عیدمحمد فروغ
جنبشهای جوانان در کشورهای مختلف جنوب جهان در دهههای اخیر بارها نظامهای سیاسی را دگرگون کردهاند. تونس در سالهای ۲۰۱۰ و ۲۰۱۱ با خیزش خیابانی جوانان، آغازگر بهار عربی شد و برای مدتی کوتاه توانست مسیر دموکراتیک تازهای را بگشاید، هرچند این مسیر بعدها با تمرکز قدرت در دست رییسجمهور قیس سعید به عقب رانده شد. در بنگلادش، بحران سهمیهبندی مشاغل دولتی در سال ۲۰۲۴ به سرعت از یک موضوع محدود دانشجویی به جنبشی ملی تبدیل شد که سرانجام استعفای شیخ حسینه را در پی داشت و یک دولت موقت به رهبری محمد یونس را بر سر کار آورد. در نپال، ممنوعیت شبکههای اجتماعی در سپتامبر ۲۰۲۵ و خشم عمومی از امتیازات فرزندان سیاستمداران، نسلی دیجیتال را به میدان کشاند و تنها در چند روز، نخستوزیر کی.پی. شارما اولی را مجبور به کنارهگیری ساخت. این سه نمونه نشان میدهند که جوانان چگونه توانستهاند در مقاطع حساس، با اتکا به فضای عمومی، دانشگاهها، خیابان و شبکههای اجتماعی، اعتراض را به نیرویی سیاسی بدل کنند.
افغانستان در این مقایسهی موردی ویژه و منحصربهفرد است. جامعهای که با وجود سطح بسیار بالای سرکوب، فساد ساختاری، تبعیض و فقر، شاهد خیزشهای جمعی فراگیر نیست. سکوت جوانان افغانستان را نباید سطحی یا ناشی از بیتفاوتی پنداشت؛ این سکوت در واقع بازتاب لایههای پیچیدهی تاریخی، اجتماعی، فرهنگی و روانی است که امکان مقاومت آشکار را بهشدت محدود کرده است.
نخست باید به ساختار سرکوب اشاره کرد. طالبان پس از ۲۰۲۱ توانستهاند انحصار خشونت را تقریبا بهطور کامل در دست گیرند. برخلاف بنگلادش که دستگاه قضایی فرصتی برای اعتراض ایجاد کرد یا نپال که لغزش دولت در بستن شبکههای اجتماعی به جرقه تبدیل شد، در افغانستان هیچ نهاد نیمهمستقلی باقی نمانده است که بتواند شکافی در قدرت ایجاد کند. نیروهای امنیتی کوچکترین تجمع را سرکوب میکنند و هرگونه اعتراض -نهتنها فرد معترض- بلکه خانوادهاش را نیز تهدید میسازد.
دوم، افغانستان با پدیده «فرار مغزها» مواجه است. هزاران دانشجو، استاد، روزنامهنگار و فعال مدنی که میتوانستند رهبری فکری و سازمانی اعتراضات را بر عهده گیرند، کشور را ترک کردهاند. آنچه مانده، نسل جوانی است که بدون حمایت نهادی، بدون رهبران مدنی و در فضایی آکنده از ترس، باید هزینههای سنگین اعتراض را به تنهایی بپردازند.
سوم، جامعهی افغانستان بهشدت از درون تقسیم شده است. شکافهای قومی، زبانی و مذهبی مانع از شکلگیری یک هویت مشترک ملی شده که در بنگلادش و نپال توانست جنبشها را تقویت کند. جوانان افغانستان غالبا در چارچوبهای محلی و قومی فکر و عمل میکنند و این پراکندگی، امکان ایجاد حرکت سراسری را کاهش میدهد.
چهارم، تجربهی تاریخی و روانی نشان میدهد که چهاردهه جنگ و خشونت پیدرپی، نوعی خستگی جمعی و درماندگی آموختهشده ایجاد کرده است. برای بسیاری از خانوادهها، اولویت زندهماندن بر هر گونه فعالیت سیاسی میچربد. خاطرهی تلخ شکست خیزشها و اعتراضهای گذشته، باور به بیثمر بودن مبارزه را عمیقتر کرده است.
پنجم، نقش زنان در این میان برجسته است. زنان و دختران بیشترین محرومیت را تحمل میکنند؛ از آموزش و کار محروم شدهاند و حتا در عرصهی عمومی حضور ندارند. بااینحال، همین زنان بارها در خیابانهای کابل و هرات دست به اعتراض زدهاند. اما این حرکتها بهشدت سرکوب و رهبران آن بازداشت یا ناپدید شدهاند. با وجود شجاعت فردی، نبود امکان پیوند این اعتراضها با یک جریان سراسری، سبب شده صدای زنان نتواند به جنبش ملی فراگیر بدل شود.
ششم، در حالی که جوانان بنگلادشی و نپالی از رسانههای اجتماعی برای بسیج نیرو و انتقال پیام استفاده کردند، در افغانستان استفاده از این ابزارها پرخطر است. حسابهای کاربری رصد میشوند، فعالان سایبری بازداشت یا تهدید میگردند، و فضای مجازی بهجای بستری برای بسیج، به میدان ماین بدل شده است. این محدودیت، امکان شکلگیری نمادهای اعتراضی مشترک را بهشدت کاهش داده است.
هفتم، مسألهی روایت و اسطورهی جمعی است. تونس نماد محمد بوعزیزی را داشت، بنگلادش بیعدالتی سهمیهبندی را به شعار مشترک بدل کرد، و نپال با شعار «فرزندان نخبگان» نسلی را متحد ساخت. در افغانستان چنین نماد یا روایت واحدی وجود ندارد. هر واقعهای یا در سطح محلی باقی مانده، یا با سرکوب شدید فرصت تبدیل شدن به اسطورهی ملی را از دست داده است.
هشتم، یکی از عوامل مهم و کمتر گفتهشده، نبود جایگزین سیاسی معتبر است. بسیاری از مردم و بهویژه جوانان، خاطرهی حکومت پیشین را بهیاد دارند؛ حکومتی که با فساد گسترده، ناکارآمدی و وابستگی خارجی همراه بود. این تجربه، نوعی دلزدگی و ناامیدی ایجاد کرده است. در ذهن بسیاری، بازگشت به وضعیت گذشته تفاوتی با وضع موجود ندارد. بنابراین، حتا اگر امکان بسیج علیه طالبان فراهم شود، جوانان با پرسش بزرگتری روبهرو هستند: «به کجا برویم و چهکسی جایگزین شود؟» نبود یک بدیل مشروع و قابل اعتماد، انرژی اجتماعی را تحلیل میبرد و مانع از شکلگیری جنبش سراسری میشود.
در این شرایط، سکوت جوانان افغانستان را میتوان شکلی از مقاومت خاموش دانست. در خانهها، در حلقههای کوچک، در آموزش مخفی دختران و در روایتهای شفاهی، نوعی ایستادگی آرام جریان دارد. این اشکال خاموش اعتراض، هرچند به انقلاب فوری نمیانجامند، اما حافظهی جمعی و بذرهای آیندهاند.
افغانستان در این مقایسه نه بهدلیل کمبود درد و رنج بلکه به سبب بستهشدن تمام روزنههای کنش جمعی در جایگاهی استثنایی قرار میگیرد. سکوت جوانان آن، محصول ترکیبی از سرکوب همهجانبه، مهاجرت نخبگان، شکافهای قومی و زبانی، خستگی تاریخی ناشی از جنگ، محدودیت زنان، فضای مجازی ناامن، نبود روایتهای ملی مشترک و نیز فقدان یک بدیل سیاسی معتبر است. در چنین وضعیتی، اعتراض خیابانی نهتنها پرهزینه بلکه برای بسیاری بیثمر به نظر میرسد. بااینحال، در زیر این سکوت لایههایی از مقاومت پنهان در جریان است؛ از آموزش مخفی دختران گرفته تا روایتهای شفاهی و حلقههای کوچک خانوادگی. این اشکال خاموش، هرچند قدرت دگرگونی فوری ندارند، اما حافظه و سرمایهی اجتماعی را زنده نگه میدارند و بذرهای آینده را میکارند.
تجربهی تونس، بنگلادش و نپال نشان میدهد که فساد و دیکتاتوری به تنهایی محرک انقلاب نیستند؛ آنچه زمینهساز تغییر میشود، وجود فرصتهای سیاسی، شبکههای اجتماعی و مدنی فعال، شکاف در ساختار قدرت و امکان استفاده از عرصهی عمومی است. افغانستان امروز نمونهی بارز از حد نهایی سرکوب است؛ جایی که این عوامل از میان رفته و جوانان میان بقا و اعتراض، بقا را انتخاب کردهاند. افزون بر این، خاطرهی تلخ فساد و ناکارآمدی حکومت پیشین باعث شده بسیاری به هیچ نیروی سیاسی اعتماد نکنند و در نتیجه، حتا تصور جایگزین نیز در افق دیدشان رنگ باخته است.
با این همه، تاریخ نشان داده که هیچ سکوتی همیشگی نیست. جامعهای که امروز خاموش است، فردا ممکن است با یک روزنهی کوچک، یک نماد ملی یا یک لغزش قدرت، دوباره به صحنه بازگردد. اگرچه افغانستان اکنون در حصار سنگین سکوت بهسر میبرد، اما اشکال پنهان مقاومت و حافظهی مشترک ظلم میتواند روزی همان جرقهای باشد که سکوت را میشکند و مسیر تازهای برای آینده میگشاید.