close
Photo by Christopher Mobley

در مقابل حذف شدن مبارزه می‌کند

احمد برهان

لیلا روزی که اونیفورم پولیس ملی را به تن کرد، به آرزوی دوران نوجوانی‌اش رسید. تصمیم گرفت با چالش‌های اجتماعی به ‌‌شکل دیگری مبارزه کند. او دخترخانمی است با روحیه‌ی قوی و استوار، که از قعر تاریکی روزگار پا به جهان امید گذاشته است؛ تا فردای بهتری را برای خودش رقم بزند.

دیروز؛ عزم راسخ

لیلا (مستعار) وقتی دانش‌آموز بود می‌دانست که نمی‌تواند بعد از فراغت از مکتب شامل پولیس ملی شود. از طرف برادرانش با مشکلات فراوانی روبه‌رو بود. بلاخره مجبور شد به انتخاب دومش تن بدهد. لیلا در این باره گفت: «من دختری کوچکی بودم که فقط آرزویم درس خواندن بود و تنها رویایم این بود که حقوق بخوانم و وکیل شوم، تا بتوانم از حقوق دیگران دفاع کنم.» او نمی‌دانست که رسیدن به این آرزو به آن سادگی که تصور می‌کرد، نیست و باید عزم راسخ داشته باشد، تا به آن جامه‌ی عمل بپوشاند.

لیلا دوازده سال مکتب را با مشکلات فراوانی پشت سر گذاشت. بیش‌تر از طرف برادران و باورهای زن‌ستیز آنان با مشکل روبه‌رو می‌شد. اگر از مکتب ناوقت به خانه می‌رسید، او را سرزنش می‌کردند. گاهی هم با خشونت با او برخورد می‌کردند. برای او حرف‌زدن از آن روزگار سخت است؛ «یک روز با تمام شوق به کتاب‌خانه‌ای که همیشه دوستانم از آن کتاب می‌گرفتند، رفتم. چون غرق در کتاب‌ها بودم از گذر زمان هیچ نفهمیدم. وقتی متوجه ساعت شدم، هوا تاریک شده بود. دوان‌دوان به‌ طرف خانه رفتم. وقتی دروازه‌ی حویلی را باز کردم، چشمم به نگاه خشمگین برادر بزرگم افتاد، وقتی نزدیک‌تر رفتم، ضربه‌ی محکمی به صورتم اصابت کرد. دنیا دور سرم چرخید و به زمین افتادم. از جایم بلند شدم و با چشم‌های گریان و دهن پرخون داخل اتاق شدم. تا صبح بی‌اختیار اشک می‌ریختم.»

لیلا با وجودی که بسیار تلاش کرد، اما به رشته‌ی دلخواهش نتوانست راه ‌یابد. خلاف میلش مجبور شد وارد دارالمعلمین سید جمال‌الدین افغان شود. ولی هرچه بود، بهتر از خانه‌نشینی بود. تجربه‌ی دوران دانشجویی برایش آموزنده بود. در اوایل هیچ علاقه‌ای به ادامه‌ی تحصیل نداشت، ولی رفته‌رفته علاقه پیدا کرد. با آن‌که ممانعت‌های خانوادگی همچنان سد راه او بود، با اراده‌ی محکم تصمیم گرفت سر پای خودش بایستد. او در سال ۱۳۹۴ فارغ التحصیل شد.

در کنار تحصیل، لیلا مجبور بود برایش شغلی دست‌وپا کند تا بتواند خودکفایی و استقلالیت‌اش را حفظ کند. دیگر نمی‌خواست در مقابل سخت‌گیری‌های خانواده و جامعه سر خم کند. و خودش به تنهایی عصای دست خویش باشد. ماه‌ها دنبال وظیفه از یک مکتب به مکتب دیگر می‌رفت. و جواب منفی دریافت می‌کرد. بلاخره در یک نهاد آموزشی صاحب کار شد. دو سال ادامه داد. ولی لیلا می‌دانست که عشقش معلم‌شدن نبود. او می‌دانست باید در راه عدالت مبارزه کند.

دو سال دیگر نیز گذشت. این‌بار تصمیم گرفت که کل زندگی‌اش را تغییر بدهد، و رویای دوران نوجوانی‌اش را به واقعیت مبدل سازد. و آن عبارت بود از شامل‌شدن در نیروهای امنیتی کشور. بازهم با مشکلات روبه‌رو شد. ولی صبر و شکیبایی او محرکی بود تا بتواند در مقابل همه‌ی چالش‌ها ایستادگی کند. با صدای رسا و لحن عسکری گفت: «وقتی تصمیم گرفتم عضو نیروهای امنیتی کشور شوم، اصلا به این‌که کدام بخش باشد، یا چقدر خطرناک‌ می‌تواند باشد، فکر نکرده بودم. فقط هدفم مبارزه برای عدالت بود. وقتی این موضوع را با اعضای خانواده‌ام در جریان گذاشتم با مخالفت خیلی شدیدی برخوردم. حتا مادرم گفت اگر این کار را بکنی، حق خود را حلالت نمی‌کنم. خیلی جگرخون شدم، ولی تسلیم نشدم.» چند مدتی گذشت و لیلا فقط صبر می‌کرد. دوباره خواست‌اش را مطرح کرد. این‌بار با قاطعیت و اراده‌ی محکم. خانواده‌اش حرف‌های او را شنیدند. و سرانجام رضایت دادند. «بسیار خوشحال شدم که نمی‌توانم خوشحالی‌ام را به زبان جاری بسازم.»

در سال ۱۳۹۸ با اولین پرواز به‌سوی ترکیه به آرزویش رسید. شش ‌ماه در آن کشور آموزش نظامی دید. بعد از تمرینات نظامی و فراغت، رتبه‌ی ساتنمن را بدست آورد. وقتی دوباره به وطن برگشت، به‌ شکل رسمی اونیفورم پولیس ملی را به‌ تن کرد. لیلا با افتخار گفت: «هیچ‌کسی این افتخار بزرگم را شاید درک نتواند، حتا اعضای خانواده‌ی خودم. همین‌طور مادرم. خلاصه فکر می‌کردم تازه به دنیا آمدم.» اما لیلا نمی‌دانست که دو سال بعد آرزویش با خاک یکسان می‌شود.

دو سال در وزارت داخله وظیفه انجام داد. همه‌ چیز به خوبی پیش می‌رفت تا این‌که وضعیت دفاعی و امنیتی کشور با گذشت هر ماه وخیم‌تر شد. در نهایت، برخلاف انتظار لیلا و اکثر مردم، پایتخت در تابستان ۱۴۰۰ بدست طالبان سقوط کرد. لیلا با تمام آرزوها و تلاش‌های بی‌وقفه‌اش شکست و به غم مرگ مادر نشست.

امروز؛ هدف پولادین

در روزهای تخلیه‌ی افرادی که به‌ اصطلاح جان‌شان در خطر بود، به هر دری که می‌شناخت تک‌تک زد. ولی هیچ دروازه‌ای باز نشد. و او مجبور شد از ترس جانش خانه‌ی پدر را ترک کند. تمام مردم و همسایه‌ها می‌دانستند که او در پولیس ملی بود. ماه‌ها از محلی به محلی دیگر فراری بود. و هر باری که از خانه بیرون می‌شد، سایه‌ی مرگ را پشت سرش احساس می‌کرد. لیلا با قلب شکسته و پر از غم درحالی‌که صدایش می‌لرزید، آرام‌آرام زمزمه کرد: «به خدا هرگز فکر نمی‌کنم این غم جان‌گداز را بتوانم فراموش کنم. هر بار که چشم‌هایم را می‌بندم، مثل یک تصویر این واقعه از پیش چشمم می‌گذرد، انگار همین دیروز بود. هر روز با این درد به خواب می‌روم. و بیدار می‌شوم. به امید روزی که دوباره به وطن خود برگردم. ولی همیشه در برابر هر نوع حذف‌شدن حاضرم مبارزه ‌کنم.»

لیلا در حال حاضر، با یک برادرش در پاکستان به‌صورت مخفیانه زندگی می‌کند. وی بیست‌ونه سال سن دارد و مثل هزاران شهروند کشور با وجود همه‌ی مشقت‌ها به زندگی‌اش ادامه می‌دهد و  شرایط دردآور غربت را تحمل می‌کند. لیلا گفت: «مثل اکثر مردم افغانستان منتظر روزی هستم که حکومت طالبان سقوط کند، و من دوباره به صفوف پولیس ملی با افتخار بپیوندم و به وطن خود خدمت کنم.»