close

سرمایه‌ها و عادت‌واره‌ها؛ با مرور چند رمان معاصر افغانستان (قسمت چهارم)

نیک‌بخت آجه

«ازیادرفتن»

سید میرک‌شاه، شخصیت اصلی رمان «ازیادرفتن» با این احساس آزارنده که از یک‌سو والایی منزلت اجتماعی‌اش که ریشه‌ی تباری دارد، در هیاهوی نظم طالبانی از اهمیت افتاده، و از سوی دیگر روند رو به زوال انسجام ادراکی‌اش دوام کنترل او را بر پیرامون در خطر انداخته، هرچه بیشتر به عادت‌واره‌ی گوش‌سپاری به جعبه‌ی جادویی به‌نام رادیو پناه برده است. در میان ناامیدی‌های فرساینده‌ی او از نابسامانی وضعیت عمومی، صداهای غیبی این جعبه‌ی جادویی در راستای خبررسانی از عالم و آدم با بهای ارزان، جذابیت وسوسه‌انگیز آن را برای او بالا برده است. به طوری که تمام شدن انرژی باتری و خاموشی رادیو، او را شدیدا بی‌تاب کرده است؛ باید برود به مرکز شهر و باتری بخرد. جدا از این‌که از میان آن همه خبرها شاید خبری فوق‌العاده به گوش او بخورد که جنبه‌ی آخرالزمانی داشته باشد و به نابسامانی وضع موجود نقطه‌ی پایان بگذارد، خبرهای رادیویی برای او جنبه‌ی بازی‌گوشانه دارد. این رادیو کاملا در اختیار او هست؛ هروقت خواست کوک می‌کند و به گپش می‌آورد و هر وقت نخواست، صدایش را خاموش می‌کند. این صدا را نخواست می‌چرخاند روی صدای دیگری و اگر آن باب طبع‌اش نبود باز اختیار بی‌چون‌وچرای این را دارد که بچرخاند روی صدای سومی و… و یا پس بچرخاند روی صدای اولی. فقط کافی است گوشش را به سمت راست یا چپ پیچ بدهد. این بی‌چون‌وچرایی از منظر عادت‌واره‌ی کنترل‌گرای سید میرک‌شاه فوق‌العاده عالی است.

از منظر یادشده، رفتار دیگران از روی میزان سلطه‌پذیری آنان نسبت به او ارزش‌گذاری می‌شود. از این منظر دخترش مستحق سرزنش و حتا سرکوب می‌شود وقتی رفتار سلطه‌ناپذیری از خود بروز می‌دهد؛ «باید تا وقتی زنده است، او را در زیر زمین نگاه دارد… حالی بعد از پنج سال، چند روز است كه دختر دیگر در زیر زمین طاقت نمی‌آورد. همین دینه روز، صبح بود كه لج كرده بود و می‌گفت دیگر نمی‌خواهد در زیر زمین بماند، حتا اگر كشته شود. اما وقتی چند عصاچوب به پشت‌وپهلویش خورده بود، خودش به طرف زیر زمین گریخته بود تا سرش نشكند» (محمدی، ۱۳۸۵، ص ۳۰).

از دیدگاه سید میرک‌شاه، خوردن چشم نامحرم به منزله‌ی بالارفتنِ ریسکِ افتادن دخترش در دام مرد دیگر و خروج از کنترل او هست. لذا هر طرف که می‌رود نگاهی به زیر زمین می‌اندازد تا مطمئن شود که دخترش آن‌جا هست؛ به دور از چشم مرد بیگانه، به دور از چشم مردان طالب که هر لحظه می‌توانند بی‌اجازه داخل حویلی شوند. وقتی می‌خواهد برای خریدن باتری رادیو از حویلی براید، اول خود را از وجود دختر در زیرزمینی مطمئن می‌سازد؛ «نسوارش را به طرف چقوری پر از سنگ تف می‌کند و وقتی از مقابل دروازه‌ی زیر زمین می‌گذرد، می‌بیند سایه‌روشن هیکل دخترش پس می‌رود و در تاریکی زیر زمین گم می‌شود (همان، ص ۲۵).

عادت‌واره‌ی بادارگری و مطالبه کرنش و تسلیم‌پذیری از دیگرانی که فروتر می‌پندارد و نوسان احساس ناشی از این مطالبه‌گری، از جمله در مثال ذیل دیده می‌شود؛ «ناچار باز می‌خواهد دروازه را تپ تپ بزند كه صدای زن كراچی‌وان را می‌شنود: “كی است؟”

…سید میرک‌شاه آغا رنگش تغییر می‌كند. از ناراحتی نمی‌داند چی بگوید. فقط مانده بود كه زن دهقانت هم تو را نشناسد… می‌گوید: “انور در خانه نیست؟”

صدای پای‌ها به دروازه نزدیک می‌شود. “آغا صایب! شما استید؟”

صدای زن آرام نیست. سید میرک‌شاه آغا، از شنیدن كلمه‌ی “آغا صایب” رنگش به‌جای می‌آید» (همان، ص ۳۴).

تعبیر «آغا صایب» بیشتر به این دلیل که به‌طور ضمنی تصدیق والایی منزلت اجتماعی سید میرک‌شاه است، رنگ او را به‌جای می‌آورد. این تعبیر برای او نوعی قدرت نمادین به همراه دارد. قدرت نمادین در مثال ذیل نیز محسوس است. در این مثال که سید میرک‌شاه ناوقت روز از مرکز شهر مزار شریف به‌سوی خانه‌اش در گذر علی‌ چوپان برمی‌گردد، در راه با دهقانش انور یعنی کسی برابر می‌شود که با رفتار سلطه‌پذیرانه و فراتر از احترام معمولی هدف کسب رضایت او را دنبال می‌کند؛ «انور كراچی‌وان می گوید: «”آغا صایب! سوار شوید.”

– “نی، مانده می‌شوی، اُ بچه!”

– “خیر است آغا صایب! باید زودتر برسیم خانه. سوار شوید، آغا صایب!”

و خودش می‌آید و سید میرک‌شاه آغا را كمک می‌كند تا سوار كراچی‌اش بشود. سید میرک‌شاه آغا روی كف چوبی كراچی می‌نشیند. انور كراچی‌وان، دستک‌های كراچی‌اش را بلند می‌كند و باز شروع می‌كند به دویدن. سید میرک‌شاه آغا چپلی‌های او را كه روی آسفالت جاده می‌دود، می‌شنود» (همان، ص ۷۸).

در سنت مردسالاری و مذهبی افغانستان که زن در جایگاه فروتری قرار دارد، یکی از عادت‌واره‌های -تا حدی رو به کم‌رنگی- زن، بیکار نماندن او هست که احتمالا به‌طور ناخودآگاه هدف کسب رضایت مرد خانواده را دنبال می‌کند؛ «[كمپیر سیدمیرک‌شاه آغا] از صبح تا شام شور می‌خورد و شور می‌خورد. حتا حالی كه سه نفر هستند و چندان كار در خانه نیست. اگر هیچ كار هم نداشته باشد، در روی حویلی شور می‌خورد و سرش را به كاری گرم می‌سازد. برای ماكیان‌هایش نان ریزه می‌كند. برای گاو لاغر شان كه مدتی می‌شود شیرش خشک شده، تریت جور می‌كند و سرگین‌هایش را جمع می‌كند تا تپک درست كند» (همان، ص ۱۹ ـ ۲۰). به‌طور کلی عادت‌واره‌ی ترغیب به بیکارنماندن زیردستان از سوی مافوق از این منطق مایه می‌گیرد که بیکاری از سرچشمه‌های فساد دانسته می‌شود. براساس همین منطق، این مقوله در میان افسران نظامی افغانستان که عسکر نباید بیکار بماند و اگر هیچ کاری نداشت، دروازه را باز و بسته نماید، مقبولیت یافته و قابلیت تعمیم در روابط سایر اقشار جامعه‌ی سلسله‌مراتبی افغانستان پیدا کرده است. این مقوله مبتنی بر نظم سلسله‌مراتبی از ریشه‌های عمیق تاریخی و مذهبی آب می‌خورد و در مقام مقایسه، اقلیت به‌شدت مذهبی «آمیش» در ایالات متحده امریکا هنوز از آموزه‌های این منطق پیروی می‌کند. حدود یازده سال پیش که سفری به این کشور داشتم از زبان زن و شوهری متعلق به این گروه مذهبی که از گروه بازدیدکننده‌ی ما پذیرایی می‌کرد، شنیدم که آنان از فرزندان‌شان تقریبا همان توقع افسر از سرباز در افغانستان را دارند. هنگامی که به خانه‌اش رفتیم، دیدیم که دو تا از دخترانش سرگرم دوخت‌ودوز لباس هستند و سومی سرگرم صافی‌کاری شیشه‌های پنجره‌های خانه‌ی‌شان.

چنان که ذکر شد، در زندگی سید میرک‌شاه، جایگاه رادیو استثنایی است. رادیو همچون زنش یا انور دهقانش تنها سلطه‌پذیر نیست، بلکه با رساندن پیام‌های مهم غیبی از گوشه‌وکنار جهان، چشم‌انداز قدرت نمادین او را ترسیم می‌کند. این است که حتا از خوراکش می‌زند تا خوراک رادیو را تهیه کند؛ «سید میرک‌شاه آغا دلش می‌شود یک قابلی سفارش بدهد اما بعد چرت می‌زند اگر قابلی سفارش بدهد، نمی‌تواند برای رادیویش باتری بخرد و باز از همه جای بی‌خبر خواهد ماند. رویش را می‌گرداند و لقمه‌ی دیگری از نان جدا می‌كند و در دهانش می‌گذارد و باز چند دانه كشمش را در كف دستش می‌مالد تا پاک شود، بعد در دهانش می‌اندازد» (همان، ص ۶۳). روند فرسایشی اختلال حافظه، برای سید میرک‌شاه دغدغه‌ی آزاردهنده شده است. مثلا وقتی می‌خواهد برای خریدن باتری رادیو، از خانه به شهر برود به این دلیل که به حافظه‌اش اطمینان ندارد، به زن‌اش می‌گوید که باید رادیو را هم با خود ببرد تا خریداری باتری در یادش بماند (همان، ص ۲۵)، یا زمانی که صبح در خواب می‌ماند و نمازش قضا می‌شود، در جست‌وجوی علت به خواب ماندن، جگرخون می‌شود که نمی‌تواند به یاد بیاورد که شب ساعت چند به خواب رفته بوده است (همان، ص۱۰). این اختلال، گهگاهی موجبات شرمساری او را پیش دیگران فراهم می‌کند. در چاشت روز وقتی در مرکز شهر است و طالبان همه را وادار می‌کند که به مسجد بروند، سید میرک‌شاه دچار شک می‌شود که وضویش باطل شده یا نه. و در صحنه‌ی دیگر وقتی صدای سماوارچی را می‌شنود که خطاب به او می‌گوید: «هوشپرک شدی؟ پیسه‌ی چایت را ندادی»، شرمنده می‌شود و از سماوارچی بخشش می‌خواهد (همان، ص ۶۹). او می‌پذیرد که «بیخی یادرو» شده است و لازم است که تا می‌تواند در انزوای خودش باشد. این وضع عمل گوش سپردن به نداهای رادیویی را بُعد التیام‌بخشی روانی نیز داده است. به او کمک می‌کند بی‌آن‌که نگران شرمساری ناشی از پی‌آمدهای پیری باشد، رابطه برقرار کند؛ هرچند که رابطه‌ی یک طرف و مجازی.

در چشم‌انداز عمومی‌تر نیز او حق دارد هوشپرک شود. زیرا منزلت اجتماعی‌اش به‌عنوان عضوی از یک گروه مذهبی نادیده گرفته شده است وقتی مثلا به اجبار به‌سوی نمازخواندن سوق داده می‌شود. زیرا مذهب او اجبار چنان زمان‌بندی را برنمی‌تابد. همچنین خیابان‌های شهر را در اشغال کسانی می‌بیند که با این شهر بیگانه اند. از جمله سربازان پلنگی‌پوش چچنیایی که با پوزهای پوشیده و سوار بر داتسن‌ها در خیابان‌های این شهر جولان می‌دهند. حتا در خانه‌اش احساس امنیت ندارد، پسرش از ترس اشغال‌گران طالب گریخته به ایران رفته و دخترش را از ترس آنان در زیرزمینی پنهان کرده است. نه در شهر و نه در خانه، دیگر احساس مصونیت ندارد. چنان که ذکر شد، شاید به همین خاطر هم هست که دلبستگی او به رادیو این‌قدر تشدید یافته است. بلکه از این طریق، با دریافت یک خبر خوش چشمش روشن شود. خبر یک تغییر؛ نوید یک نظم تازه.

ادامه دارد…