close

عبدالرئوف و نبرد‌های دشوارش

اولین برنده بورسیه لیستر بی. پیرسن از افغانستان کیست؟

فرزاد شریف

حوالی ساعت یازده پیش‌ازچاشت یک روز بهاری سال  ۱۴۰۱ خورشیدی، ساعات درسی در مکتب عبدالرحیم شهید در دشت برچی کابل، پایان یافته بودند. عبدالرئوف، دانش‌آموز ممتاز صنف یازدهم این مکتب آماده‌ی رفتن به خانه بود. مکتب عبدالرحیم شهید یکی از مشهورترین مکتب‌های دولتی کابل بود و بیش از شانزده هزار دانش‌آموز داشت که اکثریت آنان هزاره بودند. مدیریت مکتب، برای جلوگیری از ازدحام بیش‌ازحد در دروازه‌ی خروجی، رخصت‌کردن دانش‌آموزان را در یک نظم خاص انجام می‌داد: در اول صنف دوازدهم خارج می‌شد، سپس صنف یازدهم و به همین ترتیب.

ساعت کمی از یازده گذشته بود. دانش‌آموزان صنف دوازدهم یکی‌یکی از دروازه‌ی خروجی مکتب بیرون می‌رفتند. مأمور انضباط نام صنف یازدهم را صدا زد و گفت آماده‌ی خروج شوند. هنوز کلمات او در هوا بود که صدای مهیب انفجار، سکوت حویلی را درید. گوش‌های دانش‌آموزان از کار افتاد و زمین و زمان با لرزه‌ای شدید تکان خورد. ناظمان مکتب دروازه را به سرعت بستند و به هیچ‌کس اجازه‌ی بیرون رفتن ندادند. انفجار درست در نزدیکی دروازه رخ داده بود.

عبدالرئوف، یکی از دانش‌آموزان صنف یازدهم، در آن لحظه در داخل صنف نشسته بود. موج حادثه او را بهت‌زده کرد. گوش‌هایش نمی‌شنید. تنها سوتی آزاردهنده در سرش می‌پیچید. بیشتر از هر چیز، لرزش زمین و خرد شدن شیشه‌های اتاق آزارش داده بود. چند دقیقه بعد، وقتی اندکی از شوک حادثه فرو نشست، به‌سوی دروازه‌ی خروجی شتافت. کارت خروج اضطراری داشت و توانست از مکتب بیرون شود. در بیرون، هنوز گوش‌هایش سوت می‌کشید. در راه، زنان و مردانی را دید که با گریه و فریاد به‌سوی مکتب عبدالرحیم شهید می‌دویدند. هنوز از حادثه‌ی اول چندان فاصله نگرفته بود که صدای دو انفجار دیگر از نزدیکی مکتب برخاست و هراس تازه‌ای را در دل‌ها انداخت.

در آن حمله که در آخرین روز ماه اول سال ۱۴۰۱ در دشت‌ برچی کابل رخ داد، دست‌کم شش نفر کشته و بیش از ۲۵ نفر دیگر زخمی شدند. این حمله در سه انفجار صورت گرفت. انفجار نخست حوالی ساعت یازده پیش‌ازچاشت و زمانی که دانش‌آموزان صنف‌های یازدهم و دوازدهم در حال ترک مکتب بودند، در دم خروجی مکتب صورت گرفت. دقایقی بعد، انفجار دوم در کوچه‌ی نزدیک مکتب و انفجار سومی نیز در نزدیکی مرکز آموزشی ممتاز، کمی دورتر از مکتب، رخ داد. این رویداد که عمدتا دانش‌آموزان نوجوان را هدف گرفت، در ادامه‌ی سلسله‌حملات سازمان‌یافته در غرب کابل و مراکز آموزشی آن منطقه‌ی کابل رخ داد و برای بسیاری از نخبگان افغانستان، هدف آن ایجاد رعب و وحشت و محروم‌سازی جامعه از حق آموزش و بی‌ثبات‌سازی بیشتر جامعه‌ی غرب کابل دانسته شد.

لغزیدن از چنگ مرگ

عبدالرئوف پس از برگشت از لبه‌ی پرتگاه انفجار در دشوارترین روز زندگی‌اش، حوالی چاشت به خانه رسید. وقتی با اعضای خانواده سر سفره‌ی نان چاشت نشسته بودند اخبار انفجار در مکتبی را که عبدالرئوف نیز در آن درس می‌خواند، نگاه می‌کردند. او هنوز باور نمی‌کرد که چند ساعت پیش یک قدم با مرگ فاصله داشت. این حادثه و حادثه‌های قبلی که در دشت برچی اتفاق افتاده بود، حجم شدیدی از ترس و وحشت را بر روان مردم حاکم کرده بود. خانواده‌ی عبدالرئوف نیز از شدت ترس در خاموشی فرو رفته بودند. امروز اما همه، در میانه‌ی چنان اضطرابی، خوشحال بودند که «عبدالرئوف زنده مانده است».

چند ماه پیش از آن انفجار خونین در مکتب عبدالرحیم شهید، یکی از رویاهای عبدالرئوف به حقیقت بدل شده بود؛ او بورسیه‌ای کامل از یک مکتب در امریکا به‌دست آورده بود و در خیالاتش فرداهای روشن‌تری را می‌دید. اما به‌دلیل دوری آغاز سال تحصیلی در امریکا، هنوز راهی سفر به کشور دومی برای دریافت ویزای امریکا نشده بود. در میان همین انتظار رفتن به امریکا حادثه‌ی مکتب عبدالرحیم شهید اتفاق افتاد. او میان انتظار و امید مانده بود، بی‌خبر از آن‌که کابل چه خاطره‌ی تلخی برای او رقم می‌زند.

در عرض چند ساعت بعد از انفجار در مکتب عبدالرحیم شهید، اعضای خانواده‌ی عبدالرئوف به او پیشنهاد دادند که دیگر در آن مکتب نرود و به‌جای آن روی بورسیه امریکا تمرکز کند. خاطره‌ تلخ انفجار و سنگینی فضای روانی بعد از انفجار، این پیشنهاد را برای عبدالرئوف، منطقی و قابل قبول کرده بود چون نامه‌ی پذیرش و بورسیه‌ی کامل دوران مکتب در امریکا در دستش بود. فردای آن روز او برای گرفتن ویزای پاکستان اقدام کرد تا از این کشور ویزای امریکا را بگیرد. پس از بازگشت طالبان ویزاهای کشورهای همسایه به دشواری به‌دست می‌آمد. محدودیت‌های زیادی ایجاد شده بود و برای همین ویزا بیشتر از بازار سیاه به‌دست می‌آمد و قیمت آن هم خیلی بلند رفته بود. عبدالرئوف بعد از مدت زیادی انتظار با قیمت هنگفت توانست ویزای پاکستان را به‌دست بیاورد.

عبدالرئوف در تابستان ۱۴۰۱، سرانجام خود را به پاکستان رساند؛ سفری که با امیدها و نگرانی‌های فراوان همراه بود. او بلافاصله پس از ورود به این کشور، تمام تلاشش را برای آغاز روند اخذ ویزا به کار گرفت تا بتواند از بورسیه‌ای که در یکی از مکتب‌های امریکا به‌دست آورده بود، بهره‌مند شود و رویای دیرینه‌اش برای ادامه‌ی تحصیل در آن سرزمین را دنبال کند. اما در اولین تلاش ویزایش از سوی وزارت خارجه‌ی امریکا رد شد. اما بار روانی این اتفاق، عبدالرئوف را زمانی از زندگی دل‌بد کرد که برای بار سوم نیز ویزایش رد شد.

پس از پشت‌سرگذاشتن انفجار مرگ‌بار در دشت برچی کابل، ترک اجباری مکتب عبدالرحیم شهید، سفر پرهزینه به پاکستان و تجربه‌ی سه بار ردشدن ویزا، روان عبدالرئوف تا مرز فروپاشی آسیب زد. او در سکوت و تنهایی، میان امیدی شکننده و یأسی سنگین سرگردان ماند؛ رویای تحصیل در امریکا هر روز دورتر می‌شد و نیمه‌کاره ماندن دوران مکتب در کابل، مثل زخمی تازه بر روح دانش‌آموز اول‌نمره‌ی صنف یازدهم مکتب عبدالرحیم شهید، نمک می‌پاشید. پرسش تلخی که اکنون مثل سایه بر زندگی‌اش افتاده بود این بود: آیا عبدالرئوف می‌تواند بار دیگر مسیر درس و آینده‌اش را از سر بگیرد یا همه‌ چیز برای همیشه در میان خاکستر انفجار و درهای بسته گم خواهد شد؟

آغاز عبدالرئوف

در یکی از روزهای سرد زمستان سال ۱۳۸۳، در در روستای «المیتو»ی ولسوالی جاغوری کودکی در خانه‌ای گلی چشم به جهان باز کرد که اسمش را عبدالرئوف گذاشتند. بیرون از خانه، کوه‌ها در سکوتی سنگین زیر بارش برف فرو رفته بودند. سرک‌ها مانند شب‌ها و روزهای دیگر زمستان بسته و خاموش بودند. زندگی مردم به‌دلیل کمبود شدید امکانات با دشواری‌های زیادی در جریان بود. خشک‌سالی‌های چندین ساله قدرت اقتصادی روستا را کم کرده و در زمستان، ترس از قحطی و تمام شدن پس‌انداز نفس‌ها را در سینه‌ها حبس می‌کرد. اسم فامیلی خانواده‌ی این نوزاد «حسنیار» بود. خانواده‌ی عبدالرئوف از همان روز نخست تولد، برای فرزندشان رویایی در دل داشتند: این‌که او روزی با کتاب و قلم، از میان همین کوه‌های یخ‌زده عبور کند و آینده‌ای روشن‌تر برای خود و مردمش بسازد.

کودکی عبدالرئوف در جاغوری. عکس: ارسالی به اطلاعات روز

کودکی عبدالرئوف در دامن کوه‌های جاغوری و در آغوش خانواده‌اش سپری شد. او تا سن یازده‌سالگی در  فضای ساده‌ی زندگی روستایی بزرگ شد. میدان فوتبال پر از خاک و سنگ، میدان بازی کودکانه‌اش بود. هر صبح، بوی نان تازه مادری که با سختی تنور را گرم می‌کرد، آغازگر روزش بود و شب‌ها، قصه‌های پدر از دشواری زندگی و امید به آینده، چراغی برای رویاهای کودکانه‌اش می‌شدند.

عبدالرئوف وقتی بزرگ‌تر شد، دنیایش رنگ دیگری گرفت. به‌جای سرگرمی‌های آسان، او باید مطابق سنت روستایی جاغوری پابه‌پای مردان خانواده کار می‌کرد. صبح‌های زود گوسفندان را به دامنه‌ی کوه‌ها می‌برد و چاشت روز با پاهای خسته و لب‌های خشکیده بازمی‌گشت. سپس به‌سوی مکتب حرکت می‌کرد. روزهای مکتبش نیز آسان نبود؛ مکتبی که در آن درس می‌خواند حتا ساختمان کافی نداشت و کودکان اغلب روی خاک یا زیر خیمه می‌نشستند. پس‌ازچاشت‌ها بعد از آمدن از مکتب، لحظه‌هایی از شادی کودکانه هم وجود داشت: بازی فوتبال در زمین‌های خاکی روستا با توپ کهنه و پاره، و خنده‌هایی که در کوهستان می‌پیچید.

عبدالرئوف می‌گوید که او در آن دوران کودکی در دل کوه‌های جاغوری، بیشتر غرق بازی‌ها و مشغله‌های روزمره بود و علاقه‌ی چندانی به درس‌خواندن نداشت. روزها با گوسفندان و فوتبال در زمین‌های خاکی می‌گذشت و صنف‌های مکتب، با ساختمان ساده، برایش بیشتر وظیفه‌ای اجتناب‌ناپذیر بود تا لذت واقعی. بااین‌حال، حتا اگر شور و شوقی آشکار برای تحصیل نداشت، همین روزهای پرجنب‌وجوش، پایه‌های صبر، مسئولیت‌پذیری و انعطاف‌پذیری را در او شکل داد.

حرکت بر مدار امید

عبدالرئوف زمانی که صنف پنجم بود، خانواده‌اش تصمیم گرفتند زندگی در دشواری‌های جاغوری را رها کنند و به کابل کوچ کنند تا فرصت‌های بهتری برای آینده فراهم شود. آنان به کابل رفتند و خانه‌ای در منطقه‌ی دشت برچی اجاره کردند. عبدالرئوف درس‌هایش را در مکتب دولتی عبدالرحیم شهید آغاز کرد و کم‌کم با محیط جدید و جمعیت کلان دانش‌آموزان آشنا شد. هم‌زمان، خانواده‌اش برای تقویت مهارت‌های او و آماده شدن برای فرصت‌های آینده، او را در آموزشگاه آموزش زبان انگلیسی ثبت‌نام کردند تا بتواند آینده‌ی تحصیلی خود را بهتر پیگیری کند. روزهای عبدالرئوف حالا میان صنف‌های مکتب و جلسات زبان می‌گذشت- همراه با شور و هیجان و چالش‌های تازه‌ای که محیط شهری برایش به ارمغان آورده بود.

عبدالرئوف که در روزگار کودکی در جاغوری علاقه‌ی چندانی به درس و آموزش نداشت، وقتی به کابل آمد و در آموزشگاه زبان انگلیسی ثبت‌نام کرد، یک‌باره خود را در موقعیتی تازه یافت؛ او با پشتکار و تمرکز بی‌سابقه، توانست در روز پایان اولین کتاب زبان انگلیسی، در میان دانش‌آموزانی که بسیاری از آنان چند سال از او بزرگ‌تر بودند، بلندترین نمره را بگیرد. پدر و مادرش در ابتدا باور نمی‌کردند و با شگفتی و تعجب از دست‌آورد او سخن می‌گفتند. فردای همان روز، پدر عبدالرئوف همراه او به آموزشگاه رفت و از استاد او پرسید و دید که «حقیقتا عبدالرئوف اول‌نمره شده است». این اتفاق نقطه عطف بزرگی شد؛ توجه همه به پسر دوازده‌ساله‌ای جلب شد که با تلاش و پشتکار، خود را در میان کسانی قرار داده بود که سن و تجربه‌ی‌شان بسیار بیشتر از او بود و از همان لحظه، نام عبدالرئوف در محیط آموزشی و میان اطرافیانش بر سر زبان‌ها افتاد و جایگاه او به‌عنوان دانش‌آموزی مستعد تثبیت شد.

عبدالرئوف در حال آمادگی برای امتحانات. عکس: ارسالی به اطلاعات روز

یک سال بعد، وقتی عبدالرئوف به صنف ششم مکتب عبدالرحیم شهید راه یافت، دوباره ثابت کرد که استعداد و پشتکارش محدود به یک درس یا یک زمینه‌ی خاص نیست؛ او در این سال نیز موفق شد در میان هم‌صنفی‌هایش اول‌نمره شود و بار دیگر تحسین خانواده و آموزگارانش را برانگیزد. این موفقیت تنها یک اتفاق گذرا نبود بلکه پایه‌ای شد برای رشد و پیشرفت‌های بعدی او. سال بعد، عبدالرئوف با تلاش بی‌وقفه و تعهدی استثنایی توانست نه‌تنها در صنف خود بلکه در سطح عمومی صنف هفتم مکتب عبدالرحیم شهید، مقام اول را کسب کند و به‌عنوان دانش‌آموز برجسته و الگو در میان دانش‌آموزان و آموزگاران شناخته شود. این موفقیت‌های پی‌درپی نشان داد که عبدالرئوف، با وجود آغاز نسبتا کندش در جاغوری، توانسته است با پشتکار و انگیزه، جایگاه ویژه‌ای در محیط آموزشی پیدا کند و آینده‌ای روشن برای خود رقم بزند.

مهارت زبان انگلیسی

دوران دانش‌آموزی عبدالرئوف در کابل با مشکلات فراوانی همراه بود. او هم‌زمان در مکتب عبدالرحیم شهید و در آموزشگاه ستاره درس می‌خواند، اما هر دو مکان از خانه‌ی‌شان دور بودند. او باید هر روز تقریبا سه ساعت پیاده‌روی می‌کرد تا به آن‌جا برسد. خانه‌ی‌شان در حاشیه شهر قرار داشت و مسیر رفت‌وبرگشت طولانی، بار سنگینی بر شانه‌های کودک دوازده‌ساله می‌گذاشت و او را بسیار خسته می‌کرد. علاوه بر مسیر طولانی و خستگی جسمی، مشکلات مالی خانواده نیز فشار مضاعفی ایجاد می‌کرد؛ پدرش به‌عنوان کارگر آزاد شغل دائمی نداشت و مطابق شرایط عمومی مالی مردم افغانستان، همیشه مجبور بود کار کند و لحظه‌ای راحتی نداشت. بنابراین، خانواده مجبور بود با کم‌ترین امکانات زندگی روزمره‌ی خود را اداره کند.

عبدالرئوف همین‌گونه مسیر دشوار اما پربارش را ادامه داد تا این‌که وقتی صنف هشتم مکتب بود به نقطه‌ی مهمی در زندگی‌اش رسید. او توانست از آموزشگاه زبان انگلیسی ستاره با بلندترین نمره‌ و با درجه‌ی عالی(۹۰+) فارغ شود؛ دست‌آوردی که نشان می‌داد تلاش‌های بی‌وقفه و شب‌های پرخستگی‌اش بی‌نتیجه نمانده است. مهارت زبان او در این سن به حدی رسیده بود که نه‌تنها در میان هم‌سن‌وسالانش بلکه حتا در مقایسه با دانش‌آموزان بزرگ‌تر نیز در سطحی ممتاز قرار داشت. همین سخت‌کوشی در کنار مشکلات روزمره‌ای که با آن روبه‌رو بود از خستگی راه‌های طولانی گرفته تا فشار مالی خانواده کم‌کم در او عاملیتی تازه ایجاد کرد؛ نوعی احساس توانستن و اعتمادبه‌نفس که باعث می‌شد باور کند می‌تواند آینده‌اش را با دست‌های خودش بسازد و محدودیت‌های محیطی نمی‌توانند سد راهش شوند.

در شانزده‌سالگی، زمانی که هنوز دانش‌آموز صنف نهم مکتب عبدالرحیم شهید بود، به‌دنبال پیدا کردن وظیفه‌ای افتاد تا هم کمک‌خرج خانواده باشد و هم توانایی‌های خود را در عمل بیازماید. تلاش‌هایش سرانجام او را به آموزشگاه «کامپیوتر هاوس» رساند؛ جایی که ابتدا به‌عنوان استاد زبان انگلیسی مشغول به کار شد. او در همان روزهای نخست، با مهارت زبان خوب و جدیت در کار، چنان توانایی از خود نشان داد که خیلی زود اعتماد مدیریت آموزشگاه را به‌دست آورد و به‌عنوان مدیر دیپارتمنت زبان انگلیسی انتخاب شد. این مسئولیت تازه، فرصت بزرگی برایش بود؛ او علاوه بر تدریس، در تدوین مواد درسی، آماده‌سازی برنامه‌های آموزشی و برنامه‌ریزی صنف‌ها نقش اساسی گرفت و نشان داد که می‌تواند فراتر از سنش مسئولیت‌های بزرگ را بر دوش بگیرد.

عبدالرئوف در ۱۶ سالگی تدریس را آغاز کرد. عکس: اطلاعات روز

این تجربه، اعتمادبه‌نفس بزرگی به عبدالرئوف بخشید و او را به این باور رساند که می‌تواند در مسیرهای بلندتر و دشوارتر گام بردارد. چندی بعد، با بلندپروازی و صلابتی مثال‌زدنی، به یکی از بهترین و معتبرترین آموزشگاه‌های زبان انگلیسی کابل، آموزشگاه «ستاره»، درخواست کار به‌عنوان آموزگار داد. در آزمون رقابتی ورودی قبول شد، اما مسئولان آموزشگاه به‌دلیل سن کمش از پذیرش او خودداری می‌کردند و می‌گفتند باید دست‌کم صنف دوازده را تمام کرده باشد. بعد از تلاش‌های زیاد سرانجام درخواست پذیرفته شد، اما چون تازه‌کار بود و تدریس را در یکی از برترین آموزشگاه‌های کابل آغاز کرده بود، بهترین زمان‌های تدریس به او داده نشد. اولین صنف درسی او ساعت پنج صبح زمستان تعیین شد؛ ساعتی که در آن سرمای جان‌سوز کابل همه‌ چیز را به یخ تبدیل می‌کرد. عبدالرئوف مجبور بود هر روز ساعت چهار صبح از خانه‌ای که در حاشیه شهر قرار داشت، راه بیفتد. صبح‌ها کرایه موتر را از مادرش می‌گرفت و چون هنوز سن کمی داشت، مادر و برادرش او را تا ایستگاه موترهای کوته‌ سنگی همراهی می‌کردند. این صحنه‌های پر از سختی و محبت خانوادگی، بخشی از شالوده‌ی استقامت و شخصیت آینده‌ی عبدالرئوف شدند.

عبدالرئوف ۱۷ ساله در آموزشگاه ستاره، یکی از مشهورترین آموزشگاه‌های شهر کابل استاد شد.

به‌سوی روشنایی

در همان روزهای اول که عبدالرئوف به کابل آمد، روزی فردی را ملاقات کرد که موفق شده بود بورسیه تحصیلی امریکا را به‌دست بیاورد. این دیدار برای عبدالرئوف نقطه‌ عطفی شد؛ چرا که تا پیش از آن باور نمی‌کرد بورسیه گرفتن چیزی واقعی باشد. او همیشه تصور می‌کرد این‌گونه فرصت‌ها بیشتر شبیه افسانه‌‌ی غیرواقعی اند و اگر هم وجود داشته باشند، «شبیه کانکور دانشگاه‌های دولتی افغانستان است که باید نمره‌ای بلند بگیرید تا بعد دانشگاه‌ها برای بردن دانش‌آموز هلیکوپتر بفرستند.» اما در آن گفت‌وگوی ساده، برای نخستین‌بار فهمید که بورسیه یک روند واقعی دارد: باید زبان بخوانید، آزمون بین‌المللی بدهید، درخواست بنویسید و قدم‌به‌قدم تلاش کنید. همان‌جا جرقه‌ای تازه در ذهن عبدالرئوف زده شد و مسیر زندگی‌اش تغییر کرد؛ او هدفی روشن برای خود تعیین کرد و با اراده‌ای استوار تصمیم گرفت زبان را منظم‌تر بخواند و آماده‌ی آزمون‌های بین‌المللی شود. در ادامه، تمام توجهش را به آزمون تعیین سطح زبان انگلیسی (دولینگو) معطوف کرد و سرانجام در سال ۱۴۰۰، در نخستین آزمونش موفق شد نمره‌ی ۱۳۵ را به‌دست آورد؛ نمره‌ای که برای او نه‌تنها یک دست‌آورد بلکه اثبات توانایی‌هایش و نشانه‌ای از آغاز راهی تازه بود.

در زمستان سال ۱۴۰۰ خورشیدی، پس از رنج و تلاش‌های فراوان، عبدالرئوف توانست نخستین دست‌آورد بزرگ زندگی‌اش را جشن بگیرد؛ او موفق به دریافت بورسیه‌ای کامل برای دوران مکتب در یکی از مکاتب معتبر ایالات متحده امریکا شد. پذیرش‌نامه‌اش صادر شد و این خبر مانند شعله‌ای از امید در خانه‌ی کوچک و ساده‌ی خانواده‌اش روشنی افکند. همه باور داشتند که این آغاز فصل تازه‌ای در زندگی فرزندشان است؛ فصلی که شاید بتواند او را از چنبره‌ی محرومیت‌ها و مشکلات افغانستان بیرون کشیده و به جهانی سرشار از فرصت‌ها پرتاب کند. خانواده‌ی عبدالرئوف در بهار ۱۴۰۱ با شوق فراوان در انتظار آغاز سال تحصیلی تازه در امریکا و فراهم شدن زمینه‌ی سفر بودند و چنین می‌پنداشتند که هنوز زمان کافی برای آماده‌سازی و اقدام برای رفتن به امریکا در پیش دارند.

اما همه‌ چیز ناگهان در بهار ۱۴۰۱ دگرگون شد. انفجار مرگ‌بار در مکتب عبدالرحیم شهید، همان جایی که عبدالرئوف سال‌ها در آن درس می‌خواند و خاطرات نوجوانی‌اش را ساخته بود، نه‌تنها ده‌ها خانواده را داغدار کرد بلکه روح و روان جامعه‌ را در دشت برچی به لرزه درآورد. عبدالرئوف در میان دانش‌آموزان حاضر بود و از نزدیک شدت حادثه را لمس کرد. هرچند آن اتفاق در گذر زمان از یاد بسیاری از مردم رفت، اما زخم روانی آن روز تا همیشه در جان عبدالرئوف و خانواده‌اش باقی ماند. پس از آن رویداد، سکوتی سنگین بر خانه‌ی آنان سایه افکند. تصمیم دشوار اما ناگزیر خانواده این بود که عبدالرئوف راهی پاکستان شود تا از آن‌جا برای ویزای امریکا اقدام کند.اما این امید خیلی زود جای خود را به تلخی داد. رد شدن درخواست ویزایش مانند ضربه‌ای سنگین نه‌تنها روحیه‌ی عبدالرئوف را متزلزل می‌کرد بلکه بار ناامیدی را بر دوش خانواده‌اش دوچندان می‌ساخت.

تیر آخر

عبدالرئوف حسنیار پس از انفجار در مکتب عبدالرحیم شهید و بعد از تجربه‌ی تلخ ناکامی در پاکستان و سه بار رد شدن ویزایش، با روحیه‌ای خسته و روان آشفته ناچار شد دوباره به کابل بازگردد. بازگشت به شهری که هر کوچه‌اش خاطره‌ی خون و انفجار را در ذهنش زنده می‌کرد، کار ساده‌ای نبود، اما چاره‌ای نداشت. وقتی به کابل رسید، متوجه شد که یک سال کامل از دوران مکتب عقب مانده است، زیرا نتوانسته بود در آزمون‌های سال تعلیمی ۱۴۰۱ اشتراک کند. بااین‌حال، برای فرار از سایه‌ی تلخ مکتب عبدالرحیم شهید و فضای امنیتی سنگین غرب کابل، تصمیم گرفت به یک مکتب خصوصی منتقل شود تا بتواند با آرامش نسبی درس‌هایش را ادامه دهد.

با وجود تمام این فشارها، تجربه‌هایی که در سال‌های نوجوانی کسب کرده بود، برایش سرمایه‌ای بزرگ شد. او خیلی زود توانست به‌عنوان استاد زبان انگلیسی در آموزشگاه «تیسول (TESOL)»، یکی از معتبرترین آموزشگاه‌های زبان در شهر کابل، استخدام شود و در کنار ادامه‌ی درس، تجربه‌ی تدریس حرفه‌ای را هم در کارنامه‌اش ثبت کند. عبدالرئوف در همین حال تلاش برای گرفتن بورسیه‌های تحصیلی خارجی را دوباره آغاز کرد و این بار با اراده‌ای محکم‌تر از گذشته به میدان رفت.

در سال ۱۴۰۳ خورشیدی در آزمون جهانی ست (SAT) شرکت کرد و نمره‌ی خیره‌کننده‌ی ۱۵۱۰ را به‌دست آورد؛ نمره‌ای که او را در میان دو درصد برتر از میان هفت میلیون شرکت‌کننده‌ی جهان قرار داد. کمی بعد دوباره در آزمون زبان انگلیسی دولینگو که مشابه آزمون تافل است، شرکت کرد و این بار موفق شد نمره‌ی ۱۴۰ را کسب کند؛ رکوردی که نشان می‌داد مسیر تلاش‌های بی‌وقفه‌اش رو به روشنی و موفقیت‌های جهانی است.

وقتی از عبدالرئوف پرسیدم که موتور این همه تلاش و انگیزه‌ای که او را در سخت‌ترین شرایط هم به پیش رانده چیست، بی‌درنگ پاسخ داد: «پشتکار و اشتیاق». او باور دارد که استعداد بدون ممارست ره به جایی نمی‌برد و شرایط دشوار تنها زمانی قابل عبور است که آدمی شوق درونی برای رسیدن به هدف داشته باشد. برای عبدالرئوف، اشتیاق به یادگیری و پشتکار بی‌امانش همان نیرویی بوده که او را از کوچه‌های خاکی جاغوری به صنف‌های بین‌المللی زبان رسانده و از دل انفجارها و محرومیت‌ها به صف برترین‌های جهان در آزمون ست (SAT) نشانده است.

در زمستان سال ۱۴۰۴، صبحی حوالی ساعت ده، عبدالرئوف در یکی از صنف‌های درسی‌اش مشغول تدریس بود که ناگهان نشانه‌ی دریافت ایمیل روی تلفن توجهش را جلب کرد. ایمیل را باز کرد. در متن ایمیل نوشته شده بود: «شما برنده‌ی بورسیه‌ی لیستر بی. پیرسن دانشگاه تورنتو شده‌اید.» لحظه‌ای نفسش بند آمد. در یک لحظه در دلش غوغایی از شادی برپا شد، اما ظاهرش را آرام نگه داشت. وقتی از صنف بیرون آمد و راه خانه را در پیش گرفت، هر قدم برایش سبک‌تر از هوا بود؛ حس می‌کرد زمین زیر پایش نیست و او در آسمان پرواز می‌کند. در آن مسیر، سرمای زمستان کابل دیگر برایش گزنده نبود؛ گرمای رویایی که سال‌ها برایش جنگیده بود، وجودش را در بر گرفته بود.

بورسیه‌ی لیستر بی. پیرسن (Lester B. Pearson) در دانشگاه تورنتو یکی از معتبرترین بورسیه‌های تحصیلی برای دانشجویان بین‌المللی است. این بورسیه در مقطع کارشناسی برای تمام دانشجویان از سراسر جهان است. این بورسیه به‌طور کامل هزینه‌های تحصیل، کتاب‌ها، خوابگاه و سایر هزینه‌های جانبی را پوشش می‌دهد و هر سال تنها به حدود ۳۷ دانشجوی برجسته تعلق می‌گیرد. برای دریافت این بورسیه، دانشجو باید ابتدا توسط مکتب خود نامزد شود و سپس پذیرش دانشگاه تورنتو را دریافت کند. انتخاب رشته‌ی اول بسیار مهم است، زیرا بورسیه تنها برای همان رشته معتبر خواهد بود. این برنامه نه‌تنها حمایت مالی فراهم می‌کند بلکه فرصت شرکت در یک محیط علمی و فرهنگی پیشرفته را برای دانشجویان برجسته فراهم می‌آورد و مسیر ورود به دانشگاه‌های برتر جهان را هموار می‌کند.

عبدالرئوف حسنیار نخستین شهروند افغانستان است که بورسیه‌ی لیستر بی. پیرسن دانشگاه تورنتو را کسب کرده است و این افتخار مسیر تازه‌ای را پیش روی دانش‌آموزان و خانواده‌های افغانستانی گشوده است. عبدالرئوف علاوه بر بورسیه لیستر بی. پیرسن دانشگاه تورنتو، موفق شده است سه بورسیه‌ی بین‌المللی کامل دیگر نیز کسب کند: بورسیه‌ای از بارد کالج در برلین، بورسیه‌ای از دانشگاه کایست در کره جنوبی و یک بورسیه دیگر از دانشگاه بریتیش کلمبیا. همه‌ی این بورسیه‌ها ویژه‌ای دانشجویان بین‌المللی است.

عبدالرئوف در میان دانشجویان بین‌المللی در دانشگاه تورنتو. عکس: اطلاعات روز

عبدالرئوف در حال حاضر در دانشگاه تورنتو، یکی از معتبرترین و شناخته‌شده‌ترین دانشگاه‌های جهان، مشغول تحصیل است. او در رشته‌ی علوم کمپیوتر (Co-op Computer Science) تحصیل می‌کند و مسیر تحصیلی خود را با پشتکار کم‌نظیر ادامه می‌دهد. در عکسی از داخل دانشکده‌ی علوم کمپیوتر دانشگاه تورنتو ۶۵ نفر حضور دارند که از ملیت‌ها و نژادهای متفاوت هستند. عبدالرئوف با قامت بلند و چهره‌ای سراسر تبسم از افغانستان در آن‌جا است؛ افغانستانی که در خاطر عبدالرئوف آمیزه‌ای از تجربه‌های سازنده و خاطراتی بسیار تلخ است.

از اطلاعات روز حمایت کنید

در افغانستان، جایی‌ که آزادی‌ها سرکوب شده‌اند، اطلاعات روز به ایستادگی ادامه می‌دهد. ما مستقل هستیم و تنها برای مردم می‌نویسیم.مأموریت ما افشای فساد، بازتاب صدای سرکوب‌شدگان و تلاش برای آینده‌ای برابر و آزاد است.
حمایت شما ادامه این راه را ممکن می‌سازد. حتی کمک کوچک یا همرسانی این پیام، گامی در دفاع از حقیقت و آزادی است.در کنار حقیقت بایستید. از اطلاعات روز حمایت کنید.

Donate QR Code

برای حمایت سریع و راحت با گوشی همراه خود، کافی است این کد را اسکن کنید.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *