نویسنده: محمدزمان سیرت
علی تمام روز را صرف چرخاندن میلگرد به یک ساختمان نیمهکارهی متصل به خیابانی کرده بود که حق نداشت مدت زیادی به آن نگاه کند. وقتی خسته و کلافه به اتاق رسید، بوی برنج و پیاز سرخشده از قبل در سالن پیچیده بود. قدیر، هماتاقیاش، روی تشک تاشدهاش نشسته بود و سرپوش یک بطری پلاستیکی را میپیچاند. قدیر بود که گفت: «آنان (پولیسها) داشتند مدارک را در مترو بررسی میکردند. ایستگاه افسریه. دو پسر را بردند.» جمشید، هماتاقی دیگر، که بیستودوساله بود و دوست داشت وانمود کند که سیساله است، گفت: «پسر نه، مردان.» قدیر شانههایش را بالا انداخت و گفت: «پس مردان. مردانی که شبیه پسران بودند چون میترسیدند.»
علی چیزی نگفت. او یاد گرفته بود که سکوت نوعی حصار است- ضعیف و نفوذناپذیر، اما بهتر از هیچ. او اجازه داد صحبتها از او عبور کنند، در حالی که به کلماتی که میدانست و برایش عزیز بود، چسبیده بود: خانه، حواله، گندم تابستانی. او به دستان مادرش فکر کرد که در خاطراتش حرکت میکردند و خمیر را در خانهای که بوی خاکستر و هِل میداد، چرخ میدادند. وقتی چشمانش را بست، جادهی برگشت به کابل را مانند رگی زیر پوست جهان دید که به سمت او میلرزید.
حمله روز پنجشنبه، بین نماز و ناهاری که هرگز خورده نشد، رخ داد. سریع و کسلکننده بود، همانطور که چکش قبل از برخورد به انگشت شست سریع و کسلکننده است. حتما کسی آنان را لو داده بود. یا شاید -او اغلب این فکر را میکرد- شانس آنان به لبهی نازک خود رسیده بود و از دست رفته بود. مردانی، مثل آبی که در ظرفی ترک خورده میریزد، وارد ساختمان شدند. صدایشان معمولی، اداری، و مجموعهای از اظهارات دربارهی قانون و مرزها بود که مثل گزارش هواشناسی به نظر میرسید؛ از اینجا حرکت کن. نشانم بده. با ما بیا.
معلوم شد که ترس چیز سوزانی نیست بلکه سرد است. از دلش شروع شد و سفت شد تا اینکه به گلویش خزید. تنها سندی را که داشت فتوکپی رسید تحویل پاسپورتش به دفتر کفالت بود که آن را نشان داد، اما مورد قبول مأموران پولیس قرار نگرفت. علی سعی کرد استدلال کند، سپس دیگر دلیل و کلمهای برایش باقی نماند. جمشید و قدیر به زمین خیره شده بودند.
در مرکز پردازش -اگر بتوان جایی با چراغهای فلورسنت و ردیفهایی از صندلیهایی که انگار از مکتب قرض گرفته شده بودند را مرکز نامید- نشستند. تلفنها و کمربندها و اسکناسهای پول را تحویل دادند و منتظر پایان انتظار ماندند. مردی با چهرهی خسته، سؤالاتی از آنان پرسید که از قبل جوابشان را میدانست. وقتی علی سعی کرد به او بگوید که از جنگ فرار کرده است، مرد سرش را تکان داد، انگار که هزار بار این را شنیده باشد، انگار گفتن جنگ مثل گفتن وضعیت آب و هوا بود.
سرانجام مردان را از زنان جدا کردند. آنانی که بچه داشتند را به راهرویی با نقاشیهایی روی دیوار بردند و بقیه را در اتاقی گذاشتند که کولر گازی صدای کلیککلیک خستهکنندهای میداد.
تا شب، سوار اتوبوس شدند. صندلیها بوی پارچهی کهنه و ناامیدی میداد. علی کولهپشتیاش را روی زانوهایش نگه داشته بود و آن را طوری بغل کرده بود که انگار ممکن است به چیزی سخت و مفید تبدیل شود. در عقب اتوبوس، پسری سرفهای خشک و مکرر میکرد که هیچکس نمیتوانست آن را نادیده بگیرد. راننده کاستی از آهنگهای قدیمی پخش کرد و اشعار از میان مه روی پنجرهها میپیچیدند؛ «بشنو این نی چون شکایت میکند/از جداییها حکایت میکند». در راهرو، نگهبانی به پشتی صندلیها تکیه داده بود و اجازه میداد چشمانش بدون فرود آمدن، از روی آنان عبور کند.
ساعتها، روستاها از کنارش میگذشت. بیابانی که در بیابان فرو رفته بود. و کوههایی که مانند استخوانهای باستانی خودنمایی میکردند. جاده به فکری تنگ تبدیل شد و اتوبوس به هقهق طولانی که در تاریکی حرکت میکرد. در یک توقفگاه، علی به دستشویی رفت و از شیر آبی که مثل بیدار شدن از خواب، غلغل میکرد، آب به صورتش پاشید. او خودش را در آیینه طوری دید که انگار یک غریبه را میبیند. انگار تار عنکبوتی بین او و شیشه آویزان شده بود.
مردی که کنارش ایستاده بود با نوک انگشتش آیینه را لمس کرد. مرد گفت: «من در مشهد متولد شدهام.» انگار که این یک اعتراف باشد؛ «پدرم بعد از شوروی آمد. من هرگز به افغانستان نرفتهام. فارسی من از فارسی مادرم بهتر است. وقتی میگویند باید به “خانه” برگردم، نمیدانم یعنی چه.»
علی نمیدانست چه بگوید. دستش را دراز کرد اما کلمهای پیدا نکرد که کلیشهای به نظر نرسد. در عوض، شیر آب را برای مرد بست و سر تکان داد، حرکتی که یعنی حرفت را میشنوم، هرچند شاید خودش نشنیده باشد.
نزدیک سپیدهدم، به جایی رسیدند که در پایان چنین سفرهایی به آن میرسید: مرزی که شبیه ایدهای بود که کسی خیلی سریع به ذهنش رسیده و هرگز اصلاحش نکرده است. حصار زنجیری، دروازهی بوم، نحوهی عصبیشدن و ترکخوردن آسفالت، و برج مراقبت با ظاهر بیخوابش. صف طولانی اتوبوسها، مردان و زنان و کودکانی را که دور کیفهایشان جمع شده بودند را بیرون میداد. جایی کودکی گریه کرد و سپس ناگهان ایستاد، همانطور که کودکان وقتی نگاه مادرشان را میبینند و میفهمند که اینجا جایی نیست که گریه کردن کمکی کند، این کار را میکنند.
مأموران با سایهها و تختههای مخصوص خود، آنان را به سمت دروازه هدایت کردند. نامها خوانده شدند. شمارهها در کف دستها فشرده شدند. خورشید طلوع و همه چیز را روشن کرده بود. مردی با جلیقهای از یک سازمان امدادی، بروشورهای کوچکی را که به چندین زبان چاپ شده بودند، پخش میکرد، گویی کلمات را میتوان تا کرد و به مکانی امن برد. مرد دیگری به سمت چادری که چای در آن ریخته میشد، اشاره کرد. مردم انگار در آب حرکت میکردند، آهسته و هدایتشده، قدمهایشان به دور یکدیگر میپیچیدند.
علی کولهپشتیاش را به دوش نگه داشته بود. مثل یک سنگ در اتوبوس خوابیده بود و در رویایی، بازارهای گروم و شلوغ کابل را قدم میزد.
در سمت افغانستان -جایی که همان گرد و غبار بلند میشد و همان آسمان نظارهگر بود- کسی از او پرسید اهل کجا است، انگار پسر کاکایش بود که پس از سالها دوری به آنجا آمده بود. گفت: «کابل»، چون وقتی میخواهی مورد استقبال قرار بگیری، این چیزی است که میگویی. روستای واقعیاش چند ساعت دورتر بود، کنار مزارعی که زمستان را متفاوت از آنچه مردان به یاد میآورند، به یاد میآوردند. او چهار سال بود که آنجا را ندیده بود. او آنجا را ترک کرده بود چون روزهایی بود که جادهی منتهی به شهر مثل تونلی پر از دندان به نظر میرسید. او آنجا را ترک کرده بود چون پسر کاکایش رفته بود و عکسی جذاب و وسوسهکنندهای از خودش در پارکی در ایران فرستاده بود.
ردیفهایی از صندلیها با سایهی کرباس وجود داشت که مردم در آن نشسته بودند و چای مینوشیدند و دستانشان مانند دستانی که پس از مدتها حمل بار سنگین میلرزند، میلرزیدند. مردی لطیفهای در مورد مرزها تعریف کرد که هیچکس نمیفهمید اما همه به آن میخندیدند، زیرا خنده طنابی بود که از شکافی باریک عبور میکرد.
علی برادری بهنام حسین داشت که در کارگاهی کفشهای چرمی میدوخت. آخرین باری که علی میخواست خطی با او تماس بگیرد، صدایی به او گفته بود که این شماره در دسترس نیست. حالا دوباره آن را شمارهگیری کرد و زنگ زد؛ اما جوابی نشنید. شمارهی موبایل همسایهی مادرش را امتحان کرد. همسایهای که شش دختر داشت و یک باغ معجزهآسا که در آن انگورها حتا وقتی فقط گاهی اوقات آب میآمد، راهی برای رشد پیدا کرده بودند. تلفنش زنگ خورد و زنگ خورد، سپس به پوچی نهفته در پسِ ارتباط، قطع شد.
او تهران را به یاد میآورد. همانطور که آموزگاری را به یاد میآورید که از او متنفر هستید اما از او درس گرفتهاید. او نور صبحگاهی را به یاد میآورد که مانند کره بر پشت بامها ذوب میشد. او پیرمردی را به یاد میآورد که انار را از روی گاری میفروخت و هرگز با او صحبت نمیکرد جز اینکه بگوید: دانهها امروز شیرین هستند، گویی شیرینی چیزی است که میتوان شمرد، اندازهگیری و تضمین کرد. او محل ساختوساز را به یاد میآورد که در آن سیمها را آنقدر محکم بسته بود که شهر را سرپا نگه دارد. او مسجد نزدیک میدان را به یاد میآورد، جایی که روی فرش خنک زانو زده بود و به هیچ چیز و همه چیز فکر میکرد، و پیشانیاش را روی الیاف غبارآلود گذاشته بود.
قدیر از کنارش گفت: «برادر!» او بدون اینکه علی متوجه شود، ظاهر شده بود، همانطور که خاطرات این کار را میکنند. «میگویند میتوانیم برای ثبتنام به یک مرکز برویم. شاید کاری باشد. شاید هیچ چیز. چهکسی میداند.»
علی گفت: «ما خواهیم رفت.» صدایش شبیه صدای کس دیگری بود.
آنان به سمت مجموعهای از چادرها رفتند که افراد در آنجا حضور داشتند؛ از آن دسته افرادی که نام خود را به آرامی میگویند و نام شما را با املای دقیق مینویسند. زنی از آنان سؤالاتی پرسید: کجا زندگی کردهاند؟ چه مدت در ایران بودهاند؟ آیا خانوادهای داشتهاند که از آنان پذیرایی کند؟ آیا بیمار بودهاند؟ آیا تا به حال به این فکر کردهاند که به جایی دورتر از ایران بروند، مثلا ترکیه یا اروپا؟
علی حقیقت را گفت. یا بیشتر آن را. گفت که خسته است. گفت که میتواند کار کند. گفت که میتواند صبر کند. زن با چهرهای که یاد گرفته بود چگونه مهربان باشد -بدون اینکه نرم باشد- به او نگاه کرد. او به مردی اشاره کرد که میتوانست به آنان در یافتن اتوبوس به شهر کمک کند. او گفت که اتوبوس ممکن است تا فردا حرکت نکند. او یک بطری آب به او داد و او آن را جرعهجرعه نوشید، گویی هر لقمه دعا بود.
آن شب تا دیروقت بیدار ماند و به رد مرز شدن بهعنوان اصطلاحی که مردم را به محموله تبدیل میکرد، فکر کرد. او به انواع دیگر رفتن فکر کرد -آنانی که خداحافظی خود را انتخاب میکنند و گذشتهاش را با وقار در چمدانی میریزند- و سعی کرد تفاوت را بسنجد. رفتنهایی وجود دارند که شبیه مرگ هستند. رفتنهای دیگری هم هستند که شبیه پوست انداختن هستند. این هیچکدام را نداشت. این مثل این بود که با پشتت بلند شوی و در جادهای که انتخاب نکردهای قرار بگیری، سپس به تو گفته شود که راه بروی.
صبح، نور از پشت دیوار مرز بالا آمد. اتوبوس آنجا بود. پسری تکهای نان به علی داد و او آن را با دقت از درز شکست و نیمی از آن را پس داد. اتوبوس به جلو تکان خورد و شهر اطراف مرز در انبوهی از گرد و غبار و برنامههای جدید فروکش کرد.
با طی کیلومترها راه، مزارعی را دید که در این فصل کاشته نشده بودند. جویهای آبیاری فقط آسمان را در خود جای داده بودند. در افق، کوهها به خواب رفته بودند. روستاهایی بودند که در آنها دیوارهای خانهها به سمت داخل خم شده بودند تا به شایعات حویلیها گوش دهند. و جادههایی که مردان موتورسایکلسوار مانند علایم نگارشی از روی آن غرشکنان میگذشتند. او همهی اینها را تماشا میکرد و احساس میکرد که خیزشی آرام در او ایجاد شده است. نه دقیقا امید بلکه چیزی در همان نزدیکی. احساسی که نه آرام گرفته بود و نه از بین رفته بود. میگفت: تو هنوز اینجایی. میگفت: جاده هنوز جاده است.
رو به قدیر کرد و پرسید که حالا چه کار خواهد کرد. قدیر با لبخندی آرام گفت: «من همیشه چه کار میکنم؟ من کار پیدا میکنم. پول میفرستم. وقتی چای تعارف شود، آن را میپذیرم و وقتی نباشد، آن را رد میکنم. خانهی کس دیگری را میسازم و جایی میخوابم که هیچکس نتواند من را پیدا کند.»
– و اگر کاری نباشد؟
– آنوقت کمی درست میکنم. میدانی چطور است. ما مردمی هستیم که میتوانیم از آرد و آب و باد، نان درست کنیم.
در کابل، بازار هم آشنا بود و هم تغییر کرده بود. غرفهها وفاداری خود را تغییر داده بودند؛ فروشندهای که زمانی ادویه میفروخت، حالا قطعات رادیو میفروخت. بوی دود چوب و گوشت سرخشده مثل عطر در هوا پیچیده بود. گروهی از مردان روی نیمکتهای بیرون یک چایخانه نشسته بودند و صحبتهایشان به هم گره میخورد و بالا و پایین میرفت. او تکههایی از آنچه همه همیشه دربارهاش صحبت میکردند را شنید: قیمت آرد، پسر کاکایی که به کراچی نقل مکان کرده بود، داستانهای جادهای که میتوانست به جایی برود که اقیانوس طعم فلز و امید میداد.
مادرش را در حویلی یافت. در حالی که به او چشم دوخته بود، انگار که از پشت با خورشیدی که نمیتوانست به آن اعتماد کند، روشن شده بود. موهایش کمپشت شده بود و خطوط صورتش در نقشهای که همیشه با خود حمل میکرد، عمیقتر فرو رفته بود. دستش را روی گونه و سپس روی سینهاش گذاشت. انگار میخواست مطمئن شود که همهی او رسیدهاند. او گفت: «قدبلندتر به نظر میرسی!» این را برای این گفت که روزهای زیادی گذشته بود.
آنان با لحنی آهسته صحبت میکردند. او در مورد چیزهای کوچک مانند غذا، سرما و شبها دروغ گفت و در مورد چیزهای بزرگتر حقیقت را. به او گفت که رد مرز شده است. این حرف مثل سنگ بین آنان نشست. او سر تکان داد و چای ریخت و شکر بیشتری از آنچه هر دو میتوانستند تحمل کنند، اضافه کرد. چای به تیرگی کبودی و به شیرینی عذرخواهی بود.
روزها به تقویم جستوجو تبدیل شدند. او به مکانهایی رفت که نیروی کار انبوه جمع شده بودند. هر طرف میرفت، نمیتوانست برای خود کاری پیدا کند. علی منتظر خبری بود که ممکن است راهی برای بازگشت به ایران پیدا شود. این بار قانونی؛ یک قرارداد، یک ویزا، یک نام در یک لیست.
گاهی اوقات، پسازچاشتها، از کنار مکتب قدیمیای که در آن یاد گرفته بود شکل کشورش را روی یک تکهکاغذ بکشد، رد میشد. سپس، توانسته بود با یک خط مطمئن دور آن حاشیه بکشد. آموزگار مرتببودنش را تحسین کرده بود. با خودش فکر میکرد اگر نقشه پیچیدهتر بود، آموزگار حالا چه میگفت- خطوطی که در جاهایی که مردم از آن عبور میکردند و برمیگشتند، سایهوار ظاهر و محو میشدند. با خودش فکر میکرد آیا میتوان نقشهای کشید که حس بودن در هیچ کجا و در عین حال همه جا را در خود داشته باشد؟
یک شب، به دیدن همسایهای رفت که سالها پیش از ایران برگشته بود و حالا دکان کوچکی داشت که کارت تلفن و باتری میفروخت. مرد سیگار تعارف کرد. گفت: «آنان (ایرانیها) دارند آدمهای بیشتری را برمیگردانند.» انگار مهم بود که اعداد بتوانند به او کمک کنند تا سایههای خاطرات علی را درک کند. «بعضیها دوباره میروند. مجبور اند. آنجا گاهی کار هست، گاهی عزت هست، و گاهی نه اینجا هست و نه آنجا.»
علی فهمید که روایت رد مرز شدن یک خط واحد نیست بلکه یک بافت است؛ سیاست و فقر، ترس و سنگدلی، قانون و فرار از دندانهای جنگ، کشش شهرهایی که وعدهی پرداخت میدهند و فشار خانههایی که نمیتوانند شما را نگه دارند. این روایت از تاریخها و احکام، از حملات اعلامشده و شایعات حملات، از اوراق گمشده و اوراق ردشده ساخته شده است.
وقتی بالاخره پسر کاکایش تماس گرفت و گفت پیمانکاری را میشناسد که بهدنبال افراد ماهر برای کار در زابل ایران است، تصمیم گرفتن آسان نبود، اما ساده بود. دنیا به انتخابی که قبلا کرده بود محدود شده بود و احتمالا دوباره هم انتخاب میکرد تا زمانی که چیز دیگری بیش از او تغییر کند. او این را به مادرش گفت. مادرش گریه نکرد. نان لواش پیچیدهشده در پارچهی نازک را بستهبندی کرد و پیشانیاش را بوسید.
او دوباره در تاریکی، به جادهای رفت که میتوانست او را به جایی که قبلا بوده برساند. به مرز، به ایران. او نترس و احمق نبود. همچنان که یک استعاره نبود. او مردی بود مهربان که دستانش، ابزار زندگیاش بود. او به ایستگاه اتوبوس رفت و بلیط خرید.
در اتوبوس، با زنی آشنا شد. آنان کمکم از آن نوع گفتوگوهایی که ساعت سه بامداد شکوفا میشود، با هم ردوبدل کردند. علی بود که در پاسخ آن زن که گفت چه میخواهد بکند، گفت: «شاید این بار فرق داشته باشد. شاید بگذارند بمانیم. شاید ماه آینده برگردیم (ایران). نمیدانم. فقط میدانم که انتظار کشیدن هم نوعی رفتن است.»
علی از پنجره به بیرون نگاه کرد. جایی که جاده مانند قرقرهای از نخ باز میشد. به کلمهی خانه فکر کرد و اینکه چگونه در دهانش، هرگز از تغییر شکل باز نمانده بود. به هزاران پلهای که زندگی را میسازند و ایستگاههای بین آنها فکر کرد. اتوبوس با سرعت از میان تاریکی عبور میکرد و افق مثل همیشه منتظر رسیدن صبح بود، چه گذرگاه مرزی باز باشد چه نباشد.