سارا عنان
کتاب «وطندار» به کوشش مرحوم محمدسرور رجایی تدوین و در خزان سال ۱۴۰۰ به نشر رسیده است. در این کتاب، روایت زندگی ۲۸ مهاجر افغانستانی در دهههای شصت و هفتاد در ایران جمعآوری شده است. در مقدمهی کتاب آمده است: امروز جوانانی در ایران زندگی میکنند که هرچند پدر و مادر افغانستانی دارند، اما در ایران بهدنیا آمدهاند و بزرگ شدهاند. اکنون که درصد قابلتوجهی از جمعیت ایران مهاجران افغانستانی هستند، باعث میشود به گفتوگو فکر کنیم. نمیشود با همدیگر صحبت نکرد و مهمتر از آن نمیشود به حرفهای مهاجران بیتوجه بود. امروز که بحث مهاجران، در هیأت و دامنهای دیگر، به شکل یک بحران کلان برجسته شده است، نگاهی بیندازیم بر این کتاب.
نخستین روایت این کتاب از خود محمدسرور رجایی است. او شاعر، روزنامهنگار و پژوهشگر تاریخ شفاهی، مدیر نشریه «باغ» برای کودکان و نوجوانان، از اعضای خانه ادبیات افغانستان و از فعالان جدی در زمینهی ادبیات و فرهنگ مشترک دو کشور افغانستان و ایران بود. رجایی در بخشی از روایتاش میگوید که وقتی در خزان ۱۳۸۷ مهمان یکی از جشنوارههای بینالمللی در تهران بوده، نمیتواند در آن برنامه اشتراک کند اما برای دیدار و گفتوگو با مهمانان فارسیزبان جشنواره که از افغانستان و کشورهای دیگر دعوت شده بودند، به هتل بینالمللی فردوسی میرود. در آنجا از سوی نیروی انتظامی مورد پرسش قرار میگیرد و بعد بازداشت میشود. وساطت دوستانش هم بینتیجه میماند و در چشم بههمزدنی موتر نیروی انتظامی میآید و او را به کلانتری انتقال میدهد. رجایی میگوید: «عصر روز پنجشنبه بود و غیر از افسر نگهبان هیچکسی در کلانتری نبود. افسر نگهبان که جوان قدبلندی بود، نگاهی به من انداخت و پرسید: “افغانی هستی؟” گفتم: “بله.” باز پرسید: “شغلت چیست؟” گفتم: “فرهنگی هستم.” با خشم گفت: “باشه، امشب یک فرهنگی نشانت بدهم که خودت حال کنی.” و مشغول نوشتن شد» (ص ۱۶).
بر ما گذشته نیک و بد اما…
روایت بعدی در این کتاب، تجربهی سید ابوطالب مظفری، شاعر، نویسنده و روزنامهنگار است. آقای مظفری سردبیر فصلنامههای «درّ دری» و «خط سوم» در دهههای هفتاد و هشتاد بود و اکنون رییس شورای علمی «دانشنامهی هزاره» است. او در روایت خود عنوان میکند که در ایران به دلایل بسیاری باید ساکن مشهد میشد؛ با پولی که از وطن آورده بودند، توانستند خانهای را در منطقهی «التیمور» مشهد خریداری کنند. مظفری در بخشی از روایت خود میگوید: «روزی صبح زود همراه برادرم از خانه بیرون شدیم که برویم سر کار. خیابان شلوغ بود. معلوم شد “افاغنه” را جمع میکنند؛ اما نه نیروی انتظامی، بلکه “حمید”نامی که از گندهلاتهای محل بود. حمید حاکم بلامنازع منطقهی التیمور در آن سالها بود. مردم را میگرفتند و میبردند داخل یک حویلی. من و برادرم را نیز گرفتند و بردند. معلوم شد شب در منطقه دعوایی شده است و این بگیروببندها برای تأدیب مهاجران است. نیمساعتی بودیم تا اینکه آقای ثنایی، همسایه ایرانیمان آمد و شفاعت کرد. اما آن غائله تا حوالی ظهر ادامه داشت. روزی نبود که در صف نانوایی، اتوبوس و یا در کوچه، مهاجری کتک نخورد. کمکم یاد گرفتیم باید ساکت و آرام در گوشهای بخزیم تا از آسیبهای احتمالی در امان باشیم» (ص ۳۳).
آقای مظفری در ادامه میافزاید که در آن زمان اتوبوس کم بود و منطقهی التیمور هم مهاجرنشین بود. صبح زود که کارگران میرفتند سرکار، اتوبوسها شلوغ میشد. در اتوبوس باید اول ایرانیها سوار میشدند و بعد مهاجران. اگر کدام کسی این قانون را رعایت نمیکرد مجازات مردمی میشدند.
«یک روز اتفاقی افتاد. صبح طبق معمول من و برادرم سوار اتوبوس شده به سمت کار میرفتیم. رسیده بودیم جلو کلانتری چهار، چهارراه مجلسی امروز. راه ماشینها را بسته بودند. دو-سه سرباز آمدند داخل اتوبوس و هرچه مهاجر بود را پیاده کردند و با توپ و تشر به داخل حویلی کلانتری انداختند. حویلی پر شده بود. کمکم اعضای دیگر خانواده هم آمدند و جمعمان جمع شد. دو ساعتی آنجا بودیم تا اینکه اتوبوسها آمدند و پر شدند و برده شدیم به سمت اردوگاهی که در حوالی شهرستان سبزوار بود. از سه-چهار خانوادهی ما، همهی مردان، جز پدرم که خانه بود و به کار نمیرفت، باقی بودیم» (ص ۳۴). او و همراهانش یک هفته یا بیشتر در اردوگاه میمانند و بعد با وساطت تعدادی از روحانیان افغانستانی همگی به شهر بازگردانده میشوند.
پاییزهای بهیادماندنی
یکی دیگر از ۲۸ روایت این کتاب، تجربهی محمدشریف سعیدی، شاعر، نویسنده و دانشآموختهی رشتهی علوم سیاسی است. او سابقهی کار مطبوعاتی در نشریات «گلبانگ» و «درّ دری» را نیز در کارنامهاش دارد. سعیدی در روایت خویش میگوید که در خزان ۱۳۷۴، با همهی آن شهرتها و دستآوردها، از نظر روحی پریشان و شکننده بوده و چندین بار در قم به خودکشی اقدام کرده است. بهگفتهی او، آن همه تروما و حادثهی وحشتناک و صحنههای بمبباران و قتل و موشکپرانی صدام به شهرهای ایران و تنهایی و انزوای شدید و دلتنگی برای خانواده و شکست عشقی سنگینی که خورده بود، او را چون بوف کوری ساکن ویرانهای تاریک کرده بود. رویآوردن به ادبیات داستانی و خواندن باربار آثار هدایت نوعی پناهبردن به افیون ادبیات برای تسکین درد درون بود. البته آن افیون نیز اثرش موقتی بود و چه بسا که به شدت ناکامی میافزود.
سعیدی، بالاخره در خزان سال ۱۳۸۰ موفق میشود ایران را ترک کند. طرحی که ریخته بود کار داد: یادگیری زبان انگلیسی، آشنایی با سازمان ملل و قوانین پناهندگی و ناگهان بازشدن راه مهاجرت به کشور سوم. سعیدی در پایان میگوید: «بهتاریخ ۲۶ سپتامبر سال ۲۰۰۱ وقتی هواپیمای ما از زمین ایران کنده شد، احساس کردم کوهی از سنگی که سالها شانهام را خرد کرده بود، از روی شانهام غلتید و سبک شدم. وقتی به سویدن آمدم، تا ماهها کابوس میدیدم که نیروی انتظامی ایران مرا رد مرز میکند. من خود هیچ وقت رد مرز نشده بودم، اما از دوستان و نزدیکانم تا دلتان بخواهد» (ص ۵۶).
زبان، عنصر هویتبخش
سید نادر احمدی، شاعر، نویسنده، مترجم و از اعضای هیأت تحریر فصلنامههای «درّ دری» و «خط سوم» و نیز از همکاران «دانشنامهی هزاره» است. او نیز در یک بخش از روایتاش آورده است که در ماه سنبله سال هفتادوسه یا چهار بود که او، ابوطالب مظفری و احتمالا قنبرعلی تابش را دوستان ادیب و شاعر ایرانیشان به کنگره شعر جنگ در بندر عباس دعوت کردند. هر سه، از مشهد تا تهران با اتوبوس و برگه تردد، میروند اما از تهران باید با هواپیما به بندر عباس میرفتند. به محل ویژهای در فرودگاه مهرآباد تهران میروند که هواپیمای مخصوص برای انتقال شاعران دعوتشده به کنگره تدارک شده بود. در محل به جمع سایر مهمانان میپیوندند. هنگام سوار شدن مدارکشان را نگاه میکنند. مأموران به آنان که میرسند، آنان را به کناری نگه میدارند. هرسه فکر میکنند که طبق معمول میخواهند آنان را ببرند به صندلی ردیف آخر که ویژه افاغنه است، چنان که در اتوبوسها این رسم بود. بهگفتهی آقای احمدی، وقتی همه سوار شدند گفتند: «شما اتباع بیگانه هستید و این هواپیما مربوط به وزارت دفاع است. اجازه نداریم شما را سوار کنیم». بگومگو طول میکشد و دوستان شاعر دستاندرکار هم برای پادرمیانی میآیند؛ اما تپیدن آنان هم نتیجهای نمیدهد و کاروان شعر و ادب با هواپیما به مقصد بندر عباس پرواز میکند. «ما روی اسفالت سفت و داغ فرودگاه مهرآباد خشک شده بودیم. نمیتوانستیم به همدیگر نگاه کنیم. زبانمان در کام نمیچرخید. با دهان قفلشده خود را روی پاهایمان نگهداشته بودیم. هواپیما که اوج میگرفت ما کوچک و کوچکتر میشدیم. نه، زیر و ریزتر. سرانجام نقطهای شدیم و چون سنگی در دریای قیر فرورفتیم (صص ۷۵-۷۶).
دیگریبرتر
اُوفروه موسوی نیز که مدرک دکترای زبان و ادبیات فارسی از ایران دارد، یکی دیگر از راویان در این کتاب است. او تا هنگامی که به مکتب میرود، «دیگری» بودن را در ایران خیلی احساس نمیکند اما وقتی در سال ۱۳۸۱ وارد دانشگاه میشود، «دیگری» بودن را بیشتر و بیشتر احساس میکند. چون آن وقت، با سطح کلانتری از افراد جامعه و بلکه با خود جامعه در ارتباط میشود. او میگوید: «در صنفهای کمپیوتر که میرفتم گواهی نمیدادند، زیرا ایرانی نبودم. سیمکارت هم نمیتوانستم بهنام خودم بخرم، زیرا یک “دیگری” بودم. گواهینامهی رانندگی هم برای اتباع ممنوع بود. هر صنفی هم که ثبتنام میکردم، دیگر یاد گرفته بودم که پیش از آنکه آنان بگویند، خودم میگفتم که من ایرانی نیستم و گواهی نمیخواهم. فقط میخواهم درس بخوانم و یاد بگیرم.»
خیابان بهار، کوچه ستاره
روایت بعدی در این کتاب از محمدکاظم کاظمی است؛ شاعر، نویسنده و ویراستار. برای آقای کاظمی، مهاجرت طوری رقم میخورد که خود را یک مهاجر کلاسیک افغانستانی با تعریف معمول آن به حساب نمیآورد؛ مهاجری که با مهاجرت همه چیز را از صفر شروع کرده باشد و لاجرم نتوانسته باشد همهی قابلیتهایش را بروز دهد و همهی استعدادهایش را به شکوفایی برساند. کاظمی توضیح میدهد که زندگی او در قیاس با دیگر اعضای جامعهی مهاجر وضعیتی استثنایی داشته است و چنین است که خود را یک نمایندهی تمامعیار از جامعهی مهاجر نمیداند. دلیل آن را هم حاصل بخت و تصادف، یا موقعیتهای اتفاقی عنوان میکند.
او میگوید: «درست در همان روزهایی که تازه به ایران آمده بودیم، یک دوره از ثبتنام مهاجران برای صدور کارت شناسایی شروع شد و ما در آن طرح شرکت کردیم و دارای کارت شناسایی شدیم، چیزی که اگر حاصل نمیشد و ما مثلا بعد از پایان آن دوره به ایران آمده بودیم، دیگر تا مدتها نه مهاجر بودن قانونی در کار بود، نه تحصیل و نه بسیاری از امکانات دیگر.» همین اتفاق دو سال بعد هم برای آقای کاظمی تکرار میشود. سال ۱۳۶۵ که دیپلوم میگیرد، درست در همان سال مقررات پذیرش دانشگاه برای مهاجرانی که در ایران درس خواندهاند هم اصلاح میشود و او امکان شرکت در کانکور را پیدا میکند (ص ۱۳۲).
بااینحال، آقای کاظمی خود را با دشواریهای مهاجران بیگانه نمیداند. بهگفتهی خودش، با همان کارت شناسایی سادهای که دارد، تنگناهای معمول مهاجرت را سر میکند. وقتی برای شب شعر یا کنگرهای به خارج از مشهد دعوت میشود، همیشه نگران تهیه نامه تردد و یا ناچار به سفر کردن بدون نامه تردد با خوف شناسایی در مسیر است. کاظمی میگوید: «اینها به مرور زمان باعث رسوب کردن مسائل و مشکلات جامعهی مهاجر در ذهنم شد. چیزهایی بود که اگر خود بعینه حس نکرده بودم، در دیگران دیده بودم. حس میکردم که یک وظیفهی مهم ما برای رفع این وضعیت، همین است که چهره نیکویی از جامعهی مهاجر ارائه کنیم» (ص ۱۳۷).
یار افغانی ما
سید رضا محمدی، شاعر، نویسنده، روزنامهنگار و مقام اول جشنوارهی شعر فجر در سال ۱۳۹۷ نیز روایتی در این کتاب دارد. محمدی در دانشگاه تهران تحصیل کرده و با مطبوعات و رادیو فرهنگ ایران همکاری داشته است. محمدی دوران کودکی را در مشهد سپری کرده است. بهگفتهی خودش، در صنف پنجم است که میفهمد بین او و بسیاری از همصنفیهای ایرانیاش فرقی هست؛ وقتی که بهعنوان دانشآموز اول همهی شهر، اجازهی رفتن به مکتب تیزهوشان را پیدا نمیکند.
محمدی در روایت خود آورده است: «در سال ۱۳۷۴ کمکم بگیروببند شروع شد. در مشهد، فرمانده پولیسی پیدا شد بهنام کریم غول، که در قطار فولادزره و دیو سفید، سالها است وارد افسانههای دیوان و بدان افغانها شده است. آنقدر شعر که بر علیه او گفته شد، بر علیه برژنف هم از سوی شاعران افغانستان گفته نشد. کریم غول و استاندار وقت، آنقدر دوستان ما را از ما گرفتند که حد ندارد. ایرانیها محل به ما بدبین شدند و نصف افغانها که پشت گرمتری داشتند برگشتند. از این نصف یکی هادی حسینی بود که بهترین دوست من و رقیب بزرگ من در مکتب بود. لحظهای که هادی سوار کامیون کوچ اجباری میشد، همهی ما گریستیم. هادی رفت که شاید هیچ وقت درس نخواند. تقدیر از او، اما سالها بعد، یک پروفیسور حقوق در دانشگاه هاروارد ساخت. با این همه، آن سال سگ، همیشه بدترین سال عمر من باقی ماند» (ص ۱۵۹).
محمدی تجربهی خود را در زمینهی برخورد خشن و تحقیرآمیز پولیس چنین میگوید: «من سه بار در ایران، بهخاطر افغانستانی بودن دستگیر شدم. دفعهی اول در مشهد از مینیبوس مرا مستقیم بردند به اردوگاه سفیدسنگ. دو هفته در خیمههای این اردوگاه در کار اجباری ماندم. دفعهی دوم در یزد، رفته بودم که کسی را آزاد کنم، اما خودم دستگیر شدم. دفعهی سوم، در تهران بود. من غیرقانونی نبودم. در بین غیرقانونیها بودم و این هم البته جرمی است. و این بدترین دفعه بود که حسابی از دست رییس نامرد اردوگاه بهخاطر موهای بلندم شلاق خوردم. همهی بدنم کبود شده بود» (ص ۱۶۰).
در جدال با جبر زمان
در مورد دیگر، روایت حمید عزیزی است. عزیزی، دارای مدرک دکتری در رشتهی مدیریت دولتی از دانشگاه تهران، استاد دانشگاه در ایران و افغانستان، صاحب مقالات و حضور در سمینارها و کارگاههای متعدد است. او تجربهی خود را در یک کنفرانس بینالمللی در تهران -با حضور محمود احمدینژاد، رییسجمهور وقت و سفیر کشورهای مختلف- که بهحیث قاری قرآن دعوت شده چنین مینگارد: «روز موعود فرا رسید. بعد از آنکه آقای احمدینژاد، رییسجمهور وقت ایران وارد سالن شد، برای آغاز رسمی کنفرانس، روی صحنه رفتم و تلاوت قرآن را آغاز کردم. تلاوت خوب و تأثیرگذار واقع شد و حتا شخص رییسجمهور واکنش نشان داد. وقتی از صحنه پایین آمدم، آقای احمدینژاد ایستاد. من هم به طرف ایشان رفتم و احوالپرسی کردم. ایشان ضمن تحسینم گفتند اگر مشکلی باشد، انشاءالله در خدمتیم. من هم نامهای که از قبل نوشته بودم، به ایشان دادم. ایشان نامه را در جیب خود گذاشت» (ص ۲۲۶).
در روز دوم ماه حمل است که فرد ناشناسی به منزل آقای عزیزی تماس میگیرد. میپرسد که آیا او به آقای احمدینژاد نامه را داده است؟ آیا افغانی است؟ مدرک ایرانی دارد؟ او میگوید آری نامه را او داده، افغانستانی است و ویزای دانشجویی دارد. بعد خواستهاش را میپرسد و با زیرکی این سؤال را که در کنفرانس چهکسی او را دعوت کرده بود؟ وقتی میگوید که آقای نادری، رییس مجموعه فرهنگی رازی، با گفتن «بسیار خوب، انشاءالله همه چیز حل میشود، خداحافظی میکند». چند روز بعد میشنود که دوستش آقای نادری از آن مجموعه برکنار شده است، آنهم بهدلیل دعوت یک افغانستانی در این کنفرانس. هنگام برکناری به نادری گفته بودند که «هیچ قاری ایرانیای نبود که شما در چنین کنفرانس حساسی، از اتباع بیگانه دعوت کردید؟»
خورجین بینقش
روایت دیگر در این کتاب، تجربهی زهرا حسینزاده، شاعر، نویسنده و دانشآموختهی فلسفه و کلام است. او دارای فعالیت مطبوعاتی در شماری از نشریات و تدریس در حوزههای علمیه و مدارس خودگردان مهاجران بوده است. خانم حسینزاده چند بار بهعنوان معلم و فعال فرهنگی نمونه انتخاب شده است. در بخشی از روایت حسینزاده چنین آمده است که یکبار دوتا سرباز با خشم وارد خانهیشان میشوند و سراغ مردان خانه را میگیرند. چون کسی را نمییابند، خانه را ترک میکنند. او وحشت میکند. خویشان مادریاش داروندارشان را میفروشند و به وطن برمیگردند. پدرش دکان خیاطیاش را بعد از اخطارهای مکرر جمع میکند و بیکار میشود. مادرش که از قبل هم کمکخرج خانه بوده، از آن به بعد زحماتش دوچندان میشود؛ «مادرم همچنان بار سنگین هستی را به دوش میکشید؛ اینبار در مزارع سبزی و چغندر. در خاطرم هست که مادرم برای کار به چناران رفته بود و شب به خانه برنگشت. خبر رسید که به اردوگاه شاندیز برده شده است. کارت شناساییاش را بردیم و با کلی مشقت از اردوگاه بیرونش آوردیم؛ خسته، گرسنه و غمگین. پدرم نیز بارها از صف نانوایی و شیر به اردوگاه برده شد و هربار که به خانه برگشت، بخشی از روانش آسیب دیده بود» (ص ۲۶۵).

با این همه، سایر روایتها در این کتاب نیز به تجربهی دشوار زندگی مهاجران افغانستانی در ایران اشاره دارد. اشاره به سیاستهای متزلزل و بیثبات دولت، به قوانینی که برای مهاجران هر سال تغییر کرده است. از زندگیها و سرمایههایی که مهاجران از دست دادهاند. از حقوق اولیهای که محروم بودهاند و مشکلات زیادی که در پذیرش دانشآموزان مهاجر در مکاتب وجود داشته است، و نداشتن حق خرید موتر و خانه بهنام خودشان. تجربهی اینکه با تغییر سیاست دولت مهاجران سرمایهیشان را از دست دادهاند و بیخانمانی به جانشان افتاده است. شرایطی که کولهبارشان را هر سال به جای جدیدی بکشانند؛ با صاحبخانههایی بعضا بیانصاف. حتا وضعیتی را تجربه کردهاند مثل شرایط امسال مهاجران که به اجبار باید به افغانستان برگردند. از اینرو است که خواندن گذشته به درک وضعیت اکنون کمک میکند.