close

سرمایه‌ها و عادت‌واره‌ها؛ با مرور چند رمان معاصر افغانستان (قسمت ششم و پایانی)

نیک‌بخت آجه

«کاغذپران‌باز»

در «کاغذپران‌باز» با شخصیتی روبه‌رو هستیم که اگرچه شخصا دارای سرمایه فرهنگی قابل توجهی می‌باشد که برای او اعتبار اجتماعی هم به بار آورده اما بخشی از موقعیت اجتماعی خود را به بخت قرارگرفتن در خانواده‌ی ممتاز ربط می‌دهد. امتیازی که خانواده از نسل قبل‌تر از خود و تا حدودی از هم‌تباری با گروه حاکم بر کشور زادگاهش به‌دست آورده است. چنین آگاهی، نوعی فروتنی به او می‌بخشد و فراتر از آن به‌دلیل احساس سوء‌استفاده‌ی او و پدرش از چنین موقعیتی، احساس گناه می‌کند؛ احساسی که محرک عمل جبرانی او و شکل‌گیری داستان می‌شود. احساسی که با دریافت اطلاعات تازه از دوست پدرش، رحیم‌خان برانگیخته شده است. شخصیت امیر همچنان که مریم ظریف هم نوشته، از جهت دیگر هم متحول شده است؛ تحول از انفعال و ترسویی در دوران کودکی به شجاعت و کنش‌گری در مقطع میان‌سالی (ظریف، ۱۳۹۲، ص ۶۲).

امیر در «کاغذپران‌باز» همچون فرهاد در «هزارخانه‌ی‌ خواب‌واختناق» آموزه‌های متضادی را در کودکی و نوجوانی در کابل تجربه کرده؛ یکی محتسبانه و آن جهان‌محور بوده است و دیگری خیامانه و غنیمت شمردن زمان حال و موکول نکردن لذت به فردا؛ «کلاس پنجم که بودم ملایی داشتیم که به ما درس دینی می‌داد. اسمش ملا فتح‌الله‌خان بود. مردی چاق و خپل، آبله‌رو، با صدایی نکره. برای ما در مورد فضائل زکات و فریضه‌ی حج داد سخن می‌داد؛ طرز به جا آوردن نمازهای پنج‌گانه را یادمان می‌داد و وادرمان می‌کرد که آیه‌های قرآن را حفظ کنیم- با این‌که هیچ وقت معنای کلمات را برای مان نمی‌گفت، گاهی به زورِ یک ترکه بید هم که شده، وادارمان می‌کرد کلمات عربی را درست تلفظ کنیم تا خدا صدای مان را بهتر بشنود. یک روز گفت که اسلام مشروب خوردن را یک گناه کبیره می‌داند؛ کسانی که مشروب می‌خورند، باید روز قیامت حساب پس بدهند…

توی اتاق مطالعه، اتاق دود بودیم که به بابا گفتم ملا فتح‌الله‌خان توی مدرسه چه درسی به ما داده. بابا داشت برای خودش از توی گنجه‌ای که کنج اتاق درست کرده بود، ویسکی می‌ریخت. خوب گوش کرد، سری جنباند و جرعه‌ای از مشروبش را خورد. بعد توی کاناپه‌ی چرمی فرورفت، لیوانش را گذاشت کنار و بلندم کرد و نشاند روی پاهایش. احساس کردم انگار روی دوتا تنه‌ی درخت نشسته‌ام. نفس عمیقی کشید و از بینی‌اش هوا را بیرون داد، فش فش هوا لای سبیل‌هایش انگار تمامی نداشت. خودم هم نمی‌دانستم که دلم می‌خواهد بغلش کنم، یا از ترس جانم بپرم پایین و در بروم.

با صدای کلفتش گفت: “می‌بینم که چیزهایی را که از مدرسه یاد می‌گیری با آموزش حقیقی قاطی کرده‌ای… هرچه ملا یادت داده ول کن، فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است”» (حسینی، ۱۳۸۴، ص ۲۰). پدر امیر در ادامه‌ی خطاب به او تأکید می‌کند که هیچ وقت از آن ابله‌های ریشو چیز به درد بخوری یاد نخواهد گرفت.

گذشته‌ی معاصر افغانستان چنین می‌نماید که تعامل دو قشر اثرگذار خان/بازرگان و ملا برای تصاحب ارزش‌های کم‌یاب قدرت و ثروت، در میان دو سر رسیدن به نقطه‌های سازش، و جدال فرسایشی برای بدنام‌سازی همدیگر در نوسان بوده است. پدر امیر که از سرمایه اقتصادی و اجتماعی بهره‌مند بوده و مثلا قشنگ‌ترین خانه را در مینه‌ی اعیان‌نشین وزیراکبرخان کابل ساخته و پدرش قاضی شرافتمندی بوده است و همچنین سرمایه قابل توجه فرهنگی داشته -کتاب و اتاق برای مطالعه و باورهای سکولاریستی داشته و همچنین زنش استاد دانشگاه بوده- با اعتماد به نفس بالا و با کم‌ترین ملاحظه به تمسخر نیروی اجتماعی اثرگذار رقیبش، ملا می‌پردازد. اگرچه که مثلا عادت‌واره‌ی قربانی کردن در عید قربان را ترک نکرده که به نظر می‌رسد این کار را مثل ایجاد یتیم‌خانه در کابل، برای پاسداری از منزلت اجتماعی خود انجام می‌داده است.

این گیرکردن بین دو آموزه، امیر را سال‌ها در مرز تردید نگه می‌دارد نسبت به پاسخ این سؤال که آیا خدایی هست یا نیست. گرچه به‌طور ناخودآگاه در هنگامه‌های حساس، آیاتی از قرآن که از ملا فتح‌الله یاد گرفته بر زبانش جاری می‌شود و یا این‌که به پرستش خدا روی می‌آورد. او در نهایت از مرز تردید عبور می‌کند و به ایمان مذهبی می‌رسد؛ به این‌که خدایی هست و این خداوند مهربان است. چرا که می‌پندارد خداوند او را علی‌رغم خیانت و دروغ و گناه مجازات نکرده. این است که عادت‌واره‌ی بی‌نمازی تبدیل به عادت‌واره‌ی نمازخوانی می‌شود. «ثریا خواب بود که من نماز صبح را خواندم- دیگر مجبور نبودم به کتابچه‌ی نماز که از مسجد تهیه کرده بودم مراجعه کنم؛ حالا آیه‌ها خودبه‌خود سر زبانم می‌آمدند» (همان، ص ۴۱۳). و این خلاف روندی است که میرجان در «گمنامی» طی می‌کند.

امیر همچون موسا در رمان «سفر خروج»، ایده‌هایی برای تغییر در سر دارد اما برخلاف رویکرد هرج‌ومرج‌طلبانه‌ی موسا، نقشه‌ی مشخصی روان‌شناختی دارد. او به لحاظ روحی خود را در وضعیت عذاب‌آوری می‌بیند و برای تغییر این وضعیت و آوردن وضعیت مطلوب نقشه‌ای می‌کشد که به لحاظ نمادین -از آن‌جایی که نوعی عدالت ترمیمی هست- قابلیت تعمیم دارد اما او نقشه را به‌صورت عینی و در دایره‌ی افراد محدود پیاده می‌کند و کنش‌های خود را در قالب این نقشه سامان می‌دهد. به عبارت دیگر، نگاه منتقدانه‌ی امیر هم به گذشته‌ی خود و پدرش هست و هم به سیستم و سنت‌های حاکم. اما نقشه‌ی او نه برای تغییر سیستم، بلکه فقط برای جبران گذشته‌ی ناپسند خود و پدرش طراحی شده است.

آغاز برحال رمان، موقعیت زمانی است که امیر به‌عنوان یک شخصیت خودساخته بسیار زود از دوراهی که نامه‌ی رحیم‌خان پیش پای او می‌گذارد، گذر می‌کند؛ دوراهی جبران خیانت یا تداوم عذاب وجدان ناشی از تجربه‌ی زندگی در امریکا، در کشوری که عادت کرده سنت‌ها و پیش‌داوری‌هایش را در معرض تردید و بازخوانی بگذارد. امیر که با تولد خود مادرش را کشته است، با این احساس کلان می‌شود که بابت این رویداد، پدرش از او کمی متنفر است. او به یاد دارد که در کودکی احساس آزاردهنده‌ای داشته از این‌که شکاف شخصیتی خیلی زیادی، به‌ویژه در زمینه‌ی جرأت و غیرت با او دارد و لذا تلاش‌های غالبا ناموفق او جهت پرکردن این شکاف در موارد معدودی که به موفقیت می‌رسیده تبدیل به لحظه‌های فراموش‌نشدنی برای او می‌شده است؛ مثلا در یک مورد دیدن پدرش روی پشت بام، که به وجود او افتخار می‌کرده، بزرگ‌ترین لحظه‌ی زندگی دوازده‌ساله‌اش می‌گردد (همان، ص ۷۸). اما بعد از مرگ پدر با اطلاعاتی که از رحیم‌خان، رفیق و یاور پدرش دریافت می‌کند، پی می‌برد که عادت‌واره‌های هردو چقدر شبیه هم بوده است. «من و بابا بیشتر از آنچه فکرش را می‌کردم به هم شبیه بودیم. هردوی ما به کسانی که زندگی‌شان را به پای ما ریخته بودند، خیانت کرده بودیم» (همان، ص ۲۵۵).

با اطلاعات رحیم‌خان او پی می‌برد که پدرش نیز همچون او چقدر و چگونه برای حفظ آبرو و منزلت اجتماعی، پنهان‌کاری و به عبارتی دروغ‌گویی کرده است. عملی که پدرش او را از انجام آن در دوران کودکی منع کرده بود با این توجیه که دروغ‌گویی به منزله‌ی دزدیدن حق دانستن کسی هست. اما براساس اطلاعات و سفارش رحیم‌خان، راهی برای جبران پیش روی خود می‌یابد؛ این‌که سهراب، پسر یتیم حسن، برادراندرش را از وضعیت غیرانسانی در کابل نجات دهد و به این واسطه نه تنها کفاره‌ی گناهان خود، بلکه پدرش را پس بدهد. نکته‌ای که امیر را از پدرش متفاوت می‌کند، اقرار به این پنهان‌کاری و دوچهرگی و احساس گناه و در نتیجه سوق یافتن به‌سوی رفتار اجتماعی مطلوب (جبران گناه) است. به نظر می‌رسد که این تفاوت رفتار برمی‌گردد به تفاوت نقطه‌های فشاری که پدر و پسر از شرایط اجتماعی مسلط زمان و مکان خویش دریافت می‌کنند. درحالی‌که گفتمان مسلط در زمان قوام شخصیت پدر امیر در افغانستان، نجابت نژاد آریا است و براساس آن تفاوت نژادی در منزلت اجتماعی و پی‌آمدهای آن، طبیعی جلوه داده می‌شود و تبعا احساس گناهی از این بابت شکل نمی‌گیرد، اما گفتمان مسلط در جامعه‌ی امریکا، حداقل در میان قشر متوسط باسواد آن که امیر از جمله به‌دلیل نوشتن چند رمان متعلق به آن قشر است، گفتمان لزوم برابری و نفی برتری نژادی است.

اگر نگاهی جزئی‌تر به شخصیت پدر امیر در این رمان بیاندازیم، می‌بینیم عادت‌واره‌های تاجرپیشگی، مردانگی و سکولاریسم، منش او را شکل می‌بخشد. این ویژگی اخیر، چنان که توضیح داده شد او را درست در نقطه‌ی مقال قشر ملا و ارزش‌های ترویجی آن‌ها قرار می‌دهد. مبارزه‌ای که علاوه بر آنچه قبلا روایت شد، با این عبارت‌های پدر امیر، خطاب به او توضیح داده می‌شوند؛ «غیر از تسبیح انداختن و از برکردن کتابی که اصلا زبان آن حالی شان نمی‌شود، هنر دیگری ندارند»، «اگر آن بالا خدایی هست، پس امیدوارم حواسش به چیزهای مهم‌تری باشد تا به ویسکی و گوشت خوردن من» (همان، ص ۸۵).

عادت مردانگی او هم در برگزاری نشست‌های تفریحی خالصا مردانه، و نمایش غیرت انعکاس می‌یابد. یکی از مثال‌های عادت‌واره‌ی مردانگی پدر امیر، صحنه‌ای است پس از اشغال افغانستان از سوی قوای شوروی، در راه خروج از افغانستان به مقصد پاکستان و در مسیر راه کابل-جلال‌آباد. پدر امیر می‌شنود که سرباز روس اصرار به گذراندن نیم‌ساعت وقت با زن جوان درون موتر دارد، و زن هم شروع به گریه می‌کند. روایت امیر چنین است؛ «بابا بلند شد. حالا این من بودم که ران او را چسپیده بودم… بابا دستم را محکم کنار زد. با تندی گفت: “مگر من هیچ چیز یادت نداده‌ام؟ رو کرد به سرباز نیشخند به لب [افغانستانی]. بهش (سرباز روس) بگو بهتر است با همان تیر اول مرا بکشد. چون اگر از پا در نیایم، تکه‌تکه‌اش می‌کنم پدرسوخته را”» (همان، ص ۱۳۱ ـ ۱۳۳). او همچنین مثل بساری از تاجرپیشه‌ها، عادت دارد که به سبک زندگی‌اش بیش از هر مسأله‌ای بها بدهد؛ «بابا و رفقایش، بعد از این‌که علی شام شان را می‌داد، توی اتاق روی صندلی‌های سیاه چرمی لم می‌دادند. چپق‌های‌شان را پر می‌کردند… و راجع به سه موضوع مورد علاقه‌ی‌شان بحث می‌کردند: سیاست، تجارت و فوتبال» (همان، ص ۸).

علی خدمت‌کار پدر امیر، حسن پسر علی و سهراب پسر حسن عادت‌واره‌های تقریبا یکسانی دارند که به نظر می‌رسد تا حدی از درک شان نسبت به فرودستی موقعیت‌های اقتصادی و فرهنگی خود شان و فرودستی موقعیت اجتماعی گروه قومی‌ای که بدان تعلق دارند، نشأت می‌گیرد. فداکاری، صداقت ساده‌لوحانه، سربه‌زیری و ایمان خلل‌ناپذیر مذهبی. «علی پدر حسن… انگشتش را تکان می‌داد و با دست اشاره می‌کرد که از درخت بیایید پایین. آیینه را می‌گرفت و حرفی را که مادرش به او گفته بود، به ما می‌گفت که شیطان هم با آیینه نور می‌تاباند تا حواس مسلمانان را سر نماز پرت کند. همیشه دنبالش می‌گفت: “وقتی هم که نور می‌تاباند، قاه قاه می‌خندد.” و به پسرش چشم غره می‌رفت» (ص ۷). ظاهر و شخصیت فِرِزشده‌ی علی درهم‌تنیده‌اند. او که حافظ قرآن است از فرط مهربانی نمی‌تواند عصبانیت مردانه‌اش را آشکار کند و به‌دلیل ازکارافتادگی عضلات زیرین صورتش نمی‌تواند لبخند بزند. به‌طوری‌که چهره‌اش همواره عبوس به نظر می‌رسد (همان، ص ۱۲). حسن پسر علی آنقدر ساده و صادق هست که امیر در قیاس با او خود را ریاکار حس می‌کند. یک نمونه از فداکاری‌های حسن برای امیر وقتی است که به‌دنبال کاغذپران آزادشده می‌دود و امیر از پشت صدایش می‌زند؛ «حسن! هر جور شده بیاوری‌اش ها!» حسن می‌ایستد و دست‌هایش را دو طرف دهانش گرفته می‌گوید: «تو جون بخواه!»

این عادت به فداکاری برای کسب خشنودی بادار در کنار سادگی و ایمان مذهبی، حسن را کپی پدرش علی ساخته؛ «حسن هیچ وقت نمی‌گذاشت نمازش قضا شود. حتا گاهی وقت‌ها که توی حیاط مشغول بازی بودیم عذرخواهی می‌کرد، از چاه حیاط آب می‌کشید، وضو می‌گرفت و توی آلونک ناپدید می‌شد» (همان، ص ۸۱). سهراب هم نشان می‌دهد که عادت‌واره‌های پدر و پدرکلانش را به میراث برده. چون که در کنار فرودستی اقتصادی، سیستمی که مانع ارتقای موقعیت گروه اجتماعی او می‌شد، بعد از تلاطم موقت، دوباره در کشور فعال شده است. با آن‌که برای امیر از زبان رحیم‌خان رازی افشا می‌شود که براساس آن نه تنها ژن سهراب از طریق پدرش حسن ریشه در اسپرم پدر امیر دارد، بلکه او و حسن از یک پستان شیر چوشیده‌اند؛ از پستان زنی بامیانی به‌نام سکینه. اما سهراب و همچنین سیستم حاکم رفتار شان را در فقدان آگاهی از این راز و براساس این تصور تنظیم کرده‌اند که او نواسه‌ی علی است و بالتبع متعلق به گروهی دارای منزلت اجتماعی پایین. سهراب پس از مداخله در روند درگیری امیر با آصف -که اندیشه‌ی برتری نژادی را از نوجوانی با خود حمل می‌کند و حالا مقامی در اداره‌ی طالبان دارد- و با کورکردن چشم آصف، از این واهمه می‌کند که جزای این کار را در آخرت خواهد دید؛ «بغض گلویش را گرفت. “خدا… خدا مرا به‌خاطر بلایی که به سر آن مرد آوردم می‌اندازد جهنم؟”» (همان، ص ۳۵۸). سهراب که قربانی تجاوز جنسی آصف و همکارانش شده است، بار دیگر و به شکل دیگر خود را قربانی می کند؛ از طریق عادت‌واره‌ی خودزنی. او به‌شدت غمگین است و از بابت آن تجاوزها خود را «خیلی نجس و گنهکار» می‌پندارد (همان، ص ۳۵۹). به‌نوشته‌ی راجر فاولر، بسیاری از زبان-جامعه‌شناسان بر این باور اند که چشم‌اندازهای معمول افراد به «واقعیت» معلول جایگاه شان در ساختار اجتماعی-اقتصادی است (فاولر، ص ۱۲۹، ۱۳۹۶).

در میان رابطه‌ی سرد و تا حدی ازهم‌گسیخته‌ی شاهزاده و شاه (امیر و پدرش) همچون قصه‌های قدیمی، مردی هست که به نوعی نقش تکمیلی وزیر را بازی می‌کند؛ رحیم‌خان. مشوق امیر در امر نوشتن و مشاور او و پدرش در زندگی و رشته‌ی وصل آن دو با تلاش برای زدودن و کاستن پی‌آمدهای سوءتفاهمات شکل‌گرفته میان آن دو. امیر که بعد از سال‌ها رحیم‌خان را در پاکستان می‌بیند و از سرمایه فرهنگی (تحصیلات و نشر چهارمین رمانش) می‌گوید، لبخند ارزشمند رحیم را دریافت می‌کند و این سخن او را که؛ هیچ وقت در این مورد تردیدی نداشته است. رابطه‌ی گرم و صمیمی رحیم‌خان با امیر، البته به او اجازه می‌دهد که به امیر هشدار هم بدهد؛ «تو همیشه به خودت سخت می‌گیری». هشداری که او درباره‌ی درستی آن تردید دارد و دلیل دارد برای این تردیدش؛ «من مطمئن نبودم. درست است، من علی را وادار نکردم پا روی مین بگذارد، من طالبان را توی خانه نیاوردم تا حسن را با تیر بزند. اما من بودم که علی و حسن را از خانه بیرون کردم. یعنی این‌قدر دور از ذهن است که تصور کنیم اگر این کار را نمی‌کردم همه‌ی اتفاقات جور دیگری رقم می‌خورد؟ شاید بابا آنان را هم می‌آورد امریکا. شاید حالا حسن هم برای خودش خانه‌ای داشت، شغلی، خانواده‌ای، صاحب یک زندگی در کشوری که برای هیچ‌کس اهمیت نداشت که او هزاره‌ای هست یا نه، جایی که اکثر مردم حتا نمی‌دانند هزاره یعنی چه. شاید این‌طور نمی‌شد. ولی شاید هم می‌شد» (حسینی، ۱۳۸۴، ص ۲۵۶).

شخصیت دیگر این رمان که نقش ضدقهرمان را بازی می‌کند، آصف نام دارد که از مادری جرمن و پدری پشتون زاده شده و با ایده‌ی برتری نژاد آریا پرورده شده است. ایده‌ای که به صاحب‌اش حق می‌دهد تا سایر نژادها را پست انگارد و سزاوار بهره‌کشی و در صورت لزوم نابودی. مبتنی بر همین ایده است که آصف در دوره‌ی نوجوانی و میان‌سالی حق بدترین نوع تجاوز در فرهنگ افغانستان یعنی تجاوز جنسی به حسن و سهراب را به خود می‌دهد. کار آصف در حق حسن و پسر او سهراب به تمام معنا تجاوز است؛ چون که هدف او نه فقط کسب لذت جنسی از دیگری، بلکه آزار جنسی و حرمت‌شکنی دیگری هست.

به همین خاطرِ تمایل به دیگرآزاری هست که آصف پیشنهاد امیر مبنی بر دریافت پول در بدل رهایی سهراب را رد می‌کند؛ «آصف گفت: “پول؟” پوزخند زد. “اسم راکینگهم به گوش‌ات خورده؟ غرب استرالیا، تکه‌ای از بهشت، باید آن‌جا را ببینی، فرسنگ‌ها فرسنگ ساحل دریا. آب سبز، آسمان آبی، پدر و مادرم آن‌جا زندگی می‌کنند،… پس اگر پول لازم داشته باشم، آن‌ها را وادار می‌کنم برایم حواله کنند.” یک طرف گردن سهراب را بوسید» (همان، ص ۳۱۹).

آصف که در دوره‌ی حاکمیت طالبان در اواخر قرن بیستم، به سرمایه سیاسی قابل توجهی دست یافته (به‌عنوان قوماندان برجسته عرض اندام کرده)، به تقویت گفتمانی که امکانات دسترسی او به قدرت نمادین را زمینه‌سازی کند، نیاز بیشتری احساس می‌کند. گفتمان برتری نژاد آریا برای او از چنین ویژگی برخوردار است. حتا به تعبیر افراطی‌تر، چنین گفتمانی می‌تواند آصف را به مرز معصومیت‌انگاری سوق دهد. همچون انسانی که کارد را به گلوی گوسفند قربانی می‌گذارد، و از دیدن نگاه بیچاره‌ی گوسفند کوچک‌ترین حس گناهی دریافت نمی‌کند، آصف نیز هنگام تجاوز جنسی به حسن که به روایت امیر نگاهی گوسفندوار داشته، کوچک‌ترین تردیدی در حقانیت عمل خویش روا نمی‌دارد.

آصف با آن‌که در هم‌رنگی با طالبان لعاب مذهبی به رفتارش مالیده، اما عادت‌واره‌ی توسل به ایده‌ی برتری نژادی را پنهان نمی‌تواند. خاطره‌ی زدوخورد او با مردی با قواره‌ی ازبیکی-هزاره‌گی در زندان پل چرخی کابل و سپس در شمال افغانستان، نفرت قبلی او از هزاره‌ها را تشدید کرده است. آصف چند سال بعد از ضربه‌های دردناک آن قوماندان با قواره‌ی ازبیکی-هزاره‌گی در زندان پل چرخی، او را در سنگر نبرد، در حوالی شهر میمنه می‌بیند درحالی‌که زخمی است. آصف گفت‌وگوی کوتاهی با او می‌کند و بعد؛ «خایه‌هایش را با تیر» می‌زند و از همان موقع احساس می‌کند که مأموریت مذهبی‌اش شروع شده است (همان، ص ۳۲۰). مأموریتی در عین حال عمیقا نژادی که از سوی او در گفت‌وگو با امیر این‌گونه تئوری‌پردازی شده است؛ «افغانستان مثل یک عمارت اعیانی زیباست که پر از آشغال شده، و یک نفر باید این آشغال را دور بریزد.»

«توی مزار، خانه‌به‌خانه می‌رفتی که همین کار را بکنی؟ آشغال را دور بریزی؟»

«دقیقا.»

گفتم: «غربی‌ها اصطلاحی برای این کار دارند. بهش می‌گویند پاکسازی قومی.»

گل از گل آصف شکفت: «جدی؟ پاکسازی قومی. خوشم آمد. از معنایش خوشم آمد» (همان، ص ۳۲۰).

نگاه ایدئولوژیک آصف به نژاد و قومیت، از او یک فاشیست تمام‌عیار ساخته است. او افغانستان را مال پشتون‌ها و پشتون‌ها را افغان‌های واقعی می‌داند که نباید خون شان توسط هزاره‌های پلید آلوده شود. مرد رویایی او هیتلر است. مردی با رویاهای بزرگ که به عقیده‌ی آصف اگر می‌گذاشتند کاری را که شروع کرده بود، تمام کند، حالا دنیا جای بهتری می‌شد. مرد دیگر رویایی او داوودخان است. در زمان ریاست‌جمهوری این مرد خواست آصف از وی این بوده که کاری را انجام دهد که به زعم او ظاهرشاه عرضه‌اش را نداشت؛ پاک‌کاری افغانستان از هزاره‌های کثیف.

درست از همین زاویه است که آصف در یکی از صحنه‌های رویارویی با امیر، او و پدرش را بخشی از مشکل افغانستان می‌داند؛ «مشکل اصلی تو هستی امیر. اگر ابله‌هایی مثل تو و بابات به این جور آدم‌ها راه نمی‌دادند، تا حالا از شرشان خلاص شده بودیم. توی همان هزاره‌جات… از دم پوسیده بودند. تو مایه‌ی ننگ افغانستان هستی» (همان، ص ۴۹).

منابع:

  1. افروغ، محمد (۱۴۰۰)، میدان قالی دست‌بافت براساس نظریه کنش (پراتیک) پی یر بوردیو، جامعه‌شناسی هنر و ادبیات، دوره ۱۳، شماره دوم، پاییز و زمستان.
  2. بختیاری، محمدجان تقی (۱۳۹۱)، گمنامی، کابل، انتشارات تاک.
  3. پاموک، اُرهان (۱۳۹۶)، با و بی‌تکلف، ترجمه‌ی عین له غریب، تهران، مؤسسه‌ی انتشارات نگاه، چاپ دوم.
  4. حسینی، خالد (۱۳۸۴)، بادبادک‌باز، ترجمه‌ی زیبا گنجی و پریسا سلیمان‌زاده، تهران، انتشارات مروارید.
  5. رحیمی، عتیق (۱۳۸۹)، هزارخانه‌ی خواب‌واختناق، کابل، انتشارات تاک.
  6. سعید، ادوارد (۱۳۸۵)، نقش روشن‌فکر، ترجمه‌ی حمید عضدانلو، تهران، نشر نی، چاپ سوم.
  7. سلطان‌زاده، محمدآصف (۲۰۱۰)، سفر خروج، کپنهاگن، انتشارات دیار کتاب.
  8. سیامک هروی، احمدضیا (۱۳۹۱)، سرزمین جمیله، کابل، مطبعه طباعتی شبیر.
  9. ظریف، مریم (۱۳۹۲)، بررسی عناصر داستانی رمان‌های خالد حسینی، مشهد، دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه فردوسی.
  10. فاولر، راجر (۱۳۹۶)، زبان‌شناسی و رمان، ترجمه‌ی محمد غفاری، تهران، نشر نی.
  11. محمدی، محمدحسین (۱۳۸۵)، ازیادرفتن، تهران، نشر چشمه.
  12. موسوی مشکات، سید علی (۱۳۹۸)، نقد و بررسی ساختارشناسانه‌ی رمان‌های عتیق رحیمی، دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران.

پایان