده و زندگی او با یک کودک و برادر علیل عصبی به نوعی مبارزه تبدیل شده است. او با تمام سختی‌هایش و با وجود این‌که خانواده‌ی پدری‌اش سال‌ها قبل خارج رفته و بستگان شوهرش نیت رفتن به خارج دارند، مصمم است که در کابل بماند و به مبارزه‌اش البته به سبک خود ادامه دهد. اما او و سایر زنان مبارز هم‌وطنش دامنه‌ی مبارزه‌ی خویش را از چارچوب‌های خانه بیرون نکرده و در معرض دید عموم نگذاشته‌اند. آنان کم‌تر نشان می‌دهند که انگیزه‌ای برای اشغال جایگاه‌های عرفا مردانه در فضاهای عمومی دارند. لذا برخلاف مردان بریتانیا بعد از جنگ جهانی اول، مردان افغانستان انگیزه‌ی چندانی نیافتند برای این‌که چنین سرمایه اجتماعی را به‌رسمیت بشناسند و برای آنان جهت نقش‌آفرینی در فضاهای عمومی جا باز کنند. گرچه برخی از آمارها از حضور شمار چشم‌گیر و بی‌سابقه‌ی بانوان کارمند در شعبه‌های ادارات دولتی در اواخر جنگ ده‌ساله‌ی نیروهای شوروی با مجاهدان حکایت می‌کند. اما این دست‌آورد به عمق برگشت‌ناپذیری نرسیده بود.

پایان