تاریخ افغانستان پر از جنگ و خشونت است، اما آنچه عبدالرحمانخان در حق مردم هزاره در دههی ۱۸۹۰ انجام داد، جنگ نبود بلکه یک نسلکشی آشکار بود. او پس از تحکیم پایههای قدرت سیاسیاش، بین سالهای ۱۸۹۱ تا ۱۸۹۳، لشکرکشیهای گستردهای را علیه هزارهها آغاز کرد که مسیر تاریخ این قوم را برای همیشه دگرگون ساخت. عبدالرحمانخان این حملات را «جهاد» یا «جنگ مقدس» نامید؛ همانگونه که در آثار نانسی دوپری (راهنمای تاریخی افغانستان، ۱۳۵۶) و در گزارشهای مأموران بریتانیایی اواخر قرن نوزدهم بهعنوان «جنگ مقدس علیه هزارهها» ثبت شده است. این برچسب مذهبی اما بیش از آنکه واقعیت و ماهیت را بازگو کند، ابزاری بود برای مشروعیتبخشی این کشتار و جلب پشتیبانی علمای دین و سران قبایل افغانستان به هدف حذف، کوچ اجباری و درهم شکستن استقلال اجتماعی و روانی هزارهها. این پروژه چند سال ادامه یافت. از محاصرهی بهسود و حملات گسترده به دایزنگی، تا مصادرهی زمینهای کشاورزی در حوزههای جنوبی و سرشاخههای رود هلمند و ارزگان و واگذاری آنها به قبایل وفادار به حکومت، همه در خدمت یک سیاست واحد برای حذف و تضعیف هزارهها بود. نتیجه آن شد که بیش از شصت درصد جمعیت هزارهها کشته شدند، دهها هزار نفر به اسارت رفتند و صدها هزار خانواده ناچار به مهاجرت و کوچ اجباری شدند. فروش زنان و کودکان بهعنوان برده در بازارهای کابل و قندهار نیز نه صرفا یک حادثهی دردناک فردی بلکه مکانیسمی حسابشده برای تحقیر و فروپاشی اجتماعی بود.
از آن پس، هزارهها از یک جامعهی دارای زمین، ساختار و هویت مستقل، به یک طبقهی فرودست و راندهشده بدل شدند؛ طبقهای که با خشونت نهادی، تبعیض قانونی و حذف سیاسی تعریف میشد. بنابراین، سخن گفتن از نسلکشی عبدالرحمانخان فقط به معنای نابودی فیزیکی نیست بلکه نشان از پروژهای است که روان و آیندهی یک قوم را هدف گرفت.
برای فهم پیآمدهای مخرب و ماندگار این فاجعه بر روی نسلهای بعدی هزارهها، سه رویکرد نظری را میتوان بهعنوان یک مثلث تحلیلی در نظر گرفت. نخست، نظریهی «انتقال بیننسلی تروما» که توسط ایوان دانیلی و ماریان هیرش مطرح و توسعه یافته است. این نظریه توضیح میدهد که رنجهای عظیم جمعی تنها در نسل بازمانده باقی نمیمانند بلکه بهوسیلهی رفتارها و واکنشها به نسلهای بعد منتقل میشوند. در خانوادههای هزاره، این انتقال در قالب اضطراب دائمی، حساسیت بیش از حد به تهدید و آموزش نانوشتهی «احتیاط در زندگی» مشاهده میشود. پژوهشهای جدید حتا نشان دادهاند که آثار فجایع میتوانند در لایههای بیولوژیک و اپیژنتیک نیز بازتاب یابند و بر روان و جسم نسلهای بعد تأثیر بگذارند. دوم، نظریهی «حافظهی جمعی» که موریس هالبواکس مطرح کرد و نشان داد جوامع گذشته را نه فقط در ذهن فردی بلکه در حافظهای مشترک بازتولید میکنند. نسلکشی عبدالرحمانخان نیز در حافظهی جمعی هزارهها بهصورت روایات، ادبیات شفاهی و نوشتاری زنده مانده است. حتا اگر فردی هزاره مستقیم شاهد این فاجعه نبوده باشد، با شنیدن قصههای تلخ تبعید و کوچ اجباری، خود را بخشی از همان تاریخ میبیند. گرچه در این زمینه، هنوز نیاز بیشتری هست تا این نسلکشی به حافظهی جمعی ملی تبدیل شود. سوم، مفهوم «خشونت نمادین» که پیر بوردیو طرح کرده و آشکار میسازد سلطه و حذف همیشه از طریق زور مستقیم نیست؛ تبعیضهای نهادی، نابرابری آموزشی و محرومیت از فرصتها همان نقش را ایفا میکنند. برای هزارهها، تبعیض در نهادهای دولتی، حذف از ساختارهای قدرت و نگاههای تحقیرآمیز اجتماعی، استمرار همان نسلکشی است.
این سه ضلع، مثلث تحلیلیای را میسازند که ابعاد مختلف سرنوشت هزارهها را پس از نسلکشی تا حدی روشن میکند: تروما بهعنوان زخم روانی که اضطراب و احساس تهدید را در نسلهای بعدی منتقل میکند؛ حافظهی جمعی که داستانهای قتلعام، کوچهای اجباری و بردگی را در ذهن افراد و خانوادهها زنده نگه میدارد؛ و خشونت نمادین که تبعیض نهادی و حذف ساختاری را به بخشی از تجربهی روزمره بدل کرده است. این مثلث نشان میدهد که میراث کشتار عبدالرحمانخان در اعماق زندگی فردی، اجتماعی و نهادی هزارهها حضور دارد و در نسلهای بعدی نیز فعال و بازتاب یافته است.
زخم قرن نوزدهم هزارهها، در سدهی بیستم و بیستویکم، بارها با موجی تازهای از خشونت فعال شد: مالیاتهای کمرشکن و سرکوبهای دولتی در دورهی ظاهرشاه، تا قتلعام طالبان در مزار شریف، سرپل و بامیان. سپس در سالهای پس از ۲۰۰۱ در دورهی جمهوریت با انفجارهای خونین دهمزنگ، حمله به تظاهرات مدنی مردم هزاره، حملات پیدرپی در مساجد، انفجار مرگبار در مکتب سیدالشهدا، حمله به مرکز آموزشی کوثر دانش و موعود، هدف قراردادن باشگاههای ورزشی و محافل فرهنگی، و ترورهای هدفمند روشنفکران و فعالان مدنی. همهی اینها در سالهایی رخ داد که بسیاری آن را دوران «بازسازی و آزادی» مینامیدند؛ اما برای هزارهها این دوره نه عصر امنیت بلکه مرحلهای دیگری از تکرار خشونت بود. جامعهای که هر بار برای مشارکت در سیاست و آموزش سرمایهگذاری کرد، با انفجار و ترور پاسخ گرفت. برای هزارهها، در دل آن چیزی که «صلح و امنیت» خوانده میشد، امنیتاش شکننده و تهدیدش همیشگی باقی ماند. پس از بازگشت طالبان در ۲۰۲۱ نیز کوچهای اجباری در دایکندی و ارزگان، مصادرهی زمینها و ادامهی حملات هدفمند نشان میدهند که خشونت برای هزارهها یک حادثهی سپریشده نیست بلکه واقعیتی جاری است که هر بار شکل تازهای به خود میگیرد.
از این منظر، پرسش اساسی مطرح میشود: آیا هویت هزاره امروز بیش از آنکه بر پایهی فرهنگ، دین و تاریخ بنا شده باشد، بر تجربهی رنج و تروما استوار نیست؟ براساس نشانههای فردی و اجتماعی میتوان گفت پاسخ تا حد زیادی مثبت است. رفتارهای فردی و جمعی، احساس ناامنی، بیاعتمادی به دولتها و تمایل گسترده به مهاجرت، بخشی از این میراث اند که باعث دگرگونی هویت و ساختار هزارهها شدهاند. اما این میراث تنها ضعف نیافرید بلکه نیرویی برای مقاومت و بقا نیز ساخته است. مثلا، آموزش برای هزارهها، ابزاری برای بقا بدل شد و تأکید خانوادهها بر تحصیل نماد این بقا است.
برای قطع استمرار این میراث فجیع، برای حال و آیندهای هزارهها، چند اصل کلیدی ضروری است. پیش از هر چیز، باید این نسلکشی بهعنوان حقیقت تاریخی در سطح ملی و بینالمللی بهرسمیت شناخته شود. سکوت یا انکار، بخشی از استمرار همان خشونت است و تا زمانی که این نسلکشی در حافظهی رسمی افغانستان جایگاه نیابد، چرخهی تکرار آن متوقف نخواهد شد. همچنین باید فرصتهای گفتوگو و بازگویی فراهم گردد. جامعهی هزاره نیاز دارد که رنج خود را بنویسد و روایت کند تا از چرخهی سکوت و انتقال ناخودآگاه رهایی یابد.
در عین حال، نباید نسلکشی دورهی عبدالرحمانخان و فجایع مشابه به ابزاری برای بهرهبرداری سیاسی کوتاهمدت تقلیل یابد. چنین استفادهای عمق انسانی و تاریخی فاجعه را از بین میبرد. همچنین نباید رنج هزارهها تنها بهصورت «روایت مظلومیت» باقی بماند. این رنج باید بهعنوان بخشی از تاریخ ملی افغانستان شناخته شود، نه فقط خاطرهای قومی. تنها در اینصورت است که میتوان از دل این زخم جمعی، امکان همزیستی واقعی را پدید آورد.
بیستوپنجم سپتامبر تنها روز یادآوری یک نسلکشی تاریخی نیست؛ فرصتی است برای اندیشیدن به اینکه چگونه یک جامعه میتواند زخمهای تاریخیاش را به منبعی برای بازسازی بدل کند. مثلث نظری تروما، حافظهی جمعی و خشونت نمادین به ما میآموزد که رنج منتقل میشود، اما توان بقا نیز منتقل میشود. هویت امروز هزاره آمیزهای از هر دو است: اضطراب و بیاعتمادی از یکسو، و پایداری و میل به موفقیت و پیشرفت از سوی دیگر. این دوگانه نشان میدهد که میراث عبدالرحمانخان نه فصلی بسته در تاریخ بلکه زخمی زنده است که همچنان آیندهی هزارهها را شکل میدهد.