close
Photo: Social Media

این‌جا کابل نیست

صائمه فتحی

از اتاق بیرون می‌زنم. با دلهره‌ای که مثل باری سنگین بر شانه‌هایم افتاده است. ۲۴ اسد امسال هم مثل پارسال روز بی‌حس‌وحالی‌ است. از آن نوع روزهایی که در آن همه چیز خاکستری به‌ نظر می‌رسد و نمی‌توان حدس زد چند ساعت بعد چه خواهد شد. باور قطعی ندارم دوباره به اتاق برگردم چون زندگی مان در زیر حاکمیت طالبان به‌عنوان خبرنگار در جریان است. تنها کاری که می‌توانم بکنم، این است که گام‌هایم را محکم‌تر بردارم، هرچند دل و دماغی برای محکم‌برداشتن ندارم. قرار است شهر کابل را در چهارمین سالروز سقوط جمهوریت در پیش چشم طالبان بگردم.

نشانه‌ی «فتح»

سوار موتر می‌شوم. موتروان جوانی است با عینک دودی و موهای مرتب. پیراهن اتوکشیده به تن دارد. آهنگ را بلند کرده و با لبخند و بی‌خیال، زیر لب با خواننده می‌خواند: «خوشکلا باید برقصند.» اما شهر امروز لایه‌های امنیتی بیشتری دارد. در نقاطی ایست بازرسی گذاشته‌اند که چند روز پیش وجود نداشت. امروز به‌دلیل بازرسی زیاد و هجوم حامیان طالبان، سرک‌ها بند آمده و صف موترها طولانی است. چشم‌های طالبان همه‌ جا در حرکت ‌اند. هر موتر را با دقت بازرسی می‌کنند. هنوز چند متر تا ایست بازرسی مانده است. مردی با لباس شخصی به طرف ما می‌آید. با دو دست به پیش موتر می‌زند. عصبانی و بی‌حوصله است. تجربه چهار سال زندگی در زیر حاکمیت طالبان نشان داده طالبانی که با لباس شخصی در سطح شهر می‌گردند، خطرناک‌تر، بی‌رحم‌تر و عقده‌ای‌تر اند. لنگی و دستمالش را جمع‌وجور می‌کند. نگاهی به داخل موتر می‌اندازد و کاملا حق‌به‌جانب، بدون مقدمه به موتروان می‌گوید که چرا آهنگ گذاشته است. موتروان لحنش را عوض می‌کند، جواب می‌دهد: «آهنگ است دیگر…» طالب سه سیلی پیاپی به صورت موتروان می‌زند؛ صدای هر سیلی تیز و واضح در فضای بسته‌ی موتر می‌پیچد. بعد کارت شناسایی‌اش را از جیب بیرون می‌کشد، ناسزا می‌گوید و اجازه‌ی حرکت می‌دهد. کمی آن‌طرف‌تر دوباره موتر ما را بررسی می‌کنند و ما حرکت می‌کنیم.

 کمی دورتر از ایست بازرسی، موتروان بی‌آن‌که چیزی بگوید دوباره آهنگش را روشن می‌کند، اما این بار با صدایی بلندتر، در حالی ‌که پدال گاز را محکم‌تر می‌فشارد. قبلا خوش‌صحبت بود، اما حالا لب‌هایش بسته و چهره‌اش درهم است. عصبانیت‌اش مثل آتشی خاموش درونش می‌سوزد. آن طالب تحقیرش کرد. در همان چند لحظه، چیزی در درونش فروریخت که دیگر جمع نمی‌شود. وقتی پایین ‌شدم، گفتم: «در دل نگیر. می‌گذرد.» صدای آهنگش بلند بود، طالب دیگری هم نزدیک بود و آهنگ را می‌شنید. ولی او هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌داد. موتروان گفت: «خودت می‌بینی دیگر، آهنگ پشتو باشد کسی کار ندارد.»

بیگانه

طالبان در هر چهارراهی موترهای نظامی رنجر را ایستاد کرده‌اند. در عقب موترها مقدار زیادی بیرق و بنرها و ورق‌هایی است که به‌مناسبت امروز چاپ کرده‌اند. بیرق‌ها و ورق‌ها را در موترها می‌چسپانند. سرک‌ها با حضور طالبان پر شده‌اند و هر چهارراه، صحنه‌ای از نمایش قدرت است؛ اما مردم همراهی نکرده‌اند و در میدان‌ها نرفته‌اند تا رقص و شور و هلهله برپا کنند. هر حرکتی که مثل جشن می‌نماید، نوعی از تحمیل با خود دارد. نگاه‌های مردم خالی از شادی‌ است و عبور از این مسیرهای پر از نیروهای نظامی، حس محدودیت و فشار را بیشتر می‌کند. مردم، با سکوت و جاخالی دادن نشان می‌دهند که دل‌های‌شان آزاد است و هیچ‌کدام با جشن اجباری طالبان همراه نیستند.

عجیب‌تر از همه آمادگی و توجه شدید طالبان برای کودکان است. بیرق‌های کوچک و سربند‌ درست کرده‌اند. تمام نمادها و کلمات بیرق سفیدرنگ طالبان در این سربندها و بیرق‌ها چاپ شده است. کودکان را صدا می‌زنند و سربند به سر آنان می‌بندند و بیرق به دست شان می‌دهند. عکاس‌های زیادی هم هستند که عکس می‌گیرند. کودکان از این‌که به آنان توجه می‌شود به وجد می‌آیند و با خنده عکس می‌گیرند. یکی از طالبان تفنگش را به کودکانی که عکس می‌گیرند می‌دهد و همه به عکس‌ها و کودک و ژست‌های او نگاه می‌کنند. این لحظه برای طالبان و حامیانش یک خوشحالی جمعی ایجاد می‌کند. در اطراف موترهای نظامی حامیان طالبان جمع هستند. تعداد شان هم زیاد است؛ اما این حامیان در روزهای قبل خیلی دیده نمی‌شدند. انگار امروز از میان خاک برآمده‌اند.

سینه ستبر می‌کنم. نفسی عمیق می‌کشم تا شاید سنگینی هوا و نگاه‌های نامرئی را از شانه‌هایم بریزم. آفتاب داغ بر فرق سر می‌تابد و عرقی باریک از شقیقه‌ام پایین می‌لغزد. پیش رویم جمعیتی انبوه از حامیان طالبان می‌جنبد. پرچم‌های سفید در باد پیچ می‌خورند، صداها از دورونزدیک هم‌زمان می‌رسند. گاهی آرام، گاهی چون انفجار در میان شهر می‌پیچند. بوی تند عرق و دود کابل، مثل میله‌ای داغ در سینه‌ام فرو می‌رود و هر دم، نفس را سنگین‌تر می‌کند. گام برمی‌دارم و خود را تا لبه‌ی این جمعیت می‌رسانم. جایی که طالبان و حامیان‌شان در حلقه‌های فشرده ایستاده‌اند، بی‌آن‌که به غریبه‌ها مجالی برای نزدیک‌ترشدن بدهند.

نزدیک‌تر که می‌شوم، چهره‌ها از پس هاله‌ی گرما واضح‌تر می‌شوند: موهای بلند و چرب که زیر نور آفتاب برق می‌زند. ریش‌های بلند و زبر، و نگاهی که مستقیم و بی‌پرده بر آدم می‌نشیند، بی‌آن‌که از ترسناکی و تیزی‌اش کم شود. ۲۴ اسد است و کابل، از سحرگاه پوست انداخته و چهره دیگری به خود گرفته است. انگار مردانی از ناشناخته‌ترین نقاط جهان، شانه‌به‌شانه در سرک‌ها ایستاده‌اند. بوی روغن مو با گرمای تابستان در هم آمیخته و هوا را به حجمی غلیظ و سنگین بدل کرده است. هر جا نگاه می‌کنم، چشم‌هایی است که بی‌واسطه آدم را می‌کاود و پس می‌زند؛ چشم‌هایی که انگار هم‌زمان آدم را می‌بینند و هم نمی‌بینند.

امروز، چهره‌های شهر دو دسته اند. مردمی که مثل هر روز با لباس‌های ساده و روزمره در رفت‌وآمد بودند و حامیان طالبان که از دور هم می‌شود تشخیص‌شان داد. اگر بگویم بیشتر حامیان طالبان پشتون‌ها هستند، اغراق نکرده‌ام. پیراهن‌تنبان‌های رنگی دارند و دستارهای سفید یا سیاه، واسکت‌های عجیب، ریش‌های بلند و موهای روغن‌زده و گام‌هایی که آرام اما سنگین برداشته می‌شوند. نگاه‌شان به اطراف پر از حس مالکیت است، انگار سرک‌ها به آنان تعلق دارد.

در میان حامیان طالبان ایستاده‌ام. خنده‌ها و فریادها از هر گوشه‌ای می‌جوشد. این خنده‌ها آمیخته است با دشنام‌هایی که در گوش می‌سوزد. شوخی‌های‌ شاید صمیمانه‌ی‌شان خیلی سنگین و غیرانسانی است. پر از نیرویی که بیشتر به نمایش قدرت شبیه است تا لحظه‌ای برای خندیدن. شانه‌ها عقب داده، گام‌ها محکم و آهسته، و نگاه‌ها پیوسته در حال پیمایش اطراف حامیان طالبان ترساننده است. بعد از چند دقیقه گیج شده‌ام. میان این جمع، قانون و زبانی هست که نه می‌شناسم و نه مجال شناختنش را دارم.

کودکان را رها نمی‌کنند

 طالبان مثل کسی که ابزار کارش را محکم چسبیده، کودکان را در میان شلوغی جمعیت نگه می‌دارند. آنان را روی موترهای نظامی بالا می‌کنند، درست کنار مردانی با ریش‌های بلند و چشمانی که برق می‌زنند. سربند سفید به پیشانی‌شان بسته‌اند و بیرق‌ها را به دست‌‌های‌شان داده‌اند. در حرکت موتر، کودکانی که قدشان حتا به لبه‌ی عقب موتر نمی‌رسد، مجبور اند بیرق‌ها را تکان دهند. هر چند متر، یکی از طالبان با صدایی کشیده فریاد می‌زند: «تکبیر» و کودکان، مثل طوطی‌هایی که جمله‌ای حفظ کرده باشند، با صدایی نازک و گاه لرزان جواب می‌دهند: «الله‌اکبر»

موترها در میان جمعیت آرام و سنگین پیش می‌روند. هر بار که نعره‌ها بلند می‌شود، نگاه‌های اطراف به‌سوی کودکان برمی‌گردد. خنده‌های آنان گاهی از سر هیجان کودکانه است، اما بیشتر شبیه لبخندی است که به آنان یاد داده‌اند. در این سروصدا، کسی نمی‌پرسد آیا این کودکان می‌دانند چرا این‌جا هستند، یا معنای کلماتی که فریاد می‌زنند چیست. برای طالبان، همین که این صداهای نازک و معصوم، شعارهای‌شان را تکرار کند، کافی است؛ کافی برای عکسی که در شبکه‌ها دست‌به‌دست شود و برای روایتی که دوست دارند دنیا ببیند.

در این نمایش، هر تکان بیرق، هر فریاد «الله‌اکبر» و هر لبخند مصنوعی، به خدمت تصویرسازی‌ای درمی‌آید که طالبان سال‌ها است مشغول ساختنش هستند. اما پشت این تصویر، چشم‌های کودکانی است که هنوز نمی‌دانند جنگ یعنی چه، قدرت یعنی چه، یا چرا باید در روز داغ و غبارآلود، روی موترهایی بایستند که تفنگ‌هایش رو به آسمان است. آنان شاید فقط می‌خواستند در کوچه بازی کنند.

عکس: پژواک

چهار سال

از میان حامیان طالبان دور می‌شوم. روی جاده‌ای که همیشه از آن به اتاقم می‌روم، قدم‌قدم پیش می‌روم، همان‌طور که چهار سال پیش، در همین روز و همین ماه، در همین مسیر حرکت می‌کردم. ۱۵ آگست ۲۰۲۱ را به وضوح به یاد دارم. روزی که کابل، ناگهان از هم گسیخت. آن روز، همه‌چیز بوی فرار می‌داد؛ بوی عرق شتاب‌زده و بوی خاکی که از زیر قدم‌های بی‌قرار مردم بلند می‌شد. در چشم‌ها، ترس جا خوش کرده بود و همه‌ی نگاه‌ها به یک سمت بود: میدان هوایی کابل.

میدانی که آن روز به نقطه‌ی گریز بدل شده بود. مردان با چهره‌های آفتاب‌سوخته و زنان با چادرهایی که در باد می‌پیچید، بی‌وقفه به طرف شرق کابل می‌رفتند. بچه‌ها در آغوش مادران‌شان بی‌قرار گریه می‌کردند. آن‌طرف‌تر، طالبان سوار بر موترهای پر از جنگ‌افزار وارد شهر شده بودند، بی‌آن‌که حتا تیری شلیک شود. پرچم سفیدشان را بالا برده بودند و در سرک‌هایی که تا دیروز رنگ دیگری داشت، حرکت می‌کردند. شهر در یک چشم‌به‌هم‌زدن، چهره‌اش عوض شد.

و بعد، روزهایی که زنان به خیابان‌ها آمدند، صدای‌شان لرزان اما پرصلابت بود و دست‌های‌شان پلاکاردهایی را نگه داشته بود. شعارهایی برای آزادی و حق تحصیل و کار می‌دادند- در برابر صف‌های فشرده‌ی طالبان. هنوز یادم هست که طالبان چگونه با سپر و تفنگ مسیر را بستند، چگونه باتوم‌ها در هوا چرخید و صدای جمعی زیر فشار شلیک‌ها گم شد. آن روزها، هر قدم زنان در خیابان، گامی بر لبه‌ی تیغ بود. اکنون دوباره این‌جا ایستاده‌ام، همان جایی که بودم، اما کابل دیگر آن شهر قبل از سقوط جمهوریت نیست.

مردم علیه طالب

طالبان امروز را رخصتی عمومی اعلام کرده‌اند و مردم را به جشن گرفتن دعوت کردند، اما شهر خلاف خواست طالبان، نیمه‌زنده است. دکان‌ها باز اند؛ بوی نان تازه و میوه در کوچه‌ها پیچیده. مردان پشت پیشخوان‌های دکان و ویترین‌ها ایستاده‌اند، با چهره‌هایی که نه نشانی از جشن دارد و نه از سوگواری. کسی منتظر مراسم یا رژه نیست. همه فقط کار می‌کنند تا روز بگذرد. عجیب است که نوروز چند ماه پیش، با آن‌که طالبان حتا رخصتی رسمی اعلام نکردند، همه‌ی بازارها بسته بود. سکوت بود و تعطیلی‌ای که مردم اجرا کردند. امروز مردم تعطیلی نکردند و سرگرم کار و روزگار خود هستند. این عدم تعطیلی نشانی از همدلی یا شادی با طالبان نیست.

زنان در امروز شهر غایب ‌اند. نه در سرک‌های اصلی حضور دارند و نه در بازار. خبری از آنان نیست. اگر هم هستند، در کوچه‌های باریک و دور از چشم، با برقع‌های آبی یا چادری‌های تیره حرکت می‌کنند. حضورشان آن‌قدر کوتاه و محتاط است که گویی فقط سایه‌ای از خود را از میان دیوارها عبور می‌دهند. بعد از اواخر ماه گذشته و ربودن گروهی زنان از تمام نقاط شهر، زندگی در کابل رنگ زنانه‌اش را باخته است. نیمه‌ای از زندگی، عمدا از قاب شهر بیرون کشیده شده است.

در آخرین دقایق حضورم در شهر کنار بساط سبزی‌فروش می‌ایستم. مردی سالخورده در میان دیگر حرف‌های ردوبدل شده گفت: «پادشاه‌گردشی است… چند سال این‌ها، بعد دیگری‌اش می‌آید. ما به غریبی‌مان برسیم بهتر است. هیچ‌کدام به درد ما نمی‌خورد.»

همه چیز را نباید تجربه کرد

به یاد سال‌های قبل از آمدن طالبان می‌افتم. قبل از سال ۱۴۰۰، جشن استقلال در کابل رنگ دیگری داشت. از صبح زود، جاده‌ها پر می‌شد از مردم: جوانانی که بیرق سه‌رنگ افغانستان را بر دوش انداخته بودند، کودکان با صورت‌های رنگ‌شده، و زنان که بی‌هراس در میان جمعیت قدم می‌زدند. از بلندگوها موسیقی ملی و آهنگ‌های شاد پخش می‌شد و صدای دف و طبله در گوشه‌وکنار به گوش می‌رسید. در چهارراه‌ها، گروه‌های هنری برنامه اجرا می‌کردند، رقص‌های محلی، کف‌زدن‌ها و خنده‌ها در هوا می‌پیچید. همه جا پر بود از عکس گرفتن، شوخی کردن و تبریک گفتن؛ فضایی که بیشتر شبیه یک عید ملی بود تا یک مراسم رسمی. در آن روزها، بیرق‌ها نه فقط روی موترهای نظامی، بلکه بر دوش مردم در کوچه‌ها و بازارها دیده می‌شد.

در آخرین ساعات روز وقتی خورشید آخرین پرتوهای روشنش را از سطح شهر کابل بر می‌چیند، به اتاق برمی‌گردم. صدای شهر هنوز در گوشم است؛ فریادها، بوق‌ها، و آن تکبیرهایی که مثل موج دریای خشمگین می‌آمد و می‌رفت. لپ‌تاپ را باز می‌کنم و بی‌هدف در صفحه‌های مجازی می‌چرخم. یکی در فیس‌بوک نوشته است: «مردم افغانستان حاصل فکر و باورهای خود را تجربه می‌کنند. این هم تجربه خوبی می‌شود.» جمله‌اش پر از قاطعیت است، انگار نتیجه‌ای قطعی از تاریخی طولانی باشد. چند لحظه به صفحه خیره می‌مانم. انگشت‌هایم بی‌حرکت روی کیبورد مانده. زیر لب می‌گویم: «اما همه چیز را که نباید تجربه کرد.»

از اطلاعات روز حمایت کنید

در افغانستان، جایی‌ که آزادی‌ها سرکوب شده‌اند، اطلاعات روز به ایستادگی ادامه می‌دهد. ما مستقل هستیم و تنها برای مردم می‌نویسیم.مأموریت ما افشای فساد، بازتاب صدای سرکوب‌شدگان و تلاش برای آینده‌ای برابر و آزاد است.
حمایت شما ادامه این راه را ممکن می‌سازد. حتی کمک کوچک یا همرسانی این پیام، گامی در دفاع از حقیقت و آزادی است.در کنار حقیقت بایستید. از اطلاعات روز حمایت کنید.

Donate QR Code

برای حمایت سریع و راحت با گوشی همراه خود، کافی است این کد را اسکن کنید.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *