close
Photo: IRIB

بغض کابل در این چهار سال سیاه

فیاض متین

دیر‌وقت می‌شد دلتنگش بودم. از روزی که برای همدیگر دست خداحافظی بلندکرده بودیم، چهارسال می‌گذشت. او که چند وقتی همواره پیش چشمانم می‌چرخید، از بدو سفر به‌سوی وطن نیت دیدارش را کرده بودم. لحظه‌ای که هرات را به قصد آغوش گرفتن‌اش بدرود گفتم، اشتیاق دیدارش در وجودم موج می‌زد. گمان می‌کردم شاید غم‌های گذشته را فراموش کرده باشد و نشاط و تازگی و یا حداقل لبخندی را در چهره‌اش ببینم. شامگاه آدینه روزی که او را در آغوش گرفتم، فهمیدم خیال باطلی را در سر پرورانده‌ بودم؛ او نه‌تنها غمی از دوشش کم نشده که گویی بار رنجش بیشتر از پیش سنگین شده است.

به دور از چشمان تفنگداران شب‌گرد در گوشه‌ای خزیدیم. ناباورانه در اولین نگاه از من رو گرفت. لحظه‌ی جا خوردم. پژمرده و بی‌حس، خسته و بی‌انرژی بود. طراوت و تازگی همیشگی را نداشت. غصه، رنج و الم روزگار نحیفش ساخته بود. شکمش به پشتش چسپیده و چشمانش در مغز سرش فرو رفته بود. از حال و روز‌گار همدیگر لب‌گشوده ناگفته‌های‌مان را رو کردیم. با زبان الکن و لب‌های لرزان صدای نحیفی از حنجره‌اش تراوش کرد. صدایی که مملو از درد بود. کنده‌کنده نفس چاق می‌نمود و آزرده‌آزرده دست‌وپایش را جمع می‌کرد. شبیه بیمار در حال احتضار به سختی سخن می‌گفت. جسارت کردم به صورتش خیره شدم. لبانش ترک برداشته بود و پیشانی‌اش چین‌وچروک درشتی داشت؛ موهای ژولیده و سفیدش روایت‌گر شکنجه و درد بود. از روزگار بدی که چون شب‌های سیاه و ظلمانی برسرش می‌گذرد شِکوه داشت، می‌گفت: چهار سال است که ابر سیاه نحس بر پیکر لطیف و نحیفش چنبر زده است. نفس‌اش زیر سینه‌ی درشت و سنگین دیو جبار روزگار خش‌خش دارد، بارها درِ مرگ را زده است و خطوط لرزان ضربان قلبش یکنواخت شده است.

لحظه‌ای درنگ نموده دوباره ادامه داد: هیولاها کتف و پایش را به زنجیر ستم بسته‌اند و خفاشان شب‌پرست روی سرش لانه‌ای از خشم‌وپشم را بنا کرده‌اند. اکنون نه دست ستیزی در خود می‌بیند و نه هم پای گریزی. بسان لاشه‌ای در تیررس چنگال‌های تیز کلاغان، روی خاک شلاق‌خورده از دست فرزندان نگون‌بختش به زحمت دست‌وپا جمع می‌کند. نه از غرور و ایستادگی کوه آسمایی خبری است و نه از بلندی و سروری‌ پامیر و هندوکش. گوش‌هایش پر است از صداهای مهیب بمب و باروت و ضجه‌های بی‌امان پروردگان دامانش. خانه‌ی دلش سرد است و جوش‌وخروش گذشته را دیری است که از دست داده است. خنده که هیچ، حتا لبخند به اجبار را تجربه نکرده است.

دیروقت است بدن تب‌دارش در زیر چکمه‌های قشون جنون و سیه‌اندیشِ بدویت لگدمال می‌شود. نیش زهرآگین بربریت و توحش بر پوست و استخوانش با بی‌رحمی تمام فرورفته است. فریادرسی صدایش را نمی‌شنود. گوش‌ها ناشنوا است و خنجر استبداد و خودکامگی گلوی نازکش را با خط سرخ رنگین نموده و نشخندهای جهالت و تاریکی بسان کابوسی عرق وحشت و ترس را بر جبینش جاری ساخته است.

می‌گفت آتش تندوتیزی از زبان اژدهای هفت‌سر بدنش را جزغاله کرده و بوی متعفن دهان اژدها بیماری‌های لاعلاجی را تحمیلش می‌کند. گاهی بسان موریانه‌ی موذی و بدجنس بدنش را می‌خورد و گاهی چون دیو عداوت بر بیچارگی و غریبی‌اش قاه‌قاه می‌خندد. دسته‌ی از قماش زامبی‌های انسان‌نما برای آدمیت نسخه پیچیده و گل‌های دامنش را با وقاحت تمام چیده و به اسارت می‌کشند، تحقیر می‌کنند، توهین می‌کنند و زنده به گور.

باکمال تعجب پرسیدم: زنده به گور؟!

گفت: آری!

کنجکاو شدم؟! مگر عصر جهالت گربه‌ی هفت دَمی ا‌ست که شن‌زارهای شبه‌جزیره‌ عرب را در نوردیده و در زیر قبای غرور هندوکش دوباره نشخوار می‌کند؟

گفت: آری!

ورق به گذشته برگشته است. اندک تفاوتش این است که آن روزگار فقط جسم زیبایی‌های خلقت را در نخستین سلامش به پهنه‌ی گیتی خوراک خاک می‌ساختند ولی روزگار حال، در پیش چشمانم در عنفوان جوانی و شادابی «جسم و روح» هر دو را زنده به گور می‌کنند.

بدون این‌که منتظر بماند، ادامه داد که راستی! اگر کسی حق دانایی‌ات را بگیرد، به جرم دوست داشتن و دوست داشته شدن شلاق‌ات بزند و حتا کوری‌های پاشنه‌بلند زنی/‌دوشیزه‌ای را عامل حشری شدن یک‌مشت وحشی‌های آدمی‌زادنما بداند و بعد غرورت را به خاک بمالد، عزتت را به‌دست بادهای شوم بسپارد، درخت نجابتت را از ریشه ببرد، این زنده به گور کردن جسم و روح نیست؟

گلویم را بغض می‌فشرد، چیزی برای گفتن نداشتم، به نشانه‌ی تأیید سرم را تکان دادم.

لحظه‌ای را با سکوت پر از بغض بی‌هیچ کلامی رد کردیم. انگار دلش خالی نگردیده بود. دوباره آب دهنش را قرت داد و گفت: روزگار بدتر از گذشته سایه انداخته است. شکوفه‌هایی که تبلور زیبایی خلقت خدا است از کوچه و خانه، از جاده و بازار دانه‌دانه گلچین می‌شوند. از کجا معلوم اسیری در پشت میله‌های زندان شوند و یا هم ملعبه‌ی شهوت زامبی‌های انسان‌نما.

شاید دیگر زرد شوند، رنگ ببازند و اصلا خشک و بی‌جان.

مگر نشنیدی چه شکوفه‌های نیگون‌بختی که نجابت‌اش در پشت میله‌های زندان به یغما برده شد. دیگر زبانش لکنت برداشت. صدایش خفه شد. چشمانش تاریک و گوش‌هایش فقط وز وز لکه‌ی ننگ بودن را شنید و ناچار به آغوش طناب پناه بردند؟

می‌گفت: دود و غبار بی‌رحم که از کلبه‌های ناامیدی به بیرون جهش می‌کنند همه در کامم فرو می‌روند. انگار حلقوم پر بغضم لانه‌ی دود و غبار است. سرفه‌های تک‌وتوک از سینه‌ی پرسوزم به سختی راه به بیرون باز می‌کند. دیروقت است در تقلای زندگی، مرگ تدریجی را خاموشانه و بغض‌آلود تجربه می‌کنم.

داکتری، دارویی، مسکنی نیست؟ پیکرم نای پامال شدن بیش از این را ندارد. آیا ناجی‌ای درفش آزادی را بر نمی‌تابد؟ تا کی و تا چه زمانی؟

صدایش بند آمد، بغض بی‌سروپا گلویش را به زنجیر کشید و سرشک خون در چشمانش جاری شد. دیگر هیچ چیزی نگفت. انگار اگر بیشتر می‌حرفید شاید از بغض و حرف‌های مملو از درد می‌ترکید.

او راست می‌گفت. درد دل کابل دوباره مرا به یاد روزهایی برد که دیو جهالت و توحش شبیه فشار قبر از چهارسو بدن کابل را می‌فشرد. آن روز زنگ پایان ساعت دوم صنف درسی به صدا درآمده بود و به جدول تقسیم‌اوقات درسی‌ام خیره شده بودم. ساعت سومم خالی بود. خمیازه‌ی کشیدم. پله‌های طبقه‌ی سوم ساختمان مکتب را یکی‌یکی پشت کرده خود را در سالن بزرگی با چوکی‌های دراز یافتم. پنجره‌ی سالن چشم‌انداز خوبی از قسمت‌های غرب کابل داشت. خانه‌های پست و بلند با شیشه‌های رنگی و ساده با سکوت مطلق سر پا ایستاده بودند. جاده‌ی عمومی آن شلوغی همیشگی را نداشت و خلوت بود. انگشت‌شمار آدم‌های خسته و نگران در پیاده‌روها و کوچه‌ها به سختی قدم می‌زدند؛ بی‌شیمه، بی‌انرژی، خسته و مغموم. آهی کشیدم و به آسمان نگاهی دوختم. او نیز پر از بغض و درد به نظر می‌رسید. شاید می‌دانست کابل نفس‌های آخرش را می‌کشد. از کنار پنجره کنار کشیده روی چوکی‌ای لمیدم. هر صفحه از رخ‌نامه‌های مجازی را ورق می‌زدم. همان خبرهای تکراری پیش چشمانم رژه می‌رفت؛ «فلان ولایت سقوط کرد».

شامگاه همان روز بود که سقوط کابل به دور از انتظار در رسانه‌ها بازتاب یافت. غرور پرچم سه‌رنگ میهن فروریخت. بدنم سست شد. دستانم لرزید و گوشی‌ام به زمین افتاد.

فردایش دیگر کابل آن کابل همیشگی نبود. گلویش پر از بغض بود. تب داشت. سرفه می‌کرد. از درد به خودش می‌پیچید. بسان آدمی‌زادی که استخوانِ در گلو دارد و خارِ در چشم. فقط قطره‌های اشکی از چشمانش جاری بود و روی گونه‌هایش سر می‌خورد. هیچ حرفی نمی‌زد. ساکت بود و پر از درد. و هنوز چنین است.

من دلتنگ خنده‌های کابلم.

از اطلاعات روز حمایت کنید

در افغانستان، جایی‌ که آزادی‌ها سرکوب شده‌اند، اطلاعات روز به ایستادگی ادامه می‌دهد. ما مستقل هستیم و تنها برای مردم می‌نویسیم.مأموریت ما افشای فساد، بازتاب صدای سرکوب‌شدگان و تلاش برای آینده‌ای برابر و آزاد است.
حمایت شما ادامه این راه را ممکن می‌سازد. حتی کمک کوچک یا همرسانی این پیام، گامی در دفاع از حقیقت و آزادی است.در کنار حقیقت بایستید. از اطلاعات روز حمایت کنید.

Donate QR Code

برای حمایت سریع و راحت با گوشی همراه خود، کافی است این کد را اسکن کنید.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *