close

وقتی رنگ‌ها رنگ می‌گیرند؛ «زندگی تابلوی نقاشی است»

روایت دیروز و امروز

احمد برهان

وقتی رنگ‌ها، نه به‌صورت دلخواه، خودشان را بر زندگی او تحمیل می‌کرد، او تحمل می‌کرد. چاره‌ای نداشت جز آن. او کودک بیش بود در برابر رنگ‌های تحمیلی سرنوشت. رنگ‌ها هرچند به‌ ظاهر گوناگون بودند، اما بسیار جگرخون بودند. به‌جای شادی و آزادی و آرامی، رنج و درد و ناآرامی در پی داشت. به‌جای این‌که به او جان ببخشند، او را بسیار جگرخون می‌کردند. زیرا رنگ‌های دلخواه او در مقایسه با رنگ‌هایی که سرنوشت -از روی بی‌رنگی- برای او رقم می‌زد، بی‌مایه و بی‌پایه‌ بود. رنگ‌های خوش‌قالب او فقط چند قلم بودند، اما رنگ‌های قلم‌زن سرنوشت بسیار شدید بود و بسیار سیاه‌و‌سفید بود. به‌هرحال او دست از قلم و رنگ‌های او نکشید و در مسیر تلاش و تمرین رنج‌ها کشید، توهین و تحقیر شد. ناخواسته‌های بسیار بر او تحمیل شد. از آسمان امید به زمین ناامیدی زده شد. اما او دل‌زده نشد. در برابر رنگ‌های سیاه‌وسفید سرنوشت، رفته‌رفته رنگ‌های دلخواه خودش را نقاشی کرد. و نقاشی به او آموخت که زندگی هم می‌تواند تابلوی دلخواه نقاشی باشد‌. برای بدست‌آوردن برآورد مطلوب، در کنار رنگ‌های سبز و سرخ، خواهی‌نخواهی سیاه‌و‌سفید هم نقش دارند. و حمیده با تجربه‌های تلخ‌ و شیرین زندگی، سردی و گرمی روزگار را نیز تجربه کرد تا این‌که خود نقاش تابلوی زندگی شد.

دیروز؛ رنگ‌ها با بافت سیاه‌و‌سفید

«تجربه‌ای که من در قالین‌بافی دارم خیلی دشوار و طاقت‌فرسا بوده و همواره با مشکلات مادی و معنوی سروکار داشتم. قالین‌بافی هیچ‌ موقع باعث رشد فردی نمی‌گردد، بلکه اکثر اوقات مشکلاتی را نیز به‌وجود می‌آورد. یکی از مشکلاتی‌ که همه روزه با آن سروکار داشتم دیر رسیدن به مکتب بود و همه‌ روزه با تنبیه فیزیکی و ناسزاگویی کارمندان همان محیط تدریسی مواجه بودم، که خیلی تأثیر منفی روی روال زندگی‌ام گذاشته بود. من روزها قالین می‌بافتم، ولی هیچ‌وقت پول آن احتیاجات روزمره‌ام را تأمین نمی‌کرد. به‌طور مثال، هیچ‌وقت نتوانستم در دوازده ‌سال مکتب به آموزشگاه‌های کمک‌درسی بروم. نتوانستم آمادگی کانکور بخوانم و ادامه‌ی تحصیل بدهم. نتوانستم بهترین روز زندگی‌ام که فراغت از مکتب بود را جشن بگیرم.»

حمیده در مشهد ایران به‌ دنیا آمد. ولی در شهر کابل بزرگ شد. از کودکی در کنار درس و مکتب به کاروبار هم مشغول بود. در کنار قلم و کتاب و کتابچه، مجبور بود با تار و چنگک و دستگاه قالین‌بافی هم آشنا شود. برای مدتی طولانی -یازده سال- مجبور بود با این شغل طاقت‌فرسا، جنگ نه، که آشتی کند. حداقل در ظاهر امر چنین وانمود می‌کرد. حمیده از این تجربه‌اش در دوران کودکی یاد می‌کند و می‌گوید: «تأثیرات منفی قالین‌بافی همیشه بر زندگی‌ام خواهد بود. اما از رنگ‌های قالین‌بافی عبور کردم و به رنگ‌هایی که همیشه دوست داشتم رسیدم. از نقش‌هایی که برای قالین استفاده می‌کردیم آموختم که به رنگ‌ها و نقش‌های آرزوهایم توجه کنم. تجربه‌ی قالین‌بافی در کنار همه‌ی چالش‌هایش چیزهایی هم به من آموخت؛ مثل صبر و تحمل. همچنان کرشنل‌بافی، مهره‌دوزی و روبان‌دوزی می‌کردم.»

حمیده در کنار نقاشی، و پیش از آن‌که به‌صورت حرفه‌ای به آن بپردازد، با احساس شاعرانه در وجودش آشنا شد. طبع‌اش را به سرودن شعر به آزمایش گرفت و آن را پدیده‌ای جالبی یافت. حمیده اگر از قالین‌بافی با تلخی یاد می‌کند، از تجربه‌های شاعرانه‌اش به شادی قصه می‌کند: «وقتی صنف ششم مکتب بودم به شعر علاقه‌مند شدم. ولی چون اصلا ذخیره‌ی لغات نداشتم، خیلی شعر‌های کودکانه می‌سرودم. و خیلی قشنگ هم بودند. ولی با گذشت چند سال روزبه‌روز شعرهایم رنگ عشق و معنویت گرفت و همواره مورد پسند دیگران قرار می‌گرفت. در طی سال‌ها به تعداد زیادی شعر سروده بودم. البته همه به‌شکل طبیعی رخ می‌داد. ولی متأسفانه فقط چند نمونه از شعرهایم باقی مانده است. حالا دیگر هوای شعر سراغم را نمی‌گیرد. دلیلش انس گرفتن با رنگ‌های نقاشی است. البته داستان‌های کوتاه هم می‌نوشتم و به مقاله‌نویسی هم علاقه‌مند بودم. در مجموع با هنر و ادبیات راحت بودم تا دیگر درس‌های مکتب.»

حمیده پس از فارغ‌التحصیلی از مکتب نتوانست ادامه‌ی تحصیل بدهد. چالش‌های مالی همواره دامن‌گیر خانواده‌ی‌شان‌ بوده است. وقتی گلیم قالین‌بافی از خانه‌ی‌شان برچیده شد، او تصمیم گرفت برای تأمین مخارج زندگی‌ به آموزگاری روی آورد. با وجودی که ده‌ها بار با بن‌بست ناامیدی مواجه شد، ولی هیچگاه دست از تلاش برنداشت. او از این روزگارش با این واژه‌ها یاد می‌کند: «وقتی صنف یازده مکتب شدم، چندبار به‌جای خاله‌‌ی خود رفتم تدریس؛ ولی متأسفانه هربار با تمسخر کارمندان همان نهاد آموزشی روبه‌رو می‌شدم. حتا یک‌بار سرمعلم همان نهاد به دستور مدیرمسئول در جریان تدریس از صنف بیرونم کردند. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت سن‌ات کم است و دیگر به‌جای خاله‌ی خود نیا. خیلی تجربه‌ی تلخ و دردناکی بود. وقتی صنف دوازده شدم، در آموزشگاه‌های زیادی رفتم و سی‌وی دادم، ولی هر کدام‌شان رد می‌کردند. می‌گفتند بی‌تجربه هستی یا سن‌ات کم است. بعدش هم تصمیم گرفتم انگلیسی بخوانم. چند ماهی رفتم. به‌دلیل این‌که شاگرد نمونه‌ی نهاد آموزشی بودم، پیشنهاد دادند که صنف‌های پایین را درس بدهم. با این‌که معاش خیلی‌خیلی ناچیزی داشت، بازهم از خوشحالی پَر کشیده بودم. بعد همین ‌که آن‌جا شروع به کار کردم و هم‌زمان درس‌های خودم را هم پیش می‌بردم، بعد دو ماه تغییر و تبدیل در قسمت مدیریت، دو مرد مدیرمسئول شدند که در اوایل آدم‌های به ‌ظاهر خوبی معلوم می‌شدند. ولی بعد با حرف‌ها و رفتارهای ناشایسته‌ای که داشتند، مجبور به استعفا شدم.»

حمیده برخلاف اکثر دخترانی که با روی‌کارآمدن دوباره‌ی طالبان به قدرت سیاسی، خانه‌نشین شدند، بال‌و‌پر باز کرد و بازی سرنوشت‌اش دچار تحول عظیمی شد. دیگر کسی در خانواده نبود که مانع پیش‌رفت او می‌شد. از فرصت پیش‌آمده استفاده کرده به فعالیت دلخواهش یعنی ورزش روی آورد، ولی پس از مدتی ورزشگاه‌شان از طرف طالبان مسدود شد. ولی او در برابر انسداد ورزشگاه زانو نزد، بلکه به تجربه‌ی مسیرهای دیگر روی‌ آورد. و برای نخستین‌بار جواب مثبت برای شغلی دریافت کرد. از آن خاطره‌ی شیرین چنین روایت می‌کند: «و بعدش هم در مکتب حال حاضر سی‌وی دادم که اوایل قبول شدم ولی از طرف خانواده ممانعت صورت گرفت. زمستان گذشت و بهار شد. دوباره از مکتب زنگ آمد و گفت استاد شما واجد شرایط هستید، لطفا در دفتر تشریف بیاورید. وااای خدا چقدر باور نکردنی بود درصورتی‌که خاله‌ام را جواب رد داده بودند بار اول. ولی بازهم تماس معجزه‌وار رسید. چون آن زمان موبایل نداشتم هر کسی زنگ می‌زد به شماره‌ی مادربزرگم زنگ می‌زد. وقتی زنگ آمد، این‌بار خودم جواب دادم و گفت بیا دفتر. من ‌هم بدون این‌که به کسی بگویم بلند شدم و رفتم، بعدش هم به خانواده گفتم و ممانعت ایجاد کردند، ولی این‌بار منصرف نشدم و ادامه دادم.»

حمیده از دو سال به این‌سو، خودش تصمیم گرفته است که با چه رنگ‌هایی به زندگی‌اش جان ببخشد. در مورد فعالیت‌های نقاشی خود می‌گوید: «هنر نقاشی مثل یک اقیانوس است. فراتر از حصار کشیدن به دور آن دارای چندین سبک و چندین نوع است. بعضی‌ از انواع نقاشی عبارت ‌اند از پنسلی، سیاه قلم (زغال)، پنسل رنگه، خودکاری، آب‌رنگ، رنگ روغن و غیره. من با همه‌ی انواع آن بلدید دارم و راحت هستم. ولی چون عاشق طبیعت هستم، بیشتر با رنگ‌ها و طبیعت سروکار دارم و مهم نیست کدام نوع باشد. البته باافتخار قابل‌ یادآوری است که در این مدت دو نمایشگاه هنری تحت‌ نام «نوای قلم» برگزار کرده‌ایم. فعلا رییس کمیته‌ی فرهنگی در مکتب هستم. همچنان در بخش‌های نقاشی، مینیاتوری، مقاله‌نویسی، شعرسرایی، داستان‌نویسی، ورزش و در بخش صنعت دست‌دوزی فعالیت داشتم و دارم.»

دلیل این‌که چرا در سال‌های پسین، دخترخانم‌ها به نقاشی رو آورده‌اند، حمیده به این نظر است: «این‌که چرا بانوان در دوونیم سال اخیر بیشتر شیفته‌ی هنر نقاشی شده‌اند، به نظر من نیاز به تخلیه‌ی انرژی منفی وجودشان دارند. چون نقاشی در کنار این‌که یک هنر است، باعث آرامش درونی یک هنرمند نیز می‌گردد و حرف‌های ناگفته‌ی هر هنرمند است که در قالب یک تصویر بیان می‌کند. و من مدت دو سال می‌شود که در این بخش هنری تدریس می‌کنم. و بی‌نهایت خوشحال هستم که با رنگ‌های دلخواه خود زندگی می‌کنم.»

امروز؛ رنگ‌ها همچون رنگین‌کمان

حمیده امروز با وجودی که طالبان با انواع ممانعت‌ها، راه پیش‌رفت دختران و زنان افغانستان را مسدود کرده‌اند، او در حال رشد و پیش‌رفت است. او انواع موانع خانوادگی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی را یکی پس از دیگری شکست داده و مسیر دلخواهش را گشوده است- هرچند خون‌ دل‌ها در این مسیر خورده است. او از صبحگاه زود تا شامگاه دیر مصروف تلاش و تمرین، و مشغول کار و کوشش است. اول صبح صنف سوادآموزی تدریس می‌کند. بعد در مکتب با نسل آینده‌‌ی کشور از نزدیک به ‌تماس است. در تایم بعدازظهر دانشجوی قابلگی می‌شود. و در عصر، به قشنگ‌ترین فعالیت‌اش در گالری نقاشی می‌پردازد. حمیده در خانه در کنار کاکایش در تأمین مخارج زندگی خانوادگی کمک می‌کند. وقتی عصرها به خانه برمی‌گردد، بدون شک که خسته می‌شود؛ ولی خستگی‌اش را پیش از آن‌که فردا یک روز کاغذپیچ را آغاز کند، برطرف می‌کند. همچون آفتاب تازه‌نفس دوباره طلوع می‌کند و می‌درخشد. به همین ‌ترتیب، فقط با رنگ‌های گرم زندگی‌بخش نفس می‌کشد. و در این روزگاری که فقط دو رنگ -سیاه‌وسفید- دیگر رنگ‌های زندگی را بلعیده است، او با تمام وجودش سعی می‌کند به دیگر رنگ‌های گرمی‌بخش زندگی هم بپردازد. به همین‌ترتیب، از دیروزش درس می‌گیرد، با امروزش همگام می‌شود و به فردایش امید می‌بخشد.